فارسی
دوشنبه 05 آذر 1403 - الاثنين 22 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

مرا در اين مكان رها كنيد

شيخ كلينى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند :در زمان بنى اسرائيل مردى داراى منصب قضاوت بود ، قاضى را برادرى بود شايسته و صالح و او داراى زنى بود متديّن كه بعضى از انبياى بنى اسرائيل از نواده ها و نتيجه هاى او بودند !امير بنى اسرائيل جهت انجام كارى به شخص مطمئنّى نيازمند شد ، چنين شخصى را از قاضى خواست قاضى گفت : امروز موثّق تر از برادرم كسى را نمى شناسم امير او را خواست ، آن مرد از اجابت خواسته امير كراهت داشت ؛ به قاضى گفت : از اين كه امر همسرم را ضايع بگذارم ناراحتم . امّا عذر او قبول نشد و مجبور به انجام مأموريت گشت .به برادر گفت : امروز چيزى در زندگى من از وضع همسرم مهم تر نيست ، بجاى من از او نگهدارى كن و به برنامه هاى زندگى اين زن خدايى توجّه داشته باش ، تا من از سفر برگردم !مرد به سفر رفت . زن از شدّت اتصال به حق از خانه خارج نمى شد . قاضى گاه به گاهى به درب خانه مراجعه كرده و نيازهاى منزل را رسيدگى مى كرد .روزى از آن زن متديّن درخواست نامشروع كرد . زن با كمال شدّت به او پاسخ منفى داد . قاضى او را تهديد كرد كه اگر خواسته ام را نپذيرى به امير مى گويم زن در غيبت برادرم خيانت كرد . زن به او گفت : آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن !!قاضى شقى نزد امير ، از آن صالحه عابده شكايت كرد . امير گفت : هرچه حكم شرع اقتضا مى كند در حق او اجرا كن !قاضى نزد زن آمد و گفت : دستور رجم تو را دارم ، يا خواسته ام را اجابت كن يا براى سنگسار شدن آماده باش . گفت : من به خاطر مولايم از اجابت خواسته تو معذورم ، آنچه از دستت برآيد انجام بده !زن را از خانه بيرون كشيد ، گودالى آماده كرد و با گروهى از مردم او را به عنوان زن زناكار سنگسار كرد ، به خيال خودشان زن از شدت سنگسار مرد ؛ او را رها كرده و به خانه ها برگشتند . شب فرا رسيد ، زن در خود رمقى حس كرد ، از گودال درآمد و از شهرى كه در آن زندگى مى كرد دور شد ، به دير راهبى رسيد ، كنار در دير خوابيد . راهب پس از طلوع آفتاب او را ديد ، داستانش را پرسيد ، زن آنچه بر او رفته بود بيان كرد !
راهب را فرزندى بود كه تازه از مرض خوب شده بود و نياز به سرپرستى مطمئن داشت ، طفل را براى تربيت به آن زن سپرد . خدمتكارى كه براى راهب خدمت مى كرد ، پس از ديدن آن زن به او چشم طمع دوخت ، خواسته نامشروعش را اظهار كرد ، زن به او پاسخ منفى داد ، زن را تهديد به قتل كودك كرد ، جواب داد : آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن كه من دامن به ننگ گناه آلوده نكنم !!
خدمتكار ضربه اى به كودك زد كه منجر به قتل او شد ، با عجله نزد راهب آمده گفت :
طفلت را به زن بدكارى واگذاشتى ، او هم طفل را كشت . راهب آمد به آن زن گفت : اين مزد خدمت من است ؟ پاسخ داد : من دست به خون اين بى گناه نياوردم ، داستان من اين نيست كه براى تو گفته اند ، سپس ماجراى خود را شرح داد . راهب گفت : علاقه به ماندن تو در اينجا ندارم ، اين بيست درهم را بگير و از اين ناحيه برو !!از آنجا حركت كرد ، به دهى رسيد كه مردى را زنده به دار آويخته بودند ، سبب پرسيد ؟ گفتند : در اينجا رسم است بدهكار را به چوب مى بندند تا تسويه حساب كند !
بيست درهم را داد و گفت : اين مديون را آزاد كرده و از اين بلا نجاتش دهيد .چون از دار به زير آمد به آن زن گفت : كسى هم چون تو بر من منّت دارد ، مرا از دار و از مرگ نجات دادى ، هم اكنون با تو هستم هرجا كه بخواهى بروى .با هم آمدند تا به ساحل دريا رسيدند ، جمعى را با يك كشتى ديدند ، به زن گفت : در اينجا باش تا من براى اهل كشتى كار كرده و درهمى فراهم آورم . به كنار ساحل آمد ، از آنان پرسيد : كيستيد ؟ گفتند : جماعتى تاجريم . گفت : چه داريد ؟ گفتند : مال التجاره ، عنبر و اشياى ديگر . گفت : با من گوهر گرانبهايى است كه به همه مال التجاره شما مى ارزد .گفتند : چيست ؟ گفت : كنيزى ماهرو كه همانندش را تاكنون نديده ايد . گفتند :به ما بفروش . گفت : به شرط اين كه برويد از نزديك او را ببينيد ، سپس درباره قيمتش با هم گفتگو مى كنيم !!رفتند و او را ديدند و گفتند : جنس ارزنده اى است به ده هزار درهم او را فروخت ، پولش را گرفت و فرار كرد . تاجران نزد زن آمدند و گفتند : به درون كشتى آى .گفت : چرا ؟گفتند : تو را از مولايت خريده ايم . گفت : من مولايى ندارم . گفتند : حرف بيهوده نزن يا برخيز و سوار كشتى شو يا تو را مى بريم !براى اين كه كسى به او چشم طمع نيندازد او را در سفينه اى كه جاى مال التجاره بود جاى دادند و خود به كشتى مسافرى سوار شدند . بادى وزيد ، كشتى مسافربرى غرق شد ، كشتى مال التجاره در درياها گشته و سپس به جزيره اى از جزاير دريا رسيد . آن زن بزرگوار از كشتى پياده شد ، جزيره اى ديد داراى آب خوشگوار و ميوه هاى گوناگون ، گفت :در اينجا مى مانم ، از آب و ميوه اين سرزمين الهى بهره گرفته و خدايم را در اين گوشه خلوت عبادت مى كنم .خداوند بزرگ به پيامبرى از رسولان بنى اسرائيل وحى كرد : نزد امير شهر رو و به او بگو : مرا در يكى از جزيره هاى اين دريا خلقى است ، تو و همه افراد منطقه به آنجا رويد و نزد او به گناهانتان اقرار كنيد و از او بخواهيد از شما درگذرد ، اگر او از شما گذشت من هم مى گذرم !!پادشاه مملكت با اهل آن ديار به آن جزيره رفتند ، تنها زنى را ديدند كه در آنجا مشغول عبادت است . امير نزد زن آمد و گفت : قاضى شهر نزد من آمد و از زنى سعايت كرد ، من او را امر به سنگسار آن زن كردم ، در حالى كه در آن داستان تحقيق ننمودم ، از گناهم مى ترسم مرا ببخش . زن گفت : تو را بخشيدم بنشين . سپس شوهر زن آمد ، در حالى كه همسر خود را نشناخت داستان خود را گفت و ترس خويش را از اين كه حق زن در جنب او ضايع شده باشد اعلام كرد و طلب آمرزش نمود . زن گفت : تو را بخشيدم نزد امير بنشين .آن گاه قاضى آمد و از زن طلب بخشش كرد او هم بخشيده شد . سپس راهب آمد ، راهب را هم بخشيد . آن گاه آن ناپاك نمك به حرام ناموس فروش آمد و از آن زن طلب عفو كرد . زن گفت : برو خدا تو را نبخشد . سپس زن نزد شوهر خود آمد و خويش را معرّفى كرده آن گاه گفت : من از اين پس حاجت به مردى ندارم ، ديدى كه از مردم بى تقوا چه ديدم ، مرا در اين مكان رها كنيد تا بقيّه عمر به عبادت حق مشغول باشم.


منبع : بر گرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

مى‏خواهد قلبم از هم بشكافد
داستان جوان مطيع خدا
دعاى نيمه شب زندانى
حاجت بزرگ‏
حکایت سزاى توهين به بلال‏
چه كسى با من پيمان مى‏بندد
منفعت عظيم اهل شوق و بحث
ذو القرنين در شهرى عجيب‏
جنازه‌ای که کسی بالای سرش حاضر نشد؟!
ذره‏اى ريا

بیشترین بازدید این مجموعه

دعاى نيمه شب زندانى
منفعت عظيم اهل شوق و بحث
حكايت گرگان و كرمان‏
داستان عجيب سلمان و ابوذر
داستان جوان مطيع خدا
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
داستان شگفت انگيز سعد بن معاذ
حکایت خدمت به پدر و مادر
ذو القرنين در شهرى عجيب‏
مى‏خواهد قلبم از هم بشكافد

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^