عبداللَّه با ازدواج خود فصل جديدى از زندگى به روى خود گشود و شبستان حيات را با داشتن همسرى چون آمنه روشن ساخت و پس از چندى براى تجارت، راه شام را همراه كاروانى كه از مكّه حركت مىكرد پيش گرفت.
زنگ حركت نواخته شد و كاروان به راه افتاد و صدها دل را نيز همراه خود برد.
در اين وقت آمنه دوران حاملگى را طى مىنمود. پس از چند ماه طلائع كاروان آشكار گشت، عدّهاى به منظور استقبال از خويشان و كسان خود تا بيرون شهر رفتند، پدر پير عبداللَّه در انتظار پسر است، ديدگان كنجكاو عروسش نيز عبداللَّه را در ميان كاروان جستجو مىكرد، متأسفانه اثرى از او در ميان نبود و پس از تحقيق مطّلع شدند كه عبداللَّه موقع مراجعت در يثرب مريض شده و براى رفع خستگى و استراحت در بين خويشان خود توقّف كرده است. استماع اين خبر آثار اندوه و تأثّر در پيشانى او پديد آورده و پردههايى از اشك در چشمان او به وجود آمد.
عبدالمطّلب، بزرگترين فرزند خود حارث را مأمور كرد كه به يثرب برود و عبداللَّه را همراه خود بياورد، وقتى وى وارد مدينه شد اطّلاع يافت كه عبداللَّه يك ماه پس از حركت كاروان با همان بيمارى، چشم از جهان بر بسته است. حارث پس از مراجعت جريان را به عرض عبدالمطّلب رساند و همسر عزيزش را نيز از سرگذشت شوهرش مطّلع ساخت. آنچه از عبداللَّه باقى مانده فقط پنج شتر و تعدادى گوسپند و يك كنيز به نام امّ أيْمَن بود كه بعدها پرستار پيغمبر صلى الله عليه و آله شد.» «1» با ارتحال عبداللَّه، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه پدر جانهاى آگاه و دلهاى حق پناه بود پيش از آن كه از مادر متولّد گردد از پدر يتيم ماند، يتيم ماند تا از حال بى پدران عملًا آگاهى يابد و در آينده به غمگسارى يتيمان همّت گمارد؛ يتيم ماند تا رحمت خدا را بيشتر در يابد و عنايت حق تعالى را بر وجهى كاملتر ادراك نمايد؛ يتيم ماند تا با محروميّت از دامان عاطفت پدر در كنف مرحمت پروردگار موجوديّتى را كه بايد بيابد و بسان درّ يتيم اين گوهر گران بهاى گنجينه آفرينش هر وقت و در هر حال دست رحمت خدا را تو گويى احساس كند و اين لؤلؤ شاهوار خلقت بى واسطه از سرچشمه قدرتْ فيض فضيلت يابد و در فضاى ملكوت اعلى كه از آن اوست بال همّت گشايد، با استفاضه از حقْ رحمت باز يابد و به جميع ما سوى اللَّه افاضه فرمايد.
عبداللَّه رفت و همسرش را تنها گذاشت هر چند تنهاى تنها هم نبود كه كودكى در جوف خويش داشت، كودكى كه به يُمن احسان خدا هر روز بزرگ و بزرگتر مىشد و به حوزه ولادت نزديك و نزديكتر مىگشت.
از سوى ديگر آمنه، آن دُرّ صدف عفّت و عصمت و وقار و ايمان و صبر و استقامت و صفا و وفا تنها نبود كه خدا با او بود، خداى محمّد صلى الله عليه و آله او را وانگذاشته بود، خداى عالم او را ترك نگفته بود، چه، خدا را با كودك آمنه كارها بود و هدايت عالميان به ارشاد و عنايت او وابسته بود. از اين رهگذر بود كه آن بانوى بزرگوار هر چند در آن اوقاتْ سوگوارِ در گذشت شوهر محبوب و عالى مقدار خويش بود ولى باطن جانش را نشأه نشاطى بسيط در بر گرفته و حاقّ روحش را زلال لذّتى عميق سيراب كرده بود، چرا؟ زيرا كه به گوش جان آگاه در باره اين طفل كه در اندرون خويش محفوظ داشت بشارتها مىشنيد و مژدهها مىيافت، مگر نه صريح قرآن است كه خداوند به مادر موسى وحى فرمود: تا او را به صندوقى نهد به آب افكند و در سينه امواج به دست رحمت الهى باز سپارد؟!
آرى، خدا بود كه بدين الهام تامّ، جان عزيز كليم خويش موسى عليه السلام را حراست نمود. چه افتاده كه اين در، بر مادر موسى گشاده و بر والده معظّمه محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله كه نقد جان موسى و عيسى و ديگر انبيا و اوصيا وابسته پاى همّت اوست، فروبسته باشد؟ آخر چرا؟
و چنين بود كه باب اين فتوح بر او مفتوح بود و گشايش يافته نه مسدود و فروبسته.
مادر پاكدامن نبىّ خاتم صلى الله عليه و آله به الهام ربّ العالمين به جان، مژدهها دريافت مىداشت كه هان به هوش باش! اين بار گرانبار كه تو در درون خويش بر پشت جان هموار دارى سيّد اين امّت است و چراغ اين ملّت، سالار عالم است و مرشد بنى آدم.
اى بانوى مصيبت رسيده و رنجيده، دل فارغ دار كه به يارى پروردگار جاى سوختهات سبز است و سَلَف رفتهات را والا خَلَفى كه خليفه حقّ است و بشير و نذير آدميان و عالميان به طور مطلق.
او را از شرّ باطلى به خداى صمد واگذار و دركار او انديشه روا مدار كه رحمت الهى به دو دست قدرت نامتناهى نگهبان اوست.
آمنه عليها السلام بانگها مىشنيد و جلوهها مىديد، محفوف به نور بود و مسرور و شكور، دوران حمل به كمال مىرسيد و نوباوه افضال آفريدگار به مآل حال؛ جان طاهر احمدى پاى در ركاب ظهور داشت و جهان دست بر فتراك سرور، ضلالت در فضاى محو در حال رفتن بود و محمّد صلى الله عليه و آله به يُمن اثبات حق در كارِ آمدن.
نداها را آغاز بود و گويى انجامى نبود كه سر انجام خير استغراق در الهامات خداوند خيرات و حسنات است.
او را نيز آغاز خير و انجام خير و ابتدا محمود و انتها مسعود بود كه اگر نبود دست قلمزن تقدير اعلا، آن عالى گهر والا را، مادر ستوده خصال محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله مقرّر نمىداشت و اين موهبت عظمى راخاصّ او نمىخواست.» «1»
ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله در كلام ابن هشام
ابن هشام در «سيره نبويّه» مىگويد:
آمنه دختر وهب، مادر رسول خدا مىگفت: چون به رسول خدا باردار شدم به من گفته شد: همانا تو به سرور اين امّت باردار شدهاى، پس هر گاه تولّد يافت بگو:
اعيذُهُ بِالْواحِدِ مِنْ شَرِّ كُلِّ حاسِدٍ. «2»
او را از شرّ هر حاسدى به خداى يكتا پناه مىدهم.
ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله در كلام مجلسى
«علّامه مجلسى در كتاب «مرآت العقول» مىگويد:
شيعه اماميّه بر ايمان ابوطالب و آمنه دختر وهب و عبداللَّه بن عبدالمطّلب اجداد رسول خدا صلى الله عليه و آله تا آدم عليه السلام اجماع دارند.
آمنه بنت وهب آن مجسمه عفّت و تقوا و وقار و فضيلت مىفرمايد:
به هنگامى كه نطفه او از عبداللَّه به من منتقل شد نورى از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن نمود.
سالها بود كه عرب به بلاى قحط گرفتار بودند، بعد از انتقال آن نور به آمنه، باران باريد و مردم در فراوانى نعمت شدند تا جايى كه آن سال را سنه فتح نام نهادند.
سال ولادت آن مايه الهى و سرمايه ربّانى و جلوه حقّ و حقيقت، معروف به عامالفيل است، سالى كه ابرهه با پيلان بسيار براى خراب كردن خانه كعبه آمد و خود و لشگرش به حجاره سجّيل معذّب شدند.» «3»
ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله از زبان مادر گراميش
ولادت آن حضرت نزديك طلوع صبح جمعه هفدهم ربيع الأوّل بود. چه نيكوست كه واقعه ولادت را از زبان پاك مادرش حضرت آمنه بشنويد:
آن عفيفه با فضيلت مىفرمايد:
چند روزى بر من گذشت كه ناراحت بودم، مىدانستم كه پا به ماه هستم، نگران نبودم، در آن شب از غروب هنگام درد من افزون شد و من تك و تنها در اطاق خود به پشت افتاده بودم، به شوهر جوانمرگم عبداللَّه و به تنهايى و غربت خودم كه دور از سرزمين يثرب در بَطْحا افتادهام فكر مىكردم، شايد آهسته آهسته اشك هم مىريختم و معهذا خيال داشتم برخيزم دختران عبدالمطّلب را به كنار بسترم بخوانم، امّا هنوز اين خيال به صورت تصميمى در نيامده بود، از كجا كه اين درد، درد حياض باشد.
ناگهان به گوشم آوايى رسيد كه بسيار به دلم خوش آمد، صداى چند زن را شنيدم كه بر بالينم نشستهاند و با هم صحبت مىكنند، درباره من صحبت مىكردند.
از صداى آرام و دلپذيرشان آن قدر خوشم آمد كه تقريباً درد خود را فراموش كردم.
سرم را از زمين برداشتم كه ببينم زنانى كه در كنارم نشستهاند كجايى هستند، از كجا آمدهاند، با من چه آشنايى دارند؟
به، چقدر زيبا! چقدر خوشپوش و خوشبو و پاكيزه! مثل اين كه به دور سيمايشان لمعان نور مىچرخد.
گمان كردم از سيّدات قريش و خواتين مكه هستند، حيرتم اين بود كه چگونه بى خبر به اتاق من آمدهاند و آن كس كه از حال من خبرشان كرده كيست؟
به رسم عربها كه در برابر عزيزترين دوستانشان قربان و صدقه مىروند با لحنى گرم و گيرنده گفتم: پدر و مادرم فداى شما باد، از كجا آمدهايد؟ چه كسانى هستيد؟
آن زن كه سمت راست من نشسته بود گفت: من مريم مادر مسيح و دختر عمرانم.
دوّمى خودش را اينطور معرّفى كرد: من آسيه همسر خداپرست فرعون هستم.
دو زن ديگر هم دو فرشته بهشتى بودند كه به خانه من آمده بودند. دستى كه از بال پرستو نرمتر بود به پهلويم كشيده شد، دردم آرام گرفت، امّا ابهامى همچون هواى مه گرفته صبحگاهان بهارى به فضاى اطاق افتاد كه ديگر نه چيزى مىديدم و نه آوايى مىشنيدم. اين حالت بيش از چند لحظه دوام نيافت كه آهسته آهسته آن ابهام محو شد و جاى خود را به نورى روحانى بخشيد.
در روشنايى اين نور ملكوتى پسرم را بردامنم يافتم كه پيشانى عبوديّت بر زمين گذاشته بود و نجوايى نامفهوم گوشم را نوازش مىداد، با اين كه نه گوينده را مىديدم و نه از نجوايش مطلبى در مىيافتم، باز هم خوشحال بودم.
سه موجود سپيد پوش، پسرم را از دامانم برداشته بودند، نمىدانستم اين سه نفر كيستند، از خاندان هاشم نبودند، عرب هم نبودند، شايد آدميزاده هم نبودند، امّا من نمىترسيدم و در عين حال قدرتى كه دستم را پيش ببرد و كودك تازه به دنيا آمدهام را از دستشان بگيرد در وجود من نبود.
اين سه نفر با خودشان طشت و آفتابه آورده بودند، طاقه حريرى هم كه از ابر سفيدتر و لطيفتر بود در كنارشان ديدم. پسرم را با آبى كه در آفتابه مىدرخشيد توى آن طشت شست و شو دادند و بعد در ميان دوشانهاش مُهر زدند و بعد لاى آن حرير سفيدش پيچيدند و برداشتند و با خود به آسمانها بردند.
تا چند لحظه زبانم بند آمده بود، ناگهان زبانم باز شد و گلويم باز شد و فرياد كشيدم: امّ عثمان! امّ عثمان!
خواستم بگويم كه نگذارند فرزندم را ببرند، ولى در همين هنگام چشمم به آغوش خودم افتاده، اى خدا، اين پسر من است كه در آغوشم آرميده است! «4»
حوادث عجيب و غريب زمان ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله
از حضرت صادق عليه السلام روايت شده است كه:
ابليس به هفت آسمان بالا مىرفت و گوش مىداد و اخبار سماويّه را مىشنيد، پس چون حضرت عيسى عليه السلام متولّد شد او را از سه آسمان منع كردند و تا چهار آسمان بالا مىرفت و چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله متولّد شد او را از همه آسمانها منع كردند و شياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات به وقت ولادت آن گوهر يكدانه صدف خلقت.
قريش گفتند: مىبايد وقت گذشتن دنيا و آمدن قيامت باشد كه ما مىشنيديم كه اهل كتاب ذكر مىكردند.
پس عَمْروبن امَيّه كه داناترين اهل جاهليّت بود گفت: نظر كنيد اگر ستارههاى معروف كه به آنها مردم هدايت مىيابند و زمانهاى زمستان و تابستان را مىشناسند، اگر يكى از آنها بيفتد بدانيد وقت آن است كه جميع خلايق هلاك شوند و اگر آنها به حال خودند و ستارههاى ديگر ظاهر مىشود پس امر غريب مىبايد حادث شود.
صبح آن روز كه آن حضرت متولّد شد هر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاد، ايوان كسرى بلرزيد و چهارده كنگره آن افتاد و درياچه ساوه كه سالها آن را مىپرستيدند فرو رفت و خشك شد و وادى سماوه كه سالها بود كسى آب در آن نديده بود آب در آن جارى شد و آتشكده فارس كه هزاران سال متوالى روشن بود در آن وقت خاموش شد.
داناترين علماى مجوس، آن شب در خواب ديد كه شتر صعبى چند اسبان عربى را مىكشند، از دجله گذشتند و داخل بلاد ايشان شدند و طاق كسرى از وسط شكست و دو قطعه شد و آب دجله شكافته در آن قصر جارى گرديد.
نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد و تخت هر پادشاهى درصبح آن روز سرنگون شد.
جميع پادشاهان در آن روز لال شدند، علم كاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل گشت.
آمنه مادر آن جناب مىگويد:
«واللَّه چون پسرم متولّد شد دستها را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر نمود، پس از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كرد و به سبب آن، نور قصرهاى شام را ديدم و در پرتو آن نور صداى گويندهاى را شنيدم كه مىگفت:
زائيدى بهترين مردم را، پس او را محمّد بنام. «5» چون رسول خدا صلى الله عليه و آله تولّد يافت، فاطمه دختر اسد مادر اميرالمؤمنين خندان و شادان نزد ابوطالب آمد و او را به آنچه واقع شده بود خبر داد، پس ابوطالب به وى گفت: مگر از اين امر در شگفتى؟ تو هم باردار مىشوى و وصىّ و وزير او را مىزايى!! «6»
نامها، كُنيهها و القاب شريف محمّد صلى الله عليه و آله
وجود مقدّس او را شخصيّتى است كه تمام كنيهها و القاب و اسماى نيك و پاك و با معنى را مصداق است.
آنچه خوبان همه داشتند او به تنهايى داشت، او پاكى و طهارت و صفا و حقيقت به تمام معنى بود.
هر اسم را دلالتى است بر مسمّى و حكايتى از عنوان شخصى موجود يا شخصيّتى پا برجا. و اين از آغاز بوده است كه آحاد مردمان هر يك از ديگرى و هر كدام در ميان ديگران مشخّص باشند و ممتاز، تا حسن ارتباط در ميان افراد خلق به سهولت حاصل شود و آشنايى و شناسايى بهتر و وسيعتر ميسّر آيد و از بركت اين پيوند و صحبت و آميزش و عشرت، مجالى شايسته در دسترس آدميان قرار گيرد تا يكديگر را نيكوتر باز شناسند، با هم بهتر معاشرت كنند، از صحبت هم بيشتر بهرهور گردند و در فرصتى مناسب از نتايج افكار يكديگر با آمادگى كامل تر فائده برند و از حاصل عواطف هم به پايهاى والاتر و در حدّى ارجمندتر برخوردارى بهم رسانند.
اين دلالت براى هر مسمّى و در هر اسمى حاصل است. و اين منافع كه در مورد نام گذارى ذكر گرديده به طور نسبى و با توجّه به جهات فردى و مراتب اجتماعى براى افراد هر جامعهاى صورتپذير است، بدين وابسته است كه عقل و عاطفه انسان در هر منطقه طبيعى و در هر واحد جغرافيايى تا چه حدّ، مجال ابراز كمال يافته و به چه اندازه بر حسب حال شكفته و بارور گشته باشد، كه هر نامبردارى از نام خود به مقتضاى فراست خود و به قدر درك اجتماع خود بهرهها مىبرد، از تعاون و تفاهم و تبادل آثار و تعاطى افكار و اگر هيچ نباشد حداقلّ؛ قدر مسلّم اين است كه هر كس كه به نامى موسوم است در بين آشنايان و همگنان بدين نام شناخته است و معروف، نه ناشناخته و به گمنامى موصوف.
واين نعمت كه افراد انسان در بسيط اين جهان هر كدام در حدود اجتماع خويش يكديگر را باز شناسند، نعمتى است كه به موجب عطيّه بنيان گذار اساس خلقت بر حسب فطرت عايد گشته و اكتساب فكرى آدمى كه آنهم حاصل عقل خداداد انسانى است بر لوازم سودمند آن افزوده و كار بدين سرانجام كشيده كه هر كسى را اسمى است.
در اصل نام گذارى، شهرتى است در مجراى وابستگىهاى اقليمى و قبيلهاى و خانوادگى، محض نگاهدارى، گاه همراه با لقبى به قصد بيان منقبتى اشعار به مكرمتى.
و در عرب از روزگاران كهن بر اين جمله «كُنْيه» افزوده گشته، به منظور حفظ حرمت و تعظيم آحاد امّت، تا تنها به نام از نام بردارى ياد نشود و با ذكر كنيه احترامى ملحوظ باشد و اعتبارى محفوظ.
دلالت اسم بر مسمّى و شمول اسم بنابر اطلاق عام بر اسم خاص كه عَلَم باشد و كنيه و لقب، مطلبى مخصوص نيست و در هر اسم و شهرت و لقب و كنيتى از اين همه حكايتى است، ولى نكته خاص آنگاه و آن جاست كه اسم نه تنها دلالت بر مسمّى بلكه كشف از مسمّى نيز بنمايد، هم دالّ باشد و هم كاشف، هم عنوان باشد و هم واصف.
چنانكه اسماى پيامبر صلى الله عليه و آله ما چنين بود، آن كه خدا را رسول امين بود و خلق خدا را مرشد مبين، پيك پاك پروردگار ما بود به جانب ما و رهنماى جانهاى حق پرست ما به حضرت آفريدگار ما، آن كه آمد و جانانه آمد، با جامى از افاضات فيّاض مطلقْ لبالب و شكر خندهاى از بقاياى مشهد انس الهى بر لب، تا به هر جا دلى بينا و جانى آگاه و فكرى فرزانه يابد، پياده را سوارى آموزد و سوار را به رفتار وادارد و راه نمايد و سبك سير و سپند آسا به درگاه منيع مولا كه مَقْعَد صدق و مقام قرب است روانه نمايد و جان شيدا را به ايوان وصال لقاى رحمت حضرت حق تعالى برساند.
چنين بر اعلا افق حقيقت طالع آمد و چنين قد ارشاد برافراشت و طلبكاران خلق را به پيشگاه مطلوب كه ساحت احسان و حقيقت رأفت حقّ است روانه ساخت.
كنيه ابوالقاسم
نخستين كنيهاش «ابوالقاسم» بود كه او به عصمت حق معصوم بود و ديگر راه يافتگان به سر منزل نجات، به دامان ارشاد او عاصم.
پيش از بعثت، خدايش پسرى قاسم نام عنايت فرمود كه قبل از هجرت هم در مكّه كه مولدش بود، چون اجل فراز آمد و وقت در رسيد، به سراى جاويد رحلت نمود، از اين رهگذر كنيه مشهور سيّد كاينات و مفخر موجودات در عالم صورت نيز صورت گرفت، ولى اين كنيه كريم را همچون ساير عناوين، آن حضرت عظيم در موقع معنى، وقعى رفيع و منزلتى منيع است.
بنياد رحمتش چنين خواست كه بى هيچ كم و كاست، اين عبد الهى، از عنايات نامتناهى بهره بر گيرد و با آن كه در رواق عظمت حق- تعالى شأنه و تقدّست أسماؤه- عبدى افتاده و در عين حال به جان حق شناسى بصير است، آن مولاى كبير را نايبى باشد بر حق در ميان خلق.
از خداى همى گيرد و فيض فايض آن بارگاه جلال را به يكايك آفريدگان و جميع مخلوق آن صاحب اكرام و ذوالجلال همى دهد.
درى است از خلوت خداى اكرم بر جمله ما سوا- اعمّ از عالم و آدم- گشاده و سرپرستى است پرستار و دوستدار كه به رهنمونى و روشنگرى آمادگان جهان هستى بر پاى كرامت ايستاده، دست رأفت بر سر خلعت يافتگان حوزه خلقت نهاده و بهره شايسته هر كس را به سزاوارى تمام داده كه خدايش چنين خواسته و از آنگاه كه مشيّت سراسر حكمتش اقتضا كرده و بدين اعلا مقام ساخته و براى اين والا منزلت پرداخته است.
به همين گونهاند پيامبران و اولياى حق عموماً و پيامبر ما و اوصياى او عليهم السلام خصوصاً كه چون ساير خلق را تاب آن درياى اعظم نباشد واسطه گردند فيض بخشى فياضّ على الإطلاق را، بدان قِسم كه ابرى بر آمده از درياى محيط واسطه خرّمى سواحل دلها و سرسبزى جزاير جانها را، چه اين كاروانسالار قافله هدايت و ساير كاروانيان پى سپار به دنبال او كه جملگى دوستان حقّند وهاديان خلق و به همراه خويش گرانبار بارها از ارشاد و هدايت و انعام و رحمت آماده دارند به نايبى خدا، بندگان شايسته او را بدان موقف كه سزاست مىرسانند و بدان مرتبت كه رواست فايز مىگردانند و حق طلبان خدا پرست را قرب كعبه حقيقت و وصل آستان دولت، نصيب فرمايند.
خاتم الأنبياءْ رسول انام |
اشرف كاينات مير همام |
|
سند اصفيا شهِ لَوْلاك |
سرور اوليا نبىّ عظام |
|
عقل كل هادى سبل احمد |
مالك ملك ايزد علّام |
|
منبع فيض و منشأ هستى |
نور افلاك و مخزن اكرام |
|
از وجودش وجود موجودات |
هم طفيلش سپهر نيلى فام «7» |
|
از ضيايش فروغ شمس و قمر |
و زعطايش بهشت دار سلام |
|
دين او گشت ناسخ اديانشد رسالت بر آن جناب تمام
صلوات و درود بى پايانباد بر مصطفى و آلْ مدام
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- طلعت حق: 9.
(2)- السيرة النبوية، ابن هشام: 1/ 135؛ الكافى: 8/ 301، حديث 459.
(3)- مرآت العقول: 5/ 233.
(4)- نخستين معصوم: 30.
(5)- الامالى، شيخ صدوق: 285، حديث 1؛ بحار الأنوار: 15/ 257، باب 3، حديث 9.
(6)- الكافى: 8/ 302، حديث 460؛ بحار الأنوار: 15/ 295، باب 3، حديث 30؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 33.
(7)- نيلى فام: كبود رنگ، نيلگون.
برگرفته از:
کتاب:تفسير و شرح صحيفه سجاديه ج2
نوشته : استاد حسین انصاریان
منبع : پایگاه عرفان