ماه شوال سال سوم هجرت، در شهر مدينه در ميان مسلمانان رفت و آمدهاى غير عادى ديده مىشود؛ زيرا همه احساس مىكنند كه به همين زودى جنگى در شرف اتفاق است، ولى در انجام آن ترديد دارند، هر وقت به همديگر مىرسند، درباره جنگ احتمالى سخن مىگويند و از همه خبر مىگيرند، ولى جواب اكثريت معمولًا اين است «خدا و رسولش بهتر مىدانند» و اين حرف كافى است كه مسلمانان را قانع و آرام كند.
بالاخره تصميم اهل مكه براى جنگ با مسلمانان در تمام شهر مدينه پيچيد و اين همان چيزى بود كه مردم مؤمن مدتها انتظارش را مىكشيدند.
شكستى كه كفار در جنگ بدر خورده بودند، نه تنها حسّ حماسى آنها را جريحه دار ساخته بود، بلكه راه كاروان و تجارت را بر آنها بسته، از اين طريق ضربههاى مادى غير قابل جبرانى به آنها وارد مىآمد.
آنها مىخواستند با شروع يك جنگ جديد، از كشتگان خود در بدر انتقام كشيده و منافع بازرگانى خويش را تأمين كنند و در اثر تطميع و وعده غنايم بسيار، عده كثيرى از بدويان را كه مدتها بود در اثر اشعار شاعرانى چون كعب بن اشرف تحريك شده بودند با خود همراه نمودند.
نيمه شوال فرا رسيد، روزى به اهالى مدينه خبر دادند كه عده كثيرى مركب از سه هزار نفر مسلح با تجهيزات كامل به سرپرستى ابوسفيان به سوى مدينه مىآيند و چيزى به مدينه راه ندارند.
در ميان اين عده مردان شجاعى بودند كه حس انتقامجويى آنها را همچون درنده كرده بود، از قبيل صفوان پسر اميه و عكرمه پسر ابو جهل كه از گذشتگان كفار در بدر بودند، به علاوه عدهاى زن براى تحريك و تشويق سربازان به سرپرستى هند زن ابوسفيان با ارتش كفر پيش مىآمدند.
مؤمنان كه در اثر فتح بدر تشويق به مبارزه شده و تعليمات اسلام آنها را تشنه شهادت كرده بود، به قدرى از خود اشتياق و تمايل نشان دادند كه حضرت به درخواست آنان براى كشاندن جنگ به بيرون مدينه پاسخ مثبت دادند، گرچه خود حضرت از نظر نظامى صلاح را در اين مىدانستند كه تمام دروازههاى مدينه را بسته، دشمن را از محاصره شهر خسته كنند و نوميدانه آنان را به پراكندگى بكشند و از اين طريق به آنان ضربه كارى بزنند.
در همين حال كه آمد و رفت و تكاپو به خاطر اين اتفاق بزرگ در مدينه جارى بود، در يك خانه از اهالى همين شهر، جشن و سرور بر پا گشته و تعدادى در آن مجلس شركت كرده بودند.
اين خانه در حقيقت، خانه ابو عامر راهب است كه اخيراً از مخالفان خدا و رسول شده و همان كسى است كه به حضرت رسول نفرين كرد كه در غربت بميرد، ولى حضرت فرمود:
خداوند، نسبت به مردم دروغگو چنين جزا مىدهد و بالاخره خود او در يكى از شهرهاى روم، بىكس و تنها جان داد.
اين شخص بدبخت و منافق و جاسوس زودتر و بيشتر از همه اهالى مدينه از وضع كفار نسبت به جنگ با مسلمانان آگاه شد و براى اين كه دشمنى خود را با رسول حق و راه الهى به نهايت برساند، پنجاه تن از كسان خود را اغوا كرد و به همراه خود برداشت و به ارتش كفر پيوست، بنا بر اين در مجلس جشنى كه امشب در خانه او برپاست خود او حضور ندارد.
اين جشن براى كيست و به خاطر چيست؟ براى پسر ابو عامر حنظله و به خاطر عروسى اين جوان پاك و برومند!!
در مقابل، چنين پدرى كه دشمن رسول خداست و خود را براى نابودى دين اسلام آماده كرده، اين پسر جزء مؤمنان و از فدائيان و مشتاقان جانباز در راه خداست.
اين پسر خلف صالح، بيدار بينا، مؤمن واقعى، دارنده يقين و عاشق خدا و رسول و شيفته خدمت و علاقمند به جهاد و شهادت در راه محبوب حقيقى عالم است!!
من مبتلاى عشق و دلم دردمند توست |
از پاى تا سرم همه صيد كمند توست |
|
زلف بلند توست كه افتاده تا به ساق |
يا ساق فتنه از سر زلف بلند توست |
|
اى شهسوار عرصه سرمد ركاب زن |
ملك وجود نعل بهاى سمند توست |
|
گفتى زعشق ره به سلامت برى زدرد |
عشق تو در دل است و دلم دردمند توست |
|
حنظله، جوانى است هيجده ساله، زيبا، ورزيده، صادق، مؤمن، پاك و بىنهايت مورد لطف و مهر حضرت رسول.
نبى بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله اين جوان دلير و آراسته را كه پدرش جزء دشمنان سرسخت اسلام است، ولى خود او با چنين صداقت و مشتاقى به اسلام خدمت مىكند دوست دارد.
مدتى است گفتگوى ازدواج حنظله در افواه است و اقدامات جهت اين امر به عمل مىآيد، نامزد او نجمة الصباح دختر سعد بن معاذ كه از برزگان اصحاب و از چهرههاى سرشناس مدينه است مىباشد، اقدامات به نتيجه رسيده به طورى كه قبلًا چنين شبى را براى عروسى و زفاف تعيين كرده بودند، بدون اين كه خبر شوند كه فرداى اين شب، جنگ بين مسلمانان و كفار درخواهد گرفت.
حنظله، نسبت به نجمه علاقه و عشق شديدى مىورزد و مدتها صحبت و آمد و رفت و اقدامات نسبت به قبول پدر او و خود نجمه به برگزيدن وى به همسرى، آتش اشتياق او را تيزتر كرده است.
روزهاى مديدى است كه انتظار شب عروسى را مىكشد و چشم به راه دقيقهاى است كه از وصل محبوبه سيراب شود.
نجمه هم چنين است، علاقه شديدى به جوان شجاع و با صداقتى چون حنظله پيدا كرده، دقايقى را كه به طور قطع حنظله متعلق به او خواهد شد انتظار مىبرد، خانواده طرفين نيز كه تاريخ عروسى را تعيين كردهاند، اصرارى دارند كه حتماً در شب معين، اين امر مهم انجام پذيرد.
اما تاريخى كه معين شده، مصادف با شب جنگ است، دو نيروى بسيار قوى در درون قلب حنظله در مبارزهاند:
از طرفى عشق به همسر زيبا و ارضاى غريزه و از طرف ديگر شدت ايمان و علاقه به اسلام و مانعى كه از برگزارى عروسى در شبى كه بايد فرداى آن تمام مردان مؤمن به جنگ روند، در پيش دارد.
اين دو فكر متضاد، چنان مغز و قلبش را در معرض تهاجم قرار داده بود كه وجودش سخت گرفتار شده و انگار قوه اخذ تصميم از وى سلب گرديده بود.
از يك طرف، گاهى تسليم عشق و علاقه به هواى نفس شده، مىخواهد قبول كند كه عروسى سر بگيرد و از جانب ديگر حس ايمان آتشين او پشت پا به تمام علايق دنيايى زده، مىخواهد براى ظهور اوج زهد، همه را رها كند و خود را به دامان رسول خدا صلى الله عليه و آله انداخته تا فردا از او جدا نگردد، مبادا كشش، جسم او را از آن چنان عظيمى بازدارد.
هر چند از پدر اجازه عروسى گرفته، ولى مىخواهد مطمئن شود در اين شبى كه فرداى آن بايد به جنگ روند، صبح عروسى او چه خواهد شد؟!
بالاخره، كشمكش اين دو نيرو چنان او را در عذاب گذاشت كه كسى را خدمت رسول اسلام صلى الله عليه و آله فرستاد كه براى عروسيش از حضرت اجازه مخصوص دريافت كند!
نبى عزيز صلى الله عليه و آله، آن فرشته رحمت الهى، اجاز داد، از شنيدن خبر اجازه برقى از شعف در چشمان حنظله درخشيد و اين بار از شدت شعف مىلرزيد، در حالى كه روحش از دستورى كه آمده بود به خشنودى نشست و ديگر مىتوانست هماهنگ با جسم باشد و با آن مبارزه نكند.
نجمه را به منزل او آوردند، جشن مختصرى كه قبلًا به آن اشاره رفت تمام شد، مدعوين يكى يكى به خانه خود بازگشتند.
شب زفاف تمام شد، دو دلداده از هم كام گرفتند، هر لحظه كه مىخواهد به وضع حال دل خوش شود، ناگهان جمال فردا و وصال محبوب ابدى و تصميمى كه نسبت به رفتن جنگ بايد بگيرد در نظرش مجسم مىشود.
او با زبان حال به معشوق واقعى مىگويد:
افلاك را جلالت تو پست مىكند |
املاك را مهابت تو پست مىكند |
|
هر جا دلى كه عشق تو در وى كند نزول |
هوشش ربايد و خردش مست مىكند |
|
مر پست را عبادت تو مىكند بلند |
مر نيست را ارادت تو هست مىكند «1» |
|
حنظله، از بيان فكر خود به نجمه احتراز مىكند، مبادا عيش او منغص شود، او عزم دارد كه تا آخرين لحظه، به نجمه چيزى نگويد!
لحظات خوشى و كامرانى مثل برق مىگذرد، آن چنان سريع كه عشّاق، ناگهان متوجه مىشوند كه دو ساعت از نيمه شب گذشته و هنوز به راز و نياز و گفتگوى آينده، مشغولند.
بالاخره، خستگى چيره مىشود و ابتدا چشمان نجمه و بعد ديدگان حنظله را به هم مىدوزد.
آرامش شب، به علت وجود حالت جنگ در شهر نيست، به اين لحاظ هنوز يك ساعت از خواب اين دو دلداده تازه به هم رسيده نگذشته كه صداى همهمهاى كه پشت در منزل برخاسته بود، حنظله را سراسيمه از خواب بيدار كرد، فوراً به ياد ما وقع افتاد، از بستر برخاست و خود را به پنجره رسانيد و شخصى را كه به شتاب عبور مىكرد صدا زد: چه خبر است و رو به كجا مىرويد؟!
مگر از جريان جنگ بىخبر هستى؟
- چرا خبر دارم ولى مىپرسم وضع چگونه است و قشون كجا بايد بروند و شما به كجا رهسپاريد؟
مقصودت از اين سؤال چيست؟ من هم مسلمانم و مىخواهم به ارتش اسلام ملحق شوم.
چطور، هنوز از منزل بيرون نيامدهاى، همه حركت كرده و رفتهاند و من آخرين آنها هستم كه بايد به سرعت حركت كنم، مبادا عقب بمانم.
خدا تو را اجر دهد، من هم عازم آمدنم، ولى شب گذشته به اجازه رسول اللّه صلى الله عليه و آله جريان زفاف خود را طى كردم و حالا از تو خواهش مىكنم وضع را برايم تشريح كنى، تا من هم به شما ملحق شوم.
به به! عجب همتى، بسيار خوب، حالا كه تو اين قدر مؤمن هستى به تو مىگويم و از خدا خواهانم تو را توفيق جهاد مرحمت كند.
ديشب، ارتش اسلام به سرپرستى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله در حالى كه به سه دسته مهاجر و اوس و خزرجى قسمت شده بودند به شكل ستون به طرف شمال حومه شهر رفته، آنجا را دور زدهاند و چند نفرى كه عقب ماندهاند در ساعات مختلف شب به آنها پيوستهاند.
در موقع خروج از ديوارهاى شهر، عبداللّه بن ابى سلول آن رئيس منافقان با ششصد نفر يهودى در حين خروج از شهر، خدمت رسول اسلام صلى الله عليه و آله رسيد و پيشنهاد كرد به همراهى مسلمانان به جنگ بيايد، ولى حضرت از آنها تشكر كرد و فرمود: كمك خدا براى من كافى است.
عجب!! آرى، خداوند به رسول خود وحى كرده بود كه اينان به قصد تخريب و خيانت اين پيشنهاد را كردهاند و حضرت نيز خوب جلوى آنان را گرفت.
اما رئيس منافقان از اين مسئله كه آن را توهينى تلقى كرد، برآشفت و به طرف سربازان مسلمان رفته، در بين آنان تخم اضطراب و نگرانى پاشيد و گفت:
من به محمد گفتم كه از مدينه خارج مشو، ولى او به حرف اشخاص بىفكر و كم ظرفيت از مدينه بيرون شد، چرا شما خود را به دهان يك مرگ حتمى مىاندازيد و به اين ترتيب توانست يك ثلث از ارتش را از رفتن بازدارد و ارتش اسلام تقريباً به هفتصد تن رسيد و رئيس منافقان هم با فراريان از جنگ، راه مدينه را پيش گرفت.
خوب بعد چه شد؟
ديگر چه مىخواهى بشود، به قدرى مؤمنان و مجاهدان الهى، اين گروه پست و منافق ترسو را، مسخره كردند كه رسول اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: بس است.
خداوند اجر نيكوكاران را بهتر مىداند و از حال كسانى كه از زير بار وظيفه، شانه خالى مىكنند بهتر مىداند و اينها خيال مىكنند با فرار از جنگ در امن خواهند بود ولى از راه سعادت برگشته، به سوى تاريكى مىروند.
اى برادر اسلامى! گفتى كه اكنون ارتش اسلام در شمال شهر خيمه زدهاند، چه وقت حركت خواهند كرد؟
اين طور مذاكره شده كه قبل از سحر حركت كنند، بنا بر اين جز چند دقيقه وقت نيست، بايد هر چه زودتر حركت كرد، مبادا عقب بمانيم.
مردى كه اين گونه با حنظله صحبت كرد با عجله خداحافظى نمود و دوان دوان به سوى جبهه حركت كرد.
حنظله حالتى پيدا كرد كه قلم از شرح آن عاجز است، او مانند مرغ سركنده كه در ميان خون خود دست و پا مىزند به جوش و خروش افتاد!
نمىگويم كه ترديد داشت آيا بماند يا به جنگ برود؟ خير، تصميم خود را از همان لحظه اول گرفته بود، از همان ساعتى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله اجازه گرفت، لحظهاى ترديد به او دست نداد اما اكنون اضطرابش از دو چيز است:
اولًا فرصت از دست مىرود و چون چند دقيقه ديگر، قشون حركت مىكند، ممكن است عقب بماند و هرگز به فيض عظيم همراهى با ارتش اسلام نرسد.
از جانب ديگر بدنش با يك عمل حيوانى مشروع كثيف شده و احتياج به غسل دارد، چگونه غسل نكرده به جنگ برود؟ نماز خود را چگونه بخواند؟ اگر هم تيمّم كند، اما چگونه روح و فكرش راحت است و از كثافت تن، در عذاب نيست، چطور محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله را با اين حالت درك نمايد، اگر به فيض بزرگ شهادت برسد، تكليف او با اين بدن ناپاك چيست؟
اين افكار بود كه او را سخت عذاب مىداد و از طرفى به علت نبودن آب و كمى وقت، نمىتوانست راه حلى پيدا كند.
در اين چند لحظه مغزش مانند ساعتى كه چرخهايش در رفته باشد و به سرعت كار كند، هر آن، يك نوع مىانديشيد و از اين فكر به فكر ديگر مىجهيد، چه كند؟
از عمر بسى نماند ما را |
در سر هوسى نماند ما را |
|
رُفتيم زدل غبار اغيار |
جز دوست كسى نماند ما را |
|
خير، حتماً بايد غسل كند، آرى، ولى با چه، وقت كجاست، آب كجاست، پس غسل چطور مىشود، چگونه برود؟!
خلاصه روحيه او در اين لحظه به قدرى شگفت آور بود كه قابل شرح و بيان نيست و اگر يك روانشناسى بخواهد نهايت درجه اضطراب را به صورت تجسم درآورد، بايد حالت حنظله را در اين چند دقيقه شرح بدهد!
فكر را با عمل توام كرد، دوان دوان اين طرف و آن طرف منزل مىدويد، يك جا كوزه آبى ديد برداشت و خواست آن را بر سر خود بريزد، ترسيد لباسهايش هم ناپاك شود و بد از بدتر گردد، در را باز كرده هراسان بيرون رفت؛ ولى هنوز چند قدم نرفته برگشت؛ زيرا مىدانست كه در اين حوالى نه آب هست و نه حمام و اگر هم حمام در فاصله دورى هست با اين وقت كم به درد او نمىخورد، بدون قصد مانند ديوانگان اين طرف و آن طرف مىرفت و هر جا مىرسيد، لحظهاى ايستاده نمىتوانست تصميمى بگيرد و باز آنجا را ترك مىگفت.
بالاخره، در اثر رفت و آمد او نجمه از خواب بيدار شد و چشمانش را باز كرده، به محض اين كه حنظله را ديد، يك مرتبه حدقه از هم گشود و نگاهى به سر تا پاى او انداخته گفت:
عزيزم! چرا از جا برخاستهاى، بيا بنشين تا خوابى كه درباره تو ديدهام تعريف كنم، نمىدانى چه خوابى است، ولى نه مىترسم بگويم، نخواهم گفت، ممكن است خواب شومى باشد، نه نه باور نمىكنم، اى شوهر مهربان! چرا از جاى برخاستهاى؟
نجمه عزيز! نگران مباش، من براى انجام وظيفهاى برخاستهام.
بالاخره، بايد به تو بگويم، آيا مىدانى كه ارتش اسلام براى جنگ با دشمن از شهر بيرون رفته؟ بسيار خوب... من هم بايد بروم و به آنها ملحق شوم.
در اين ميان نجمه سخن او را بريده، گفت: مگر ديوانه شدهاى چطور ممكن است بروى، كسى كه ديشب عروسى كرده، چطور در سحر زفاف خود به جنگ مىرود، بيا و به جايت بخواب و اين افكار را از سرت بيرون كن.
نجمه، بيهوده اصرار مكن، من خودم هم مىدانم كه چقدر اين رفتن من بر تو سخت است، بر من هم فراق تو بسيار گران است و تاكنون سابقه ندارد كه دامادى از حجله دامادى به صحنه جنگ برود، اما چه بايد كرد، اسلام از همه اينها عزيزتر و نيكوتر است، جان همه ما فداى اسلام باد، خود را راضى كن كه بروم و ان شاء اللّه به زودى ارتش اسلام با فتح و ظفر بازمىگردد و من هم دوان دوان به خانه معشوق عزيز خود مىآيم و تو را در آغوش گرفته، در سايه پيروزى دين، عمرى را در خوشى و رفاه به سر خواهيم برد، كمى فكر كن، ثواب من از اين جهاد چقدر زياد خواهد بود، خود رسول اللّه صلى الله عليه و آله با دهان مباركش مژده ثواب چند برابر فرمود، پس براى خاطر من و بهرهاى كه از اين اقدام مىبرم، دست از اصرار باز دار.
عزيزم! اينها كه تو گفتى صحيح است و جانب اسلام از هر چيز گرامىتر، سر و جان من و همه كسانم فداى اسلام باد، ولى با نرفتن تو لطمه به اسلام نمىخورد و قريب هزار تن در اين جنگ شركت مىكنند، بگذار تو يك نفر كم باشى به علاوه شايد جنگ چندين روز طول بكشد و تو هميشه فرصت آن را خواهى داشت كه به ارتش اسلام بپيوندى.
نه، نجمه مرا منصرف مكن، اگر اكنون نروم، ديگر فرصت از دست مىرود و ممكن است ارتباط ارتش با شهر قطع گردد، به علاوه نرفتن فورى موجب دلسردى و انصراف كلى خواهد شد، درست است كه من يك نفر در برابر هفتصد نفرى كه اكنون به جنگ مىروند چيزى نيستم، ولى نسبت به وظيفه خودم چه بايد بكنم، آيا حاضرى در پيش خدا و رسول او شرمنده باشم؟
شرمنده نيستى، عذر خوبى دارى و خواهى گفت: شب زفاف من بوده و حق داشتهام چند روزى با تازه عروس خود بمانم.
نه، نه اين حرف را نزن، حق ندارم، حق اسلام و دفاع از آن بالاتر و بهتر است، به علاوه اى محبوبه عزيز! ديشب كه رسول اسلام صلى الله عليه و آله اجازه عروسى به من عطا فرمود، با خود عهد كردم كه به جنگ بروم و اين امر بستگى به ايمان من دارد، چه شده كه من ايمانم از ديگران كمتر باشد نه، نه ديگر حرفى نزن و مرا منصرف مكن، حتماً خواهم رفت و چنان كه گفتم، به خواست خدا با روى سفيد و دلى خوشحال به سوى تو بازگشت خواهم نمود!
نجمه چند دقيقه ديگر اصرار كرد و هر چه گفت با عزم آهنين و اراده خللناپذير حنظله مواجه شد، بالاخره چون از انصراف او مأيوس گرديد، گفت:
حالا كه مىروى پس بگذار خوابى را كه ديدهام برايت تعريف كنم، براى خاطر همين خواب بود كه نمىخواستم حركت كنى.
آرى، همين خواب مرا مضطرب و پريشان كرده است، اما حالا كه مىروى خداوند بهتر به كار خود بيناست.
ديشب در خواب ديدم شكافى در آسمان پيدا شد و تو از روى زمين بالا رفتى كه به شكاف رسيدى و داخل آن شدى و از آن هم گذشتى و به درون آسمان وارد گشتى و پس از رفتن تو، شكاف بسته شد.
اكنون بر تو مىترسم، مبادا اين خواب تعبيرى داشته باشد و تعبير آن شهيد شدن تو باشد و هنوز كام از حيات برنگرفته از آن بگريزى!
در حالى كه كلمات نجمه راجع به خواب از دهانش بيرون مىآمد، حنظله سراپا گوش بود و هر سخنى كه از دهان نو عروس به او مىرسيد وى را چنان تكان مىداد كه اعصابش مثل كسى كه در زمستان آب يخ بر تن ريزد كشيده مىشد و بالاخره چون كلام معشوقه به پايان رسيد رنگ حنظله برافروخته بود، اما لحظهاى بيش نگذشت كه تبسمى بر لبان او ظاهر شد و روى به طرف نجمه كرده و خنده كنان گفت:
عزيزم! اگر خواب تو راست باشد و من اين طور به داخل آسمانها روم چه سعادتى بالاتر از اين است، مگر نه ما همه مسلمانان باور داريم كه شهادت، بزرگترين كاميابى جهان است، پس مژدهاى كه تو به من دادى بالاترين مژدههاست، چرا نگرانى؟!
گر عشق رفيق راه من گردد |
خار ره من گل و سمن گردد |
|
هر گوشه ز ريگزار گل رويد |
هر شاخه ز خار من چمن گردد |
|
گنجينه روح را شود گوهر |
سنگى كه عقيق اين يمن گردد |
|
در اين حال نجمه گفت: بسيار خوب، برو خدا به همراهت.
حنظله، پس از اين كلام در حالى كه چند دقيقه بود موضوع غسل را فراموش كرده بود به محض شنيدن رخصت همسرش به ياد غسل افتاد و با حالتى زار و پريش گفت:
اى نجمه زيبا! با اين چند دقيقه حرف زدن فرصت احتمال غسل كردن را از من سلب كردى خداوند تو را ببخشد، ولى چه بايد كرد قسمت اين بود و با تقدير چارهسازى نتوان كرد، من همين الان مىروم شايد رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم و عذر خود را به او گفتم از او طلب چاره كردم و شايد براى من دعايى كند كه خداوند از اين گناه من درگذرد.
در حالى كه اين سخن را گفت قدمى جلو گذارد كه نجمه را براى آخرين بار در آغوش گرفته و با او خداحافظى كند كه ناگاه نجمه گفت: اى حنظله! اى شوهر مهربان من! آيا حاضر هستى نام من به بدنامى شهره شود؟!
البته نه نجمه عزيزم اين چه سؤالى است كه مىكنى؟ هيچ مىدانى اگر بر نگردى كسى از من باور نخواهد كرد كه در همين چند ساعت زن تو شده و گوهر دوشيزگى را از دست دادهام، مردم بعد از اين به من چه خواهند گفت، آيا در معرض تير ملامت واقع نخواهم شد.
نجمه ممكن است ولى چاره چيست و چه فكرى به نظرت مىرسد؟ تو را به خدا قسم زود بگو كه وقت مىگذرد و مىترسم كه ارتش حركت كند!! نجمه به عجله لباسش را پوشيد و در حالى كه قصد خود را به حنظله مىگفت، شتابان از خانه بيرون رفت و در خانه چند همسايه را كوفت و پس از چند دقيقه، چهار نفر زن را در اطاق حاضر كرد، آن گاه در برابر آنان روى به حنظله نمود و گفت:
اى شوهر عزيز من! آيا اقرار دارى كه ديشب عمل زفاف واقع شد و من زن شرعى تو شدهام؟
حنظله پاسخ داد: بلى، اى نجمه عفيفه و پاك!
آن گاه نجمه روى به طرف شاهدان كرده و گفت:
گواه باشيد و اين سخن را به ياد داشته باشيد؛ زيرا من خوابى ديدهام و پيش خود تعبير آن را به شهيد شدن حنظله و برنگشتن او از جبهه دانستهام، پس اگر روزى طعنه زنان و بدگويان، تير زبان آلوده خود را متوجه من كردند، شما شاهد و گواه و مدافع من باشيد.
هر چهار نفر با نهايت صداقت و لحنى كه همراه با تحسين بود، حمل شهادت را قبول كردند و در حالى كه به شجاعت و جوانمردى و ايمان حنظله و عفت دوستى و پاكى و مآلانديشى نجمه، آفرين گفتند از در خارج شدند.
پس از خروج آنها حنظله جلو رفت و سر نجمه را در سينه گرفته در حالى كه آن را به خود مىفشرد گفت:
اى بنت سعد! اى محبوبه عزيز! اى معشوقه گرامى و اى همسر ارجمند! خداحافظ، درباره من دعا كن و مرا هرگز فراموش مكن و از ياد مبر كه من تو را از دل و جان دوست دارم، گرچه اسلام را بر تو مقدم داشتهام، ولى مىدانم كه مرا ملامت نخواهى كرد و از اين كه رضاى خدا را بر خشنودى تو اختيار كردم، ناراضى نخواهى بود.
اگر از من گله دارى مرا ببخش، از اين كه نتوانستم كام دل تو را چنان كه معمول است برآورم، مرا عفو كن، اى عزيز! اگر پيروز برگشتم تو براى هميشه از آن من خواهى بود و تا آخر عمر با لذت و سعادت زندگى خواهيم كرد و اگر به فيض شهادت رسيدم در آن دنيا مراقب تو خواهم بود و براى تو پيش خداى خود دعا خواهم كرد و طلب مغفرت خواهم نمود، صبر داشته باش شكيبا باش، عزم و اراده به خرج بده، چرا گريه مىكنى، يك مسلمان بايد بيشتر از اينها مقاومت داشته باشد، همسر عزيزم! مگر فراموش كردهاى كه تو هم امت رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى؟
پس گريه نكن اگر به گريه ادامه دهى مرا هم گريه مىاندازى، آن وقت ممكن است در من سستى راه پيدا كند و اين سستى دل در من باقى بماند و رشادت لازم در مقابل دشمن خدا، از من ظهور نكند.
نجمه كه مثل ابر بهار مىگريست چون سخن اخير را از دهان حنظله شنيد خوددارى كرد و با صدايى كه نيمه بريده بود و درست از گلو در نمىآمد و گاهى با تركيدن بغض قطع مىشد، گفت:
برو عزيزم! خدا همراه تو باشد، از اين كه گريه مىكنم مرا ببخش، زنم و زن رقيق القلب است، به علاوه مىدانى كه تو را بسيار دوست دارم از جان خودم بيشتر، پس حق دارم كه با از دست دادن تو، اين طور بىتابى كنم.
در اينجا حنظله خود را از آغوش نجمه خارج كرده در حالى كه از او جدا مىشد، گفت:
بس است عزيزم! اگر اين طور بخواهيم پيش هم باشيم فرصت از دست مىرود، خدا حافظ.
تا پاى خود را از آستان در بيرون گذاشت، نجمه به دنبال او دويده گفت: حنظله يك كلمه ديگر با تو دارم، آيا راهى هست كه در صورت شهادت تو من هم به تو بپيوندم؛ زيرا پس از تو زندگى بر من حرام است! حنظله ندانست در مقابل اين كلام كه از دل صادقى بيرون مىآيد چه بكند پس روى خود را برگرداند و در حالى كه اشكى از شوق در گوشه چشمش پيدا شده بود، گفت:
الحق كه لايق حنظله هستى، خداوند تو را جزاى خير دهد، پاداش دهنده ما اوست و ان شاء اللّه پاداشى كه در انتظار دارى خواهى گرفت، پس از آن بدون اين كه بيش از اين خود را تسليم احساسات كند دوان دوان شروع به رفتن كرد.
دلش مىخواست بال درآورد و به فاصله چند لحظه به لشكر اسلام برسد.
در حالى كه ديوانهوار بر سرعت قدم هاى خود مىافزود و هر لحظه نزديك بود پايش به سنگ خورده و بر زمين افتد و چند مرتبه نيز سكندرى خورد، سرعت حركت، مجال تفكر را از او سلب كرده بود، فقط مانند گرسنهاى كه تنها فكرش به سفره طعام است انديشهاى، جز رسيدن به اردوگاه نداشت و چون چراغى كه در انتهاى بيابانى ديده شود مشتاقانه فقط آن را مىديد، به سوى آن مىرفت.
او كه در لحظات جدايى از محبوبه، خود را نگهداشته و ابداً نگريسته بود، اكنون مانند سيل، اشك از چشمش جارى بود.
هاىهاى مىگريست، به طورى كه اگر كسى در راه به او برمىخورد و حوصله نگاه كردن به اين جوان را داشت، منظره عجيب وى- در حالى كه عرق سراپايش را فراگرفته بود و به سرعت مىدويد و صورتش از اشك شسته شده و بغض گلويش چنان بلند بود كه به گوش ديگران مىرسيد- او را مبهوت مىكرد.
چرا گريه مىكرد؟ آيا حالا به ياد معشوقه و جدا شدن از او افتاده بود، آيا به خاطر نجمه عزيز مىگريست؟ نه، علت گريه او اين نبود.
اين چشمان التماسآميز آغشته به اشك كه هر لحظه به سوى آسمان دوخته مىشد و با تضرع و لابه به مبدأ مىگرديد، از عشق مجازى چنين گريان شده بود؟!
گريهاش از اين بود كه مىترسد مبادا فرصت از دست رفته باشد و به موقع به ميدان نرسد، مىترسيد وقتى آنجا برسد كه قشون رفته باشد، آن وقت جواب خدا را چه خواهد داد، به رسول خدا صلى الله عليه و آله چه خواهد گفت!!
علت ديگر گريهاش وضع ناپاكى بدن كه بالاخره از حل كردن آن عاجز مانده بود كه چه خواهد شد، اگر چنان كه نجمه خواب ديده و گفته بود، كشته مىشود، تكليف او با اين تن غسل نكرده، چيست؟ چطور اذن دخول به ملكوت معنوى خواهد يافت، آيا او را مانند موجود پليدى طرد نخواهند كرد، آيا با بدن ناپاكش چه معامله مىكنند؟
اين افكار هر لحظه شدت مىگرفت و از يك طرف به سرعت پاهايش مىافزود كه زودتر به اضطرابش خاتمه داده شود و از جانب ديگر صداى گريهاش را بلندتر مىكرد.
بالاخره، از دور صداى اذان صبح به گوشش خورد، دريافت كه صدا از لشكر اسلام است، چون اين حالت را ديد سر را به علامت شكر به سوى آسمان بلند كرد، گريهاش قطع شد و پا را آهستهتر كرد و بالاخره آن قدر از حالت دويدن كاست تا به راه رفتن معمولى رسيد، عرق بدن او سرازير بود، اما كم كم خشك مىشد، چون به اردوگاه رسيد صف نماز بسته شده بود، مسلمانان پشت سر رسول خدا صلى الله عليه و آله ايستاده، مىخواستند عبادت خدا را به جا آورند.
حنظله، به عجله تيمم كرد و در صف آخر قرار گرفت و نماز را با خلوص كامل بجاى آورد.
پس از خاتمه نماز كه به واسطه جنگ به سرعت برگزار شد، حنظله صفوف برادران را آهسته شكافت و به سوى خيمه رسول خدا صلى الله عليه و آله شتافته بالاخره به حضرت رسيد، در برابر حضرت سيل اشك از چشمش ريخت، حضرت با ملاطفت و نهايت مهربانى دست خود را روى پيشانى او گذارد و سرش را بلند كرد و فرمود:
حنظله تويى، خدا تو را اجر دهد بالاخره آمدى، من حدس مىزدم كه ايمان عظيم تو، تو را راحت نخواهد گذارد و بالاخره تو هم به جبهه حق عليه باطل، خواهى آمد!
اى رسول اللّه! آمدم ولى چه آمدنى... بسيار پريشان و ملول و افسردهام و نمىدانم تكليفم چيست؟ شرم دارم از اين كه در مقابل خدا ايستادهام و خجلم از آن كه اكنون اين طور در حضور توام.
چرا؟ علت خجلت تو چيست؟
اى رسول خدا! مىدانى كه ديشب، شب زفاف من بود و من آب نيافتم كه غسل كنم و اكنون با اين بدن ناپاك، چگونه به جهاد روم؟
حضرت فرمود: بر خيز، مگر نمىدانى كه تكليف به قدر وسع است، چون آب نيافتهاى بر تو باكى نيست و دل چركين مكن.
پس اى رسول خدا! آيا به من اطمينان مىدهى، اگر به فيض شهادت برسم از ناپاكى بدن پيش خدا مسئول نيستم؟ فرمود: برو اطمينان داشته باش، خدا تو را بيامرزد!
مقدمات جنگ فراهم شد، برنامه در ابتداى كار به نفع مسلمانان بود، نزديك بود وضع دشمن به هم به پاشد، نسيم پيروزى به مشام مىخورد، در اين وقت نيروى جناح چپ كه به فرمان مؤكد رسول خدا صلى الله عليه و آله، حافظ گردنه عنين بودند به اشتباه بزرگى دچار شدند كه باعث تغيير سرنوشت جنگ شد!!
ابن جبير رئيس اين قسمت به خيال اين كه ديگر پيروزى اسلام كامل شده و كفار شكست خوردهاند، براى استفاده از غنيمت، تصميم گرفت به داخل ميدان بيايد و با دشمنان بجنگد و سفارش اكيد رسول اللّه صلى الله عليه و آله را داير به ماندن در آنجا، فراموش كرد و به داخل ميدان آمد.
اين اشتباه كه اشتباه عمدى بود به ضرر مسلمانان تمام شد، خالد جنگجوى متهور قريشى، متوجه خالى شدن جناح چپ شد، به باقى ماندگان نيروى جبير كه به سفارش پيامبر مانده بودند تاخت و پس از قتل عام آنان از پشت به مسلمانان حمله كرد، در اين حال يك زن كافر به نام عمره بنت علقمه، پرچمى را كه مدتها بود از ترس بر زمين مانده بود برداشت و كفار را مخاطب قرار داده، آنها را از ترس و بزدلى سرزنش كرد و با اين كار جسارت مكيّون را تحريك نمود، از طرف ديگر خبر شوم قتل پيامبر كه همه جا منتشر شده بود به درهم ريخته شدن وضع مسلمانان، كمك كرد، به طورى كه عدهاى از آنان به طرف مدينه گريختند. عدهاى از جنگجويان نجيب و فعال و مؤمن كه از آن جمله حنظله بود در بحبوحه جنگ به زمين افتاده، شربت شهادت نوشيدند.
حنظله در لحظات آخر به محبوب ابدى روى كرد و عرضه داشت:
اى خداوند قادر متعال و اى بخشنده مهربان! با بدن پاره پاره و خونين به سوى تو مىآيم در حالى كه تن، ناپاك است، ولى رسول تو گفت: مرا از اين حالت خواهى بخشيد.
اى خداى مهربان! مرا ببخش... نتوانستم آب بيابم تا خود را پاكيزه كنم و به اين ضيافت عظيمى كه مرا به سوى آن مىخوانى بيايم، تقصير از من نبود و اگر بود از رحمت بىپايان و لا يتناهى تو اميد عفو دارم.
مرا ببخش و از رحمت خود مأيوس مساز... اين شهادت را كه با رضايت كامل و اشتياق انجام گرفته، قبول كن و مرا از لطف و عنايت خويش محروم مفرما.
خداى من! خانواده خود و اين تازه عروس را كه ديشب با يك دنيا اميد و آرزو جا گذاشتم به تو سپردم، تو براى روزى دادن و نگاهداريش شايستهترى.
اى خدا! آمدم مرا از خود مران كه درى ديگر جز اين نمىشناسم، اين بگفت و چشم بر هم گذاشت، تا از هر چه غير اوست، چشم پوشيده باشد و تنها به وجه او نظر داشته باشد.
آرى، حنظله تازه داماد كه با اين اشتياق به جانب شهادت شتافته بود، بالاخره به آرزوى خودش رسيد و خواب تازه عروس او به حقيقت پيوست.
در اين حال نبى اسلام صلى الله عليه و آله به ديدار جنازه پاك شهدا شتافت، پس از عبور از جلوى چند نفر چشمش به حنظله افتاد، نگاهى بر او انداخته مدتى بر بدن خونين آن جوان رشيد خيره شد، پس از آن رو به طرف مؤمنان كه در اطراف حلقه زده بودند كرده فرمود:
اين همان جوانى است كه ديشب عروسى كرد و از بستر زفاف مستقيماً به ميدان جنگ شتافت و امروز او را در اين حال مىبينيد، اين جوان از شدت ورع و تقوا، مدتها در تب و تاب و التهاب گذراند كه مبادا با بدن غسل نكرده كشته شود، اما اكنون ديدم كه ملائكه بين زمين و آسمان او را غسل مىدهند!!
در اين وقت نجمه كه او هم مانند اهل مدينه مىخواست خبرى از محبوب خود بگيرد جلو رسيد و چون بدن خونين آن شهيد عزيز را نگريست، زانويش تاب مقاومت نياورد، به زمين نشست و نگاهى به روى او افكند و در حالى كه مىگريست گفت:
اى حنظله! محبوب من! خدا تو را بيامرزد، چه خوب شجاعانه جان سپردى، چه ايمان بزرگى از خود نشان دادى.
گويى مرگ را چون هدف روشنى در مقابل خود مىديدى و رقصكنان به سوى آن شتافتى.
اى نجمه به فداى تو باد، برو كه سعادتمند رفتى، ولى فراموش نكن كه به من وعده كردى كه در آن دنيا مرا از ياد نبرى و همان طور كه حين وداع با تو گفتم، دعا كن كه من هم به زودى به دنبال تو بيايم تا جشن عروسى خود را آنجا يعنى در عالم پاك و بىآلايش تكميل كنيم.
حضار از اين سخنرانى عالى، تعجب كرده و از جهتى متأثر شدند و بر شجاعت و محبت اين زن به ديده احترام نگريستند.
اسلام، تا به امروز از اين فداكاران زياد داشته، فداكاران جانباز و به فرموده پيامبر، تقواداران با ورع كه همه خصلتهاى الهى آنان از زهد قلبى و معنويشان سرچشمه مىگرفت، اگر جانفشانى اينان نبود، درخت دين تا به امروز با اين همه ثمر بر جاى نبود.
اكنون كه مسئله زهد و مصداق آن به اينجا رسيد، چه نيكوست كه بدانیم هفتاد و دو تن شهداى كربلا در رأس تمام شهداى تاريخاند و در عشق و زهد نمونه ندارند .
منبع : پایگاه عرفان