همه هستند سرگردان چو پرگار
ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَريقَ اِرادَتهِ(در برخى از نسخه ها آمده است كه «سَلَكَ بِهِمْ فى طريقِ اِرادتِهِ».)، و بَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ. سپس آنان را به پيمودن راهى كه خود مى خواست، وا داشت و در راهِ رسيدن به محبّت خويش، برانگيخت.
السُّلوُكُ: النَّفاذُ فى الطَّريق، يُقالُ: سَلَكْتُ الطَّريقَ، قالَ تَعالى: «لِتَسْلُكُوا مِنْهَا سُبُلاً فِجاجاً».(نوح، آيه 20.) سلوك،به معناى عبور از راه است. گفته مى شود: راه را طى كردم. خداى تعالى فرمود: «... تا از آن به راههاى فراخ برويد».
گاهى خود، متعدّى به كار مى رود، مانند: «سَلَكَ الطَّريقَ سلوكاً»، كه از باب «قَعَدَ» به معناى: «راه را طى كرد»، و گاهى به وسيله حرفِ جّرِ «با» يا «مِن» يا... و نيز به وسيله باب اِفعال، متعّدى مى شود.
و سَلَكَ لَكُم فيها سُبُلاً.(طه، آيه 53.) و در آن (زمين) براى شما راههايى پديد كرد.(مفردات، ص 421.)
اراده
اراده، اصطلاحى كلامى و فلسفى است كه در لغت، به معناى خواست و عزم است، امّا معناى اصطلاحى آن، مرتبه اى از خواستن است كه در آن، شخص به كارى از ميان كارهاى ممكن، چنان بگرايد كه اقدام او به آن كار، قطعى گردد.
مفهوم اراده در فرهنگ اسلامى، بحثهاى فراوانى در دو زمينه اصلى فعلِ خداوند و فعل انسان برانگيخته است. در عرف عام، كارى درخور ستايش يا نكوهش است كه از سر اراده صورت گيرد.
از اين رو، بازخواست كردن كسى كه بى اراده، كارى ناشايست از او سر زده است، خلاف عدل و حكمت به شمار مى آيد. اين اصل كلّى، مايه گفتگوهاى بسيار در موضوع تكليف انسان گرديده است؛ زيرا امر و نهى شارع، بايد خطاب به فاعلى آزاد در انتخاب نيك و بد صادر شده باشد؛ يعنى موجودى برخوردار از نيروى اراده كه بتواند مسئول كار خويش شناخته شود.
وجه ديگر مسئله، ارتباط ميان خدا و جميع مخلوقات است كه بر پايه آن، هر چه در عالم هستى رخ مى دهد، نمى تواند از حيطه آگاهى و خواست آفريدگار، بيرون باشد. در اينجا اين پرسش مطرح مى شود كه چگونه ممكن است در ميان آفريده هاى خداوند، موجودى يافت شود كه فعلى را به اراده خويش، پديد آورد و وقوع اين فعل در علم و اراده فراگير خدا نگنجيده باشد؟ و اگر علم و اراده او به چنين فعلى تعلق گرفته است، اراده انسانى چگونه مى توانسته چيزى را جز آنچه در همان علم و اراده معيّن است، تحقّق بخشد؟ بدين سان، محلّ نزاع در بحث اراده، چگونگى ربط اراده الهى به اراده انسانى است. اراده الهى در كلام اسلامى به عنوان يكى از صفات خداوند كه ذكر آن در قرآن كريم و احاديث آمده، شناخته شده است. بدين گونه، بخشى از آنچه گروههاى مختلف كلامى در باب اراده بيان داشته اند، تابع ديدگاه كلّى هر يك از آنها درباره صفات الهى است. از سوى ديگر، اراده الهى به عنوان مسئله اى پُردامنه با مفاهيمى ديگر در انديشه توحيدى پيوند نزديك دارد و همين اصل، اختلافهايى را در تعريف اراده و تبيين اين صفت الهى، بر حسب موضع هر يك از فرقه ها درباره آن مفاهيم، پديد آورده است. از اين رو، بحث كلامى اراده بر موضوعات جامع ترى چون قضا و قدر، جبر و اختيار، علم الهى مبتنى است و مى توان آن را ذيل عنوانهاى ياد شده مطالعه كرد.
اراده الهى: در حكمت اسلامى، صفات الهى عين ذات خداوندى است و بايد به گونه اى تعريف شود كه كثرت در ذات او، و مغايرت با آن را لازم نياورد. بدين گونه، بحثى كه درباره اراده الهى در فلسفه اسلامى آمده است، مبتنى بر اصل كلّى صفات است.
آنچه اراده الهى را از اراده مخلوق، يكسره متمايز مى سازد، اين است كه مخلوق در اراده اى كه مى كند، جوياى چيزى است كه خويشتن را با داشتن آن كامل تر مى شمارد. حكما اين حالت را كه لازمه هر گونه حركت الهى است به «استكمال» تعبير كرده اند. اراده مخلوق به آنچه ندارد، تعلّق مى گيرد و از همين رو، اگر آنچه مى جويد، نزدش حاصل باشد، اراده كردن آن بى معناست؛ امّا ذات الهى چيزى را فاقد نيست كه به يافتن آن بر آيد و ساحت او از استكمال، مبّراست. مفهوم «قدرت»، پيوند نزديكى با اراده دارد. قدرت را حالتى در فاعل دانسته اند كه صدور فعل از او تنها به خواستش بستگى داشته باشد... در مورد ذات الهى صفت قدرت بايد به گونه اى تعريف شود كه از شائبه امكان به دور باشد. در اين صورت، قدرت الهى چيزى نيست، جز صدور فعل از او به اراده.(دايره المعارف بزرگ اسلامى، ج 7، ص 409.)
واژه «اراده»، دستِ كم به دو معنا به كار مى رود: خواستن و دوست داشتن، و ديگرى تصميم گرفتن بر انجام دادن كار. اراده، به معناى خواستن و دوست داشتن، در نفوس حيوانى و انسانى از قبيل كيفيات نفسانى است؛ ولى معناى تجريد شده آن - كه حاكى از شئون وجود مجرّدات است - قابل نسبت دادن به مجردّات تام و به خداى متعال نيز هست، و مى توان «حبّ» را يكى از صفات ذاتى الهى دانست كه بالإصاله، به خود ذات، و بالتبع به آثار ذات از جهت خيّريت و كمال آنها تعلّق مى گيرد. بنا بر اين، اراده را به همين معنا مى توان از صفات ذات دانست و حقيقت آن، چيزى جز حبّ الهى نيست كه عين ذات وى است.
و امّا اراده در معناى تصميم گرفتن، در نفوس متعلّق به مادّه، كيفيتى انفعالى يا يكى از افعال نفس است و به هر حال، امرى حادث در نفس، و مسبوق به تصوّر و تصديق و شوق است و چنين امرى را نمى شود به مجرّدات تام و بويژه به خداى تعالى نسبت داد؛ زيرا ساحت قدس الهى از عروض عوارض و كيفيات نفسانى، منزّه و مبرّاست؛ ولى مى توان آن را به عنوان صفت فعلى و اضافى (مانند خلق و رزق و تدبير و...)، براى خداى تعالى در نظر گرفت كه از مقايسه بين افعال و آفريده ها با ذات الهى، از آن جهت كه داراى حبّ به خير و كمال است، انتزاع مى شود و چون يكى از طرفين اضافه، داراى قيود زمانى و مكانى است؛ مى توان چنين قيودى را براى اراده الهى هم به لحاظ متعلّقش در نظر گرفت.
اراده در اين آيه بر چنين معنايى تطبيق مى شود:
اِنّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيئاً ان يَقُولَ لَهُ كن فَيَكُونُ.(يس، آيه 82.) جز اين نيست كه فرمان او، چون چيزى را بخواهد، اين است كه مى گويدش: باش، پس موجود مى شود.
حُبّ: دوستى، عشق، علاقه.
سعديا! حبّ وطن گرچه حديثى است صحيح
نتوان مرد به سختى كه من اين جا زادم.
برخى از شارحان صحيفه بر آن اند كه سخن امام: «سَلَكَ بِهِمْ طريقَ اِرادَتِهِ، و بَعَثَهُمْ فى سبيل مَحَبَّتِهِ»، اشاره به حركت جوهرى دارد و اينكه كاروان جهان، به سوى مقصد و غايتى روانه است كه غايت آفرينش جهان است؛ يعنى در حقيقت، همه چيز در اين حركت جوياى آن غايت اند. «مِنْه الْمبداء و اِلَيه الْمَصير».(ترجمه و شرح صحيفه، ص 12.)
همه هستند سرگردان چون پرگار
پديد آرنده خود را طلبكار.
همه در تكاپويند، تا به كمال برسند و خود را به كامل تر از خويش برسانند، جز «واجب الوجود»، كه كامل مطلق است. از اين رو، «غايةالغايات» و منتهاى همه حركتها اوست و هر ناقصى در جستجوى كمال، خود را به سوى او مى كشاند.
هر كه فِتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبكار او
سدره نشينان سوى او پر زنند
عرش روان نيز همين در زنند
گر سر چرخ است، پر از طوق اوست
ور دل خاك است، پر از شوق اوست. (نظامى)
عارفان مى گويند: جهان هستى از تجلّى مستمرّ ذات الهى در كسوتِ اسما و صفات، پديد مى آيد و برترين بنياد هستى، همانا «حقّ» است كه جانِ جهان است و به كلّيت خويش، يعنى جامعيّت و احاطه قيّومى خود در هر ذرّه اى از ذرّاتِ وجود متجلّى است. «اَلْحَمدُللَّهِ الْمُتجَلّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ». اينان، وجود عالم را طفيل «حُبِّ ظهور و اظهار» مى بينند و مى گويند: اگر پاى عشق در ميان نبود، هيچ آفريده اى پديد نمى آمد و هيچ موجودى به سرمنزل كمال نمى رسيد:
قاَلَ داوُودُ (ع)، يارَبِّ! لِماذا خَلَقْتَ الْخَلْقَ؟ قالَ: كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً فَاَحْبَبْتُ ان اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.(به نقل از: احاديث مثنوى، ص 120.) «داوود (ع) گفت: پروردگارا! براى چه آفريدگان را آفريدى؟ فرمود: گنجى پنهان بودم. دوست داشتم كه شناخته شوم، پس بدين منظور، آفريدم تا شناخته شوم.
اين حديث قدسى، اساس نظريه عارفان در توضيح حكمتِ آفرينش عالم و آدم است.
حديثِ «كنْتُ كنزاً» را فرو خوان
كه تا پيدا ببينى گنجِ پنهان
(شبسترى)
مولانا در مثنوى مى گويد: خداوند، همانند گنج نهانى بود كه از شدّت فزونى و سرشارى، هستى را شكافت و همين جهان خاكى را درخشان تر از كُرات نورانى آسمان كرد:
كُلّ عالم را سبو دان اى پسر
كو بُود از علم و خوبى تا به سر
قطره اى از دجله خوبىّ اوست
كان نمى گنجد ز پُرّى زير پوست
گنج مخفى بُد، زپرّى چاك كرد
خاك را تابان تر از افلاك كرد
گنج مخفى بُد، ز پرّى جوش كرد
خاك را سلطانِ اطلس پوش كرد.(مثنوى، دفتر يكم، بيت 2863 - 2860.)
عراقى نيز مى گويد: «سلطان عشق، خواست كه خيمه به صحرا زند. در خزاين بگشاد، گنج بر عالم پاشيد. ورنه عالم، با بودِ نابود خود، آرميده بود. از بهرِ اظهارِ كمال، پرده از روى كار بگشود؛ و از روى معشوقى، خود را بر عين عاشق، جلوه فرمود. فروغ آن جمال عين عاشق را كه عالمش نام نهى، نورى داد، تا بدان نور، آن جمال بديد. چه، او را جز بدو نتوان ديد كه: «لا تَحمِلُ عَطايا هم اِلّا مَطاياهُمْ؛ بخشش هاى ايشان را از گرانبارى، جز شتران بارگيرِ ايشان بر نمى گيرند».
عاشق، چون لذت شهود يافت، ذوق وجود بخشيد، زمزمه قول «كُنْ» بشنيد، رقص كنان بر در ميخانه زد، عشق دويد و مى گفت:
اى ساقى! از آن مى كه دل و دين من است
پر كن قدحى كه جان شيرين من است
گر هست شراب خوردن آيين كسى
معشوق به جام خوردن آيين من است.
ساقى به يك لحظه، چندان شراب هستى در جام نيستى ريخت كه: «... صبح ظهور، نَفَس زد، آفتاب عنايت بتافت، نسيم سعادت بوزيد، درياى جود در جنبش آمد. به سحابِ فيض، چندان باران بر زمينِ استعداد باريد كه: و اَشْرَقَتِ الْاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها؛(زمر، آيه 69.) و زمين به نور خداوند، روشن شد. عاشق، سيرابِ آب حيات شد، از خواب عدم برخاست، قباى وجود در پوشيده، كلاه شهود بر سر نهاد، كه شوق بر ميان بست، قدم در راه طلب نهاد و از علم به عين آمد و از گوش به آغوش».(لمعات، ص 55.)
سَرَيان عشق در كاينات
در بين همه اجزا و بخشهاى عالم، كششى است كه آن را عشق مى نامند. آنچه كوه گران را در تجلّى طور به رقص آوَرَد و آن را چون ريگ مى سايد و دريا را به سانِ ديگ، به جوش مى آورَد، و سقف فلك را مى شكافد و جسم زمين را مى لرزانَد، و حتّى سبب آفرينش جهان و جهانيان مى گردد، تلخها را شيرين، مِسها را زرّين، و دُردْها را صافى، و دَردها را شفا مى بخشد، و جسم خاكى را در معراج رسول (ص) تا «قابَ قَوسينِ او اَدنى؛ به اندازه دو كمان يا نزديك تر» [به خدا]پيش مى برد، همه و همه، عشق است.
آتش عشق است كاندر نى فتاد
جوشش عشق است كاندر مى فتاد
از محبّت، تلخ ها شيرين شود
از محبّت، مس ها زرّين شود
از محبّت، دُردْها صافى شود
از محبّت، دَردها شافى شود
از محبّت، مُرده زنده مى كنند
از محبّت، شاه بنده مى كنند
دانشِ ناقص كجا اين عشق زاد؟
عشق زايد ناقص، امّا بر جماد(مثنوى، دفتر دوم، بيت 1533-1529.)
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
عشق جوشَد بحر را مانند ديگ
عشق سايد كوه را مانندِ ريگ
عشق بشكافد فلك را صد شكاف
عشق لرزاند زمين را از گزاف
با محمّد بود عشقِ پاك جفت
بهر عشق، او را خدا «لَوْلاك» گفت(مثنوى، دفتر پنجم، بيت 2737 -2735.)
گر نبودى بهرِ عشق پاك را
كى وجودى دادمى افلاك را.(مثنوى، بيت 2739.)
و چون عشق در همه جهان است، هرگز يكسويه نيست. از اين رو، ذرّات و اجزاى كاينات را با شوق و ميلى بى لجام به جستجوى يكديگر وا مى دارد؛ چرا كه عشق، مستسقى است و مستسقى طلب:
عشق، مُستسقيست، مستسقى طلب
در پى هم اين و آن چون روز و شب
روز بر شب عاشق است و مُضطر است
چون ببينى، شب بر او عاشق تر است
نيستشان از جستجو يك لحظه ايست
از پى همْشان يكى دم ايست نيست.(مثنوى، دفتر ششم، بيت 2677 -2675.)
به گفته عارف رومى، عشق، سخت تشنه است و تشنه را مى جويد؛ يعنى عشق، خواهان عاشق است و اين دو (عشق و عاشق)، مانند روز و شب، همواره در پى يكديگرند؛ گويى كه روز، عاشق و درمانده شب است؛ امّا اگر به ديده دقت بنگرى، خواهى ديد كه شب نيز نه تنها عاشق روز است، بلكه از او هم عاشق تر است؛ چنانكه گفته اند:
عاشقان هر چند مشتاق جمال دلبرند
دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشق ترند.
بنا بر اين، كشش عشق در سراسر جهان، از عناصر تا تركيبات دو سويه است و هيچ عاشقى جوياى وصل معشوقى نيست؛ جز اينكه معشوقش نيز جوياى اوست. از اين روست كه معشوقان هم به گونه اى، خود، شكارِ عاشقان اند؛ يعنى در حقيقت، كشش و جذبه اى از سوىِ معشوق، دل عاشق را مى ربايد. آن گاه اين رابطه، معكوس جلوه مى كند؛ چرا كه عاشق و معشوق، دو جلوه متفاوت و دو گانه از پرتوِ جهانتاب عشق اند و اين دوگانگى است كه عاشق را از معشوق، ممتاز مى كند؛ يعنى جسم عاشق را نحيف و باريك مى كند، امّا جسم معشوق را صفا مى بخشد و فربه مى كند.
هيچ عاشق، خود نباشد وصل جو
كه نه معشوقش بُود جوياى او
ليك عشقِ عاشقان تن زه كند
عشق معشوقان خوش و فربه كند.(مثنوى، دفتر چهارم، بيت 4194-4193.)
در هر حال، اين ميل و كششِ دو سويه است كه خاك و گياه و باران و آفتاب و كاه و كَهرُبا و نر و ماده را در سراسر عالم به سوى او مى كشانَد و عشق را محرّك همه كاينات عالم به سوى مقصود مى سازد. اين عشق كه قانون هستى است، بر همه عالم حكم مى راند و بر آن، چيره است. و عشق جسمانى انسانى نيز تا آنجا كه در قلمرو غريزه و رابطه بين زن و مرد است، از همين مقوله است:
وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَوَدَّةً و رَحْمَةً.(روم، آيه 21.) و ميان شما دوستى و مهربانى (رابطه عشق) نهاد.
و در اين مرحله از عشق - كه به قلمرو حياتِ حيوانى مربوط است - آدمى با ديگر حيوانات، تفاوتى ندارد.
با اين حال، در انسان عشقى ديگر نيز هست كه برخاسته از ماهيّتِ انسانى اوست كه نه فقط در قياس با عالم حيوانى، بلكه در قياس با عالم فرشتگان و اقليم «مفارقات» و «مجردات» نيز مايه امتيازها و برترى هاى اوست؛ چرا كه اين عشق، مبتنى بر معرفت قدسى است. حتّى فرشتگان هم، چنانكه از اشارات قرآن كريم بر مى آيد، از اين معرفت، جز بدان اندازه اى كه به آنها آموخته شده، بهره اى ندارند:
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هؤُلاَءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ. قَالُوا سُبْحَانَكَ لا عِلْمَ لَنَا إِلَّا ما عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.(بقره، آيه 32-31.) و همه نامها را به آدم آموخت. سپس آن [چيز]ها را برفرشتگان عرضه كرد و گفت: اگر راست مى گوييد، مرا از نامهاى اينها خبر دهيد. گفتند: پاكى تو راست، ما را دانشى نيست، مگر آنچه به ما آموخته اى، كه تويى داناى با حكمت».
و همين دانش ويژه و اشارت «عَلَّمَ آدَمَ الاسماء» است كه فرشتگان را در سطح انسان با قلمرو علم و شناخت، امكانِ آشنايى نداده است.
بدين گونه، عشقى كه آدمى را از همه كاينات ممتاز مى كند، برخاسته از نوعى دانش و شناخت است كه بايد گفت: الهام الهى است و سرشتى قدسى دارد. از همين روست كه عشق انسانى با عشقى كه همه كاينات مسخّر آن است، تفاوت دارد.
در اَزَل پرتو حُسنَت ز تجلّى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه اى كرد رُخَت، ديد مَلَك عشق نداشت
عينِ آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل مى خواست كزان شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
مدّعى خواست كه آيد به تماشاگهِ راز
دستِ غيب آمد و بر سينه نامحرم زد.
(حافظ)
چكيده اين قسمت از دعا (سَلَكَ بِهِمْ طَرِيقَ اِرادَتِهِ، و بَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ) آن است كه: اوّلاً خداى تعالى، عشق را كه نيروى محرّك جهان است، در همه پاره هاى هستى، از ذرّه تا كهكشان، از مُلك تا ملكوت، تعبيه كرده است؛ بدين معنا كه جهان را با نيروى عشق و محبّت، سرشته است. ثانياً از آنجا كه عشق از هر نوع آن (طبيعى يا حيوانى، روحانى يا الهى) كه باشد، متوجّه كمال است و چون كمالِ مطلق، تنها خداوند است و عشق نيز در همه پديده هاى عالم سارى است، بنا بر اين، او (ذات مقدّس حق) از هر چيز به معشوق بودن سزاوارتر است.
تُسَبِّحُ لَهُ السَّمواتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِيهِنَّ وَإِنْ من شَيْ ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ.(اسراء، آيه 44.) آسمانهاى هفتگانه و زمين و هر كه در آنهاست، او را به پاكى مى ستايند، و هيچ چيز نيست، مگر آنكه او را به پاكى ياد مى كند.
ذرّه ذرّه عاشقانِ آن كمال
مى شتابند در عُلّو همچون نهال
«سَبّحَ للَّهِ» هست اِشتابشان
تنقيه ى تن مى كنند از بهرِجان.(مثنوى، دفتر پنجم، بيت 3859-3858.)
ثالثاً اگر چه «حبّ الهى» بالاِصاله به ذات مقدّس اوست، يعنى خود، ذات خويش را دوست مى دارد؛ ليكن بالتّبع به خير و كمال آفريدگانش، كه جلوه هايى از اويند، با اختلاف مراتب و درجاتى كه دارند، تعلق مى گيرد و حُبّ به چيزى، مستلزم حُبّ به آثارِ آن چيز است. بر اين اساس و به مقتضاى حكمت و عنايت او، رساندن آفريدگان به هدفِ مطلوب و غايتِ آنها به دست اوست؛ «بَعَثَهُمْ فى سبيلِ محبّته».
بنا بر اين، كاروان هستى، همچنان كه جلوه حبّ الهى است، در يك حركت حبّى به اراده و مشيّت خداوند، رو به سوى محبوب خويش در حركت و تكاپوست؛ زيرا كه عارفان، معشوق را آغازگرِ عشق و محبّت مى دانند و «يُحبُّهُمْ و يُحبُّونَه» اشارتى بدين معناست.
عالم از شور و شر عشق، خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان، غمزه جادوى تو بود.
(حافظ)
و مقصد نهايى آنها در اين سلوكِ هماهنگ، اوست؛ چه بدانند كه در اين «محرابگه هستى» معبودشان كيست و چه ندانند:
خبردارى كه سيّاحان افلاك
چرا گردند گِرد مركز خاك؟
در اين «محرابگه» معبودشان كيست؟
وزين آمدْ شدن، مقصودشان چيست؟
چه مى خواهند از اين محمل كشيدن؟
چه مى جويند ازين منزل بُريدن؟
همه هستند سرگردان چو پَرگار
پديد آرنده خود را طلبكار.
(نظامى)
أَفَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ و لَهُ أَسْلَمَ من فِي السَّمواتِ وَالْأَرْضِ طَوْعاً وَكَرْهاً وَإِلَيْهِ يُرْجَعُونَ.(آل عمران، آيه 83.) آيا جز دين خدا مى جويند، حال آنكه هر كه [و هر چه] در آسمانها و زمين است؛ خواه و ناخواه؛ او را گردن نهاده است، و همه به سوى او باز گردانده مى شوند.
فيلسوفِ نامدارِ اسلامى، صدرالدين شيرازى، در مقام اثبات اين نكته ظريف، كه همه موجودات عاشقِ خدايند و شوق ديدار او و ورودِ به سراى كرامتش را دارند - مى گويد: لا يَخْلُو شَى ءٌ من المُوجُوداتِ عَنْ نَصيبٍ من الْمَحَبَّةِ اِلالِهيَّةِ و الْعِشْقِ الْاِلهَىِ و الْعِنايَةِ الرَّبَّانِّية، و لو خَلا عَنْ ذلِكَ لَحْظَةً لانطَمَسَ و هَلَكَ فَكُلُّ واحِدٍ عاشقٌ لِلْوُجُوُدِ طالِبٌ لِكَمالِ الْوُجُودِ نا فِرُ عَنِ الْعَدَم و النَّقْصِ.(الأسفار الأربعة، ج 7، ص 149.) هيچ پديده اى در عالم نيست، جز آنكه بهره اى از محبّت و عشق الهى و عنايت ربّانى در وجودش نهفته است؛ چنانكه لحظه اى از آن تهى گردد، هستى اش، محو و تباه مى شود. پس هر يك از پديده هاى عالم، عاشق و بيقرار هستى و در جستجوى كمال آن است و از نيستى و نقص، گريزان است.
چهره رياضى جهان
لايَمْلِكُون تَأخيراً(لايَمْلِكُونَ تَأَخُّراً.) عَمَّا قَدَّمَهُمْ اِلَيْهِ، و لايَسْتَطيعُون تَقَدُّماً اِلى ما اُخَّرَهُمْ عَنْهُ. [در حالى كه] آفريده ها از جايگاهِ ويژه و مرتبه خويش، قدم فراتر ننهاده اند و قدرت تجاوز از مرز معيّن هستى خود را ندارند.
مَلَكَ الشَّى ءَ مَلْكاً و مُلْكاً و مِلْكاً: به اختيار خويش، آن چيز را فرا گرفت و بر آن سلطه يافت و مُلك خويش گردانيد.
مَلَكَ نَفْسَهُ: زمام خويشتن را خود، در اختيار داشت.
الاستطاعة: توانايى، قدرت.
مرحوم سيّد عليخان حسينى (1120 - 1052 ق) بر آن است كه: اين بخش از نيايش امام (ع)، تعبيرى ديگر از سخنِ اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) در خطبه «اشباع» است(رياض المساكين، ج 1، ص 296.) كه از گفتارهاى شامخ و پر شكوه و كم نظيرِ آن امامِ بزرگوار در ستايش و توصيف خداوند و آفرينش اوست، آنجا كه فرمود:
قَدَّرَ ما خَلَقَ فَاَحْكَمَ تَقْديرَهُ، و دَبَّرَهُ فَالْطَفَ تَدْبيرَهُ، و وَجَّهَهُ لِوِجْهَتِهِ فَلَمْ يَتَعَدَّ حُدوُدَ مَنْزِلَتِهِ، و لَمْ يَقْصُرْ دوُنَ الْاِنْتِهاءِ اِلى غايَتِهِ و لَمْ يَسْتَصْعِبْ اِذْ اُمِرَ بِالْمُضِىِّ عَلى اِرادَتِهِ، و كَيْفَ و اِنَّما صَدَرَتِ الْاُمُورُ عَنْ مَشِيَّتهِ.(نهج البلاغة، خطبه 91.) خداوند متعال، بقا و هستى آنچه را آفريده، تعيين كرده و آن را استوار گردانيده است، و سپس از روى لطف و مهر، آنها را به نظم آورده است، و هر يك را به آنچه براى آن خلق شده، اختصاص داده و مخصوص گردانيده است، بنا بر اين، هيچ يك از آفريده ها از جايگاه خويش قدم فراتر ننهاده و از رسيدن به نهايت مقصود مقرّر، كوتاهى نورزيده است و مأموريتى كه از جانب خداوند به وى محوّل گرديده، سخت و دشوار ندانسته، و مطابق اراده و خواست حق تعالى، عمل كرده و از وظيفه خود، سر برنتافته است. چگونه مى تواند سركشى كند، با وجودى كه تمام اشيا (آفريده ها) به مشيّت و اراده او به وجود آمده و اوامر تكوينى او را فرمان برده، و طوق بندگى و خضوع در برابر خداوند را بر گردن افكنده اند.
از جمله اصول بنيادين در جهان بينى اسلامى، اصلِ «قضا و قدر» يا قطعيّت و ويژگى هر يك از پديده هاى عالم است؛ بدين معنا كه ضرورت و قطعيت هر پديده را «قضا»، و هندسه و اندازه گيرى و ويژگى خاصّ آن را «قدَر» مى نامند. به تعبير دقيق تر، هر يك از پديده هاى عالم به لحاظ اينكه وقوع و تحقّق آنها در علم و مشيّت الهى قطعيت و تحتّم يافته، مَقضى به قضاى الهى است و به لحاظ اينكه داراى حد و اندازه و هندسه مشخّص و موقعيت مكانى و زمانى تعيين شده است، مقدّر به تقدير الهى است:
قل ءَإِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَتَجْعَلُونَ لَهُ أَندَاداً ذلِكَ رَبُّ الْعَالَمِينَ. وَجَعَلَ فِيهَا رَواسِيَ من فَوْقِهَا و بَارَكَ فِيهَا و قَدَّرَ فِيها اقْوَاتَهَا فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ. ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّماءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ. فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمواتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَأَوْحَى فِي كُلِّ سَمَاءٍ أَمْرَهَا وَزَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ وَحِفْظاً ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ.(فصلت، آيه 12-9.) بگو: آيا شما به آن [خدايى] كه زمين را در دو روز (دو دوره) آفريد، كافر مى شويد و براى او همتايان مى سازيد؟ اين است پروردگار جهانيان؛ و در آن كوههايى استوار پديد آورد و در آن، بركت نهاد و روزيهايش را در آن در چهار روز (چهار دوره) به اندازه مقرّر كرد، يكسان و درست براى خواهندگان است. سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود. پس به آن و به زمين گفت؛ خواه يا ناخواه بيابيد. گفتند: فرمانبردار آمديم. آن گاه، آنها را [كه به صورت دود بودند]. در دو روز، هفت آسمان بساخت و در هر آسمانى فرمان آن را وحى كرد، و آسمان دنيا را به چراغهايى (ستارگان) بياراستيم و [آن را از آسيب يا از ورود شياطين]نگاه داشتيم اين است [آفريدن و]اندازه نهادنِ آن بى همتاى تواناى دانا.
يونس بن عبدالرحمان مى گويد از حضرت امام رضا (ع) درباره حقيقت «قَدَر» پرسش كردم. در پاسخ فرمود:
هِىَ الْهِنْدِسَةُ و وَضْعُ الْحُدُودِ من البقاءِ، قال: ثُمَّ قالَ: و الْقَضاءُ هو الْاِبرامُ و اِقامَةُ الْعَيْنِ.(الكافى، ج 1، ص 158.) «قَدَر»، همان طرّاحى و مهندسى و اندازه گيرى پديده ها و تعيين مدّت بقا و هنگام فنا و نابودى آنهاست. آن گاه مى گويد: امام (ع)، درباره حقيقت «قضا» فرمود: «قضا»، استوار سازى و استحكام و قطعى شدن پديده و به پاداشتن آن است.
از اين آيات و روايت امام رضا (ع) و همچنين سخن امام على (ع) بر مى آيد كه هر آفريده اى در عرصه هستى، بر وفق حكمت الهى اندازه گيرى دقيق شده است، بدان حد كه اگر از اندازه تعيين شده فزونى گيرد و يا نقصان يابد، در مصلحت آن آفريده، خللى پديد مى آيد و منفعت مقرّر بر هستى آن دگرگون مى شود.
بر اين اساس، خداى تعالى با ظرافت و باريك بينى ويژه اى در همه ذاتيات و اوصاف آن، تصرّف كرده و در بسترِ تدبيرِ حكيمانه خويش، آن را باليده است و براى رساندن به هدفى كه آن را آفريده، همه استعدادها و آمادگى هاى لازم را در اختيارش نهاده و سرنوشت معيّنى را برايش در لوح محفوظ رقم زده است، تا اينكه از جايگاه معلومى كه مقرّر كرده است، حركت تكاملى خود را طى كند و به سرمنزل مقصود برسد و از طرح و اندازه خود، گامى فراتر ننهد.
و آفريدگان نيز با رضامندى وارد ميدانِ آفرينش و حركت در مسير تعيين شده گشته اند و بدون احساس دشوارى، با نهايت تسليم در برابر مشيّت الهى به سوى مقصودى كه در پيش دارند، در تلاش و تكاپويند، و چگونه مى توانند از قضا و قدر الهى سرپيچى كنند، در حالى كه خداوند براى آنها حد و اندازه قرار داده و آنها را تجلّيگاهِ تدبير لطف و تسليم مشيّت و خواست خود كرده است؛ همچنان كه على بن ابى طالب (ع) فرمود:
«جز اين چه انتظار مى توان داشت؛ چرا كه جريانهاى هستى و پديده هاى عالم، همه صادر شده از مشيّت و خواست اويند. «وَ كَيْفَ و اِنَّما صَدَرتِ الْامُوُر عَنْ مَشِّيَّتِهِ». و همچنان كه در قرآن كريم آمده است، خواست او بر همه جهان، حكومت و سلطه دارد؛ امّا خواست ديگران، نه:
وَاللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ من دُونِهِ لا يَقْضُونَ بِشَيْ ءٍ إِنَّ اللَّهَ هو السَّمِيعُ الْبَصِيرُ.(غافر، آيه 20.) و خداى، به راستى و درستى حكم مى كند، و كسانى كه اينان به جاى خدا مى خوانند، هيچ حكمى نمى كنند. همانا خداست شنوا و بينا.
ديگران هر چه هستند و هر كه باشند، فقط در كادر و محدوده كارايى اى كه خداى آفريدگار به عنوان قلمرو كار و حركت و اراده آنها معيّن كرده است، عمل مى كنند و هيچ گاه از محدوده خويش، گامى فراتر نمى نهند:
الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّموَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَلَمْ يَكُن لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَخَلَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً. وَاتَّخَذُوا من دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَهُمْ يُخْلَقُونَ وَلاَ يَمْلِكُونَ لِأَنفُسِهِمْ ضَرّاً وَلاَ نَفْعاً وَلاَ يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَلاَ حَيَاةً وَلاَ نُشُوراً.(فرقان، آيه 3-2.) آنكه فرمانروايى آسمانها و زمين، از آن اوست، و هيچ فرزندى نگرفت و او را هيچ انبازى در فرمانروايى نيست، و هر چيز را بيافريد و آن را اندازه نهاده، اندازه اى درست و تمام. و [مشركان] به جاى او (خداى يكتا) خدايانى گرفتند كه هيچ چيز نمى آفرينند و خود آفريده مى شوند، و زيان و سودى براى خويشتن در توان و اختيار ندارند، و نه مرگى و نه زندگانى اى و نه برانگيختنى به دست آنهاست.
وَإِنْ من شَيْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ.(حجر، آيه 21.) و هيچ چيزى نيست، مگر آنكه گنجينه هاى آن نزد ماست، و آن را جز به اندازه معلوم، فرو نمى فرستيم.
اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنثَى وَمَا تَغِيضُ الْأَرْحَامُ وَمَا تَزْدَادُ وَكُلُّ شَى ءٍ عِندَهُ بِمِقْدَارٍ.(رعد، آيه 8.) خدا مى داند كه هر مادينه اى چه بار دارد و زهدانها چه مى كاهد و چه مى افزايد؛ و هر چيزى نزد او به اندازه است.
پاره اى از آيات قرآن كريم، بيانگر اندازه دارى پديده هاى جهان اند و اينكه هيچ يك از آنها از حد و مرز و اندازه خود، فراتر نمى روند.(براى نمونه، ر.ك: سوره اعلى، آيه 3؛ سوره طه، آيه 50 و سوره طلاق، آيه 3.)
نكته مهمّ اينكه انسان نيز اگر چه در كارهاى ارادى خويش، مختار است، مشمول همين قانون و اصل كلّى است؛ يعنى توانايى او براى خودسازى و انتخاب راه و چاه، تنها در جهتى مشخّص از زندگى اوست. به تعبير ديگر، توانايى او در همان اندازه و محدوده اى است كه «قضا و قدر» الهى براى او معيّن كرده است. خداى تعالى، چنين خواسته كه انسان به تشخيص و به خواست و با انتخاب خود، آينده خويش را، نيك يا بد، زشت يا زيبا، و تابناك يا تيره، بسازد:
إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ من نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعاً بَصِيراً. إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً.(انسان، آيه 3-2.) ما آدمى را از نطفه اى آميخته (نطفه مرد و زن) بيافريديم. او را مى آزماييم و از اين رو، شنوا و بينايش ساختيم. ما راه را به او بنموديم، يا سپاسگزار باشد و يا ناسپاس.
به تعبير ديگر، انسان، آزاد و مختار است؛ امّا اين آزادى را خدا به او داده است و به تعبير فلسفى تر آن، انسان، محكوم به آزادى است. يعنى اگر جبرى الهى در مورد انسان وجود دارد، در حقيقت، جبر در «داشتن اختيار و آزادى» است و اگر تقدير و مشيّتى هم از سوى پروردگار متعال وجود دارد، اين است كه انسان بايد با «آگاهى و آزادى»، «خود» انتخاب كند.(شناخت اسلام، ص 169.)
در اين محدوده هايى كه پديده هاى عالم در قلمروِ آفرينش خود دارند، نه انسان و نه هيچ موجود ديگر، نبايد خود را فرمانرواى مطلق و بى منازع در منطقه محدود خويش بدانند؛ چرا كه اگر خدا بخواهد، خواست او را در همين منطقه محدود نيز خنثا و بى اثر مى كند:
إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ.(فجر، آيه 14.) هر آينه، پروردگارت در كمينگاه است.
چه بسا فرمان او بيايد و نتيجه تلاشهاى يك فرد يا گروهِ مغرور را چنان بر باد دهد كه براى هيچ كس، قابل پيش بينى نباشد، و عاملى هشيار كننده براى انسانها گردد و به آنها بفهماند كه حتّى در قلمرو قدرت و سازندگى خويش نيز بايد همواره به سايه مشيّت و اراده الهى، كه در همه جا گسترده است، توجّه داشته باشند.
در قرآن كريم نمونه هاى فراوانى از اين فرمان را مى بينيم كه به طور صريح ناظر به همين معناست:
إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ كَمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ الْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّهَا مُصْبِحِينَ. وَلاَ يَسْتَثْنُونَ. فَطَافَ عَلَيْهَا طَائِفٌ من رَّبِّكَ وَهُمْ نَائِمُونَ. فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيِم. فَتَنَادَوْا مُصْبِحِينَ. أَنِ اغْدُوْا عَلَى حَرْثِكُمْ إِن كُنتُمْ صَارِمِينَ. فَانطَلَقُوا وَهُمْ يَتَخَافَتُونَ. أَن لا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُم مِسْكِينٌ. وَغَدَوْا عَلَى حَرْدٍ قَادِرِينَ. فَلَمَّا رَأَوْهَا قَالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ. بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ. قَالَ أَوْسَطُهُمْ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ لَوْلاَ تُسَبِّحُونَ. قَالُوا سُبْحَانَ رَبِّنَا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ. فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ يَتَلاَوَمُونَ. قَالُوا يَاوَيْلَنَا إِنَّا كُنَّا طَاغِينَ. عَسَى رَبُّنَا أَن يُبْدِلَنَا خَيْراً مِّنْهَا إِنَّا إِلَى رَبِّنَا رَاغِبُونَ. كَذلِكَ الْعَذَابُ وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ.(قلم، آيه 33 -17.) ما آنها (اهل مكه) را بيازموديم، چنانكه خداوندانِ آن بوستان را آزموديم. آن گاه كه سوگند خوردند كه هر آينه، بامداد پگاه [پنهان از مستمندان]ميوه آن را خواهيم چيد؛ و استثنا نكردند، نگفتند. اگر خداى خواهد. پس شبانگاه كه خفته بودند، آفتى از سوى پروردگارت بر گِرد آن (بوستان) بگرديد. پس مانند باغى شد كه ميوه آن چيده و بريده باشند، درختانش سوخته و سياه شده، پس بامدادان يكديگر را ندا دادند: اگر ميوه چين هستيد، پگاه، به كشتزار خود در آييد. پس به راه افتادند و با هم آهسته مى گفتند: امروز، مبادا درويشى در آن (بوستان) بر شما درآيد. و پگاه برفتند، بدين آهنگ كه بر [چيدن و] منع درويشان توانايند. پس چون آن را ديدند، گفتند: هر آينه، ما گمراهيم. اين باغ ما نيست. [نه] بلكه ما ناكام شده ايم. بهترينشان [به خرد و ميانه روى]گفت: آيا شما را نگفتم؛ چرا خداى را به پاكى ياد نمى كنيد؟ گفتند: پاك است پروردگار ما. همانا ما ستمكار بوده ايم. پس برخى از ايشان بر برخى ديگر سرزنش كنان روى آورده، گفتند: واى بر ما، همانا ما سركش بوده ايم. اميد است پروردگار ما بهتر از آن را به ما باز دهد. ما به پرودرگارمان گراينده ايم. چنين است عذابِ [اين جهانى]، و هر آينه، عذاب آن جهان، بزرگ تر است، اگر مى دانستند.(گر خدا خواهد» نگفتند از بَطَر
پس خدا بنمودشان عجزِ بشر
تركِ استثنا، مرادم قسوتى است
نه همين گفتن كه عارض حالتى است
اى بسا ناورده «استثنا» به گفت
جان او با جانِ استثناست جفت.
(مثنوى، دفتر يكم، بيت 50-48).)
چكيده بحث اينكه آفريدگار جهان، آفريده ها را به قدرت خويش پديد آورده و آنها را بر وفقِ خواست خود، اختراع فرموده و آن گاه در طريق اراده خود، روان ساخته و در راه محبّت خويش، برانگيخته است؛ در حالى كه از جايگاه مقرّر خويش، قدم فراتر ننهاده و قدرت تجاوز از حد و مرز معيّن خود را، كه «قضا و قدر» الهى در راه رسيدن به نهايت مقصودى كه براى آن آفريده شده اند به آنان عطا كرده، ندارند.