زمانه بعثت
و الْحَمُدللَّهِ الَّذى من عَلَيْنا بِمُحَمَّدٍ نَبِيِّهِ (ص) دوُنَ الاُمَمِ الْماضِيَةِ و الْقُروُنِ السَّالِفَةِ بِقُدْرَتِهِ الَّتى لا تَعْجِزُ عَنْ شَىٍ و ان عَظُمَ و لا يَفُوتُها شَى ءٌ و ان لَطُفَ، فَخَتَمَ بِنَا عَلى جَميِعِ من ذَرَأ و جَعَلَنا شُهَداءَ عَلى من جَحَدَ و كَثَّرَنا بِمَنِّهِ عَلى من قَلَّ. سپاس و ستايش خداى راست كه نعمتِ وجود (بعثت) محمد (ص) پيامبر خويش را بر ما منّت نهاد [و ارزانى داشت]؛ نه بر امت هاى گذشته و روزگارانِ پيشين، [كه از آن بى بهره بودند.] با همان قدرتى كه از هيچ چيزى[و كارى] - هر چند سترگ – فرو نمى مانَد، و هيچ چيز [و كارى] - هر چند خُرد و ظريف - از نگاهِ تيز او بِدَر نمى شود. از اين رو، [او را سرآمد و پايان بخش پيامبران و] ما را سر آمد و پايان بخش همه آفريدگانش [از امت ها] قرار داد و بر منكران گواه گرفت، و در پرتو فضل خويش بر ايشان كه شمارِشان اندك بود، فزونى بخشيد.
من عَلَيْهِ بِكذا، با فلان چيز بر او منّت نهاد، آن چيز را به او بخشيد، به او نيكى كرد. احسان و نيكويى هايى را كه بر او كرده بود بر شمرد و به رُخش كشيد. فعل ماضى از مصدر «اَلْمَنّ»: منّت نهادن، به رخ كشيدن. مَنَّ، اسم مصدر: اندازه، ارزش، سنگين، نعمت ارزشمند و وزين، نعمتى كه تهيديستى را از ميان مى بَرد. نيز به معناى منّت نهادن به زبان، يعنى به رخ كشيدن امرى ناپسند و نكوهيده است، چنان كه فرمود: الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ لا يُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنّاً وَلاَ أَذىً لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِم وَلاَ هم يَحْزَنُونَ.(بقره ، آيه 262.) كسانى كه مال هاى خود را در راه خدا انفاق كنند و از پى انفاقى كه كرده اند منّتى ننهند و نرنجانند، مزد آنان نزد پروردگارشان است، نه بيمى بر آنهاست و نه اندوهگين شوند. وَلاَ تَمْنُن تَسْتَكْثِرُ.(مدّثّر، آيه 6.) منّت مَنِه كه كارت را بزرگ شمارى. مِنَّتْ: سپاس داشتن، سپاس، بر شمردن نيكيها، نيكى كردن، نوازش كردن، نيكويى، نعمت آغازين و بى سابقه و بى استحقاق را نيز گويند: «مِنَّتُكَ ابْتِداءٌ».(صحيفه سجاديّه، دعاى چهل و ششم.)
اى بداده رايگان صد چشم و گوش
بى ز رَشْوَت بخش كرده عقل و هوش
بيش از استحقاق بخشيده عطا
ديده از ما جمله كفران و خطا(مثنوى، دفتر سوم، بيت 2214 – 2212.) اين فراز از نيايش، اشاره است به كلام خداوند كه فرمود:
لَقَدْ من اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً من أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا من قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ.(آل عمران، آيه 164.) هر آينه خداى بر مؤمنان منّت نهاد كه در ميانشان پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آيات او را بر آنان مى خوانَد و پاكشان مى سازد و كتاب و حكمتشان مى آموزد، در حالى كه پيش از آن - آمدن پيامبر - هر آينه در گمراهى آشكارى بودند.
زمانه بعثت، روزگارى كه گواهِ قدرت هاى بزرگ؛ امّا متزلزل، مذاهب بزرگ؛ امّا گرفتارِ خرافات و كژانديشى ها و كشمكش ها و كژ راهه ها و ستيزيدن هاى متولّيانِ فلسفه هاى بر باد رفته، تمدّن هاى مشرِف به سقوط، قانون ها و مقررّات ظالمانه، اختلافات عميق طبقاتى، جنگ ها و كشتارها و غارتگرى ها و تعصّب هاى ناروا، آداب و عادات غلط، يورش هاى ضد دانش و دانايى و هزاران بدبختى و سيه روزى هاى ديگر بوده است. قرآن كريم در دو جا از اين همه نابسامانى، تباهى و انحطاط، به «ضَلالٍ مُبِينْ»،(آل عمران، آيه 164. و سوره جمعه، 2.) يعنى گمراهى آشكار، و به تعبير دقيق تر، گمراهى جدا كننده كه آنها را از هر سو از هدايت الهى دور كرده بود، تعبير كرده است. اگر چه در ضمن سوره ها و آيه هايى چند به شرح و تبيين آن پرداخته است، كه در اين جا به يك نمونه آن اشاره مى شود:
قل تَعَالَوْا أَتْلُ مَاحَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا به شَيْئاً وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَلاَتَقْتُلُوا أَوْلاَدَكُم من إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ وَلاَ تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ ما ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَلاَ تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ ذلِكُمْ وَصَّاكُم به لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ. وَلاَ تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ لاَنُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَهَا وَإِذَا قُلْتُمْ فَاْعْدِلُوا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَى وَبِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا ذلِكُمْ وَصَّاكُم به لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ. وَأَنَّ هذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَلاَتَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَن سَبِيلِهِ ذلِكُمْ وَصَّاكُم به لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ.(انعام، آيه 153 – 151.) بگو: بياييد آنچه را پروردگارتان بر شما حرام كرده بخوانم: اينكه چيزى را با او شريك مگيريد، و به پدر و مادر نيكى كنيد، و فرزندان خود را از بيم درويشى و تنگدستى مكُشيد، ما شما و آنان را روزى مى دهيم. پيرامون كارهاى زشت، چه آشكار و چه نهانش، مگرديد و كسى را كه خدا [كشتن او را] حرام كرده مكُشيد مگر به حق. اينهاست كه [خدا] شما را به آن سفارش كرده است. باشد كه خرد را كاربنديد. و پيرامون مال يتيم مگرديد – مگر به وجهى كه نيكوتر است - تا به جوانى و نيروى خود برسد. و پيمانه و ترازو را به عدل و انصاف، تمام بدهيد. هيچ كس را تكليف نمى كنيم مگر به اندازه توانش. و چون سخن گوييد [يا گواهى مى دهيد] به عدل و داد گوييد اگر چه خويشاوند باشد. و به پيمان خدا وفا كنيد. اينهاست كه [خدا] شما را به آن سفارش كرده است؛ تا شايد ياد كنيد و پند گيريد. و اين است راه راست من، پس آن را پيروى كنيد و به راه هاى ديگر مرويد كه شما را از راه او جدا مى كند. اينهاست كه [خدا] شما را به آن سفارش كرده است، تا شايد پرهيزگار شويد.
گفتنى است آنچه در باب زمانه بعثت بدان پرداخته شده، اختصاص به سرزمين عربستان ندارد؛ اگر چه پيامبر گرامى اسلام (ص) از سوى خداوند فرمان يافته بود كه در آغاز بعثت، عالى ترين ملكات انسانى را در منحطترين ارواحِ منجمدِ قومى وحشى، كه نه درك درستى از دين و مدنيّت داشت و نه درباره آفريدگار جهان مى انديشيد،(لا فى الدِّينِ يَتَفقَّهونَ و لا عَنِ اللَّهِ يَعقِلُونَ»، همچون بدخويانِ جاهليّت مباشيد، كه نه در دين فهمى دارند، و نه شناساى كردگارند - به صورت انسان، و درون پست تر از جانوران. نهج البلاغه، خطبه 166.) بنشاند. و نيز فرمان يافته بود كه بلندترين افكارى را كه هنوز متفكران آتن، قسطنطنيه، مداين و اسكندريه در تمدن هاى پيشرفته روم و ايران بدان دست نيافته بودند، وارد مغزهايى كند كه اوج پروازِ عقل هاشان از قله كوهان شتران، فراتر نمى رفت. و قومى را كه تاريخ همواره از ياد كردِ نام شان ننگ داشته است، سازندگان تاريخِ شكوهمند و شگفتى كند، كه هنوز تاريخ دانان جهان نگاه هاى آميخته با اعجاب خويش را از آن برنگرفته اند. بلكه نابسامانى عصرِ بعثت مدّ نظر است؛ يعنى عربستان، ايران، مصر، امپراطورى روم شرقى، هندوستان، چين، ژاپن، فرانسه، ايتاليا، بريتانيا و اسپانيا. در حقيقت، تعبيرهايى كه در ترسيم چهره جاهليّت، چه در قرآن كريم و چه در سخنان معصومان (ع)(نكته اين كه، پس از قرآن كريم، يكى از معتبرترين منابع براى شناخت اوضاع اجتماعى، سياسى، فرهنگى، اخلاقى و نيز اعتقادى مردم زمانه بعثت و روزگار جاهليت پيش اسلام (جاهِليّةِ الْاُولى – جاهليّت پيشين)، سخنان ائمه طاهرين به ويژه اميرمومنان على (ع) است كه گذشته از اعتبار دينى، از نظر تاريخى نيز بسى ارزشمند است.) از جمله «امام على بن الحسين (ع)» در صحيفه مبارك آمده است، آينه هايى هستند كه انحطاط و تباهى مردم جهان آن روز را، در زمينه هاى گوناگون: حكومت، اخلاق، فرهنگ، سياست و تعصب هاى قومى و قبيلگى، و نيز دين، تعليم و تربيت، روابط زناشويى و نظام خانواده و اوضاع اقتصادى، در خود انعكاس داده اند؛ يعنى در دو سطح و در دو قلمرو، جامعه هاى پيش از بعثت و زمانه ظهور پيامبرگرامى (ص) را بيان كرده اند؛ گاه اوضاع و احوال آشفته حاكم بر جهان را بيان مى كنند و گاه به تشريح وضعيّت نابسامان عرب جاهلى مى پردازند چرا كه بعثت پيامبر (ص)، تنها براى رهايى مردم عربستان و به سامان رساندنِ زندگى فردى و اجتماعى آنان نبود. در دور پايانى نبوّت، او مُنذِر و بيم دهنده جهانى بود و رهايى بخش همه انسانها. خداوند از زبان پيامبر (ص) مى فرمايد:
وَأُوحِىَ إِلَىَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنذِرَكُم به وَمَن بَلَغَ.(انعام، آيه 19.) اين قرآن به من وحى شده است تا با آن شما و هر كه را [كه پيام آن] به او برسد بيم دهم.
وَهذَا كِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ مُبَارَكٌ مُصَدِّقُ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَلِتُنذِرَ أُمَّ الْقُرَى وَمَنْ حَوْلَهَا.(انعام، آيه 92.) اين كتابى است كه آن را فرو فرستاديم، با بركت است و باور دارنده آنچه پيش آن بوده، [تا مردم را به پاداشهاى الهى مژده دهى] و تا [مردم] ام القرى – مكّه - و آنها را كه پيرامون آنند بيم دهى.
از همين رو، آنچه در قرآن كريم و در سخنانِ معصومان؛ پيامبر و امامان شيعه و نيز بانوى اكرم اسلام فاطمه (س) آمده در اين دو قلمرو است. گاهى اوضاع حاكم بر جهان آن روز مدّ نظر است(زيرا كه مخاطب كلام حضرت محمّد (ص) فقط صحابه او نبودند، بلكه انسانيت است، در گذشته و حال (اكنون) و آينده و تا لحظه اى كه موجودى بنام انسان باقى است: تَبَارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً. بزرگ و بزرگوار آن [خداى] كه اين فرقان – جدا كننده ميان حق و باطل: قرآن - را بر بنده خويش فروفرستاد تا جهانيان را بيم كننده باشد. (فرقان، آيه 1).) و گاهى اوضاع حاكم بر جزيرةالعرب و زندگى منحط و نكبت بار عرب جاهلى، كه در اين جا به نمونه هايى اشاره مى شود. فاطمه (س) در گفتار تاريخى و شورانگيز خود، كه در «مسجد النّبى» و در استيضاح خليفه غاصب ايراد فرمود، در فرازى بسيار كوتاه و گويا، به ترسيم چهره زشت جاهليّت در عصر و روزگار بعثت در قلمرو جهان اشاره كرده است:
فَرَاَى الْاُمَمَ فِرَقاً فى اَدْيانِها، عُكَّفاً عَلى نِيرانِها، عابِدَةً لِاَوْثانِها مُنْكِرَةً ِللَّهِ مَعَ عِرْفانِها.(شرح خطبه حضرت زهراء، رخساره خورشيد، ص 286.) پيامبر (ص) ديد كه هر فرقه اى، دينى برگزيده. و هر گروهى بر آستانه شعله اى خزيده، و هر دسته اى به بتى نماز برده است، و همگان با آنكه خدا را [به خوبى] مى شناختند، انكار مى كردند.
يعنى پيامبر (ص) در روزگارى برانگيخته شد، كه تفرقه و آشفتگى دينى، و تقديس و تكريمِ آتش و اعتكاف بر آستانه آن، بت پرستى و انكار خداوند، با آنكه او را به خوبى مى شناختند، نابسامانى هايى بود كه جامعه بشرى در سطح جهان با آنها درگير بود. و در حقيقت دردهايى بودند كه زمينه اجتماعى بعثت جهانى حضرت محمّد (ص) را فراهم آورد.
در آن روزگار (قرن ششم ميلادى) امپراطورى روم، عظمت و احتشام ديرين خود را از دست داده بود و مى رفت كه محوريّت اش تنها به محوريّت ساده دينى تبديل شود. در ايران نيز افكار و انديشه ها و باورهاى مردم متزلزل شده و طبقات اجتماعى در هم ريخته، و رشته وحدت و يگانگى از هم گسيخته بود. در تمام اروپا، از جزاير آنگلوساكسون گرفته تا فرانسه و اسپانيا و كشورهاى اسكانديناوى و حوزه هاى دانوب، يا جنگ هاى داخلى بود، يا هجوم بيگانگان و يا هر دو.(براى مطالعه بيشتر، ر.ك تاريخ تمدن هنرى لوكاس ج 1.) آتش فتنه و آشوب و كشتار و غارت در همه جاى جهان شعله ور بود؛ به ويژه در فرانسه كه جنگ ها در ميان «ويزيگوت(گوتهاى باخترى)Visigoths(، دسته اى از ژرمن هاى باخترى كه مابين راين و آلب و بخش جنوبى راستاى رود دانوب تا ناحيه دوردستى چون دشت مجارستان مى زيستند، بودند. و پس از گرويدن گوتها به آئين آريوسى به پيروى اسقف اولفيلاس و گسترش آن در ميان ساير دسته هاى ژرمنى ساكن مرز دانوبى، اين دسته نيز پيش از آنكه به همراه گوتهاى خاورى، بورگونيها، واندالها، سوئويها، آلمانيها ولومباردها به امپراطورى روم يورش برند مذهب مسيحى آريوسى داشتند. (برگرفته از تاريخ تمدن، هنرى لوكاس، انتشارات كيهان ج 1 ص 318 – 316).)«ها با خاندان «كلويس(كلوويس حاصل ازدواج شيلدريك، پسر مرووه، جانشين كلوديو، نخستين پادشاه فرانك، با زن شاه تو رينگن يعنى باسينا بود كه به سال 418 م در پانزده سالگى به سلطنت رسيد، و كشور فرانسه را بنياد نهاد و نام خود را به هجده تن از شاهان فرانسه داد، و به هنگام مرگ، چندين پسر از خود به جاى گذاشت و براى جلوگيرى از جنگ جانشينى سرزمين خود را ميان آنان تقسيم كرد. (برگرفته از تاريخ تمدن، ويل دورانت، عصر ايمان بخش 1 ص 115 – 113).)«، فاجعه آميزترين و گريه آورترين فصل تاريخ آن روزگار است. كشورهاى شمالى افريقا و هم چنين در آسيا، كشورهاى تبّت و هند، چنان گرفتار نزاع ها و درگيرى ها و خونريزى هاى داخلى بودند كه همه روابط اجتماعى آن ها را از هم گسيخته و پاره پاره كرده بود. به هر حال، وحشى گرى در همه جاى جهان حكم مى راند. بيش تر مردم بى راهه مى رفتند و زشتى ها و پلشتى هاى اخلاقى نيز بر زيبايى ها و پاكى ها چيره بود. مهم ترين زمامداران كسانى بودند كه بيش تر مى توانستند دست خود را به جنايت بيالايند و آتش جنگ و كشتار را تيزتر و سوزان تر كنند. در اين روزگار مردم جز كشتن و غارت كردن و نابود ساختن و مكر و فريب به كار بردن نمى دانستند. اميرمؤمنان (ع) بدبختى ها و نابسامانى ها و پريشانى هاى جامعه هاى آن روزگار را كه به لحاظ فكرى راه به جايى نمى بردند در تابلوهايى بسيار زيبا و گويا به تصوير كشيده است:
و النَّاسُ فى فِتَنٍ انْجَزَمَ فِيها حَبْلُ الدِّينِ، و تَزَعْزعَتْ سَوارِى الْيقينِ، و اخْتَلَفَ النَّجْرُ، و تَشَتَّتَ الْاَمْرُ، و ضاقَ الْمَخْرَجُ، و عَمِىَ الْمَصْدَرُ، فَالْهُدى خامِلٌ، و الْعَمى شامِلٌ. عُصِىَ الرَّحمنُ، و نُصِرَ الشَّيطانُ، و خُذِلَ الْاِيمانُ، فَانْهارَتْ دَعائِمُهُ، و تَنَكَّرَتْ مَعالِمُهُ، و دَرَسَتْ سُبُلُهُ، و عَفَتْ شُرُكُهُ. اَطاعُوا الشَّيْطانَ، فَسَلَكُوا مَسالِكَهُ، و وَرَدُوا مَناهِلَهُ. بِهِمْ سارَتْ اَعْلامُهُ. و قامَ لِواؤُهُ، فى فِتَنٍ داسَتْهُمْ بِاَخفافِها، و وَطِئَتْهُمْ بِاَظْلافِها، و قامَتْ عَلى سَنابكِها. فَهُمْ فيها تائِهُونَ حائِرونَ جاهِلُونَ مَفْتُونُونَ فى خَيْردارٍ و شر جيرانِ. نَوْمُهُمْ سُهُودٌ، و كُحْلُهُمْ دُمُوعٌ، بِاَرْضٍ عالِمُها مُلْجَمٌ، و جاهِلُها مُكْرَمٌ.(نهج البلاغه، خطبه 2.) مردم در فتنه ها گرفتار بودند. رشته دين گسسته و پايه يقين ناپايدار بود. هر كس به چيزى كه آن را اصل مى پنداشت چنگ در زده بود. كارها پراكنده و در هم و راه رهائى از آن فتنه ها باريك، طريق هدايت مسدود بود. و گمراهى و بى خبرى آن گونه شايع و همه گير، كه هدايت را آوازه اى نبود. خدا را گناه مى كردند و شيطان را يار و ياور بودند. ايمان ورشكسته، ستون هايش از هم گسيخته، نشانه هايش متغيّر راههايش ويران، و جاده هايش ناپديد بود. همگان در راه شيطان گام مى زدند و از آبشخورش مى نوشيدند. به يارى (پيروانش) متابعانش در اين قوم بود كه پرچم پيروزى برافراشت، و فتنه ها بر انگيخت و آنان را در زير پاهاى خود فرو ماليد، و لگد مال سُم هاى خود نمود و باز به انتظار فتنه بيش تر به سر سُم خود ايستاده بود. امّا مردم حيرت زده، نادان و فريب خورده، و بهترين خانه ها [كعبه] را بدترين همسايه ها بودند. شب ها خواب به ديدگان آنان راه نمى يافت و سرمه چشم آن ها سرشگ خونين بود. آنجا سرزمينى بود كه دانايش دهان دوخته و نادانش به عزّت در صدر نشسته بود.
در جايى ديگر فرمود:
اَرْسَلَهُ عَلى حينِ فَتْرَةٍ من الرُّسُلِ، و طُولِ هَجْعَةٍ من الْاُمَمِ، و اعْتِزامٍ من الْفِتَنِ، و انِتشارٍ من الْاُمُورِ، و تَلَظٍّ من الْحُروُبِ. و الدُّنْيا كاسِفَةٌ النُّورِ، ظاهِرَةُ الْغُروُرِ، عَلى حينِ اصْفِرارٍ من وَرَقِها، و اِياسٍ من ثَمَرِها، و اغْوِرارٍ من مائِها. قَدْ دَرَسَتْ مَنارُ الْهُدى، و ظَهَرَتْ اَعْلامُ الرَّدى، فَهِىَ مُتَجَهِّمَةٌ لِاَهْلِها، عابِسَةٌ فى وَجْهِ طالِبِها، ثَمَرُها الْفِتْنَةُ، و طَعامُها الْجِيفَةُ، و شِعارُهَا الْخَوْفُ، و دِثارُهَا السَّيفُ.(نهج البلاغه، خطبه 89.) پيامبر را هنگامى فرستاد كه رشته رسالت منقطع شده بود و زمانى طولانى مردم به خواب غفلت رفته بودند. فتنه ها سربرداشته و كارها نابسامان بود. آتش جنگها زبانه مى كشيد. روشنايى از جهان رخت بر بسته و چهره فريبنده دنيا آشكار گرديده بود. برگ هاى درخت زندگى زرد و كسى از شجره حيات، اميد ثمرى نداشت. آب زندگى فروكش كرده بود. نشانه هاى هدايت كهنه و علائم گمراهى پديدار بود. دنيا بر مردمش ناخوش روى و برخواستاران خود ترش ابروى بود. ميوه اش فتنه و طعامش مردار. در درونش وحشت نهفته داشت و از برون شمشير ستم آخته.
اگر نبود پرتو ضعيف و كمرنگى از دين و آيين، كه هنوز از برخى معبدها بيرون مى تابيد، و اندكى از تعاليم و آموزه هاى فلسفى، كه در ميان گروهى اندك دست به دست مى گرديد، در چنان روزگارى مى بايست گفت: كه به طور كلّى روح انسانيت از بشرِ آن روز، رخت بر بسته و جاى خود را به درنده خويى و حيوانيت سپرده بود.
جاهليّتِ عرب و نعمت وجود پيامبر (ص)
ستاره اى بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميده ما را رفيق و مونس شد
نگار من، كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموزِ صد مدرّس شد
(حافظ)
حدود بيست قرن پيش از ميلاد، ابراهيم به فرمان پروردگار، فرزند خود اسماعيل و مادرش هاجر را به درهّ اى بى كِشت منزل داد. پيدايش زمزم گروهى از باديه نشينان صحرا را بدين نقطه كشانيد. چندى بعد ابراهيم از سوى خداوند فرمان يافت كه با كمك فرزندش اسماعيل خانه كعبه را، كه بنا به رواياتى يادگار حضرت نوح بود، از نو بنا كند و به تعبير قرآن پايه هاى آن را بالا ببرد:
وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ من الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ.(بقره، آيه 127.) و آن گاه كه ابراهيم و اسماعيل پايه هاى خانه را بالا مى بردند.
با ساختن اين خانه، بنيان و طرح شهر مكّه ريخته شد. شهر مكّه، بت خانه اعراب، ايستگاه كاروان هاى جنوب و شمال، درّه محصور و در ميان گرفته اى كه چاه آبى داشت و در آن صحراهاى وسيع و بى حِفاظ، مكانى امن و قابل دفاع براى ساكنان آن بود و بر اثر گذشت زمان، حرمتِ آن، چنان در خاطره ها نفوذ كرده بود كه با آن شدّتِ حميّت و تعصّب عربِ جاهلى، كه وجودش آكنده از خشم و كين و تكبّرِ ناروا بود و خونريز و خونخواه، چون به آنجا مى رسيدند، بى تعرّض و بى تجاوز در كنار يكديگر مى زيستند و مَثَلِ «چراى مشترك گرگ و ميش» را در عمل، نشان مى دادند. شهرى چنين، در آن غوغاى پراكندگىِ قبيله ها و كينه جوييهاىِ همواره، كه گاهى ريشه هاى آن در تاريكى هاى زمان گم مى شد، امّا آن را ادامه مى دادند. به راستى كه بهشت آسودگى و امنيت بود. تيره هاى قرشى؛ فرزندان «قُصَىّ» ساكنان مكه، كه تدبيرشان در استقرار و ثبات و نگهبانى اين موقعيت بى اثر نبود، بهشت خويش را، در اثر زياده خواهى در سودجوئى و ربا خوارى و خود پسندى و تمايلات نژادى و بت پرستى و بى انصافى و ستم ورزى و تعظيم و تكريم بى حد و اندازه طلا، دوزخ مردمانِ فقير و ناتوان كرده بودند. تاجرانِ قُرَشى رمز و رازِ مال يابى و بهره گرفتن از دسترنج بندگانِ زحمت كشِ خداوند را با ابزارها و راه كارهاى به ظاهر انسانى و به حقيقت شيطانى، خوب مى دانستند. با شمّه اى از آن تدبيرها و راه كارها كه ويژه «اَبناى بى مروّت دنيا» است، هر كس هواى خويش را خداى خويش مى دانست و مال و مال اندوزى را برتر و بهتر از هر چيزى مى انگاشت.
در ميان بت هايى كه در خانه مكّه آويخته بودند، نظمى حيرت انگيز پديد آورده بودند كه هدف آن به دست آوردن سودِ بيش تر با كوشش و كار و تلاشِ كمتر بود، و در اين راه توفيقى نيز يافته بودند. زائران عرب، كه به تفقد و دلجويى بت ها و مهرورزى به آن ها و طوافِ خانه مكعب شكل (كعبه) به مكّه مى آمدند، نمى بايست توشه همراه داشته باشند و بيرون حرم جامه دوخته بر تن پوشند. اين همه را مى بايست از شهر مكه مى خريدند تا بازار مكيّان رونق گيرد. و اگر زائرى به هنگام طواف جامه خويش را بر تن داشت مى بايست از آن پس، آن را از خود دور كند. اگر چه زائران فقير از حمايت و عطاياى متولّيان كعبه برخوردار مى شدند و اندكى از سودهاى كلان و بى حساب را كه در سايه بُتان به دست مى آوردند در اين راه مصرف مى كردند. اما آن سودها را غنيمت خويش مى پنداشتند. و اگر با اندكى از بسيار، زائران فقير را اِطعام مى كردند، صلاى كرم سر مى دادند و چه خطابه هاى غرّا و قصيده هاى شيوا براى شهرت جودِ عميم خويش، انشاء مى كردند و در بازارهايى كه براى تجارت و تفاخر بر پا مى شد، مى خواندند.
ربا خوارى رسم و آيين مقبول بود؛ رباى دينار به دينار، و دينار به دو دينار و سه دينار، و سود بالاى سود، كه در عمل هر دينار به چهار و پنج دينار، و به تعبير قرآن كريم: «اَضْعافاً مُضاعَفَةً. افزودنى ها بر افزوده ها»(آل عمران، آيه 130.) سودهايى چند برابر متداول و رايج بود. و بى چاره اى كه به ضرورت زندگى، مگس وار، به دام عنكبوتان رباخوار مى افتاد تا زمانِ مرگ، مزدورِ بى مزدِ او بود و اگر وارثى داشت، پرداخت باقيمانده را، كه غالباً چيزى بيش از اصل بود، به عهده او مى گذاشت. قدرت دينار، ثابت و نامحدود بود. بستانكار (وام دهنده) بنابر رسم و آيين موجود، بر جان و مال و احياناً عِرض و ناموس بدهكار (وام گيرنده) استيلا داشت. مى توانست او را به خدمت گزارى خود گيرد، به سوى جنگ گسيل كند، كتك بزند يا ناموس او را به حريفى بسپرد و طلب را از او دريافت كند. بهره گيرى از عِرضِ زنان، تجارتى عادى بود. عبداللَّه بن جَدْعان، مالدارِ معروف تيمى قُرَشى كه از اشراف بنام مكه بود و گويند: پيمانِ معروف به «حِلْفُ الفضول»(داستان ياد كنندگان سوگند، ورقى زرّين به اوراق تاريخ زندگى قريش افزوده است. «حِلفُ الْفُضُول» چهره ديگر اين مردم سرسخت را نشان مى دهد. چهره اى كه انعكاس صفا و لطف و سادگى زندگى بيابانى و روحيّه مردم آن سرزمين است. چهره اى كه آثار جوانمردى، زيرْدست نوازى و در نهايت خوى و خصلت آدمى را در خطوط آن مى توان خواند، آنچنان كه چهره اهريمنى و زشت خويى و ستمكارى آنان را در «حرب فجار» و ديگر جنگهاى خونين مى نماياند. شگفت نيست كه محمد (ص) شركت خود را در اين جمع از لحظه هاى پرارزش و بسيار زيباى زندگى خود مى داند. هنگامى كه به پيامبرى رسيده بود مى فرمود: در خانه عبداللَّه بن جُدعان، در پيمانى شركت كرده ام كه اگر به جاى آن «شتران سرخ موى» به من مى دادند آنچنان شاد و مسرور نمى شدم و اگر اكنون نيز مرا به چنان جمعى فراخوانند، مى پذيرم. داستان حِلف الفضول چنين است: مردم مكّه با يكديگر سوگند خورده و پيمان بسته بودند، كه مكّه را از هجوم دشمن بيگانه نگهبانى كنند. قبيله ها نيز با يكديگر چنين پيمان هايى داشتند و هر قبيله اى مردم خود را از آسيب قبايل ديگر حمايت مى كرد. امّا اگر كسى جز مردم مكّه در اين شهر به سر مى برد و خويشاوندى نداشت كه به پشتيبانى او برخيزد، هيچ كس به داد او نمى رسيد. روزى مردى از «بنى اسد بن خُزَيمه» براى تجارت به مكَه آمد. مردى از «بنى سهم» كالاى او را خريد و بهاى آن را نپرداخت. مرد اسدى دادخواهى نزد قريش برد و از آنان يارى طلبيد، اما كسى به سخن او گوش نداد. آن مرد از كوه ابوقُبَيس بالا رفت و شعرهايى خواند و قريش را به يارى خود طلبيد. قريش از كرده خويش پشيمان شدند و پيمانى بستند كه از آن پس نگذارند به هيچ غريبى ستم شود و چون اين پيمان علاوه بر سوگندها و پيمان هاى گذشته بود، آن را «حِلْفُ الفُضُول» ناميدند. (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 12 و محمد خاتم پيامبران، ج 1، ص 2 و191)) در خانه او بسته شد، از اين راه سودهاى سرشارى مى برد. درهم و دينار از هر راه كه به دست مى آمد مايه شرف و اعتبار بود. سيصد و شصت بت سنگى و فلزّى كه بعضى از آن ها چشمانى از ياقوت سرخ و زيورهاى گرانبها از طلا داشت و صنايع بدوى در آرايش آن تفنّن ها كرده بود، از فرازِ كعبه و درونِ آن نظاره گر استمرار فضايحى بود كه چون طمع ورزى قريشيان را اقناع مى كرد، پنداشتند، مدينه فاضله است و از آن بهتر هيچ نيست. بت پرستى رمز سقوط و انحطاط معنويّت ها و وسيله بسط تجارت و استقرار نفوذ قريشيان در سراسر عربستان، از حدود يمن تا مرزهاى شام بود. ائتلاف با قبايل عرب، كه سفر تابستان به شام و زمستان به يمن، در پناه آن نظم مى گرفت و از غارت كاروان به وسيله بدويان و صحرانشينان و گرسنگى و فقر كه نتيجه آن بود، امان مى يافتند سبب جلب بتان و حراست آن ها در حرمِ مكّه بود. در حقيقت اين بتان بى جان، كه رسم و آيين زمانه هاله اى از جلال و قدس الهىِ در اطراف آن برآورده بود، عنوان قبايل مختلفى بود كه به ائتلافِ تجارتىِ قريشيان پيوسته بودند و كاروان تجارت مكّه، كه آبنوس، عقيق، كُندر، خاك طلا و پوستِ دباغى شده شتر و نظير اين ها را، از يمن به شام و از شام به يمن مى برد و از اين داد و ستد، دينارى دو سه دينار سود مى آورد، در منطقه آن ها با پرداخت باجى مختصر، بى خطر مى گذشت. قبيله ها بتى داشتند و افراد قبيله نيز بتانى. بت پرست بَدَوى سنگ صافى را بت خويش مى گرفت و اگر سنگ صاف ترى مى يافت سنگ ديرين را به دور افكنده، سنگ تازه را به دامن نهاده به راه مى افتاد، و در مشكلات و هنگامه هاى خطرخيز از قدرت او مدد مى جست و در كارهاى مهم با مشورت او كار مى كرد. بعضى كسان، بتانِ خميرى داشتند و هنگام سختى و گرسنگى خداى خويش را مى خوردند. تا در فرصت ديگر خدايى تازه تر بسازند.(درباره وضع نابسامانِ مكّيان و رسم و آيين زشت رباخوارانِ طمع ورز، در دوره پيش از بعثت (جاهليّت) به مقدمّه مُمَتِّع ترجمه قرآن، ابوالقاسم پاينده، رجوع شود.) در چنان جهانى فتنه زا و مرگبار، تاريك و پرآشوب، و در محيطى چنين منحط و آشفته كه همواره بتان، مقتدرتر و مالداران طمع ورزتر، و فقيران فقيرتر، مى شدند، در قطعه اى از كره زمين كه به لحاظ موقعيت جغرافيايى ويژه خود، از يورش هاى خارجى مصون و در امان مانده بود، در ميان مردمى كه در حوزه دانش و تمدّن از بيش تر ملّت ها عقب مانده تر بودند،(على (ع) فرمود: صَلِّ اللَّهمَّ عَلى الدَّلِيلِ اِلَيْكَ فى اللّيلِ الاَلَيْلِ. بار خدايا درود و رحمت فرست بر راهنماى به سوى تو [كسى كه] در تاريك ترين شبها؛ يعنى سياه ترين جاهليت ها، مردم را به سوى تو فراخواند. در اين درود و توصيف، روزگار بعثت را به «اللّيلُ الْلَيْل. سياه ترين جاهليت ها»، تعبير فرمود. (دعاى صباح).) از وجود مباركِ عبداللَّه و آمنه فرزندى به وجود آمد كه به بركت رسالت او پس از نيم قرن جهان ديگرگون شد. رژيم هاى گذشته از هم پاشيد و اصول اجتماعى نوينى جايگزينِ آنها گشت. بت ها در هم شكست و «توحيدِ ناب» برقرار شد. نفاق ها و دورويى ها و درگيرى ها از ميان رفت و اتحاد و برادرى در مردم پديد آمد. و اين از جمله نعمت هايى بود كه خداوند مسلمانان را به بزرگداشت آن فراخواند:
وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَلاَ تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ من النَّارِ فَأَنْقَذَكُم مِنْهَا.(آل عمران، آيه 103.) و همگى به ريسمان خداى – توحيد دين و كتاب خدا – چنگ زنيد و پراكنده مشويد، و نعمت خداى را بر خود ياد كنيد، آن گاه كه با يكديگر دشمن بوديد، پس خداوند دل هاى شما را الفت داد تا به نعمت وى - اسلام و اُلفت - با هم برادر گشتيد، و بر لبه پرتگاهى از آتش بوديد، پس شما را از آن رهانيد.
امير مؤمنان على (ع) فرمود:
مُسْتَقَرُّهُ خَيْرُ مُسْتَقرٍّ، و مَنْبِتُهُ اَشْرَفُ مَنْبِتٍ، فى مَعادِنِ الْكَرامَةِ، و مَماهِدِ السَّلامَةِ. قَدْ صُرِفَتْ نَحْوَهُ اَفْئِدَةُ الْاَبْرارِ. و ثُنِيَتْ اِلَيْهِ اَزِمَّةُ الْاَبْصارِ. دَفَنَ اللَّهُ به الضَّغائِنَ، و اَطْفَأَ به الثَّوائِرَ. اَلَّفَ به اِخْواناً، و فَرَّقَ به اَقْراناً. اَعَزَّ به الذِّلَّةَ، و اَذَلَّ به الْعِزَّةَ. كَلامُهُ بَيانٌ و صَمْتُهُ لِسانٌ.(نهج البلاغه، خطبه 96.) قرارگاه او بهترين قرار گاه است. و خاستگاه او شريف ترين خاستگاه. از كان هاىِ ارجمندى و كرامت، و مهدهاى پاكيزگى و عفت. دل هاى نيكوكاران به او گراييده و ديده ها در پى او دويده است. خداوند كينه ها را بدو مدفون ساخت، و آتش دشمنى ها را به بركتِ او خاموش كرد. مؤمنان را بدو برادرانِ هم كيش ساخت، و ميان خويشاوندان [به خاطر كفرشان] جدايى افكند. خواران را بدو ارجمند و سالار، و عزيزانِ بى جهت را بدو خوار ساخت. گفتار او ترجمانِ هر مشكلى و خاموشىِ او زبانى گويا براى اهل دل است.
آرى، آن گاه كه روح درّنده خويى و شيطنت از كالبد بشر كناره گرفت و روحِ انسانيت از نو زنده شد، پسرى كه يتيم و تنها بود، امّا ميلياردها گوينده «لااِلهَ اِلاَّاللَّهُ»، و سرزمين ها و حكومت ها در خود نهفته داشت، با اين كه پيش از فرود آمدنِ قرآن، هيچ نوشته اى را نخوانده و هيچ خطى را ننوشته، و امّى و تحصيل ناكرده و درس ناخوانده و «نگارى» مكتب ناديده بود، به تعليم كتاب و حكمت پرداخت و جان ها را پاكيزه كرد. و با آوردنِ كتابى فراگير و جاودانه و در اوج اعجاز، علاوه بر «فرهنگ گفتارى»، «فرهنگ نوشتارى» را نيز، بنا نهاد. تا اگر روزگارى مردم تنها از راه شنيدن و آيين سينه به سينه سپردن، بيش تر از خواندن و نوشتن بهره مى بردند، اكنون با در آمدنِ پيامبرى كه معجزه جاودانه خود را كتاب مى دانست، «فرهنگ نوشتارى» و بهره جستن از خواندن بر بهره جستن از «فرهنگ شنيدارى» و سينه به سينه سپردن پيشى گرفت. و از آن پس بود كه عالمانِ قلم به دست در كنارِ سخنواران زبر دست، كه تنها گوشِ آدميان و حافظه محدود و خِردِ موقّت آنان را مخاطب قرار مى دادند، به وسيله خواندن و نوشتن و با سنّت و آيينِ پروردن و آموختن توانستند تجربه ها و اندوخته ها را در حافظه دائمى و جهانى تاريخ براى آيندگان ميراث بگذارند. براى همين بود كه نخستين پيامِ آسمانى؛ (پيامِ خواندن و نوشتن و آموختن) در آن تاريكزار جهل، و در آن شب تاريخى در غارِ «حِرا»، همانجا كه در آن سير معنوى و سفرِ روحانىِ از «خلق به سوى حقّ»، سالهاىِ سال، پرستشگاه و خلوتگاه او بود، در آن لحظه هاى نورانى و توصيف ناپذير، با نمايان شدنِ فرشته خدا، به او تعليم داده شد:
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ الْإِنسَانَ من عَلَقٍ. اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ. الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الْإِنسَانَ ما لَمْ يَعْلَمْ.(علق، آيه 5 – 1.) بخوان، به نام پروردگارت [كه همه آفريدگان را] آفريد. آدمى را از خونى بسته آفريد. بخوان، كه پروردگارت بزرگوارترين است. آن كه [نوشتن] با خامه [را] آموخت. به آدمى آنچه نمى دانست آموخت.
و براى همين بود كه به «قلم و آن چه مى نويسند» سوگند ياد كرد و عالمان را حرمت نهاد و مركّبِ قلمِ شان را، برتر از خون شهيدان دانست. او مدرسه اى گشود و مكتبى بنا نهاد كه در طول چهارده قرن، شمارِ پيروانش صدها ميليون و اكنون از ميليارد گذشته است. بزرگترين دانشمندان، اديبان، شاعران، فقيهان، محدّثان، مفسّران، فيلسوفان، حكيمان و عارفان و... از ميان پيروانش برخاستند. يتيمى كه سلاله دودمان شريف و فضيلت پيشه هاشم بود، كه از سال ها پيش تقريباً همه افراد آن از شناعت و زشتى و پلشتى جاهليت به دور بودند و تقواى خويش را به اين فضيحت ها نمى آلودند. به سنّت خاندان خود، دين حنيف ابراهيم را، كه اساس آن بر يكتاپرستى و احترام شرف و فضيلت و شخصيت انسانى بود، پيروى مى كرد و در اين جهان به هيچ چيز تعلق خاطر نبست و جز خداى، معشوقى نگرفت؛ امّا عالمى را شيفته و دلباخته خود ساخت.
اى تن تو پاك تر از جان پاك
روح تو پرورده «روحى فداك»
نقطه گهِ خانه رحمت تويى
خانه بر نقطه زحمت تويى
اى شب گيسوى تو روز نجات
آتش سوداى تو آب حيات
عقل شده شيفته روى تو
سلسله شيفتگان موى تو
چرخ ز طوق كمرت بنده اى
صبح ز خورشيد رُخت خنده اى
اى دو جهان، زير زمين از چه اى؟
گنج نه اى، خاك نشين از چه اى؟
تا تو به خاك اندرى، اى گنج پاك
شرط بود گنج سپردن به خاك
عقل، شفاجوى و طبيبش تويى
ماه، سفرساز و غريبش تويى
خيز و شب منتظران روز كن
طبع نظامى، طرب افروز كن
(مخزن الاسرار)
آرى، سنت خداوند چنين است كه درگاهواره ارتجاع، از ميان دشمنى ها و بيدادها و نادانى ها و پريشانى ها و پراكندگى ها، مردانى بزرگ و آزادگانى سرافراز و سرنوشت ساز برانگيخته شوند، تا دوباره درخت عدل و داد و عشق و دوستى و دانايى و يگانگى و همدلى را در جان آدميان بنشانند. چنان كه در گردش روزگار مى بينيم كه از خاك تيره افسرده، گل هاى رنگارنگ و ميوه هاى گوناگون و از مادّه مرده، موجود زنده بيناى شنوا پديد مى آيد، و از ميان تاريكىِ شب، گريبانِ صبح شكافته مى شود و آفتاب عالمتاب سر برمى آورد.
إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى يُخْرِجُ الْحَىَّ من الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ من الْحَىِّ ذلِكُمُ اللَّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ. فَالِقُ الْإِصْبَاحِ وَجَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ حُسْبَاناً ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ. وَهُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِهَا فِي ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ قَدْ فَصَّلْنَا الآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ.(انعام، آيه 97 – 95.) همانا خداوند شكافنده دانه و هسته است. زنده را از مرده بيرون مى آورد و بيرون آرنده مرده از زنده است. اين است خداى شما، پس كجا گردانيده مى شويد؟! شكافنده سپيده دم است و شب را براى آرامش قرار داد و خورشيد و ماه را با حساب درست - يا معيار براى حساب – پديد كرد. اين است اندازه نهادنِ آن بى همتاى توانمندِ دانا. و اوست كه براى شما ستارگان را آفريد تا در تاريكى هاى خشكى و دريا بدان ها راه يابيد. ما نشانه ها را براى گروهى كه مى دانند به تفصيل بيان كرده ايم.
اى مبدَّل كرده خاكى را به زر
خاكِ ديگر را بكرده بوالبشر
كارِ تو تبديلِ اَعيان و عطا
كار من سهوست و نسيان و خطا
سهو و نسيان را مُبَدَّل كن به علم
من همه خِلمم، مرا كن صبر و حلم
اى كه خاكِ شوره را تو نان كنى
وى كه نانِ مُرْده را تو جان كنى
اى كه جانِ خيره را رهبر كنى
وى كه بى ره را تو پيغمبر كنى
مى كنى جُزوِ زمين را آسمان
مى فَزايى در زمين از اختران(مثنوى دفتر پنجم، بيت 785 – 780.)
آرى، همين سنّت هاست كه حكمت و مشيت خدا را آشكار مى كند و مى نماياند كه جهان، بيهوده آفريده نشده و به خود وانهاده شده نيست. بسا فرزندى يكتاپرست و مؤمن از پدرى بت پرست و مشرك به وجود آمده و بر خلاف پدرش قيام كرده و مردم را به يگانگى خداوند فراخوانده است. زيرِ تختِ فرعون نطفه موسى كليم بسته مى شود و بر سفره او بزرگ شده، بُرنايى نستوه مى گردد. همين موسى دست پرورده فرعون با بازوانى ستبر و اراده اى پولادين و ايمانى قوى و با دلى آرام، ادّعاى ربوبيّت او را به هيچ مى گيرد و اساس حكومت اش را در هم مى كوبد. مولوى در مثنوى، در داستان پيدايش موسى، آنگاه كه فرعون رَحِمْ ها را سانسور مى كرد و شكم ها را مى دريد و همه نوزادان بنى اسرائيل را كنترل مى كرد، چه زيبا سروده است:
حمله بردى سوى در بندانِ غيب
تا نيايند اين طرف مردانِ غيب
چنگ در صُلب و رَحِمها در زدى
تا كه شارع را بگيرى از بدى
چون بگيرى؟! شه رهى كه ذوالجلال
برگشاده ست از براى اِنتسال
سد شدى در بندها را اى لجوج
كورىِ تو كرد سرهنگى خروج
نك منم سرهَنگ، هنگت بشكنم
نك به نامش نام و ننگت بشكنم
تو هلا در بندها را سخت بند
چندگاهى بر سِبالِ خود بخند
سِبْلَتت را بر كَنَد يك يك قَدَر
تا بدانى كالقَدَر يُعمِى الْحَذَر
سبلتِ تو تيزتر يا آن عاد؟
كه همه لرزيد از دَمشان بلاد
تو ستيزه رُوترى يا آن ثمود؟
كه نيامد مِثل ايشان در وجود
صد ازين ها، گر بگويم تو كرى
بشنوى و ناشنوده آورى(مثنوى، دفتر چهارم، بيت 2454 – 2445.)
اين سنّت خداوند است كه زمستان، بهار مى آوَرَد و خشكى باران. تاريكى روشنى مى زايد و بيداد عدل و داد. همان گاه كه آفتاب بر زمين مى تابد و رطوبت زمين را بخار كرده به هوا بالا مى بَرد و زمين را خشك مى سازد، تابش خورشيد بر اقيانوس ها و درياها آب را بخار مى كند و به شكل ابر بالا مى برد و چون هواهاى سرد از دو سوى مى آيند كه جاى هواى بالارفته را پر كنند، موج هايى پديد مى آيد كه در اثر برخاستن همان موج ها بخارهاى برخاسته از دريا به سوى سرزمين هاى خشك رانده مى شوند و به شكل باران بر زمين مى بارند و دوباره زمين را زنده و خرّم مى سازند.
وَهُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّيَاحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذَا أَقَلَّتْ سَحَاباً ثِقَالاً سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَنْزَلْنَا به الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا به من كُلِّ الَّثمَرَاتِ كَذلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتَى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ.(اعراف، آيه 57.) و اوست كه بادها را پيشاپيش بخشايش خود – باران – مژده دهنده مى فرستد، تا چون ابرهاى گرانبار را بردارند آن را به سرزمين مرده برانيم آن گاه آب را به آن (سرزمين) فرو فرستيم، پس با آن (آب) از هر گونه ميوه اى بيرون آريم؛ همچنين مردگان را بيرون آريم، شايد كه ياد كنيد و پند گيريد.
و همين سنت ها در زندگى آدميان نيز جارى است. آنگاه كه سرماى طاقت سوزِ جور و بيداد شاخ و برگ درخت انسانيت را پژمرده مى سازد، و آتش بيدادگرى چشمه هاى عواطف نيكو را در دل انسان ها مى خشكاند، خداى «حىِّ قيّوم» از رحمتِ جان پرورِ خود، نفحه و نسيمى به سوى آدميان مى وَزاند تا دوباره دل هاى مرده را زنده كند و دادگرى را بگستراند و رسم و آيين احسان و نيكويى را به جاى آوَرَد. چنان كه فرمود:
وَكَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً من أَمْرِنَا ما كُنتَ تَدْرِي ما الْكِتَابُ وَلَا الْإِيمَانُ وَلكِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِي به من نَّشَاءُ من عِبَادِنَا وَإِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ.(شورى، آيه 52.) و همچنين از فرمان خويش روحى – قرآن - را به تو وحى كرديم. تو نمى دانستى كه كتاب و ايمان چيست. و ليكن ما آن را نورى ساختيم كه بدان هر كه را از بندگان خويش بخواهيم راه مى نماييم. و هر آينه تو به راهى راست راه مى نمايى.
بناى جهان بر اساس حق و عدالت است، «بِالْعَدْلِ قامَتِ الّسَمواتُ و الْاَرْضُ»،(تفسير صافى، ص516، حديث نبوى.) اگر ستم و بيداد و باطل دوام يابد جامعه بشرى تباه مى گردد. همواره چيرگى از آن حق است. آرى، گاهى باطل چيره مى شود، امّا اين چيرگى آنگاه است كه حق در لباس باطل درآيد و جز نامى از حق باقى نماند. براى همين دوام نمى يابد و تا زمانى كه حق به ماهيّت و حقانيّت خود مصون بماند چيرگىِ باطل امرى ناممكن خواهد بود. و اگر به طور ناجاويد و موقّت پيروز شود سرانجام مقهور و مغلوب حق خواهد بود. چنانكه فرمود:
بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هو زَاهِقٌ.(انبياء، آيه 18.) بلكه حق را بر باطل مى افكنيم پس آن را فروشكند و باطل بى درنگ نابود شود.
كارهاى خداوند، در اين جهان حكمت آميز و بر اساس علل و اسباب است، اگر چه گاهى سبب سوزى مى كند؛ يعنى اين جهان با همين نظم و قانونى كه دارد يكى از كارهاى خداوند است. هرگاه ببينيم كه در اين جهان كارى بى سبب انجام نمى گيرد بايد بدانيم كه خداوند چنين مقرّر كرده است. به تعبير ديگر، سنّت الهى در آفرينش و تدبير جهان چنين است. چون اراده كند كارى انجام دهد اسباب آن را نيز فراهم مى آورد. از اين رو انسان مؤمن و خداشناس، هم خدا را باور دارد و هم به وجود علل و اسباب در اين جهان معترف است. خداوند هرگاه كه اراده كند باران رحمت اش را بباراند اسباب آن را؛ از تابش خورشيد و گرمى هوا گرفته تا تبخير درياها و وزش بادها را فراهم مى سازد. همچنين هرگاه اراده كند رحمتى را براى جهانيان فرستد؛ يعنى پيامبرى را برانگيزد، اسباب و زمينه هاى آن را نيز فراهم مى آورد. در بعثت حضرت محمد (ص)، نخست اوضاع جهان چنان شد كه دانستيم. آن گاه در گوشه اى از جهان كه داراى آسمانى صاف، ستارگانى درخشان، هوايى آزاد و بيابان هايى گسترده بود، در سرزمينى كه ابراهيم خليل الرّحمن با نهايت خلوص و پاكى، «معبدى» براى پرستش خداى يگانه به پاكرده بود. از دودمان همان ابراهيم و از خاندانى كه به كرامت و بزرگوارى و شجاعت و پاكى شهره بودند؛ از پدرى كه در نهايت سلامتِ تن و جان و نشاط و شادابىِ روح و داراى عالى ترين اخلاق و از دامن پاكِ دختر جوانى كه تندرست و مهربان و در نهايت عفاف و پاكى بود، فرزندى را كه وجود او براى جهانيان رحمت است به وجود آورد:
وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ.(همان، آيه 107.) و ما تو را نفرستاديم مگر رحمتى براى جهانيان.
خداوند در آيات مربوط به امامتِ ابراهيم (ع) و تجديد بناى كعبه آورده است كه در نيايشِ پايانى اش از خداوند طلب كرد، تا ازميان ذرّيه اى كه از هر چه جز خداست روى گردانده و به خداى رو آورده و تسليم شده اند، پيامبرى برانگيخته شود و به پاخيزد تا جان ها و خردهاى آماده را با تلاوت آيات و تعليم كتاب و حكمت، بارور گرداند و بذرهاى اخلاق نيكو را در دل هاى آدميان بيفشاند:
رَبَّنَا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.(بقره، آيه 129.) پروردگارا، در ميان ايشان پيامبرى را از آنان برانگيز كه آيات تو را برايشان بخواند و آنان را كتاب و حكمت – انديشه درست و گفتار و كردار درست – بياموزد و پاكشان سازد، كه تويى تواناى بى همتا و داناى استواركار.
براى همين پيامبر گرامى (ص) كه با تكيه بر عزّت قاهر خداوند، و با اتّصال به حكمت لايزالِ او به پاخاست و امتّى پديد آورد كه متّكى بر اين دو وصف «عزيز و حكيم» بود، و از قدرت درونى عزّت بخش و حكمت جوى خود نيرو گرفت و شكوفا شد، هميشه مباهى بود كه من دعاى اجابت شده پدرم ابراهيم هستم. «اَنَا دَعْوَةُ اَبى اِبراهِيمَ».(الميزان، ج 1، ص 281.)
اين همه آثار و بركت ها، در شخصيت آسمانى پيامبر گرامى (ص) و بعثت جهانى و كتاب جاودانه او بود كه دل ها را مى ربود و جان ها را در جذبه معنويّتِ پايدارِ خويش قرار مى داد، و انديشه ها را بر مى انگيخت و زبان ها را به ثنا و ستايش وا مى داشت؛ و امام سجاد (ع) را، كه هستى اش از جان پاك محمد (ص) مايه مى گرفت و خود ميراث دارِ معارفِ ناب و زالالى بود كه خداى داناى يگانه از صُقْع و كرانه ربوبيّت خويش بر دل درياوَشِ پيامبر فرو ريخته بود، به چنين ثناگسترى و ستايش خداوند، و ارج نهادن بر نعمت بى بديل بعثت وامى داشت: «اَلْحَمُدللَّهِ الذَّى من عَلَيْنا بِمُحَمَّدٍ نَبِيِّهِ (ص) دون...» آرى، نعمت وجود پيامبر از يكسو، و نعمت بعثت خجسته او از سوى ديگر، بعثتى كه شعاع تأثير فراخوانِ آن در سطح وسيعى از جهان و قرن هاى پياپى و تا ژرفاى روح انسان ها، نفوذ كرد. و از منحطترين و ارتجاعى ترين ملت ها، راقى ترين و مدنى ترين امّت ها را پرداخت. نه تنها انسان گذشته را، بلكه انسان اكنون و آينده را نيز تا آنگاه كه موجودى به نام انسان باقى است، از شرابِ طهور دعوت جهانى اش سرمست مى كند. چرا كه او حامل پيامى است همواره تازه و نوين از متن واقعيت مطلق، براى آنچه در انسان، از آن جهت كه انسان است، جاويدان و مطلق و فناناپذير است. براى همين، اگر چه همه پيامبرانش رهبر و هادى اند، امّا تنها او را براى همه جهانيان رحمت قرار داده است «وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ».
بعثت محمد (ص) نعمت ويژه ماست
در اين ره انبياء چون ساربانند
دليل و رهنماى كاروانند
از ايشان سيّد ما گشته سالار
هم او اوّل هم او آخِر در اين كار
(شيخ محمود شبسترى)
«دوُنَ الْاُمَمِ الْماضِيةِ و الْقُرُونِ السَّابِقَةِ»، اشاره به اين نكته است كه خداى منّان نعمت وجود پيامبر (ص) و فضيلت بعثت او را به مردم آخِرالزّمان ارزانى داشت؛ زيرا كه امتّ هاى پيشين ظرفيت پذيرش اين نعمت درياوَش را نداشته اند. از اين رو، از آن بى بهره بوده اند. وجود مقدّس حضرت محمد (ص) ميوه درخت پاك و پاكيزه نبوّت است كه «ميوه خود را هر هنگام به فرمان پروردگارش مى دهد؛ «تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا»،(ابراهيم، آيه 25.) و در آغاز، در علم مكنون خداوند منظور گشته و بر زبان پيامبرانِ پيشين و در لابه لاى كتابهاى مقدّس آنان، با كنايه و استعاره و تمثيل، بشارت داده شده است و سرانجام به عنوان كامل ترين و جامع ترين ثمره آفرينش، در عرصه طبيعت، به عنوان كامل ترين تجلّى الهى آفريده شد و با آفرينش او، آينه هستى جلا يافت و جانى تازه در پيكر هستى دميده شد.
جهان چون توست يك شخص معيّن
تو او را گشته چون جان او تو را تن
(شيخ محمود شبسترى)
از آنجا كه مقام نبوّت كه نوعى وساطت ميان خدا و بندگان است، از اهميّتى بسيار بالا برخوردار است، به ويژه كه بيان كننده ميانجيگرى در بيان سعادت و شقاوت، و صلاح و فسادِ مادّى و معنوى انسانهاست، طبيعى است كه صاحبان اين منصب و مقام معنوى، از ويژگى هايى برخوردار باشند كه ديگر افرادِ انسانى، فاقد آن هستند؛ يعنى سازمان نفسانى آنها بالاتر و برتر از طبيعت و سرشت عمومى انسانهاست؛ چرا كه بايد با هدايت وجودى و منطقى خاص خود، بتوانند تحوّلى در نوع انسان پديد آورند. بنابراين، ويژگيها و شاخصه هاى نفسانى آنها را نمى توان همانند نوعِ عمومى انسانها دانست. بلكه فاصله آنها از نوع انسان، فاصله انسان با انواع ديگر حيوان است. على (ع) فرمود:
اِنَّا صَنائعُ رَبِّنا، و النَّاسُ بَعْدُ صنائعُ لَنا.(نهج البلاغه، نامه 28.) ما پروردگان خداييم و مردم، پروردگانِ مايند.
ما پيامبر را بشرى مى دانيم كه البتّه برترين آفريدگانِ خدا يا همان چيزى است كه صوفيان يا عارفان مسلمان، «انسان كاملش» مى نامند. اين بيت صوفيان زبان حال جملگى مسلمانان درباره پيامبر (ص) است: محمّدٌ بَشَرٌ لا كَالبَشَر / بَلْ هو كَالياقُوتِ بَيْنَ الْحَجَرِ. محمّد نيز انسان ست امّا نه چون ديگر انسانها؛ بلكه او چون ياقوت در ميان سنگ هاست.
نكته مهم اين كه، اگر چه پيامبران همگى در گوهرِ نبوت و رسالت، كه فضيلتى فاخِر است، با هم مشتركند و هيچ گونه تفارقى در ميان آنان نيست، چنانكه خداى تعالى فرمود: «لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ من رُسُلِهِ.(بقره، آيه 285.) ميان هيچ يك از فرستادگان او فرق ننهيم. امّا بر حسب مقامات معنوى و مراتب وجودى با يكديگر متفاوتند و برخى بر برخى ديگر برترى داده شده اند. و بِالتَّبع در تحمّل بار نبوّت و رسالت الهى و ابلاغ آن به سوى خلق نيز برخى شان بر برخى ديگر، برترى دارند:
تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ مِنْهُم من كَلَّمَ اللَّهُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ وَآتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ.(بقره، آيه 253.) آن پيامبران، برخى شان را بر برخى برترى داديم. از ايشان كسى بود كه خدا با وى سخن گفت، و برخى شان را پايه ها بالابرد. و عيسى پسر مريم را حجّت ها و نشانه هاى روشن داديم و او را به روح القدس – جبرئيل – نيرومند گردانيديم.
اين برترى در شخصيت و نبوّت پيامبر گرامى اسلام (ص) در عالى ترين سطحِ ممكن تجلّى يافته است: اللَّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِالتَّجَلىِ الْاَعْظَمِ فى هذِهِ اللَّيلَةِ من الشَّهْرِ الْمُعَظَّمِ.(مفاتيح، دعاى شب 27 رجب.) اكنون به پاره اى از ويژگى هايى كه حضرت محمد (ص) را بر ديگر پيامبران برترى داده است اشاره مى شود. ويژگى يكم، اين كه هر پيامبرى به سوى امت خويش برانگيخته شد، امّا او به سوى همه امت ها - پيشينيان و پسينيان – برانگيخته شده است:
وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا كَافَّةً لِّلنَّاسِ بَشِيراً وَنَذِيراً.(سباء، آيه 28.) و تو را نفرستايدم مگر براى همه مردم، مژده دهنده و بيم كننده.
وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ.(انبياء، آيه 107.) و ما تو را نفرستاديم مگر رحمتى براى جهانيان.
دوّم، اين كه او سرآمد و پايان بخش پيامبران است:
ما كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ من رِّجَالِكُمْ وَلكِن رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ.(احزاب، آيه 40.) محمد (ص) پدر هيچ يك از مردان شما نيست و ليكن فرستاده خدا و خاتمِ – سرآمد و پايان بخش – پيامبران است.
سوّم، اين كه كتاب او جاودانه است و دست خائنانه تحريفِ باطل گرايان ازآن كوتاه است، و نگهبان كتاب هاى ديگر آسمانى است:
وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ من الْكِتَابِ وَمُهَيْمِناً عَلَيْهِ.(مائده، آيه 48.) و [اين] كتاب – قرآن - را براستى و درستى سوى تو فرستاديم، باور دارنده آنچه پيش آن بوده از كتاب [الهى] و نگاهبان بر آن.
إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ.(حجر، آيه 9.) همانا ما اين ذكر – ياد و پند – قرآن - را فروفرستاديم، و هر آينه ما نگاهدار آنيم.
مصطفى را وعده داد الطافِ حق
گر بميرى تو، نميرد اين سَبَقْ
من كتاب و معجزه ت را رافعم
بيش و كم كن را ز قرآن مانعم
من تو را اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حديثت رافضم
كس نتاند بيش و كم كردن درو
تو به از من حافظى ديگر مجو
رونقت را روز روز، افزون كنم
نامِ تو بر زرّ و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهرِ تو
در مَحبّت قهرِ من شد قهرِ تو
نامِ تو از ترس پنهان مى گُوَند
چون نماز آرند، پنهان مى شوند
از هراس و ترسِ كفّارِ لعين
دينْت پنهان مى شود زير زمين
من مناره پر كنم آفاق را
كور گردانم دو چشمِ عاق را
چاكرانت شهرها گيرند و جاه
دينِ تو گيرد ز ماهى تا به ماه
تا قيامت باقيش داريم ما
تو مترس از نسخ دين اى مصطفى
اى رسول ما تو جادو نيستى
صادقى، هم خرقه موسيستى
هست قرآن مر تو را همچون عصا
كفرها را در كَشَد چون اژدها
تو اگر در زير خاكى خفته اى
چون عصايش دان تو آنچ گفته اى
قاصدان را بر عصايش دست نى
تو بخُسب اى شه مبارك خفتنى(مثنوى، دفتر سوم، بيت 1211 – 1197.)
چهارم، اين كه آن بزرگوار دينى آورده است كه «قَيّم» است يعنى عهده دارِ صلاحِ اين سرا و آن سراى آدمى است. همچنان كه فرمود: ذلِكَ الدِّينُ الْقَيّمُ.(روم، آيه 30.) اين است دين راست و استوار.
قلمروِ قدرت خداوند
بقدْرَتِهِ الَّتى لاتَعْجِزُ عَنْ شَى ءٍ و ان عَظُمَ، و لايَفُو تُها شَى ءٌ و ان لَطُفَ. با قدرتى كه در هيچ كار - هر چند بزرگ و كلان – فرو نمى مانَد، و هيچ چيز - هر چند ظريف و خُرد - از نگاهِ تيزِ او بدر نمى شود. قدرت عبارت است از مبدئيّت فاعلِ حىِّ مختار، براى كارهايى كه از او صادر مى شود و از آنجا كه خداوند فاعلى است داراى كمالهاى نامتناهى، داراى قدرت نامتناهى است و بِالطَّبْع اثبات قدرت براى خداى تعالى، مستلزم اثبات اختيار نيز هست؛ چرا كه قدرت همواره همراهِ با علم و اختيار است و مرتبه نامتناهى آن ويژه ذات مقدّس الهى است كه زيرِ تأثير هيچ عامل درونى و بيرونى قرار نمى گيرد. و چون نامتناهى است، فراگير است و شامل هر چيزِ «ممكن الوجودى» مى شود:
إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ.(عنكبوت، آيه 20.) همانا خدا بر هر چيزى تواناست.
گرچه مقدور بودن هر چيز مستلزم تحقق آن نيست و تنها امورى تحقق مى يابند كه اراده الهى به ايجاد آن تعلّق گرفته باشد. به تعبير ديگر معناى قادِر، اين نيست كه هر چيزى را كه بتواند انجام دهد بلكه معناى قادر بودنِ خداوند اين است كه هر چيزى را كه بخواهد انجام مى دهد و اگر نخواهد انجام نمى دهد؛ خواه خواسته باشد و دائماً از او فعل سرزده باشد، يا نخواسته و فعل انجام نداده باشد: «اِنْ شاءَ فَعَلَ، و ان لَم يَشَاء لَمْ يَفْعَلَ – سواءٌ شاءَ فَفَعَلَ دائماً، اَوْلَمْ يَشَاء فَلَم يَفْعَلْ».
امام سجاد (ع) در اين فراز از نيايش كه در مقام شكرگزارى از نعمت وجود پيامبر گرامى (ص) و بعثت جهانى آن بزرگوار است، آن عزيز و گرامى را جلوه اى از قدرت شامل و فراگير خداوند داناى توانا مى داند، و با زيباترين تعبيرها خدا را مى ستايد؛ چرا كه حقيقتِ محمد (ص) و گستره معارفى كه از سوى خداوند دريافت داشته است، برترين و باشكوه ترين تجلّى الهى است، كه در درازناى روزگاران، در گنجينه پنهان رُبونى، ذخيره مانده بود و دست تقدير و تدبير خداوند حكيم در آخِر الزّمان، به ما مسلمانان (امّت مرحومه) اَرْزانى داشته است. و چراغِ هدايتِ خاموشى ناپذيرى را كه برافروخته است بر دل و جان ما، و بر همه جهانيان تابانده است، و از اين موهبت و دِهِشِ بى بديل است كه در پرتو قدرت بى زوال و فراگيرش، بنى نوع انسان را تا سرانجام تاريخ از آن برخوردار كرده است. قدرتى كه در هيچ كار - هر چند بزرگ و كلان – فرو نمى مانَد، و هيچ چيز - هر چند ظريف و خرد - از نگاه تيز و باريك بين او به در نمى شود: «بِقُدْرتِهِ الَّتى...». آرى، خداى كريم، كه جهان تجلّى كريمانه اوست، اراده كرده بود كه آخِر الزّمان را، از بركت وجود محمد (ص) و شكوه بعثت و صلاى رهايى بخش او، شاداب و آباد كند و قدرت نامتناهى او اين نعمت گرامى را، از سپيده ازل بر مردم اين روزگار نگاه داشته بود. از همين رو، در آن روزِ فراموش نشدنى، پيك امين خداوند، به فرمان خداوند، شبستان دلش را به فروغ اين آيات روشن كرد:
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ الْإِنسَانَ من عَلَقٍ. اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ. الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الْإِنسَانَ ما لَمْ يَعْلَمْ.(علق، آيه 5 – 1.) بخوان به نام پروردگارت كه بيافريد – همه آفريدگان را. آدمى را از خونى بسته آفريد. بخوان، و پروردگارت بزرگوارترين [بخشندگان]، آن كه [نوشتن] را با قلم بياموخت. [و] آدمى را آنچه نمى دانست بياموخت.
همان روز مبارك بود كه درفشِ جاودانه نبوّت را بر دوش نهاد و در تاريك ترين تاريكستان شرك و كفر (فِى اللّيلِ الْاَلْيَلْ) و در وحشتكده پليدى ها و پلشتى ها، به آهنگ رهايى انسانِ گرفتار آمده در بندِ باورهاى خرافى و خُلق و خوى جاهلى، صلاى توحيد را در داد: قُولُوا لااِلهَ اِلاّاللَّه و، بناى رفيع كرامت هاى اخلاقى را بنيان كرد: اِنَّما بُعِثْتُ لِاُتَمِّمَّ مَكارِمَ الاَخْلاقِ(بحارالانوار، ج 2، ص 210.) و، ديهيم كرامت را بر تارُك آدميان بر نهاد: و لَقَدْ كَرَّمْنا بَنى آدَمَ.(اسراء، آيه 70.)
ويژگى هاى امّت پيامبر (ص)
فَخَتَمَ بِنا عَلى جَميعِ من ذَرَأَ، و جَعَلَنا شُهَدَاءَ عَلى من جَحَدَ، و كَثَّرَنا بِمَنِّهِ عَلى من قَلَّ. از اين رو ما را آخرينِ آفريده هايش [از ميان امت ها] قرار داد و بر منكران گواه گرفت، و در پرتو نعمتش بر پيشينيان - كه شمارشان اندك بود -، فزونى بخشيد. در اين فقره از نيايش امام سجاد (ع) به سه ويژگى كه مسلمانان را از ديگر امت ها جدا مى سازد، اشاره فرموده است:
ويژگى نخست، اين كه امّت اسلامى سر آمد و پايانِ همه امت ها و بهترين آنهاست؛ يعنى همچنان كه اسلام با ظهور و اعلام جاودانگى خود پايان و سرآمد اديان الهى است، و با پايان گرفتن دفتر نبوّت حضرت محمد (ص) به عنوان آخرين پيامبر و سرآمد و قافله سالار همه پيامبران پيشين شد، مسلمانان نيز به بركت اين خاتميّت، خاتم و سرآمدِ امّت ها و بهترين آنها گرديدند. فَخَتَمَ بِنا عَلى جميع من ذَرَأ. و اين نكته بسيار جالب و تامّل برانگيزى است كه قرآن كريم نيز بدان اشاره فرموده است:
كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلْنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ.(آل عمران، آيه 110.) شما بهترين امّتى هستيد كه براى مردمان پديدار شده ايد، كه به كارهاى پسنديده فرمان مى دهيد و از كارهاى زشت و ناپسند باز مى داريد و به خداى ايمان داريد.
دليل بهتر و برتر بودنِ مسلمانان، اين است كه با دو فريضه بزرگ اجتماعى «امر به معروف» و «نهى از منكر»، كه در هيچ يك از امّت هاى پيشين با اين وسعت نبوده است، براى خدمت به جامعه انسانى بسيج شده اند.
ويژگى دوّم، اين كه ما را بر منكران خود؛ همانان كه در برخورد با فراخوانِ توحيد و دعوتِ به ايمان خيره سرى و ستيزندگى كرده به انكار پيامبران برخاستند، گواه گرفته است: و جَعَلْنا شُهدآءَ على من حَجَدَ. اين فراز از سخن امام (ع) اشاره است به آموزه شهادت كه از معارف ناب و والايى است كه در قرآن كريم به تكرار بدان پرداخته شده است:
وَكَذلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً.(بقره، آيه 143.) و اين چنين شما را امّتى ميانه – معتدل، راست، بهين، برگزيده – ساختيم تا بر مردمان گواه باشيد و پيامبر بر شما گواه باشد.
فَكَيْفَ إِذَا جِئْنَا من كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَجِئْنَا بِكَ عَلَى هؤُلاَءِ شَهِيداً.(نساء، آيه 41.) پس چگونه خواهد بود آنگاه كه از هر امّتى گواهى بياريم و تو را بر اينان گواه آريم.
وَيَوْمَ نَبْعَثُ من كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً ثُمَّ لا يُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَلاَ هم يُسْتَعْتَبُونَ.(نحل، آيه 84.) و [ياد كن] روزى را كه از هر امتّى گواهى برانگيزيم، آنگاه به كسانى كه كافر بودند نه اجازه [سخن گفتن] دهند و نه از آنها خواهند كه عذر خواهى كنند - يا كارى كنند كه خداى از آنها خشنود گردد؛ زيرا كه آخرت سراى تكليف نيست.
وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا وَوُضِعَ الْكِتَابُ وَجِي ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَالشُّهَدَاءِ وَقُضِيَ بَيْنَهُم بِالْحَقِّ وَهُمْ لا يُظْلَمُونَ.(زمر، آيه 69.) و [در آن روز] زمين به نور خداوندِ خود روشن شود و نامه [هاى اعمال] را پيش نهند و پيامبران و گواهان را بياورند و ميان ايشان – آدميان – براستى و درستى داورى شود و بر آنان ستم نرود.
در اين آيات و نظير اين ها و نيز در كلام امام سجاد (ع) بر اساس سبك و سياق آن «شهادتِ مطلق» مورد نظر است؛ يعنى مقصود از آن، تنها شهادت و گواهى در دنيا نيست؛ بلكه شهادت بر انديشه ها و رفتارهاى آدميان و همين طور شهادت بر تبليغ رسالت و ايفاى مسئوليت پيامبرى، در سراى پسين نيز، هست:
فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَلَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ.(اعراف، آيه 6.) پس هر آينه كسانى را كه به سوى شان [پيامبر] فرستاده شده پرسش خواهيم كرد - از اجابت پيامبران - و از فرستادگان نيز خواهيم پرسيد از رسانيدن پيام.
اگر چه پرسش در آخرت انجام مى گيرد. لكن تحمّل آن، كه ديدنِ صحنه عمل است، در دنيا خواهد بود. همچنان كه درباره گواهى حضرت عيساى مسيح (ع)، در پاسخ پرسش خداى تعالى كه مى فرمايد: اى عيسا، پسر مريم، آيا تو به مردم گفتى كه مرا و مادرم را سواى خدا به خدايى گيريد؟....، آمده است كه خواهد گفت:
ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي به أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ شَهيدٌ.(مائده، آيه 117.) من به آنان نگفتم مگر آنچه مرا فرمان دادى كه خداى را كه پروردگار من و پروردگار شماست بپرستيد، و تا در ميان آنها به سر مى بردم بر آنان گواه و نگاهبان بودم و چون مرا از ميان ايشان برگرفتى تو خود بر آنان نگاهبان بودى و تو بر هر چيز گواهى.
و در جاى ديگر نيز فرمود:
وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً.(نساء، آيه 159.) و او [عيساى مسيح] در روز رستاخيز بر [ايمانِ] آنان گواه خواهد بود.
بنابراين «شهادت» مورد نظر هم در اين آيات و هم در كلام امام، همان تحمّل – ديدن – حقايق و نهانِ اعمالى است كه آدميان در دنيا انجام مى دهند، خواه آن حقيقت، سعادت باشد يا شقاوت،... و سپس در روز رستاخيز بر وفقِ آنچه ديده و تحمّل كرده است گواهى مى دهد؛ يعنى روزى كه خداى شاهد از هر چيز گواهى مى طلبد، حتّى از زمينى كه در آن زيست مى كرده و اعضا و جوارح و اندام ها و حواس و مشاعرشان كه ابزار كارهايى هستند، كه در دنيا انجام داده است:
يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا. بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا.(زلزال، آيه 5-4.) در آن روز زمين خبرهايش را بازگويد، بدان سبب كه پروردگارت به او وحى كرده است.
حَتَّى إِذَا ما جَاءُوهَا شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَأَبْصَارُهُمْ وَجُلُودُهُم بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ.(فُصِّلَت، آيه 20.) تا چون به دوزخ رسند گوش و ديدگان و پوستهاشان – اندامهاشان – بدانچه مى كردند گواهى دهند.
همان روزى كه پيامبر (ع) در پيشگاه خداوند شِكْوه سر دهد و گويد:
يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً.(فرقان، آيه 30.) پروردگارا، قوم من اين قرآن را كنار نهاده و فرو گذاشتند.
نكته مهم اين كه × چنين گواهى و چنين منزلت كريمانه، قهراً در خورِ همه افراد امّت نيست؛ بلكه ويژه پيامبران و جانشينان معصوم آنان است. همچنان كه درپاره اى از روايات آمده است. امام صادق (ع) در ذيل آيه 143 سوره بقره (وَ كَذلِكَ جَعَلناكُمْ اُمّةً وسطاً» فرمود:
«ظَنَنْتَ ان اللَّهَ عَنى بِهذِهِ الآيَةِ جَميعَ اَهْلِ الْقِبْلَةِ من الْمُوَحِّديِنَ، اَفَتَرى ان من لاتَجُوزُ شَهادَتُهُ فى الدُّنيا عَلى صاعٍ من تَمْرٍ يَطْلُبُ اللَّهُ شَهادَتَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ و يَقْبَلُها مِنْهُ بِحَضْرَةِ جَميعِ الْاُمَمِ الْماضِيَةِ؟ كَلاَّ؛ لَمْ يَعْنِ اللَّهُ مِثْلَ هذا من خَلْقِهِ، يَعنىِ الْاُمَّةَ الَّتى وَجَبَتْ لَها دَعْوَةُ اِبْراهيمَ. «كُنْتُمْ خَيْرَ اُمَّةِ اُخْرِجَتْ لِلَّناسِ» و هم الْاَئمَّةُالْوُسْطى و هم خَيْرُ اُمَّةٍ اُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ.(رياض السالكين، ج 1، ص 450 به نقل از تفسير عياشى، ج 1، ص 63.) گمان مى كنى كه مقصود در اين آيه، گواهى همه يكتاپرستان اهل قبله است؟ آيا خداوند در روز رستاخيز در حضور همه امّت هاى پيشين، از كسى كه گواهى او درباره يك «منْ» خرما روا نيست، گواهى مى طلبد و از او مى پذيرد؟! آرى، خداوند هرگز چنين چيزى را از بندگانش نخواسته است؛ بلكه مقصود، گواهى امّتى است كه دعاى ابراهيم درباره آنان اجابت شده است. [و درباره آنان فرموده است:] شما بهترين امّتى هستيد كه براى مردمان پديدار شده ايد. و اينان (امامان معصوم) پيشوايان معتدل و برگزيده اند. و هم ايشان بهترين امتند كه براى مردمان، پديد آمده اند.
حاصل سخن اين كه، منزلت شهادت و گواهى بر اعمال و رفتارهاى آدميان، ويژه پيامبران و اولياى معصوم است. آنان كه در حوزه انديشه و عمل از خطا و لغزش بِدُورند. و در عرصه سلوك و بندگى ديده هاى دلشان حجاب ها را دريده، تا معدن عظمت و احتشام خداوند راه يافته اند و، جانشان با عزّتِ قدس الهى، پيوند خورده است. در حال زندگى و مرگشان از راه شهود باطنى و روحانى، نظاره گر انديشه ها و رفتارهاى همه امت اند. از همين روست كه پيامبر گرامى (ص)، گواه امت هاى پيشين و امت خويش است. و نيز جانشينان معصوم او، گواهانِ امت اويند؛ چرا كه نمونه هاى برتر ايمان و عمل اند. روح پاك پيامبر گرامى (ص) از آغاز آفرينش آدم وجود داشته است؛ همچنان كه درپاره اى از روايات بدان تصريح شده است. عارفان و حكيمان الهى نيز، او را جلوه اوّل و صادرِ نخستين دانسته اند و با تعبير «حقيقت محمّديه» آن بزرگوار را «تجلّى نخستِ» الهى مى دانند. و همين طور ارواحِ جانشينان او؛ چرا كه معناى شهود، آگاهى و حضور در عرصه انديشه و عمل است. او خود فرمود:
كُنْتُ نَبِيّاً و آدَمُ بَيْنَ الْماء و الطِّينِ.(علم اليقين فى اصول الدين، ج 1، ص 507.) من پيامبر بودم، در حالى كه آدم، ميان آب و گل بود.
وَاِنّى و ان كُنْتُ اِبْنَ آدَمَ صُورَةً
فَلىِ فِيهِ مَعْنى شاهدٌ بِاُبُوّتى(شرح مثنوى، ج 1، ص 173.) و از امام صادق (ع) نقل شده است كه فرمود:
نَحْنُ السَّابِقُونَ و نَحْنُ الآخِرونَ.(بحار الانوار، ج 24، ص 4.) ماييم پيشى گيرندگان و ماييم در پايان.
و دليل اين كه شهادت در اين آيات و نيز در كلام امام، به معناى گواهى بر اعمال و حضور معنوى در عرصه هاى عمل است، آن است كه حواسّ عادى و معمولى و نيز، ابزارهايى كه مربوط به آنهاست، تنها از شكل و سطح آشكارِ اعمال آدميان كه بى پرده انجام مى دهند، آگاه است. انديشه ها كه در نهان است و رفتارهايى كه در خلوت انجام مى گيرد از نگاهِ ما بدور است؛ حقايق و باطن آنها، و حقيقت كفر و ايمان، رستگارى و خسارت و در نهايت هر آنچه كه از حسّ آدمى پنهان است، هيچ راهى براى دريافت و احساس آن نيست. در حالى كه مدار محاسبه و رسيدگى به اعمال و پاداش و كيفر در روز رستاخيز؛ همان روزى كه نهان و سريره آدميان بروز مى كند، روح و جان اعمال است كه در دسترس نگاهِ ما آدميان نيست. هم چنان كه فرمود:
لا يُؤَاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ وَلكِن يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ.(بقره، آيه 225.) خداوند شما را به سوگندهاى بيهوده و ناسنجيده تان باز خواست نمى كند و ليكن به آنچه دلهاى شما [قصد] كرده است – سوگند خوردن از روى قصد و عمد و آهنگ شكستن آن - باز خواست مى كند؛ و خدا آمرزگار و بردبار است.
بر اين اساس، حالات درونى آدميان، چه آنان كه حضور دارند و چه آنان كه هنوز به دنيا نيامده اند، براى انسان هاى عادى درك ناشدنى است؛ مگر براى كسانى كه خداى تعالى خود، ولايت و سرپرستى آنان را، در عهده دارد، و در سايه لطف و مهرِ ويژه او به چنين منزلت كريمانه اى راه يافته اند و به حقيقتِ «توحيد» گواهى داده اند:
وَلاَ يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ من دُونِهِ الشَّفَاعَةَ إِلَّا من شَهِدَ بِالْحَقِّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ.(زخرف، آيه 86.) آنان كه جز خداى را مى خوانند - مى پرستند – ياراى شفاعت كردن ندارند مگر كسانى كه به حق - توحيد – گواهى داده باشند و بدانند - كه از چه كسى شفاعت كنند، و شفاعت نخواهند كرد مگر از مومنانِ گناهكار.
چكيده سخن اين كه، شهادت و گواهى بر اعمال آدميان، منزلتى است شامخ كه ويژه نخبگان و برگزيدگانِ از انسانهاست كه خداوند خود، آنان را برگزيده و تسليم فرمانهاى خدايند تا آنجا كه انديشه گناه و استنكاف و خوددارى از انجام آن فرمانها را در سر ندارند، و از پيش به زبان ابراهيم (ع) مسلمان ناميده شده اند و از دودمان او هستند:
وَمِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ.(بقره، آيه 128.) و از فرزندان ما نيز امّتى مسلمان خود كن.
و واسطه ميان مردم و پيامبرند و خداوند خطاب به آنان فرموده است:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَاسْجُدُوا وَاعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَافْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ. وَجَاهِدُوا فِي اللَّهِ حق جِهَادِهِ هو اجْتَبَاكُمْ وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ من حَرَجٍ مِّلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ هو سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ من قَبْلُ وَفِي هذَا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ فَأَقِيمُوا الصَّلاَةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِِ هو مَوْلاَكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِيرُ.(حج، آيه 78 – 77.) اى كسانى كه ايمان آورده ايد، ركوع كنيد و سجده آريد و پروردگارتان را بپرستيد و كار نيكو كنيد، باشد كه رستگار شويد؛ و در راه خدا جهاد كيند چنانكه سزاوار جهاد اوست، او شما را [بر همه امت ها] برگزيده است، و بر شما در كار دين هيچ تنگى و دشوارى ننهاده است؛ اين همان آيين پدرتان ابراهيم است. او (خداى) پيش از اين - در كتابهاى پيشين - و در اين [قرآن] شما را مسلمان ناميده، تا اين پيامبر – محمد (ص) بر شما گواه باشد و شما برمردم گواه باشيد. پس نماز را بر پا داريد و زكات بدهيد و به [دين] خدا چنگ زنيد. اوست خداوند و سرپرست شما، پس نيكو خداوند و سرپرست و نيكو ياورى است.
نمونه هاى متعالى مكتب
يقيناً «گواه بودنِ» «اهل بيتِ» پيامبر (ص)، ويژه جهان آخرت و روزى كه همه مردم در برابر پروردگار جهانيان، براى حساب، مى ايستند نيست؛ بلكه در اين جهان نيز براى كسانى كه به انسانيّت و عدالت و عشق و فضيلت و ايمان و معرفت، ايمان دارند، زيباترين و جامع ترين الگو و اسوه اند. همچنان كه خداوند پيامبر گرامى اسلام (ص) را، در اين جهان زيباترين و جامع ترينِ «الگو» و «اسوه» مؤمنان دانسته است. بدين معنا كه پيامبر (ص)، براى قاطبه مسلمانان از جايگاه محورى برخوردار است؛ چرا كه خداوند عظيم ترين و كريم ترين خُلق را به او عطا كرده است.
لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَن كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَالْيَوْمَ الْآخِرَ وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً.(احزاب، آيه 21.) هر آينه شما را در [خصلت ها و روش] پيامبر خدا نمونه و سرمشق نيكو و پسنديده اى است، براى كسى كه به خدا و روز بازپسين اميد مى دارد و خداى را بسيار ياد مى كند.
امام، در فرهنگ شيعى، به دو معناست: يك - به معناى «نمونه»، «تيپ ايده آل»، «شهيد»، «اُسْوه»، «نشان راه»، «حجت»، «سرمشق»،. «انسان مافوق» (نه مافوق انسان)، «تجسم عينى اسلام»؛ چرا كه مجموعه عقايد و فضائل اخلاقى را كه دين به صورت مفاهيم ذهنى ابلاغ مى كند و با كلمات بيان مى نمايد، امام، با بودن و زيستن و مردن خود نشان مى دهد، امام يك اسلام مرئى و محسوس است، ايمانى است كه به شكل انسان در آمده است. بدين معناست كه «امام هميشه زنده است، هميشه امام است، چه پيش از مرگ، چه بعد از مرگ، چه حاكم، چه محكوم، چه پيروز، چه شكست خورده، و بدين معناست كه تعيين امام، به امام بودن، معنا ندارد، نه به نصب، نه انتخاب، نه كانديداتورى، نه وراثت...». دو - به معناى رهبر، پيشوا، قائد، مسئول هدايت امّت، زمامدارى و رهبرى خلق بر اساس مكتب و در راه تكامل. در اين جاست كه امامت به معناى قرآنى آن، به طور اعم، برتر از نبوّت است، نبوّت پيام آوردن است، و امامت مسئوليت پياده كردن پيام. نبى فقط ابلاغ مكتب مى كند؛ اگر امام هم باشد (همچون ابراهيم كه سال ها پس از نبوت، به امامت برگزيده شد)، بايد جامعه بسازد. آن را رهبرى كند، مسئوليت اجتماعى به دست گيرد، سياست را نيز با نبوّت به عهده داشته باشد.(مجموعه آثار، على (ع)، ص 629.) «گواه بودنِ» امامان معصوم (ع) به معناى «اسوه» و «الگو بودنِ» آنان در حيات اجتماعى مؤمنان يكى از معانى كاربردى امامت و عينيّت آن در جامعه است، كه در آموزه هاى بر جاى مانده در مجامع روايى ما به تكرار بدان اشارت رفته است امام محمّد باقر (ع) فرمود:
نَحْنُ شُهَداءُ اللَّهِ – تَبارَكَ و تعالى – عَلى خَلْقِهِ و حُجَجُهُ فى اَرْضِهِ.(تفسير نورالثقلين، ج 1، ص 135 – 134.) ما گواهان خداى – تبارك و تعالى – هستيم بر آفريدگانش، و حجت هاى او در زمين.
نيز فرمود:
اِلَيْنا يَرْجِعُ الْغالِى، و بِنا يُلْحَقُ التَّالى.(تفسير نورالثقلين، ج 1، ص 135 – 134.) بازگشت افراطكاران به سوى ماست، و واپس ماندگان به ما پيوندند.
على (ع) در توصيفِ منزلت والاى «اهل بيت» (ع) فرمود:
«هُمْ اَساسُ اِلدّين، و عِمادُ الْيَقينِ. اِلَيْهِمْ يَفِى ءُ الْغالى، و بِهِمْ يَلْحَقُ التَّالى.(نهج البلاغه، خطبه 2.) ايشان (خاندان محمد) پايه دين اند و ستون يقين، كه افراط كاران به آنان راهِ اعتدال گيرند و واپس ماندگان به يارى ايشان به كاروان دين پيوندند.
به راستى چرا چنين نباشد در حالى كه به تصريح مكرّرِ پيامبر (ص)، به ويژه در حديث «ثَقَلَيْن» كه تقريباً همه دانشمندان اسلام آن را در كتابهاى خود آورده اند «قرين» و «همتاى» و «طرازِ» «كتاب اللَّه» شمرده شدند و مى دانيم هيچ كس از امت، جز آنان، قرين قرآن نيست. افزون بر اين، آياتى همچون آيه «تطهير» كه گواهِ معصوم بودن آنان است و آيه «مباهله» آنان را جان پيامبر (ص) دانسته است. معارف و باورهاى دينى را به دور از هر گونه افراط و تفريط مى دانند و باز گو مى كنند. اگر به تاريخ عقايد فرقه هاى اسلامى كه از اهل بيت دور مانده اند مراجعه كنيم و گرفتاران در دام جبر و تشبيه و اِلحاد در اسماء و صفات الهى را ببينيم و اين كه چگونه برخى، غلوّ در اسماء و صفات الهى را به جايى رسانده اند كه قائل به تعطيل شده اند و گفتند: ما هرگز توان معرفت او را نداريم (نه معرفت اجمالى و نه معرفت تفصيلى). و در مقابل آنها، گروهى آن چنان ذات اقدس الهى را پايين آوردند كه او را در شكل جوان اَمْرَدى دانستند، كه موهاى به هم پيچيده زيبايى دارد. در مسئله جبر و تفويض، گروهى آنچنان تند رفتند كه انسان را موجودى بى اختيار در چنگال قضا و قدر دانستند كه ذرهّ اى اراده او كارساز نيست و هر چه تقدير ازلى بوده بايد انجام دهد؛ خواه راه كفر بپويد يا ايمان. و گروهى، آن چنان گرفتار تفريط گشتند كه براى آدمى استقلال كاملى در برابر ذات پاك خداوند قائل شده و با قبول تفويض، راه شرك و دو گانگى را پيش گرفتند. ولى مكتب «اهل بيت» كه مسئله «نفى جبر و تفويض» و اثبات «اَمرٌ بَيْنَ اْلاَمْرَينِ» را مطرح مى كرد، مسلمانان را از آن افراط و تفريط خطرناك و كفر آلود بر حذر داشت. و اين جاست كه درستى و متانت كلام امام روشن مى شود كه فرمود: افراطكاران به آنان راهِ اعتدال گيرند و واپس ماندگان، كه راهِ تفريط را پيش گرفته اند، به يارى ايشان به كاروان دين بپيوندند. و اين تشبيه لطيفى است كه قافله اى را در نگاه آدمى مجسّم مى كند، كه راهنمايان هوشيار و آگاهى دارد ولى گروهى، بى حساب پيشى مى گيرند و در بيابان گم مى شوند و گروهى، عقب مى مانند و طعمه درندگان بيابان مى شوند.(پيام امام اميرالمؤمنين، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 310.) و از همين روست كه برخى از دانشمندان تسنّن همچون امام فخر رازى، وجود گواه و الگو و حجت عادلى را در هر عصر و روزگار ضرورى دانسته اند، اگر چه در تطبيق آن گرفتار توجيه هاى نامقبولى شده اند. او مى گويد: لابدّ فى كُلِّ زمانٍ بَعْدَ زمانِ الرَّسُولِ من الشّهيد. فَحَصَلَ من هذا ان عصراً من الْاَعْصارِ لا يَخْلُومِنْ شَهيدٍ عَلىَ النَّاسِ و ذلِكَ الشهيدُ لاَبُدَّ و ان يكونَ غيرَ جايزِ الْخطا، و اِلاّ اِفتَقَرَ الى شهيدٍ آخَرٍ و يَمْتَدُّ ذلك اِلى غيرِ النِّهايةِ و ذلِكَ باطِلٌ. فَثَبَتَ اَنَّهُ لابُدَّ فى كُلِّ عصرٍ من اَقوامٍ تَقوُمُ الْحُجَّةُ بِقَولِهِمْ و ذلك يَقْتَضى ان يَكُونَ اِجْماعُ الامّةِ. هر عصرى پس از عصر و زمان پيامبر (ص) ناگزير از شاهد و گواه است؛ يعنى هيچ عصر و روزگارى خالى از شاهد و گواه بر مردم نيست، شاهد و گواهى كه بايد جايز الخطا نباشد (معصوم باشد) وگرنه او هم نياز به شاهد و گواه ديگرى دارد، و اين امر در شكل تسلسل - كه امرى باطل است - تا بى نهايت ادامه خواهد يافت. نتيجه اين كه در هر عصرى بايد گروهى باشند كه گفتارشان براى مردم حجت باشد و اين راهى ندارد جز اين كه بگوييم اجماع امت، حجت است.(تفسير كبير، ج 20، ص 99.) و اين روشن است كه اگر امام فخررازى و نظير او، از پوسته باورهاى تعصب آلود خويش گام بيرون مى نهاد، به يقين چنين سخن تعصب آلودى نمى گفت؛ زيرا قرآن كريم مى گويد براى هر امّتى گواهى از جنس آنها قرار داديم نه اين كه مجموع امت براى فرد فرد امت، حجت و گواه است.
وَيَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِم من أَنفُسِهِمْ.(نحل، آيه 89.) و روزى كه در هر امتّى گواهى بر آنان از خودشان برانگيزيم.
به امام فخر رازى و همانندان او بايد گفت: اگر مى پندارند كه بى «دلالتِ معصوم» از «هدايت قرآن» بهره ور گشته و به «قِسطاسِ مستقيم» راه برده اند، سخت در اشتباهند و در درون تاريكستان روح مرده خويش، از حيات حقيقى محرومند، تا چه رسد به اِحياء ديگران، و در تاريكيهاى اوهام خويش و معلومات و مصطلحات خويش، كه «ظُلُماتٌ بَعضُها فَوْقَ بعَضٍ» است، غرقند و غافل، و از سر غفلت غرور، در بيابانِ بَرَهوتِ پندارهاى باطل سرگردانند. و امّا شيعيان، آنان كه در همه شؤون حيات انسانى؛ خواه دنيايى يا آخرتى، فردى يا اجتماعى، ظاهرى يا باطنى حضور دارند، و در ساختار و مُدل زندگى پيرو مكتبِ امامان اهل بيت اند و از آموزه هاى آنان بهره ور، در همه جوانب حيات در حد اعتدال اند، و بدور از افراط و تفريط؛ از نظر عقيده، نه راه «غلوّ» را مى پيمايند و نه راه «تقصير و شرك»، نه طرفدار «جبرند» و نه «تفويض»؛ چرا كه امام صادق (ع) فرمود: لاجَبْرَ و لاتَفْويضَ بَلْ اَمْرٌ بَيْنَ الْاَمْرَينِ.(بحار الانوار، ج 5، ص 52.) و درباره صفات خداوند نه اهل «تشبيهند» و نه اهل «تعطيل». از نظر ارزش هاى معنوى و مادى نيز چنين اند، نه به كلى در جهان مادّه فرو مى غلطند كه معنويت به فراموشى سپرده شود، و نه آن چنان در عالم معنا فرو مى روند كه از جهان مادّه به كلى بى خبر گردند، نه چون يهوديان جز گرايش مادّى چيزى را نشناسند و نه همچون راهبان مسيحى به كلّى تارك دنيايند. از نظر علم و دانش و نيز، از نظر روابط اجتماعى و از نظر شيوه هاى اخلاقى، حتّى از نظر عبادت و پرستش خداوند و انجام مناسك بندگى، و از نظرهاى ديگر نيز، بر صراط مستقيم اند؛ همان راهى كه پيامبران و راستى پيشگان و شهيدان و شايسته كرداران، بر آن اند:
وَلَهَدَيْنَاهُمْ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً. وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِم من النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً. ذلِكَ الْفَضْلُ من اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ عَلِيماً.(نساء، آيه 70 – 68.) و هر آينه ايشان را راه راست مى نموديم. و هر كه خدا و پيامبر را فرمان بَرد، پس اينان با كسانى خواهند بود كه خدا نعمت شان داده از پيامبران و راستى پيشگان و شهيدان - يا گواهان اعمال - و شايسته كرداران، و ايشان نيكو ياران و همنشينانند. اين فزونى و برترى از جانب خداست و خدا دانايى بسنده است.
ويژگى سوّم، اين كه خداوند از سر ايثار نِعمت، ما را در مقابل ديگر امت ها كه در عزّت و بزرگوارى ناچيزند، فزونى بخشيد. اين فقره از سخن امام (ع) كه فرمود: «وَ كَثَّرنا بِمَنِّهِ عَلى من قلَّ» اشاره است به داستان نزول سوره «كوثر». آن گاه كه دشمنان پيامبر (ع) در دشمنى و ستيز با آن عزيز و گرامى، حتّى كمترين ادب را نيز رعايت نكردند و به منظور هتك و توهين و تحقير، با عداوتى آميخته به قساوت و رذالت او را «اَبْتَر» به معناى «بى فرزند» و «بلا عَقِب»، خواندند. مشركان مكّه، از اين كه پيامبر (ص) پس از مرگِ پسرانش، كه از خديجه (س) داشت، از داشتن فرزندِ پسرْ محروم شده بود، از سر شادى، او را «اَبْتَرْ» گفتند؛ يعنى كسى كه فرزند ندارد و دنباله اش بريده است.(پسران پيامبر در كودكى درگذشتند و عرب جاهلى هم دختر را فرزند نمى شمرد.) مى پنداشتند كه با مرگ آن حضرت نام و يادش نيز از ميان مى رود و آوازه اش، كه سراسر جهان را فراگرفته است پس از رحلت آن بزرگوار، محو مى گردد و فروغى را كه در تاريكستان جاهليت برافروخته و مى رود تا گستره زمين را روشنى بخشد، خاموش خواهد شد و كوشش هايش در فراخوان توحيد و رهايى بشر از شرك هدر خواهد رفت. و شريعت اش، كماكم، نسخ خواهد شد و در نهايت اثرى و نام و نشانى از او و آيين گرامى اش بر جاى نخواهد ماند. از اين رو، براى اداى اين مقصود نامبارك تعبير زشت و توهين آميز «ابتر» را، كه برخاسته از قلب هاى پلشت و پركينه آنان بود، درباره آن بزرگوار به كار بردند. براى همين، خداى تعالى از سر مهر و ايثار، در رد افكار و انديشه هاى پوچ و پندارهاى باطل و آرمان هاى تحقق ناپذير آنان، و نيز تسليت خاطر پيامبر (ص) و تقويت قلب نورانى وى و اميدوار ساختن آن بزرگوار، به آينده روشن و فرجام نيك و نسل و ذرّيّه بسيار و دودمانى پاك مژده داد:
إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ. فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ. إِنَّ شَانِئَكَ هو الْأَبْتَرُ. همانا تو را - خير بسيار – داديم. پس براى پروردگارت نماز بگزار و شتر قربانى كن، همانا دشمن تو، همو دنبال بريده، بى نسل و بى دنباله – است.
كوثر، در لغت به معناى بسيارِ از هر چيز، (كثير) است؛ ولى در چيزهاى نيكو به كار مى رود و هيچ گاه بد بسيار را كوثر نمى نامند. اين نويد الهى كه عطيّه ويژه خداى مهربان به پيامبر (ص) است، از يكسو، از همه پيروزيها و توفيق هايى كه در آينده نصيب آن بزرگوار خواهد شد خبر مى دهد، و از سوى ديگر، او را از كثرت فرزندان و نسل و دودمانش آگاه مى كند. و اين خود از معجزات آشكار قرآن است كه امام سجاد (ع) نيز در اين نيايش، خدا را بدين نعمتِ انبوه مى ستايد: اَلْحَمْدُللَّهِِ الّذِى من عَلَيْنا... و كَثَّرنا بِمَنِّهِ عَلى من قلَّ. خداوند در پرتو فضل و احسانش و از سربنده نوازى با دست پرمهر و نوازشگرِ خود «يتيم عبداللَّه» را بنواخت و از همان يك دخترى كه باقى ماند، ذريّه اش را بسيار كرد كه از هيچ شخصى در جهان نسلى چنين فراوان و شناخته شده پديد نيامد. البته چنان كه مفسران گفته اند «كوثر» شامل نبوّت و قرآن و علم و عمل و كثرت پيروان و جويى در بهشت و... نيز مى شود؛ ليكن چنان كه از قرينه «اَبْتَر» و از شأن نزول اين سوره بر مى آيد، كثرت فرزندان و نسل، به كورى چشم دشمنان رسول خدا (ص)، بارزترين مصداق خير كثير (كوثر) است. و جالب اين كه، همه آثار پيامبر و افتخارات و دستور العمل هاى آن بزرگوار و آيات الهى و احكام فاخر و ماندگار قرآن به وسيله فاطمه (س) – بانوى بانوان جهان – پايدار مانده است. رفتار او و دخترانش سرمشق زنان با ايمان، و روشِ و سيره همسر و پسرانش سرمشق مردان جهان است.
پديده شگفتى به نام فاطمه (س)، فرمانِ خدايى است. خداى مهربان خواست تا در وجود محمد (ص) تشريع و تكوين، هماهنگ و قرين يكديگر باشد. از اين رو، در برابر كتابِ صامتِ آسمانى اش كتاب هاى ناطقى آفريد، كه آنچه در آن تبيين كرده در اينان، تجسّم يابد. بانوى اسلام - كه اوّل شخص وارد بر بساطِ قُرب است، و چون در «مُستَقَرِّ» رحمت حق قرار گيرد – پيامبران يكسره به زيارت او در آيند: «زَاَركِ آدَمُ و من دوُنَهُ من النَّبيّينَ».(تفسير فرات كوفى، ص 446.) همسر و فرزندان والا تبارش با دانش بى پايان خود، وحى الهى را تفسير و تبيين نموده و با فداكارى و از خود گذشتگى و صلابت و پايمردى دين خدا را احياء و جاودانه كردند. اينان بزرگترين آيات الهى و بارزترين نشانه هاى حقانيّت دين و كامل ترين نمونه هاى انسانيت و نيرومندترين گواهان جهانِ «غيب و شهود» و جامع ترين پرداخته هاى آفريدگار و جذّاب ترين و زيباترين نگاشته هاى قلمِ تقدير و با شكوه ترين نماينده كمالِ تعالى بشرى و در نهايت، برجسته ترين ميوه درخت پاك و پابرجاى اسلام و نيكوترين باليدگان در اين آيين مقدس اند. و بِالطّبْع، دشمنانشان نيز پركينه ترين، و به تعبير قرآن «اَلَدُّالخِصِامِ» خواهند بود؛ همانان كه از كيان و كينه هايشان و پلشتى و بيدادشان جز نفرين و لعنت آزادگان بر جاى نمانده است: ان شانِئك هو الْاَبْتَرُ.
امام فخر رازى گويد: سوره كوثر به عنوان رد بر كسانى نازل شده است كه نداشتن فرزند پسر را بر پيامبر اكرم (ص) خرده مى گرفتند. براى همين معناى سوره، اين است كه خداوند به او نسلى خواهد داد كه در دِرازاىِ زمان باقى مى ماند. بنگر چه اندازه از «اهل بيت» را شهيد كردند، با اين حال جهان سرشار از آنهاست. و از امويان كه دشمنان سرسخت اسلام بودند شخص قابل ذكرى باقى نمانده است. سپس بيا و ببين انبوهى از عالمان بزرگ، كه در ميان «اهل بيت» و وابسته به آنان است، مانند باقر و صادق و كاظم و رضا (ع) و نفس زَكيّه و همانندانشان.(التفسير الكبير، ج 32، ص 124.) و اين حقيقت را، بانوى قهرمان، دختر گرامى و خردمندِ على (عقيله آل هاشم)، حضرت زينب كبرى (س)، با صراحت و شهامت، در سخنانى در پاسخ ياوه سراييهاى يزيد، زاده پليد معاويه ابراز داشت:
اَظَنَنْتَ يا يَزيد! حَيْثُ اَخَذْتَ عَلَيْنا اَقْطارَ اَلْاَرْضِ و آفاقَ السَّماء، فَاَصْبَحْنا نُساقُ كَما تُساقُ الْاَسارى. ان بِنا عَلَى اللَّهِ هَواناً و بِكَ عَلَيْهِ كَرامةً؟!... فَمَهْلاً مَهْلاً... فَوَاللَّهِ ما فَرَيْتَ اِلاَّ جِلْدَكَ، و ما حَزَزْتَ اِلاَّ لَحْمَكَ... و لَئِن جَرَّت عَلَىَّ الدَّواهى مُخاطَبَتَكَ و اِنّى لَاَسْتَصْغِرُ قَدْرَكَ، و اَسْتَعْظِمُ تَقْرِيعَك، و اَسْتَكْثِرُ تَوْبيخَكَ؛ و لَئِن اتِّخَذْتَنا مَغْنَماً، لَتَجِدُنا وَشِيكاً مَغْرَماً، حينَ لاتَجِدُ اِلاَّ ما قَدَّمَتْ يَداكَ... فَكِذْ كَيْدَكَ، وَاسْعَ سَعْيَك، و ناصِبْ جُهْدَكَ، فَوَاللَّهِ لاتَمْحُو ذِكرَنا، و لا تُميتُ وَحْيَنا، و لايُرْحَضُ عَنْكَ عارُها، و هَلْ رَأيُكَ اِلاَّ فَنْداً؟ و اَيَّامُكَ اِلاّعَدَدٌ، و جَمْعُكَ اِلاَّبَدَدٌ؟...يزيد! اكنون كه عرصه زمين و پهناى آسمان را بر ما تنگ گرفته اى و شهر به شهر و كوى به كوى به اسيرى مى گردانى، به گمانت، براى تو نزد خدا، افتخار است و كرامت و براى ما، خوارى است و ذلّت؟!... سر جاى خود بنشين، و باز هم بنشين كه چنين نيست؛ اى پسر معاويه! به خدا سوگند، جز پوستِ پيكر خود را ندريدى! و جز گوشت بدنت را پاره نكردى (خودت را خوار و خُرد و رسوا كردى)... اگر چه مصيبت هاى بزرگ و حوادث تلخ، كار مرا به جايى كشانيده كه با چون تويى سخن گويم. من تو را كوچك و حقير مى شمارم و گناهت را بزرگ مى دانم و تو را بسيار ملامت مى كنم و از سرزنش تو كوتاهى نخواهم كرد. و اگر جنايت خود و اسارت ما را غنيمت شمردى، به زودى خواهى دانست كه غرامت بوده و بس (خواهى ديد كه زيان كرده اى).... و اكنون را، هر ترفندى دارى به كارگير، و هر كوششى از تو ساخته است بكن، و هر نيرويى مى توانى برانگيز، به خدا سوگند، نخواهى توانست نام نيك ما را محو كنى و وحى و رسالت ما را نابود سازى، و قرآن را از صحنه روزگار براندازى. و اين ننگ (كشتن فرزندان پيامبر (ص) و اسير كردن خاندان او، و شكست اهداف ضد دينى و ضد قرآنى تو)، هيچگاه از تاريخ زندگى تو پاك نخواهد گشت، و اينك بنگر كه آيا اين تصميم تو چيزى جز سفاهت بود؟ و روزگارِ قدرتِ تو جز همين چند روز است؟ و نيروهاى تو جز به سوى نابودى و پراكندگى است؟(نَفَس الْمَهموم، ص 445.)