كسى از پامنبرىهاى اصفهان به من گفت: پاركى در اصفهان، در كنار زاينده رود است، آنجا برويم و ساعتى پياده روى كنيم. گفتم: اسلام كه به ورزش علاقه دارد، حفظ سلامت بدن را واجب و ضرر زدن به بدن را حرام مىداند و حتى به انسان اجازه نمىدهد كه يك مو از بدن را بكند، چون آزار رساندن به بدن حرام است. پر خوابى، كم خوابى، پرخورى و كم خورى، هميشه در غصه بودن، اگر براى بدن آزار داشته باشند، حرام است. اسلام مىخواهد كه مردم به تمام برنامههاى مثبت وصل باشند، كه يكى از آنها ورزش است.
روزها به پارك مىرفتيم و مىآمديم. روزى ديدم در كنار زاينده رود پيرمردى هشتاد ساله نشسته است و دو سنگ و يك كيسه نان خشك نيز در كنار او است.
نانها را تكه تكه در مىآورد و روى سنگ مىگذارد و با سنگى ديگر روى آن مىكوبد كه بخشى را خيلى ريز و بخشى را مقدارى درشتتر مىكرد. من آمدم و در كنارش نشستم. سلام كردم و او نيز جواب داد. مرا نمىشناخت.
به او گفتم: پدر! چه كار مىكنى؟ گفت: دو كار؛ ده سال است كه از ساعت پنج صبح با اين كيسه نان به اينجا مىآيم، اين نان خشكها را خرد مىكنم، نانهاى ريزتر را براى ماهىهاى در آب مىريزم و درشتتر را به پرندهها مىدهم.
گفتم: چرا اين كار را مىكنى؟ گفت: من حقوق بازنشستگى مىگيرم، دو دختر داشتم كه شوهر دادم و دو پسر كه ازدواج كردند و رفتند و به من نيز احتياجى ندارند. سى و پنج سال كارمند رسمى آموزش و پرورش زمان شاه بودم. كلاس ابتدايى را درس مىدادم. حدود ده هزار بچه را با نماز، روزه و قرآن آشنا كردم كه يك نفر نيز براى من كافى بود، چون پيغمبر صلى الله عليه و آله مىفرمايد:
على جان! اگر يك نفر به وسيله تو- با زبان، قلم، پول و يا خدمت و محبت تو- هدايت شود، براى تو از آنچه كه آفتاب بر آن مىتابد و از آن غروب مىكند بهتر است. گفت: اكنون حال حرف زدن براى من نمانده است. از اين ده هزار محصل، خيلىها مدير كل و استاندار هستند. گاهى مرا مىبينند و مىگويند: احتياجى ندارى؟ مىگويم: نه. من هشتاد سال است كه بر سر سفره خداى كريم هستم، چه احتياجى دارم؟
گفت: بعد از اين خدمت، پول كه نداشتم تا خدمتى بكنم، اما مىخواستم پولى داشته باشم تا كار خيرى كنم، اما ندارم. لذا وقتى نان مىگيريم و مقدارى زياد مىآيد، كنار مىگذارم، به همه سفارش كردهام كه نانهايى كه زياد مىآوريد، به من بدهيد. آنها را نيز جمع مىكنم، ده سال است كه ساعت پنج صبح به اينجا مىآيم.
پرندهها و ماهىها همه جمع مىشوند، يعنى ديگر مرا مىشناسند، به آنها غذا مىدهم. به پروردگار گفتهام: من كه پولى ندارم تا به انسانها كمك كنم، اما به سراغ حيوانات مىروم، اين كار من است.
بعد پرسيد: تو چه كاره هستى؟ گفتم: روحانى. گفت: در اصفهان چه كار مىكنى؟ گفتم: اينجا آمدم كه ده روز منبر بروم و روضه بخوانم. بعد او را بوسيديم و رفتم. اينها كار ارزشى است.
منبع : پایگاه عرفان