در اكثر سخنرانىهاى مذهبى خود، پيرمرد سالخوردهاى را مىديدم كه چهره شكسته او نشان دهنده مسائل بسيار مهمى بود!
يك روز در كنار او نشستم و از او خواهش كردم قسمتى از حقايقى كه در مدت حيات خويش آموخته برايم بازگو كند.
پاسخ داد نزديك به صد سال عمر دارم، شصت سال قبل وجه مختصرى فراهم كردم و به زيارت عتبات مشرف شدم.
سه ماه بنا داشتم در نجف اشرف بمانم، پولم تمام شده بود، با خود وسايل پينهدوزى همراه داشتم، به مغازهدارى در بازار نجف گفتم: اجازه بده در كنار جرز مغازهات مدتى مشغول كسب باشم، با خوشرويى پذيرفت.
چند روزى گذشت، بين من و صاحب مغازه دوستى گرمى برقرار شد، روزى از او پرسيدم: نكته مهمى كه در مدت عمرت بياد دارى برايم بگو، گفت: دوستى داشتم كامل و جامع، با يكديگر بنا گذاشتيم هر يك زودتر از دنيا رفت، به خواب ديگرى بيايد و از اوضاع برزخ خبرى بدهد.
او زودتر از دنيا رفت. شبى او را به خواب ديدم، در حالى كه از چهره او رنج و ناراحتى مىباريد، سبب پرسيدم، گفت: يك بار به قصابى محل رفتم و چند لاشه گوشت او را با دست ارزيابى كردم، هيچ قسمتى را نپسنديدم، بدون اين كه به صاحب مغازه بگويم از چربى گوشت مغازهات به دستم رسيده از مغازه بيرون رفتم. اكنون در برزخ ناراحت آن مقدار چربى منتقل شده به دستم هستم، از تو مىخواهم دوستى خود را با رضايت گرفتن از قصاب، در حق من كامل كنى.
منبع : پایگاه عرفان