جز آستانِ تواَم در جهان پناهى نيست
اَللَّهُمَّ اِنَّكَ من وَالَيْتَ لَمْ يَضْرُرْهُ خِذْلانُ الْخاذِلينَ، وَمَنْ اَعْطَيْتَ لَمْ يَنْقُصْهُ مَنْعُ الْمانِعينَ، وَمَنْ هَدَيْتَ لَمْ يُغْوِهِ اِضلالُ الْمُضِلّينَ، فَصَلّ عَلى مُحَمّدٍ و آلِهِ، و امْنَعْنا بِعِزّكَ من عِبادِكَ و اَغْنِنا عَنْ غَيْرِكَ بِارْفادِكَ و اسْلُكْ بِنا سَبيلَ الْحَقّ ِ بِاِرشادِكَ. اَللَّهُمَّ صَلّ عَلى مُحَمّدٍ و آلِهِ، وَاجْعَلْ سَلامَةَ قُلُوبِنا فى ذِكْرِ عَظَمَتِكَ، و فَراغَ اَبْدانِنا فى شُكْرِ نِعْمَتِكَ، وَانْطِلاقَ اَلْسِنَتِنا فى وَصْفِ مِنَّتِكَ. اَللَّهُمَّ صَلّ ِ عَلى مُحَمّدٍ و آلِهِ، و اجْعَلْنا من دُعاتِكَ الدَّاعِينَ اِلَيْكَ، و هُداتِكَ الدالِّينَ عَلَيْكَ، و من خاصَّتِكَ الْخاصِيّنَ لَدَيْكَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ. بار خدا! هر كه را تو يار باشى خوار كردنِ خوار گنندگان، او را زيانى ندهد، و هر كه را تو عطايى بخشى، تنگ چشمى باز دارندگان، از او نكاهد، و هر كه را تو راه بنمايى، گمراهى راه زنان او را از راه بِدَر نَبَرد. پس بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را به عزّت و بزرگوارى خود، از گزندِ آفريده هايت بازدار و به عطاى خويش از غير خود، بى نيازى دِه، و در پرتو ارشاد و راهنمايى ات ما را به راهِ حقّ، رهسپار گردان! بارخدايا! بر محمد و دودمانش درود فرست، و سلامت دل هاى ما را دريادِ عظمت و بزرگى ات قرار ده، و آسايش تن ما را در شكرِ نعمتت، و روانى زبانِ مان (زبان آورى مان) را در وصفِ عطاى خود، روان ساز! بارخدايا! بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را از فراخوانانى قرار ده كه به سوى تو فرا مى خوانند و در شمارِ راهنمايانى كه به سوى تو ره مى نمايند، و در حلقه خاصّانى كه نزد تو برگزيدگان اند، اى مهربان ترين مهربانان!
وَلِىَ وَلايَةً و وِلايَةً (وَ لِ ىَ) الشَّئَ او عَلَيْهِ: بر آن چيز قيام كرد و آن را يارى داد. وَلِىَ الْبَلَدَ: بر آن تَسَلُّط يافت و آن را به دست گرفت. وَلِىَ فلاناً او عليه: فلانى را يارى داد. وَلِىَ الْبَلَدَ: بر آن شهر مسلّط شد و حكم راند، وَلِىَ وَلْياً: به او نزديك شد. وَلِيَهُ: بى درنگ به دنبال او آمد، پشت سر و بعد از او آمد، متوالىِ آن شد.
اَلْخِذْلانَ مصدر خَذَلَ: فروگذاشتن يارى، تركِ كمك و يارى، خوار و خفيف گذاشتن.
الغَوِّى: گمراه، رَجُلٌ غوِى، مردِ گمراه، پيرو هوى و هوس. اَغْوِىَ اِغْواءً (غ، و، ى) او را تحريك كرد، فريب داد، گمراهش كرد.
اِرْفاد: رَفَدَ رَفْداً: به او بخشش كرد، عطا كرد، به او كمك و يارى كرد. الرِّفْد: دِهِش، بخشش، يارى، تكيه گاه، پشت بند.
فَراغَ؛ فَراغَتْ، فَرَغَ و فَرِغَ: خالى بودن، تهى شدن.
اللّهم اِنَّكَ من والَيْتَ... معارفى كه در اين فرازها، آمده هم چون فراز پيشين، برگرفته ها از معارفى است كه در آموزه هاى قرآنى بدان ها اشارت رفته است. بار خدايا! هر كه را تو يارى دهى و در زندگى مددكار او باشى، چه باك او را كه ديگران رهايش كنند و از يارى اش دست كشند. مگر نه اين است كه آن چه درباره اش اراده اى كرده اى، بى ترديد، تحقق خواهد يافت، هر چند مردمان را ناپسند آيد. اى خداى تواناىِ مهرورز، همه چيز به دست اقتدار توست، نه به دست غيرِ تو؛ فزونى و كاستى ام، سود و زيانم. اى اِله و معبودم؛ اى قبله حاجاتم! اگر مرا از آن چه دارم؛ از خير و نيكويى، بازدارى و از روزى ات محرومم كنى كيست آن كس كه روزى ام دهد، و اگر خوار و بى يارم فرمايى، كيست كه ياورم باشد: بِيَدِكَ، لا بِيَدِ غَيْرِكَ: زِيادَتِى و نَقْصِى و نَفْعِى و ضَرِىّ. اِلهى ان حَرَمْتَنِى فَمَنْ ذَاالَّذى يَرْزُقُنِى؟ و ان خَذَلْتَنِى فَمَنْ ذَاالَّذِى يَنْصُرُنىِ؟(مفاتيح، مناجات شعبانيه.) بار خدايا! زِمام و مَهار همه چيز به دست توست، اعطا و امساك؛ بخشش و بازدارندگى؛ هر دو، در قبضه اقتدار توست:
قل اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ من تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ من تَشَاءُ وَتُذِلُّ من تَشَاءُ بِيَدِكَ الخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ. تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ من الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ من الْحَيِّ وَتَرْزُقُ من تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ.(آل عمران، آيه 27 - 26.) بگو خداوندا! اى دارنده فرمانروايى! به هر كس بخواهى فرمانروايى مى بخشى و از هر كس بخواهى، فرمانروايى را باز مى ستانى، و هر كس را بخواهى گرامى مى دارى و هركس را بخواهى، خوار مى گردانى؛ نيكى در كف توست؛ بى گمان تو بر هر كارى توانايى. شب را در روز فرا مى آورى و روز را در شب فرا مى آورى؛ وزنده را از مرده و مرده را از زنده بر مى آورى و به هر كه بخواهى، بى حساب (و شمار) روزى مى بخشى.
اين التماس و خواهش از حضرت قدس الهى، از سرشتِ گريز از تيرگىِ كاستى ها و ظلمتِ نقصانِ وجودى مايه مى گيرد و سبب مى شود، تا آدمى در گفت و گوىِ با خداوند، خوفِ خويش، از نرسيدنِ رزق الهى را، فاش سازد؛ چرا كه محروميت از رزق ملازم با نقصان و كاستى و اَحيْاناً پيوستن به نيستى است. و نه تنها اين آدميان اند كه به چنين خوف و هراسى گرفتارند؛ بلكه جهانِ امكان جملگى، به تناسب مرتبه وجودى خويش، در اين خوف اند. براى همين، همه ممكنات با هستى عاريتى ظاهر گشته اند: اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست / روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم. و خداوند خود به اين حقيقت اشاره فرموده است:
أَلَمْ تر أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّموَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِن يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ. وَمَا ذلِكَ عَلَى اللَّهِ بِعَزيزٍ.(ابراهيم، آيه 20 - 19.) آيا نديده اى كه خداوند آسمان ها و زمين را راستين آفريده است؟ اگر بخواهد، شما را از ميان مى بَرَد و آفريدگانى نو، مى آوَرَد؟ و اين بر خداوند دشوار نيست.
قل أَغَيْرَ اللّهِ أَتَّخِذُ وَلِيّاً فَاطِرِ السَّموَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ يُطْعِمُ وَلاَ يُطْعَمُ قل إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ من أَسْلَمَ وَلاَ تَكُونَنَّ من الْمُشْرِكِينَ. قل إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ. من يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمَهُ وَذلِكَ الْفَوْزُ الْمُبِينُ. وَإِن يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هو وَإِن يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ. وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ.(انعام، آيه 18 - 14.) آفريننده آسمان ها و زمين را سَروَر و سرپرست گزينم و اوست كه (روزى) مى خورانَد و خورانده نمى شود؟ بگو: فرمان يافته ام كه نخستين كس باشم كه تسليم (خداوند) مى شود و (به من گفته اند) هرگز از مشركان مباش! بگو: اگر من از (فرمان) پروردگارم سرپيچى كنم از عذاب روزى سترگ بيم دارم. هركس كه عذاب را در چنين روزى از سر وى گذرانده باشند، بى گمان (خداوند) به او رحم كرده است و اين است رستگارىِ آشكار. و اگر خداوند بلايى به تو رسانَد، بلا گردانى جز خودِ وى براى آن نيست و اگر خيرى به تو رسانَد، بر هر كارى تواناست. و اوست كه بر بندگان خويش چيره است و او فرزانه آگاه است.
همين نگرانى و خوف بود، كه آن بزرگوار و گرامى را وا مى داشت، تا جز اندكى از شب را نخسبد و همراه با يادِ پروردگارش، از همه بگُسَلد و به حق بپيوندد و از پروردگارش بخواهد تا لطف ها و مهرورزى ها كه به او كرده است، از او باز نستاند:
اَلّلهُمَّ لا تَنْزَعْ مِنّى صالِحَ ما اَعْطَبْتَنِى اَبَداً. اَللَّهُمَّ لا تُشْمِتْ بى عَدُّواً و لا حاسِداً اَبَداً، اللَّهُمَّ وَلا تَكِلْنى اِلى نَفْسِى طَرْفَةَ عَيْنٍ اَبَداً، اَللَّهُمَّ و لا تَرُدَّنِى فى سُوءٍ اِسْتَنْقَذْ تِنَى مِنْهُ اَبَداً.(بحارالانوار، ج 16، ص 218.) بارخدايا! آن چه از خوبى ها كه به من بخشيده اى، از من باز مَستان، بارخدايا! مرا مورد شماتت و سرزنش دشمنان و حاسدان قرار مده، بارخدايا! مرا به سوى بدى هايى كه از آن ها نجاتم داده اى بر مگردان، بارخدايا! هيچ گاه مرا به اندازه چشم برهم زدنى به خودم وامگذار.
چو رَه ياوه گردد، نماينده اوست
وَمَنْ هَدَيْتَ لَمْ يُغْوِهِ اِضْلالُ الْمُضلِّينِ. بارخدايا! هر كه را تو راه بنمايى، گمراهىِ راه زنان، او را از راه بِدَر نبرد و از مقصدى كه در پيش دارد باز ندارد؛ چرا كه بخشش تو را باز دارنده اى نيست، و اراده ات را معارضى نه. تو خود فرموده اى:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُم من ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ.(مائده، آيه 105.) اى مومنان! خويش را دريابيد (به خود آييد و مراقب خويش باشيد)، آن كس كه گمراه است به شما زيان نمى رساند.
أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ وَيُخَوِّفُونَكَ بِالَّذِينَ من دُونِهِ وَمَن يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ من هَادٍ. وَلَئِن سَأَلْتَهُم من خَلَقَ السَّموَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ قل أَفَرَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ من دُونِ اللَّهِ إِنْ أَرَادَنِيَ اللَّهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ كَاشِفَاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِي بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكَاتُ رَحْمَتِهِ قل حَسْبِيَ اللَّهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ.(زَمَرْ، آيه 38 - 36.) آيا خداوند، بنده خويش را بسنده نيست؟ و تو را از كسانى جز او، مى ترسانند، و هركس را خداوند گمراه گذارد، رهنمونى نخواهد داشت. و هركس را خداوند رهنمايى كند، گمراه كننده اى نخواهد داشت؛ آيا خداوند پيروزمندى دادستاننده نيست؟ و چون از ايشان بپرسى: آسمان ها و زمين را كه آفريده است، خواهند گفت: خداوند؛ بگو: پس آيا آن چه را به جاى خداوند به پرستش مى خوانيد، ديده ايد؟ اگر خداوند گزندى براى من بخواهد، آيا آنان گزند او را از من مى گردانند؟ يا اگر بخشايش براى من بخواهد، مى توانند بخشايش او را باز دارند؟ بگو: خداوند مرا بس؛ توكل گنندگان، تنها بر او توكّل دارند.
خداوند، در اين آيات كه با تعبير استفهام تقريرى: أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ، آغاز مى شوند، مومنان را، از گزند دشمنان و هركه جز اوست، تأمين مى دهد و تهديدهاى آن ها را به هيچ مى گيرد و خود سامانِ كارشان را به عهده مى گيرد. آرى! اگر خداوند خالق و آفريدگار جهان، از جمله انسان است، كه هست، پس همه چيز در قبضه اقتدار اوست و آسمان ها به دست او درهم نورديده است و جز او، هيچ كس نمى تواند به ديگرى خيرى برساند يا از او شرى را دور كند مگر به اذن و رخصت او، از اين رو، امام سجاد (ع) به دنبال توصيف مهرورزى ها و فيض بخشى هاى خداوند، بر محمد و دودمانش درود فرستاد و با وساطت آن بزرگواران، فروتنانه از درگاهِ ربوبى طلب كرد: اى خداى مهربان و كريم! ما را به عزّت و بزرگوارى ات از گزندِ آفريدگانت بازدار و به عطاى خويش، از غير خود،نيازى ده، و در پرتو ارشاد و راهنمايى ات ما را به راهِ حق رهسپار كن! و اْمنَعْنا بِعِزّكَ من عِبادِكَ و اَغْنِنا عَنْ غَيْرِكَ بِارِفادِكَ و اسْلُكْ بِنا سَبِيلَ الْحَقّ ِ بِاِرْشادِكَ.
اى خدا! جان را تو بنما آن مقام
كاندرو بى حرف مى رويد كلام(مثنوى، دفتر يكم، بيت 3092.)
اى خداى با عطاى با وفا
رحم كن بر عمر رفته در جفا(مثنوى، دفتر يكم، بيت 2189.)
تو بزن يا رَبّنا آب طهور
تا شود اين نارِ عالَم، جمله نور
آب دريا جمله در فرمانِ تُست
آب و آتش، اى خداوند آن تُست
گر تو خواهى، آتش آب خَوش شود
ورنخواهى، آب هم آتش شود
اين طلب، در ما، هم از ايجاد تُست
رَستن از بيداد، ياربّ دادتست
بى طلب، تو اين طلبْ مان داده اى
گنجِ احسان بر همه بگشاده اى(مثنوى، دفتر يكم، بيت 1338 - 1334.)
سه درس مهمّ
اَللَّهُمَّ صَلّ ِ عَلى مُحَمّدٍ و آلِهِ و اجْعَلْ سَلامَةَ قُلُوبِنا فى ذِكْرِ عَظَمَتِكَ، و فَراغَ اَبْدانِنا فى شُكْرِ نِعْمَتِكَ و انْطِلاقَ اَلْسِنَتِنا فى وَصْفِ مِنَّتِكَ. در اين فراز از نيايش، امام سجاد (ع) به سه درس مهم اشاره فرموده است: يك، سلامتِ قلب (دل) در پرتو ياد خداوند. دو، فراغت بال و آسايش تن همراه با سپاسگزارى از نعمت هاى خداوند. سه، زبان آورى در توصيف نعمت هاى خداوند.
سلامت قلب در پرتو ياد خداوند
انسان داراى دو گونه قلب است: 1 - قلب جسمانى صنوبرى شكل، يا همان عضو عضلانى توخالى مخروطى شكل، كه در سمت چپ قفسه سينه قرار گرفته و رأس آن به سمت پايين است و با انقباضِ هم آهنگ خود، خون را در سراسر بدن به گردش در مى آورد. 2 - قلب روحانى و معنوى؛ همان مركز وجود و فرمانده همه قواى آدمى است. و همواره در تحول و انقلاب است؛ يا از محسوسات بيرونى متأثر مى شود، يا از احساسات درونى، يا دستِ كم از خاطره هاى زنجيره اى، كه پيوسته در خودش وجود دارد و مانند جوى آبى در جريان است. پيامبر گرامى (ص) فرمود:
اِنّما مَثَلُ الْقَلَبِ مَثَلُ رِيشَةٍ بِالْفَلاةِ فى اَصْلِ شَجَرَةٍ يُقَلِبُّها الِرّيحُ ظهراً لِبَطْنٍ.(نهج الفصاحة، ج 2، ص 778.)
بى گمان داستان قلب، داستان پرى را مانَد به هامون، كه بر شاخه درختى آويخته شده، كه باد آن را زير و رو مى كند.
در سخنى ديگر فرمود:
لَقَلْبُ الْمؤمِنِ اَشَدُ تَقَلُّباً من الْقِدْرِ فى غَلَيانِها.(احاديث مثنوى، ص 80.) داستان قلب مومن، در درگرگونى هايش، داستان ديگ ها در حال جوش است.
و فرمود:
لَقَلْبُ ابنِ آدُمَ اَسْرَعُ تَقَلنهج الفصاعه، ج 2، ص 781.ا اسْتَجْمَعَتْ غَلَياناً.(نهج الفصاعه، ج 2، ص 781.) داستان قلب فرزند آدم در انقلاب و دگرگونى ها، همانند ديگ در حال جوشيدن است.
در حديث آمد كه دل همچون پريست
در بيابانى اسير صَرصَريست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ، گه راست با صد اختلاف
در حديث ديگر اين دل دان چنان
كابِ جوشان ز آتش اندر قازغان(قازغان: ديگ بزرگ، پاتيل.)
هر زمان دل را دگر رايى بود
آن نه از وى، ليك از جايى بود(مثنوى، دفتر سوم، بيت 1644 - 1641.)
در آموزه هاى قرآن، آن چه درباره بيمارى هاى قلب از قبيلِ «خَتم» و «طَبع» يا «رَين» و چركى كه قلب را در پوشش خود قرار مى دهد، و «غِلّ» و «غِلاف» و «صَرف» و «كِنان» و «قَساوت» آمده است، مربوط به بيمارى هاى قلب روحانى است. همان قلبى كه حقيقت مركزى و لبّ آدمى است و در فارسى «دل» ناميده شده است. از اين رو، آدميان دو گروهند: گروهى بيماردل اند مانندِ منافقان، كه خداوند درباره آنان فرمود:
فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ.(بقره، آيه 10.) به دل بيمارى يى دارند و خداوند بر بيمارى شان افزود؛ و براى دروغى كه مى گفتند، عذابى دردناك خواهند داشت.
و گروهى از سلامتِ دل برخوردارند، مانندِ مومنان و در رأس آنان اولياى بزرگ خداوند؛ چون پيامبران و جانشينان آن ها:
وَإِنَّ من شِيعَتِهِ لَإِبْرَاهِيمَ. إِذْ جَاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ.(صافات، آيه 84 - 83.) و از پيروان وى (نوح)، ابراهيم بود. كه دلى پاك را نزد پروردگار خود آورد.
يَوْمَ لا يَنفَعُ مَالٌ وَلاَ بَنُونَ. إِلَّا من أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ.(شعراء، آيه 89 - 88.) روزى كه نه هيچ دارايى سود مى بخشد و نه هيچ فرزندى. جز آن كس كه دلى بى آلايش نزد خداوند آورد.
مراد از «قلب سليم»، قلب خالى از شرك، بيگانه با گناه و نيرنگ و ناراستى و نادرسى و خيانت و كينه و دشمنى و بِدور از محبّت دنيا است. از امام صادق (ع) آمده است كه فرمود:
هو الْقَلبُ الذّىِ سَلُمَ من حُبّ ِ الدُّنْيا.(مجمع البيان، ج 7، ص 194.) قلب سليم، دلى است كه از محبّت دنيا و آلايش هاى آن پاك است.
سَليمٌ من كُّلِ ما سِوَى اللَّهِ تَعالى لَمْ يَتَعَلَّقْ بِشَى ءٍ غَيْرُهُ.(مجمع البيان، ج 8، ص 448.) قلب سليم، دلى است كه از هر چه، جز خداست، پاك است و به هيچ چيز جز خداوند وابسته نيست.
ماحصل اين كه، قلب و دل، يا بيمار است، يا سالم. و انسان ها، يا بيماردلانند مانندِ منافقان، يا از سلامتِ دل برخوردارند مانند ابراهيم و ابراهيميان. و به تعبير ديگر، در ميان آدميان دو گونه «دل» است؛ دل آبادان و دل ويران، از آبادانى و ويرانى دل، مى توان تصويرهاى گوناگونى داشت. بنابر يك تصوير ساده، اگر چيزى داراى اجزايى بود و اين اجزاء در كنار يكديگر قرار گيرند، و هيئت و تأليف نخستين را فراهم آورند، آبادانى حاصل مى شود. و اگر اين اجزاء از يكديگر بپاشند و هيئت و تأليف شان درهم ريزد، ويرانى به جاى آبادانى مى نشيند.
مولانا در مثنوى خود، در قصّه پادشاه و كنيزك، آورده است: در روزگار پيشين پادشاهى بود كه قدرت مادّى و استيلاء معنوى داشت و دنيا و دين و صورت و معنا را، با هم جمع كرده بود. اتفاقاً به عزم شكار بر نشست و در شارعِ شهر كنيزكى ديد و بر وى عاشق شد، چنان كه از سرِمان برخاست و او را خريد. ولى چون هرگز شادمانى كامل به كسى نمى دهند، همين كه شاه از ديدار وى بهره گرفت آن كنيزك بيمار شد، شاه طبيبان را گرد آورد و آن ها را وعده گنج و جواهر گرانمايه داد، طبيبان چنان كه اقتضاى خود نمايى بشر در برابر صاحبان قدرت و هنگام چيرگى آز و حبِّ جاه است (جاه طلبى است)، از قدرت خود در علاج امراض سخن گفتند، ولى از عجز بشرى و قدرت خداوند غافل ماندند، و به خواستِ خداوند تكيه نكردند و «اِن شاءاللَّهُ» نگفتند، و خداوند ناتوانى آن ها را آشكار كرد:
شه طبيبان جمع كرد از چپّ و راست
گفت جانِ هر دو در دست شماست
جانِ من سهلست، جانِ جانم اوست
دردمند و خسته ام، درمانم اوست
هر كه درمان كرد مر جانِ مرا
بُرد گنج و دّرُو مرجانِ مرا
جمله گفتندش كه جانبازى كنيم
فهم گِرد آريم و انبازى كنيم
هر يكى از ما مسيحِ عالميست
هر اَلم را در كف ما مرهميست
«گر خدا خواهد» نگفتند از بَطَر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
معالجه و درمانِ طبيبانِ پر ادّعا به سبب غرور و غفلت از حق، معكوس افتاد و به جاى تسكين اَلم و تخفيف مرض بر درد و رنج افزود و داروها بر خلاف خاصيّت خود عمل كرد، شاه بيدار دل مانند همه افراد بشر كه وقتى از اسباب ظاهرى نوميد مى شوند روى در عالم غيب و به درگاه خدا مى آورند، به مسجد رفت و از ميان جان زارى برآورد. و از اين رو، دعاى اش به اجابت رسيد. نكته اى كه مولانا به اشارت بيان مى كند اين است كه «دعا» وقتى مؤثّر مى افتد كه دل با زبان همراه باشد و خلوص نيّت و بيچارگى سراپاى وجود آدمى را فراگيرد. شاه را در ميان گريه خواب فرو مى گيرد و گرهِ مشكل او در خواب گشوده مى گردد. پيرى به او وعده مى دهد، كه فردا غريبى، كه طبيب حاذق است فرا مى رسد و بيمار را علاج و درمان مى كند. شاه فردا روز، در منظره منتظر است؛ زيرا به وعده غيب اطمينان دارد. پيرى از دور بر شكل خيال پديد مى شود، ولى سيما و چهره او گواهى مى دهد كه مطلوب هموست. شاه ميهمان غيبى را پذيره مى كند. استقبال و پذيرايى به پايان مى رسد و شاه طبيب را به بالاى سر بيمار مى برد و او مانند طبيبان جسمانى تمام شرايط معاينه را رعايت مى كند و رنج او را بيمارى دل تشخيص مى دهد. و مى گويد آن طبيبان درد ناشناسِ مغرور، به جاى آبادانى، ويرانى كرده اند؛ چرا كه رنج و درد او را نشناخته اند. و جاهلانه با آن مواجه شده اند و به زعم و توهّم باطلِ خود، به درمان اقدام كرده اند. براى همين موجب افزونى بيمارى شده اند:
گفت هر دارو كه ايشان كرده اند
آن عمارت نيست، ويران كرده اند
بى خبر بودند از حالِ درون
استعيذُاللَّهَ ممّا يَفْتَرون
ديد رنج و كشف شد بر وى نهفت
ليك پنهان كرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوى هر هيزم پديد آيد ز دود
ديد از زاريش، گو زارِ دلست
تن خوشست و او گرفتارِ دلست
عاشقى پيداست از زارىِّ دل
نيست بيمارى چو بيمارىّ دل
علّتِ عاشق زعلّت ها جداست
عشق اضطُراب اسرارِ خداست
تا كسى ساختمان دل و روح آدمى را نشناسد و اجزاء و غذا و داروى آن را نداند و از انواع بيمارى هاى دل آگاه نباشد، البته در باب آبادانى و ويرانى دل نيز، نمى تواند سخن بگويد. آبادانى و ويرانى معادل سلامت و بيمارى است. بنابر آن چه گفته شد، تفرّق اجزاء يك مجموعه، درستى يا سلامتى آن را به خطر مى افكند. دل آدمى نيز، همواره در معرض خطر تفرّق است؛ چرا كه دل چيزى جز مجموعه خواسته ها و دانسته هاى آدمى نيست. همان مركزيّتى است كه در آن خواسته ها و دانسته هاى گوناگون گرد آمده اند. از اين رو، بسيار مستعِدّ و آماده تفرّق و به هم ريختگى است. هر خواسته اى او را به سويى مى كشد. و هرگاه چنين كشش هاى گوناگون آن را، هر يك به سويى بَرَد، تفرّق و ويرانى دل حاصل آيد، و آن گاه است كه بيمارى؛ بلكه مرگ دل فرا مى رسد. هرگاه دل بستگى هاى گوناگون، چون طلبكارانى بى گذشت، بر سر آدمى فرو ريزند و هر يك از او چيزى طلب كنند، او را به قطعات متعددى تقسيم مى كنند. در اين جاست كه تماميّت آدمى به خطر مى افتد و هر پاره اى از وجود او و هر بخشى از «دل»اش، به جايى سپرده مى شود، چون دل هاى منافقان و كافران. و آن گاه است كه، نه تنها ويرانى دل؛ بلكه تباهى عقل و خرد نيز، فرا مى رسد: تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وقُلُوبُهُمْ شَتَّى ذلِكَ بَأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ.(حشر، آيه 14.) و چون كسانى كه امام على بن ابى طالب (ع) در خطاب به آنان فرمود:
اَيَّتُها النُّفُوسُ الْمُخْتِلفَةُ، و الْقُلُوبُ الْمُتشَتّتَه. الشَّاهِدَةُ اَبْدانُهُمْ، و الْغائِبَةُ عَنْهُمْ عُقُولُهمْ، اَظْأرُكُمْ عَلَى الْحَقِ و اَنْتُمْ تَنْفِرُونَ عَنْهُ نُفُورَ الْمِعْزى من وَعْوَعَةِ الاْسَدِ، هَيْهاتَ ان اَطْلَعَ بِكُمْ سَرارَ الْعَدْلِ، او اُقِيمَ اِعْوِ جاجَ الْحّق.(نهج البلاغه، خطبه 131.) اى مردمِ رنگارنگ، با دل هاى پريشان و ناهماهنگ. تن هاشان عيان، خردهاشان از آنان نهان، در شناخت حق شما را مى پرورانم، هم چون دايه اى مهربان، و شما از حق مى رميد چون بزغالگان از بانگ شير غُرّان. هيهات، كه به يارى شما تاريكى را از چهره عدالت بزدايم، و كجى را كه در حق راه يافته راست نمايم.
و اين صاحبدلانند كه طبيبانِ الهى اند، و شرايط سلامت و آبادانى و بيمارى و ويرانى «دل»ها را، به خوبى مى شناسند و مى شناسانند. اينان، تجسّم آموزه هاىِ قرآن اند و خردهاشان از مصباح هدايت الهى روشنى يافته و در پرتو تعاليمِ وَحى باروَرْ شده است و ديده هاى دل شان به مناره ها و نشانه هاى هدايت و تقوى بردوخته است. از اين رو، دل هاشان را تنها به خدا سپرده اند و با او پيمان وثيق بندگى را بسته اند. زنده كننده دانش اند و ميراننده نادانى: هم عَيْشُ الْعِلْمِ و مَوتُ الْجَهلِ.(نهج البلاغه، خطبه 239.) از جمله اين طبيبانِ الهى، زين العابدين امام على بن الحسين (ع) است كه مرهم هاى معنوى و روحانى خويش را آماده كرده و در جست و جوى بيمارمانِ بيمار دل است، تا قلب هاى غافل و سرگردان آن ها را درمان كند. و او بر اين باوَرِ وثيق است كه تنها و تنها، در پرتو يادِ عظمت و احتشام خداوند، دل ها آباد مى شود و از تفرق و پراكندگى و تشتّتِ يادهاى گوناگون، مى رَهَد. و همين ياد عظمت الهى است كه دل ها را شايسته هم نشينى با موجودات عالى و قدسى مى كند. از آنجا كه هر موجودى در كنار هم جنس خود، آرام مى گيرد و تنها موجودى كه هم جنسِ دل و «خودى» با آدمى است و به او آرامش مى بخشد، يادِ عظمت خداوند است: اَلا بذكرِاللَّهِ تَطمَِنُّ القلُوبُ.(رعد، آيه 28.) و اين همان گوهر و كيمياى سعادت است كه آرامشْ بخشِ دل ها و مايه سلامت و آبادانى آن ها، از هر گونه بيمارى است: و اجْعَلْ سَلامَةَ قُلُوبِنا فى ذِكْرِ عَظَمَتِكَ.
دل هاى آدميان با يادِ خداوند آرام مى گيرد
دانشورانِ دانش اخلاق، دل آدمى را به اطاقى ماننده مى دانند كه چندين در دارد و از هر درى كسى يا چيزى واردِ آن مى شود، يا نشان و سيبلى كه از اطراف به سوى آن تيراندازى مى شود، يا آينه اى كه صورت هاى گوناگون به دنبال يكديگر در آن انعكاس مى يابد، يا استخرى كه از جوى هاى مختلف آب بدان سرازير است. روشن است كه حقيقت آدمى و مركز وجود وى و منبع همه اعمال و آثارى كه از وى سر مى زند، دل (قلبِ) اوست و چون دل همواره در گردش است و از حالى به حالى ديگر منتقل مى شود، از آدمى كارهاى گوناگون؛ از نيك و بد سر مى زند. و امّا حالاتى كه دل زير تأثير آن ها واقع مى شود؛ يا از بيرون وجود اوست، مانند آن چه به چشم مى بيند و آن چه با گوش مى شنود و در دلش تأثير مى گذارد، و يا از بيرون وجود اوست، مانند آن گاه كه بر اثر مصرفِ غذاهاى رنگارنگ و نوشيدنِ شربت هاى گوناگون، شهوت به هيجان آمده و دل را مى آشوبد. و با قطع نظر از اين ها، خيالاتى كه همواره در دل آدمى است و به سانِ حلقه هاى زنجير به هم پيوسته است و او را از خيالى به خيالى و دلش را از حالى به حالى منتقل مى كند؛ بدين معنا كه دل آدمى كه مركز وجود او و فرمانرواى همه نيروهاى موجودِ اوست به طور دايم در تحوّل و انقلاب است. پيدايش همين خيالات و خاطره هاى درونى است، كه دل را مى آشوبد و در آن ميل و شوق و اراده مى آفريند، تا تن آدمى را به حركت وادارد و كارهاى نيك يا بد انجام دهد. بر اين اساس، گفته اند: خاطره هايى كه در دل پديد مى شود دوگونه است، گونه نخست: خاطره هايى كه آدمى را به كارهاى خوب و پسنديده وا مى دارد؛ يعنى به كارهايى كه در نهايت مفيد و سودآور است، و آن ها را، «الهام» گويند. گونه ديگر، خاطره هايى كه انسان را به كارهاى بد و ناپسند وا مى دارد؛ يعنى كارهايى كه در نهايت به زيان آدمى است، و آن ها را «وسواس» نامند. و چون هيچ چيز در جهان بدون سبب و علت نيست، پس خاطره هايى كه در دل پديد مى شود، سبب و علت دارد. آن چه سبب پيدايش خاطره هاى نيكوست «مَلَك» يا فرشته، و آن چه سبب پيدايش خاطره هاى بد مى گردد «شيطان» يا ديو، ناميده اند. بر اين اساس فرشته همان آفريده اى است كه خدا آن را آفريده و كارش آن است كه خير و نيكى را به آدمى برساند و به او علم و آگاهى افاضه كند و حقيقت را برايش روشن و آشكار سازد، و او را به انجام كارهاى نيكو وادارد، و نويدهاى نيكو و خوش بدهد. و شيطان يا ديو، همان آفريده اى است كه او را نيز خداوند آفريده است و كارش، در اين جهان اين است كه آدمى را به كارهاى بد، وادارد و بيم دهد و هرگاه كه آدمى بخواهد كارى نيكو و خوش انجام دهد، او را از فقر و نادارى بترساند و از انجام كارهاى نيكو، بازدارد. و گفته اند: آن لطف و مهر الهى كه شاملِ حال انسان مى شود و دل او را براى پذيرش الهام فرشتگان آماده مى سازد، «توفيق» است. و آن قهر و خشمِ خداوندى كه وجود آدمى را فرا مى گيرد و دلش را براى پذيرش وسوسه هاى شيطان آماده مى كند، گمراهى و «خذلان» است. بنابراين، «الهام» در برابر «وسواس» است و «مَلَك» در برابر «شيطان» و «توفيق» در برابر «خذلان»؛ چرا كه هر چه در جهان است، جز خداوند يكتاى يگانه، جفت و زوج است: وَمِن كُلِّ شَيْ ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ.(ذاريات، آيه 49.) و از هر چيز دو جفت آفريديم؛ باشد كه پند گيريد. و پيامبر گرامى (ص) فرمود:
فى الْقَلْبِ لَمَّتانِ؛ لَمّةٌ من الْمَلَكِ اِيعادٌ بِالْخَيْرِ و تَصْدِيقٌ بِالْحَقِ، فَمَنَ وَجَدَ ذلِكَ فَلْيَعْلَمْ اَنَّه من اللَّهِ فَلْيَحْمِدِاللَّهَ، وَلَمَّهٌ من الْعُدّوِ اِيعادٌ بِالَّشّرِ و تَكْذِيبٌ بِالْحَقِّ، و نَهىٌ عَنِ الْخَيْرِ، فَمَنْ وَجَدَ ذلِكَ فَلْيَتَعوَّذْ بِاللَّهِ من الّشَيْطانِ ثُمَّ تَلا «الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَيَأْمُرُكُم بِالْفَحْشَاءِ».(محجة البيضاء، ج 5، ص 49.)
در دل آدمى دو نوع انديشه است: يك، انديشه اى كه او را به خير و نيكى نويد مى دهد و به حق (كار درست) وا مى دارد و هر كس چنين انديشه اى در خود يافت بداند كه از سوى خداوند است و خداوند را سپاس بگذارد. دو، انديشه اى كه وى را به بدى وعده مى دهد و از حق باز مى دارد و هر كس چنين انديشه اى در خود يافت بايد از شيطان به خداوند پناه ببرد. آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: «شيطان شما را از تنگدستى مى هراساند و به كار زشت وا مى دارد».(بقره، آيه 268.)
و از آنجا كه دل آدمى همواره در ميان اين دو نيروىِ متضّاد: در كِشاكِش است پيامبر گرامى (ص) فرمود:
قَلْبُ الْمُؤمِنْ بَيْنَ أَصْبَعَيْنِ من اَصابِعِ الّرَحْمنِ.(محجة البيضاء، ج 5، ص 49.) دل مومن ميان دو انگشت خداوند در گردش است.
نور غالب، ايمن از نقص و غسق
در ميان اِصْبَعَين نورِ حق(مثنوى، دفتر يكم، بيت 759.)
مراد از دو انگشت خداوند، همين دو گونه موجود است، كه خداوند آفريده است. و هر اندازه آدمى بيش تر پى هواى نفس رود و به خواهش هاى نفسانى گوش فرا دهد، دلش براى پذيرش خاطره هاى بد آماده تر، و قهراً استيلاى شيطان بر او بيش تر مى شود، تا آنجا كه دل وى يكباره آشيانه شيطان شود، و به طور كلى از خداوند و الهام هاى فرشتگان غافل گردد. و همين گونه، هر چه بيش تر به خداوند روى آورَد و از خواهانيهاى نفس دورى گزيند، به همان اندازه دلش، براى پذيرش خاطره هاى خوش و نيكو آماده تر مى شود و چنان يادِ خداوند بر آن دل استيلا مى يابد، كه براى شيطان مجالى نمى ماند.
إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلَّا من اتَّبَعَكَ من الْغَاوِينَ.(حجر، آيه 42.) بى گمان تو بر بندگانِ من چيرگى ندارى؛ مگر آن دسته از گمراهان كه از تو پيروى كنند.
إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ. أِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَالَّذِينَ هم به مُشْرِكُونَ.(نحل، آيه 99 - 98.) او (شيطان) را بر آنان كه ايمان دارند و بر پروردگارشان توكل مى كنند، چيرگى يى نيست. چيرگىِ او تنها بر كسانى است كه دوستش مى دارند و بر كسانى كه به او ( خداوند) شرك مى ورزند.
إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ وَكَفَى بِرَبِّكَ وَكِيلاً.(اسراء، آيه 65.) تو بر بندگان من چيرگى ندارى و پروردگارت (آنان را) كار ساز، بس.
آن ها كه در عرصه «عبوديت» خود را به خداوند سپردند و از هر چه جز اوست بريدند، و اگر دَمْدَمِه اى از شيطان ايشان را به وسوسه افكند، خداوند را ياد كرده و به او پناه بردند، مجال را براى شيطان تنگ كرده هرگز ولايت و سرپرستى او را نپذيرفتند:
إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ من الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هم مُبْصِرُونَ.(اعراف، آيه 201.)گمان پرهيزگاران چون دَمْدَمه اى از شيطان به ايشان رسد (از خدا) ياد مى كنند و ناگاه ديده ور مى شوند.
تنها چيزى كه مى تواند حصارِ دل شود و دل به اين وسعت را، كه از هيچ چيز پر نمى شود، پركند و همه گِرداگردِ آن را فرا بگيرد و بسانِ لنگرى محكم و سنگين، كشتى دل را آرام و ثابت نگاه دارد، ياد خداوند؛ ياد عظمت و بزرگوارى خداوند است. و هم چنان كه خداوند از همه موجودات بزرگ تر است، و برتر از آن است كه به وهم و تصور آدمى در آيد، ياد او نيز چنين است؛ بزرگ تر و برتر از هر چيزى است: وَلَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ.(عنكبوت، آيه 45.) و به راستى ياد كردِ خداوند، (از هر چيز) بزرگ تر است.
براى همين، امام على بن الحسين (ع)؛ امامى كه صحيفه مبارك، نازله روحِ لطيفِ اوست، يادكردِ خداوند و جارى ساختنِ نام پاك او را بر زبان و اِذن خداوند بر اين كار بزرگ و بى بديل را، از بزرگ ترين نعمت هاى الهى بر آدميان دانسته است: وَمِنْ اَعْظَمِ الّنِعَمِ عَلَيْنا جَرَيانُ ذِكْرِكَ عَلى اَلْسِنَتِنا، و اِذْنُكَ لَنا بِدُعْاتِكَ و تَنْزِيهكَ و تَسْبِيحِكَ؛(مفاتيح، مناجات ذاكرين.) چرا كه اين نام پاك به هر زبانى كه جارى شود، سيل آسا، هر گونه پليدى را از ساحت وجود آدمى دور مى كند.
ذكر حق پاكست، چون پاكى رسيد
رخت بربندد، برون آيد پليد
مى گريزد ضّدها از ضّدها
شب گريزد، چون برافروزد ضيا
چون در آيد نامِ پاك اندر دهان
نه پليدى و نه اندُهان(مثنوى، دفتر سوم، بيت 188 - 186.)
و همين كه ساحتِ دل از ياد خدا سرشار شد ديگر، مجالى براى جز خدا، باقى نمى ماند و دل در حصار محكمى قرار مى گيرد كه هيچ بدانديشى بدان راه نمى يابد و از همه آفت ها و پليدى ها و پلشتى ها مصون مى ماند. و هر چه جز خداست، در نگاهِ تيزبين آن كه همواره به ياد خداست و خداوند، به بزرگى و احتشام، بر جانش نشسته است، هيچ مى نمايد. و اولياى خداوند؛ آن ها كه توانسته بودند شيطان را، از ساحتِ دل خود، دور كنند چنين بودند:
عَظُمَ الْخالِقُ فى اَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دُونَهُ فى اَعْيُنِهِمْ.(نهج البلاغه، خطبه 193.) آفريدگار در انديشه آنان بزرگ بود، پس هر چه جز اوست در ديده هاشان خرد نمود.
ياد خداوند، بهترين كيميايى است كه خداوند در اختيار آدميان نهاده است. در اين جهان بهترين و مهم ترين چيزى كه بشر كشف كرده، كه بهتر و برتر و مهم تر از آن، پس از اين نيز، كشف نخواهد كرد، خداوند است و ياد او. و اين ياد، نور و روشناى است كه جز او، سايه هاست. و هر گاه دل، از اين روشنايى سرشار شد، ديگر سايه اى نخواهد ماند. و نسيمى را مانَد كه هرگاه، به هرجا، بِوَزَد پشّه خواهد گريخت. و نه فقط ساحت دل را، از هر چه جز خداست، پاك مى كند؛ بلكه خود خواهى و خود پرستى آدمى را از ميان بر مى دارد، تا آنجاكه آدمى خودش را نيز نبيند: رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند / بنگر كه تا چه حدّست مكان آدميت (سعدى).
فراغت بال و آسايش تن
كم نيستند كسانى كه مى كوشند، با توسل به سرگرمى ها، و تخديرها، و مستى هاى زودگذر، خود را از خود باز ستانند. به غفلت ها و بى خودى ها، پناه مى برند و خود را از هوشيارى ها مى رهانند، تا مگر دمى برآسايند.
جمله عالم زاختيار و هستِ خود
مى گريزد در سر سرمستِ خود
تا دمى از هوشيارى وا رَهَند
ننگ خَمْر و زَمْر برخود مى نهند
جمله دانسته كه اين هستى فَخ است
فكر و ذكرِ اختيارى دوزخ است
مى گريزد از خودى در بى خودى
يا به مستى يا به شغل اى مُهْتدى(نهج البلاغه، خطبه 193.)
در آموزه هاى اسلامى از جمله در معارف امام على بن الحسين (ع)، اساس همه ارزش ها خداوند است. اين خداوند است كه با او همه چيز، بر اندام آدمى كوتاه است و بى او همه چيز عظيم و شكوهمند. تنها راه گريز از ارزش هاى موهوم، چشم دوختن به حقيقتى است كه وراىِ وهمِ آدمى است؛ يعنى خداى جليل و عظيم. آدمى بى خدا، هيچ است و با خدا همه چيز. از اين رو، با ياد عظمت خداوند آدمى گرانمايه مى شود و بى يادِ او، سبك مايه مى گردد. به هر اندازه از ياد خداوند كم بگذارد، در حقيقت، از خود كم گذاشته است. و هر اندازه وجودش از ياد خداوند تهى شود، در حقيقت، از خود تهى گشته است:
قل إِنَّ الْخَاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوْا أَنفُسَهُمْ.(زمر، آيه 15.) بگو: بى گمان، زيانكاران آنانند كه در روز رستخيز، به خود، زيان رسانده اند.
وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكاً وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى. قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمَى وَقَدْ كُنتُ بَصِيراً. قَالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذلِكَ الْيَوْمَ تُنسَى.(طه، آيه 126 - 124.) و هركه از ياد كَردِ من روى برتابد، بى گمان، او را زيستنى تنگ خواهد بود و روز رستخيز، وى را نابينا برخواهيم انگيخت. گويد: پروردگارا! چرا مرا نابينا برانگيختى در حالى كه من بينا بودم؟ گويد: بدين گونه بود كه نشانه هاى ما به تو رسيد و تو آن ها را فراموش كردى، و همان گونه امروز تو فراموش مى گردى.
همچنان كه در دنيا، يادِ خداوند و يادكَردِ عظمت هاى او، از بزرگترين نعمت هاى الهى است، در آخرت نيز بزرگترين نعمت، ديدار خداوند است و آن ها كه در دنيا خدا را از ياد بردند و عظمت او را ناديده انگاشتند. همانانند كه در آخرت از ديدار خداوند محجوب و محروم اند:
كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم ما كَانُوا يَكْسِبُونَ. كَلَّا إِنَّهُمْ عَن رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ.(مطفّفين، آيه 15 - 14.) نه چنين است؛ بلكه آن چه مى كرده اند بر دل هاشان زنگار بسته است. آرى، بى گمان، آنان در آن روز، از پروردگارشان بازداشته خواهند بود.
و امّا بى ياد خداوند، با هر بادى مى لرزد و چون پر كاهى به هر سويى مى رود:
فَكَأَنَّمَا خَرَّ من السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي به الرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحيقٍ.(القرآن، ص 461.)
پس چنان است كه از آسمان فرو افتد و پرندگان او را بربايند، يا باد او را به جايى دور اندازد.
آدميان، هرگاه، بدين مكانت والا، راه يابند كه هيچ چيز، جز ياد خداوند و ياد عظمت و احتشام او، جانِ شان را آرامش و ثبات نبخشد، ديگر هستى شان در آسمان ها و زمين نمى گنجد، چنان جلال خداوند در ديده هاشان بزرگ مى آيد، و منزلت شان در دل او به ستُردگى و مهابت، مى نشيند كه هر چه جز خداست نزدشان، خُرْد و ناچيز مى نمايد. در پرتوِ اين يادِ معَطَّر است كه خود را در برابر دريايى از نعمت ها و نيكوى هاى خداوند مى بينند و از او مى طلبند، تا آسايش تن و فراغتِ كالبدشان را در شكر گزارى نعمت هايش قرار دهد: «اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و اجْعَلْ فَراغَ اَبْدانِنا فى شُكْرِ نِعمَتِكَ» و اين دومين درس بزرگى است كه امام (ع) به پيروان خود مى آموزد.
شكر نعمت هاى خداوند؛ يعنى نعمت را در نهانِ خود تصور كند و آن را به خوبى دريابد و درباره آن نيكو بينديشد و اين دريافت خود را آشكار كند و با زبان «مُنْعِم» را سپاس گويد و با اعضاء و جوارح خود، از او قدر شناسى كند و نعمت را در منظورى كه منعم دارد به كار گيرد. راغب گويد: الشُّكْرُ ثَلاثَةُ اَضْرُبٍ: شُكْرُ الْقَلْبِ، و هو تَصوُّر الّنِعْمَتهِ. و شُكْرُ اللِّسانِ، و هو الثّناءُ عَلَى الْمُنْعِمِ. و شُكْرُ سائِرِ الْجَوارِح، و هو مُكافاتٌ النِّعْمَةِ بِقَدْرِ اِسْتِحْقاقِهِ.() سپاسگزارى از نعمت ها سه گونه است: يك، سپاسگزارى دل و آن تصوّر و شناخت نعمت است. دو، سپاسگزارى زبان و آن حمد و ثناى منعِم است. سه، سپاسگزارى جوارح و آن به كارگيرى عضو در استفاده از نعمت است. در دل، كه مركز اراده و تصميم است باور كند كه همه نعمت ها، كه در اختيار او نهاده شد، از خداوند است. و آن گاه، به وسيله زبانش خدا را بستايد و سپس، به وسيله اعضا و جوارح اش عكس العمل مناسبِ با نعمت، از خود آشكار كند. و نعمت را، هر چه هست، تباه نسازد و در مسير رضا و خشنودىِ خداوندِ نعمت، آن را به كار گيرد. بار خدايا! برخى نصيب شان از فراغتِ تن هاشان، به كارگيرى آن ها در گناه است؛ در كفرانِ نعمت هاى تو، و تباه سازى آن ها. و برخى ديگر، اى خداى مهربان، نصيب شان، بهره هاى عقلانى و انسانى و به كارگيرى آن در تعالى روحى و انجام وظيفه بندگى، براى وصول به مقام قربِ توست. پس اى خداىِ نعمت بخش، در پرتو تعاليمِ والاىِ انسان سازِ محمد و دودمانش (ع) فراغت و آسايش تن ما را در تباه سازى نعمت هايت قرار مده. به كرامت بزرگوارىِ محمد و دودمانش (ع) كه بهترين بندگانِ تواند، توفيق به كارگيرى درست و به جا، از آن ها را نصيب ما كن. دست ما را بگير و از عذابِ كفرانِ نعمت هايت بِرَهان. معرفت خود و نعمت هايت و توانِ استفاده صحيح از آن ها را، روزى فرما، اى مهربان ترين مهربانان.
به نطق آدمى بهتر است از دواب
در ميانِ اعضاء ظاهرِ بدن آن چه از همه آنها، قلمروِ وسيع ترى دارد، زبان آدمى است، كه پلِ ارتباط ميانِ ظاهر و باطن است. آدمى آن چه با چشم ديده يا با گوش شنيده يا با ذائقه چشيده يا با قواى ديگرِ ظاهر دريافته و آن چه در باطن تعقّل مى كند يا خيال مى نمايد، يا به وهمَش مى آيد، همه را با زبان بيان مى كند.
آدمى مخفيست در زير زبان
اين زبان پرده ست بر درگاه جان
چونك بادى پرده را در هم كشيد
سر صحنِ خانه شد بر ما پديد
كاندر آن خانه گهر يا گندمست؟
گنج زر يا جمله مار و كژدمست؟
يا درو گنجست و مارى بركران؟
زآنك نبود گنجِ زر بى پاسبان(مثنوى، دفتر دوم، بيت 848 - 845.)
و از آنجا كه از زبان بيش از ديگر اعضا استفاده مى كنيم، بالطبع لغزش هاى آن هم، بيش از لغزش هاى ديگر اعضا است.
اين زبان چون سنگ و هم آهن وشست
وآنچ بِجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روىِ نَقل و گه از روىِ لاف
زانك تاريكست و هر سو پنبه زار
در ميانِ پنبه چون باشد شرار؟
ظالم آن قومى كه چشمان دوختند
زان سخن ها عالمى را سوختند
عالمى را يك سخن ويران كند
روبهان مرده را شيران كند(مثنوى، دفتر اول، بيت 1597 - 1593.)
انديشيدن و سخن گفتن، دو نعمت بزرگ از نعمت هاى خداوند است، كه ساز و برگِ آن به طور طبيعى در وجود آدميان نهاده شده است، و خداوند در پرتو اين دو نعمت، آن ها را بر حيوانات برترى داده است. على عليه السلام فرمود:
لِلاِنْسانِ فَضيلَتانِ: عَقْلٌ و مَنْطِقٌ. فَبِالْعَقْلِ يَسْتَفيدُ و بِالْمَنْطِقِ يُفيدُ.(غررالحكم و درُر الكليم، ص 50.)
بر آدمى دو فضيلت است: يك، عقل. دو، منطق (گفتار). با نيروى عقل، حقايق را فرا مى گيرد (و خود را از آن بهره مند مى سازد) و با نيروى گفتار، فراگرفته ها را به ديگران مى آموزد.
اگر چه ارزش سخن آدمى بر معيار درجه عقل اوست، و در حقيقت عقل پشتوانه سخنِ است: اما زبان، خود جايگاهِ ويژه اى در ميان اعضاء آدمى دارد. به گفته سلطانِ سرير شعر و ادب، سعدى:
زبان در دهان اى خردمند چيست؟
كليدِ در گنجِ صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند كسى
كه جوهر فروش است يا پيله ور
ما الاِنسانُ لَولا اللِّسانُ اِلاَّ صُورَةٌ مُمَّثلَّةٌ اَوْبَهِيمَةٌ مُهْمَلةٌ.(غررالحكم و دُررالكِلمِ، ص 209.) اگر در وجود آدمى زبانى گويا نمى بود، او جز تصويرى مجسّم يا حيوانى رها نمى بود.
غزالى گويد: زبان از نعمت هاى بزرگ خداوند و از صنايع لطيف و شگفت اوست. اين عضو با آن كه حجم و جِرمش كوچك است، طاعت و جُرمش بزرگ است؛ زيرا كفر و ايمان با شهادت زبان آشكار مى گردد. و اين دو، منتهاى طاعت و طغيان آدمى است. علاوه، اين كه هر چيزى؛ خواه موجود باشد يا معدوم، خالق يا مخلوق، معلوم يا مشكوك، متخيّل يا موهوم، اين زبان آدمى است كه درباره آن سخن مى گويد و اثبات يا نفى مى كند؛ چرا كه هر چه دانش بدان دست يابد: حق يا باطل، اين زبان است كه از آن پرده برمى ندارد. و اين ويژگى در هيچ يك از اعضا نيست؛ چرا كه چشم جز رنگ ها و صورت ها را نبيند و گوش جز آوازه ها نشنود و دست جز جسم ها لمس نكند و همين طور، ديگر عضوها؛ هر يك قلمروى ويژه دارد. و اما زبان را ميدانى فراخ و مجالِ واسع است. و آن را بازگشتى نيست و مجال آن را اندازه و نهايتى نه. براى آن در كارهاى نيك مجالى بيكران است و در كارهاى بد دامنه اى گسترده. از اين رو، هر كس زبان را آزاد و رها گذارد و عنان و زمام آن فرو نِهد، شيطان او را به هر ميدان دواند و به سوى پرتگاهى سست و در حال ريزش در اندازد، تا آنجا كه به سراى دوزخ فرو افكند. و مردمان را جز، محصول زبان هاشان، به رو، در آتش در نيفكند. كسى از گزندِ زبان در امان است كه آن را با لگام شريعت مَهار كند و جز در امورى كه سود دنيا و آخرتش در آن است، رهايش نسازد. و از هر چه، در اين سراى و سراى واپسين پايانى مخوف و هراسناك دارد، بازش دارد.(احياء علوم الدين، ج 3، ص 108.) البته، زبان هم چنان كه خسارت هاى بزرگ بار مى آورد، منافع بى شمار نيز دارد. كم تر نعمتى، به عظِمت نعمت زبان است. گفته شد؛ كه برترى آدميان بر جانوران ديگر، علاوه بر خردمندى، به همين نعمتِ بيان است و آشكارى همه دانش ها و صنايع و آداب و فرهنگ ها؛ همه از راه زبان است، خداى بزرگ فرمود:
الرَّحْمنُ. عَلَّمَ الْقُرْآنَ. خَلَقَ الْإِنسَانَ. عَلَّمَهُ الْبَيَانَ.(الرحمن، آيه 4 - 1.)
خداى رحمان، قرآن را (به پيامبر (ص) و به انسان؛) آموخت. انسان را آفريد بدو سخن گفتن آموخت.
حكيمان در تعريف انسان گويند: «حيوان ناطق ( زنده سخن گوى)». آرى، زنده جان ها بسيارند. اما زنده جانِ سخن گوى، تنها انسان است. بر اين اساس، آن چه، آدمى را از ديگر حيوانات جدا كرده و بر آن ها برترى داده و به اصطلاح اهالى منطق «فصلِ مميّز» انسان است، نطق اوست. اگر چه «ناطق» را به معناى ادراك كننده و دريابنده «كليات» نيز، گرفته اند وليكن ادراك كليّات ويژه گى عقل اوست كه به وسيله زبانش آشكار مى شود. زبان است كه آدمى را پرواز مى دهد و همراه با فرشتگان، به اوج مى برد.
جنبش اول كه قلم برگرفت
حرف نخستين زسخن در گرفت
پرده خلوت چو برانداختند
جلوت اول به سخن ساختند
تا سخن آوازه دل در نداد
جانْ تن آزاده به گل درنداد
چون قلم آمدْ شدن آغاز كرد
چشم جهان را به سخن باز كرد
بى سخن آوازه عالم نبود
اين همه گفتند و سخن كم نبود
دل لغت عشقْ سخن جانِ ماست
ما سخنيم، اين طلل ايوانِ ماست
نيست در اين كهنه نو خيزتر
موى شكافى زسخن تيزتر
اوّلِ انديشه، پسينِ شِمار
هم سخن است، اين سخن اين جا، بدار
تاجوران، تاجورش خوانده اند
وان دگران، آن دگرش خوانده اند
××××
ملك طبيعت به سخن خورده اند
مهر شريعت به سخن كرده اند
كان سخن ما و زر خويش داشت
هر دو به صراّف سخن پيش داشت
كز سخن تازه و زرّ كهُن
گوى چه به؟ گفت: سخُن به سخُن
پيك سخن ره به سر خويش برد
كس نَبَرد آن چه سخن پيش برد
سيم سخن زن كه دِرم خاك اوست
زرچه سگ است؟ آهوى فتراك اوست
صدرنشين تر زسخن نيست كس
دولت اين ملك سخن راست بس
هر چه نه دل، بى خبر است از سخن
شرحِ سخن بيشتر است از سخن
تا سخن است، از سخن آواز باد
نام نظامى به سخن تازه باد
چون كه نسخته سخنِ سرسرى
هست بر گوهريان گوهرى
نكته نگه دار، ببين چون بود
نكته كه سنجيده و موزون بود؟
قافيه سنجان كه سخن بركشند
گنج دو عالم به سخن در كشند
خاصه كليدى كه در گنج راست
زير زبان مرد سخن سنج راست
آن كه ترازوى سخن سخته كرد
بَخْتوران را به سخن بَخْته كرد
بلبل عرشند سخن پروران
بازچه مانند به آن ديگران؟
زبان مَظهرِ انسانيّت انسان
به راستى، آدميان را نشايد كه اين چنين نعمتِ بزرگ الهى را، مهمل گذارند و به آرايش و پيرايش آن نپردازند. عالمان اخلاق گفته اند: بهترين حالتِ بشر آن است، كه بتواند زبان خود را از انواع گناهان نگه دارد. بنابر اين از چنين نعمت بى بديل نبايد چشم پوشيد، و آن را مهمل گذاشت. سزاوار نيست كه زبان را هرز بگذاريم و بى لگامش وانهيم كه همواره سخنان ياوه و بى معنا از آن بيرون ريزد. زبان چه عضو شريف و خوبى است، در صورتى كه متين و منظم و راست باشد. و چه عضو پست و زشتى است در صورتى كه شُل و بيهوده گو و ياوه سرا باشد. اندازه رشد ملت ها را، مى توان از زبان شان فهميد: اگر مردمى هستند اغراق گو، در سخنان مبالغه و افراط مى كنند، بيهوده تملّق مى گويند و ياوه مى سرايند و غالباً به غيبت ديگران و سرزنش اين و آن مشغول اند، سوگند فراوان مى خورند و قول مى دهند و پيمان مى بندند و به آسانى مى شكنند، مردمى بى رشد - كم خرد و سست ايمان اند، كه با آن ها مى شود مانند كودك بازى كرد، و هم چون گوى، به اين سو و آن سو، پرتاپ شان نمود. اما اگر مردمى هستند سخن به اندازه مى گويند - مى سنجند و بر زبان مى آورند - قول خود را محترم مى شمارند - زبان را حربه اى براى هتكِ عِرض و آبروى ديگران قرار نمى دهند، سوگند نمى خورند و بى سوگند، دروغ نمى گويند، موارد سخنان را تشخيص مى دهند و هر سخنى را در جاى خودش مى گويند، اين ها مردمى شريف و عاقل و محكم و با ايمان اند، كه ناچار بايد احترام و حيثيّت شان محفوظ باشد.(سخنرانى هاى دانشمند و فيلسوف مرحوم راشد، ج 4، ص 104.)
زبان آورى
ما حصل اين كه، زبان مظهر امتياز انسان و آدميت است، و در ميان همه اعضاى تن، در كنار نعمتِ عقل، از نعمت هاى شريف خداوند است. كه بندگانش را بدان نواخته است. و اما زبان آورى و به تعبير امام سجاد (ع) - «اِنطلاقِ لِسان» خود نواختِ ديگرى است كه خداوند برخى از آدميان چون اولياى الهى را، بدان نوازش داده و پيامبرانش را، در ابلاغ رسالتى كه بر دوش داشتند، يارى كرده است:
يا هِشامُ! ان اللَّهَ - تَبارَكَ و تَعالى - اَكْمَلَ لِلنَّاسِ الْحُجَجَ بِالْعُقوُلِ، و نَصَرَ الّنَبِييّنَ بِالْبَيانِ.(اصول كافى: ج 1، ص 13.) اى هشام، به راستى، خداى - تبارك و تعالى - حجت ها را به وسيله خِرَد بر مردم تمام كرد و با قدرت بيان و زبان آورى، پيامبرانش را يارى داد.
زبان آورى، نواختى است، كه اميرمومنان، آن گاه كه مايه هاى فخرِ دودمانِ محمد (ص) را - كه خود برترِ آنان است - بر مى شمرد، بدان مباهى بود:
وَاِنّا لاَُمَراءُ الْكَلامِ، وَفِينا تَنَشَّبَتْ عُرُوُقُهُ، و عَلَيْنا تَهَدَّلَتْ غُصوُنُهُ. ما اميرانِ سُخَنيم. ريشه هاى آن در ما آويخته و استوار است و شاخه هاى آن بر ما سايه انداخته است.
از آنجا كه زبان آورى و طَلاقَتِ لسان، هم مى تواند وسيله ابراز محبت به آدميان و جلب دوستان و شكر گزارى از نعمت هاى خداوند باشد و هم، وسيله ابراز كينه و دشمنى و طرد و دفعِ دوستان و كفرانِ نعمت هاى خداوند. و پاكى آن، سببِ پاكى گوهر آدمى و آلودگىِ آن نيز سبب آلودگى گوهر او، امام (ع) از ساحتِ قدس الهى طلب كرد، تا به شكرانه اين نعمت بزرگ، گويايى و طلاقت زبان ها، در توصيف نعمت هاى خداوند جارى شود. و ما پيروان آن حضرت نيز، در پرتو اين تعليم بزرگ زبانِ مان را در آوردگاهِ سخن به نكوگفتارى عادتش دهيم و بر سريرِ ادب بنشانيم و در كام خويش نگه داريم، مگر آنجا كه براى دين و دنيامان سود آور است، به كار گيريم. از زياده گويىِ مبتذلِ كم فايده، كه با كم سوديَش از زيانش نيز ايمنى نيست، باز داريم. و اين عضو بى بديل را، كه گواهِ خرد و دليل بر آن است، از دشنامگويى و مدح خوانى براى تحصيل يك تكه نان، گرامى تر داشته و كسى را بستاييم كه سزاوار ستودن است. «اللّهم... وَاجْعَلْ اِنْطِلاقَ اَلْسِنَتِنا فى وَصفِ مِنَتِكَّ؛ خداوندى را كه جز او، هيچ كس شايسته ستايش نيست؛ خداوندى را بستاييم، كه نعمت ها و بخشش هايش بيرون از شمار است؛ مدح و توصيف او و سپاسگزارىِ نعمت هايش، آدمى را از مدحِ ديگران بى نياز مى كند:
اَللَّهُم اَنْتَ اَهْلُ الْوَصْفِ الْجَميلِ، و الَّتعْدادِ الْكَثيرِ، ان تُوٌَمَّلْ فَخَيْرُ مَأمُولٍ، و ان تُرْجَ فَخْيرُ مَرْجُّوٍ. اَللَّهُمَّ و قد بَسَطْتَ لىِ فِيما لا اَمْدَحُ به غَيْرَكَ، وَلا اُثنْى به عَلى اَحَدٍ سِواكَ، و لا اُوَجِهّهُ اِلى مَعادِنِ الْخَيْبَةِ و مَواضِعِ الّرَيْبةِ، و عَدَلْتَ بِلِسانىِ عَنْ مَدائِحِ الآدمينِ؛ وَالّثَناءِ عَلَى الْمَرْبُوبِينَ الْمَخْلوُقِينَ.(نهج البلاغه، خطبه 91.) بارخدايا! تويى سزاوار وصف جميل، و در خورِ آنى كه فراوانت ستايند. اگر به تو آرزومنديم پس تو بهترين آرزويى و اگر به تو اميد بسته ايم تو بزرگتر اميدى! بارالها! هماناكه زبان مرا چنان گسترانيده اى كه با آن جز تو را نستايم، و جز تو هيچ كس را ثنا نگويم، و زبان به معادن نوميدى و مواضع گمان متوجه نسازم، و زبان مرا از مدح آدميان و از ثناى آفريدگان و پروردگان خود بازداشته اى.
ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكى و خدايى
نروم جز به همان ره كه توام راه نمايى
همه درگاه تو جويم، همه از فضل تو پويم
همه توحيد تو گويم كه به توحيد سزايى
تو زن و جفت ندارى، تو خور و خفت ندارى
احدِ بى زن و جفتى، مَلِكِ كامروايى
نه نيازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت
تو جليل الجبروتى، تو نصير الامرايى
تو حكيمى، تو عظيمى، تو كريمى، تو رحيمى
تو نماينده فضلى، تو سزاوار ثنايى
برى از رنج و گدازى، برى از درد و نيازى
برى از بيم و اميدى، برى از عيب و چرايى
برى از خوردن و خفتى، برى از شرك و شبيهى
برى از صورت و رنگى، برى از عيب و خطايى
نتوان وصف تو گفتن، كه تو در فهم نگنجى
نتوان شبه تو گفتن، كه تو در وهم نيايى
نَبُد اين خلق و، تو بودى، نبوَد خلق و تو باشى
نه بجنبى، نه بگردى، نه بكاهى، نه فزايى
همه عزّى و جلالى، همه علمى و يقينى
همه نورى و سرورى، همه جودى و جزايى
همه غيبى تو بدانى، همه عيبى تو بپوشى
همه بيشى تو بكاهى، همه كمّى تو فزايى
احدٌ ليسَ كُمِثْلِه، صمدٌ ليسَ لَهُ ضد
لِمَن الْمُلكْ تو گويى، كه مرآن را تو سزايى
لب و دندان سنايى همه توحيد تو گويد
مگر از آتش دوزخ بوَدش روى رهايى
به خدا بخوانيم، نه به خويشتن
اَللَّهُمَّ صَلّ ِ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و اجْعَلْنا من دُعاتِكَ الَّدِاعينَ اِلَيْكَ، و هُداتِكَ الداّلِيّنَ عَلَيْكَ، و من خاصَّتِكَ الْخاصّينَ لَدَيْكَ، يا اَرْحَم الراّحِمينَ. بارخدايا! بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را از فراخوانانى قرار ده كه (بندگانت را) به سوى تو فرا مى خوانند، و در شمارِ راهنمايانى كه به سوى تو رَه مى نمايند، و در حلقه خاصّانى كه نزد تو برگزيدگان اند، اى مهربان ترين مهربانان.
الّدُعاة: جمع داعى؛ موذّن، آن كه به دين يا مذهب، يا طريقه اى دعوت مى كند، مبلّغ دينى و مذهبى و فرقه اى. دعوت كننده، فراخواننده. و «داعِىَ اللَّه» از نظر ما مسلمانان يكى از القاب پيامبر اكرم (ص) است. از گناهانِ بزرگى كه برخى از آدميان، خود را بدان مى آلايند، فراخوانى مردم، با زبان و از راه سخن گفتن، به گناه و پلشتى است.
بسيارند كسانى كه، دانسته يا نادانسته سخنانى بر زبان مى آورند، كه ساده دلانى كم تجربه در عقايد و باورهاى دينى كه دارند، متزلزل مى شوند، و از رسم و آيينِ نيكى كه بدان پاى بندند، دور مى گردند، و از مبانى اخلاقى شايسته اى كه بدان دل بسته اند، دست مى كشند و انسان هايى سرگردان و حيران مى مانند. اين ها كه با بى بند و بارى زبان شان به گمراهى ديگران مشغول اند، همان كسانى هستند كه قرآن كريم از آنان به بدى و بد فرجامى ياد كرده است:
وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لا يُنصَرُونَ. وَأَتْبَعْنَاهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيَا لَعْنَةً وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ هم من الْمَقْبُوحِينَ.(قصص، آيه 42 - 41.) و آنان را (به كيفر كفرشان)، پيشوايانى كرديم كه (مردم) را به سوى آتش دوزخ فرا مى خوانند و روز رستخيز، يارى نخواهند شد. و در اين جهان، لعنتى بدرقه آنان كرديم و در روز رستخيز، آنان از زشت چهرگانند.
و از جمله كارهاى بزرگى كه مستلزم ثواب الهى است و خشنودى خداى تعالى را در پى دارد، اين است كه آدمى زبان به نيكى گشايد و سخنانى نيكو بر زبانش جارى شود كه مايه هاى سعادت مردمان را در پى دارد؛ سخنانى كه انديشه هاى نيكو در دل مردمان بنشاند و انگيزه هاى پاك در نهانِ نهادشان بكارد و آن ها را به كارهاى نيكو وا دارد. اين ها كه با چنين سخنانِ نيكو و دلنشينى، جانِ انسان ها را مى پالايند و آن ها را به كارهاى نيكو وا مى دارند، همانانند كه خداوند در قرآن كريم «داعِيان اِلى اللَّه» ( فراخوانان به سوى حق) ناميده است. كه در رأس آنان، پيامبر گرامى (ص) است:
يَاأَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذِيراً. وَدَاعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَسِرَاجاً مُّنِيراً.(احزاب، آيه 46 - 45.) اى پيامبر! ما تو را گواه و نويد بخش و بيم دهنده فرستاده ايم؛ و فراخواننده به خداوند به اذن وى و چراغى فروزان.
وَإِذْ صَرَفْنَا إِلَيْكَ نَفَراً من الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوا أَنصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلَى قَوْمِهِم مُنذِرِينَ. قَالُوا يا قَوْمَنَا إِنَّا سَمِعْنَا كِتَاباً أُنزِلَ من بَعْدِ مُوسَى مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ وَإِلَى طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ. يا قَوْمَنَا أَجِيبُوا دَاعِيَ اللَّهِ وَآمِنُوا به يَغْفِرْ لَكُم من ذُنُوبِكُمْ وَيُجِرْكُم من عَذَابٍ أَلِيمٍ. وَمَن لا يُجِبْ دَاعِيَ اللَّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي الْأَرْضِ وَلَيْسَ لَهُ من دُونِهِ أَوْلِيَاءُ أُولئِكَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ.(احقاف، آيه 32 - 29.) و (ياد كن) آن گاه را كه گروهى از پريان را به سوى تو گردانديم كه به قرآن گوش فرا مى دادند و چون نزد آن حاضر شدند (به هم) گفتند: خاموش باشيد (و گوش فرا دهيد!) آن گاه چون به پايان آمد، به سوى قوم خود بازگشتند در حالى كه (آنان) را بيم مى دادند. گفتند: اى قوم، ما (آيات) كتابى را شنيديم كه پس از موسى فرو فرستاده شده است، آن چه را (از كتاب هاى آسمانى) كه پيش از آن بوده است، راست مى شمارد؛ به سوى حق و به راهى راست راهنمايى مى كند. اى قوم! پاسخ فراخواننده به خداوند را بدهيد و به او ايمان آوريد تا (خداوند) پاره اى از گناهان تان را بيامرزد و شما را از عذابى دردناك پناه دهد. و هر كه پاسخ فراخواننده به خداوند را ندهد، در زمين به ستوه آورنده (خداوند) نيست و در برابر او سرورانى ندارد؛ اينان در گمراهى آشكارى خواهند بود.
خداى تعالى پيامبرش را فرمود تا با بهترين روش و شيوه فراخوانى؛ يعنى به روش: حكمت، موعظه، جدال احسن، و با (اَحْسَنُ الْحَديث(اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتَاباً.خداوند است كه بهترين گفتار را به گونه كتاب... فرو فرستاده است. زُمَر، آيه 23.) نيكوترين سخن)، مردمان را به ايمان و عمل صالح، فراخوانَد:
ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ.(نحل، آيه 125.) (مردم را) به راه پروردگارت با حكمت و پند نيكو فراخوان و با آنان با روشى كه بهتر باشد، چالش ورز!(حكمت، حجتى است كه نتيجه آن «حق» است. به طورى كه هيچ گونه شك و وهن در آن باقى نماند. و موعظه، بيانى است كه نفسِ شنونده را نرم و دلش را به رقّت آورَد؛ بيانى است كه آن چه صلاح شنونده است، با خود دارد؛ از قبيل مطالب درس آموز و عبرت خيز كه آثار پسنديده و ثناى جميل در پى دارد. و امّا جدال: دليلى است كه صرفاً براى منصرف كردنِ «خصم» از آن چه بر سر آن نزاع مى كند، به كار مى رود، بى آن كه ويژگى روشنگرىِ «حق» را داشته باشد. در جدال، آن چه مورد ادعاى خصم است از او گرفته مى شود و با همان، ادعايش ابطال مى شود. در تفاوت موعظه و حكمت گفته اند: حكمت، تعليم است و براى آگاهى و مبارزه با جهل است.موعظه، تذكار است و براى بيدارى و مبارزه با غفلت به كار مى رود. حكمت براى انديشيدن و زبان عقل است. امّا موعظه، باز كردنِ چشم است براى ديدن و پيام روح است. براى همين شخصيت گوينده در موعظه نقش دارد، بر خلاف حكمت. در حكمت، روح ها بيگانه وار با هم سخن مى گويند. درباره سخنانِ موعظه اى گفته اند: اَلْكَلامُ اِذا خَرَجَ من الْقَلْبِ دَخَلَ فى الْقَلْبِ و اِذا خَرَجَ من الِلسَّانِ لَمْ يَتَجاوِزْ الآذانَ. سخن، «اگر از جان برون آيد نشيند لاجرم بر دل» اما اگر از پيام جان نباشد از گوش ها فراتر نرود.)
حضرت محمد (ص) زمانى به رسالت برانگيخته شد كه مردم روزگارش در «جاهليت»، دوره اى كه مردم از پذيرش خداوند و تعاليم الهى و آموزه هاى واقعى معنوى، تحاشى داشتند و به تعبير ظريف و درس آموزِ قرآن كريم، در «ضَلالِ مُبين» به سر مى بردند.(درباره روزگارِ بعثت محمد (ص) به شرح و تفسير دعاى دوم در همين جلد، رجوع شود.) در چنين هنگام خداى تعالى، در سايه رحمت هدايت خويش، بزرگ مردى گوشه گير و تهى دست را كه در گوشه اى دور افتاده از غوغاى جهان، بى سرو صدا زندگى مى كرد، اما خدا به او سينه اى فراخ (شرح صدر) و دلى آكنده از محبت و خيرخواهى به مردمان و جانى روشن و سرشار از حكمت داده بود، به رسالت و هدايت انسان ها برانگيخت. و او را واداشت تا توجه مردم را از شر و بدى به خير و نيكى برگرداند، خدا را در نظر مردم بزرگ جلوه دهد و آن چه مربوط به دنيا و هدف هاى مادى و خواهانى هاى نفس و كينه ورزى است كوچك گرداند. آن ها را، از دروغ و نفاق و ديگر رذايل اخلاقى، بازدارد و به راستى و اتفاق و هم آهنگى و همدلى و ديگر فضايل انسانى وادارد. پراكندگى ها را از ميان بردارد و همه افكار و دل ها را در راه خداوند كه پايدار است، نه در راه دنيا و هوس هاى نفسانى كه همواره در تزلزل و اضطراب است، يگانگى بخشد. در هنگامه اى بسيار نورانى و به ياد ماندنى، به آن بزرگوار فرمود: بخوان! او از سر حيرت(برخى نادانان، جهل و نادانى را با احساس دهشت و حيرتِ والا، كه برتر از علم است و پس از عروج به قلّه هاى رفيع علم حاصل مى شود، خلط كرده اند. پيامبر گرامى (ص)، پس از دريافت شكوه هستى و جمال و جلال الهى و دريافت آن همه حقايق ناب، همواره از خداوند مى طلبيد كه بر حيرت او بيفزايد: رَبّ ِ زدنى تَحَّيُراً. اى پرودگار من، بر حيرتم بيفزا.
گه چنين بنمايد و گه ضد اين
جز كه حيرانى نباشد كار دين
نه چنان حيران كه پشتش سوى اوست
بل چنان حيران و غرق و مستِ اوست
مثنوى، دفتر يكم، بيت 312 - 313.) گفت: «چى بخوانم و چگونه بخوانم!» فرمود: بخوان به نام پروردگار خويش كه آفريد؛ به نام پروردگارت، كه آدمى را از خونپاره اى فرو بسته آفريد، بخوان و (بدان كه) پروردگار تو گرامى ترين است، همان كه با قلم آموزش داد؛ به انسان آن چه نمى دانست آموخت.(علق، آيه 5 - 1.) به آن بزرگوار كه با منتهاى عقل و حكمت و خلوص نيّتى كه داشت و در گوشه خانه خود، پاى در گليم كشيده و سر در ردا فرو پيچيده بود و بر فقر و بيچارگى و گمراهى مردم تأسف مى خورد ولى بدان تظاهر نمى كرد، فرمود: اى سر در گليم كشيده به پاخيز و هشدار ده و اين مردمان را بترسان و خداى را به بزرگى بستاى و نام او را در زبان و مهابتش را در دل ها بزرگ گردان، تا اينان از مادّه به سوىِ معنى روند و از پى شيطان برگشته، رو به خدا آرند، كه آفريدگار و يگانه مقصد حقيقتى و موجب سعادت آن هاست:
يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ. قُمْ فَأَنذِرْ. وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ. وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ. وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ. وَلاَ تَمْنُن تَسْتَكْثِرُ. وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ.(مُدَّثر، آيه 7 - 1.) اى جامه به خود پيچيده - يا اى جامه به سر كشيده، برخيز و بيم ده و پروردگارت را بزرگ دار، و جامه ات را پاكيزه گردان، و از هر آلايش دورى كن، و چيزى را بدين اميد كه زيادتر (باز)گيرى، مده، و براى پروردگارت شكيبايى پيشه كن.
محمد (ص) به پا خاست و با قامتى استوار، بانك «تَكْبير» سر داد و گفت: «اللَّهُ اَكْبَرُ» اين فرياد روح بخش كه آن روز از خانه گلينِ خديجه و از حلقومِ پاك محّمد مصطفى بلند شد، فريادى است كه همواره از قلب طبيعت به گوش مى رسد. اين فرياد جهان است، فرياد هستى است، فرياد آسمان ها و زمين و هرچه در آن ها است. همه فريادشان «اللَّهُ اَكْبَرْ» است؛ يعنى خدا بزرگست، خدا بزرگتر از افكار و آرزوها و مقاصد و اغراضِ شماست: فَاِنَّهُ اَكْبَرُ من ان يُوصَفُ.(اصول كافى، ج 1، ص 159.) خدا را بايد در نظر داشت و به خدا اميدوار بود و از خدا ترسيد. اين فرياد مقدس از دلى روشن به نور وحى و مويَّد به روح القدس برخاست و با فريادِ طبيعت هم آهنگ بود، بر همه فريادهاى ديگر، چيره گشت و آن ها را محو كرد. فريادى بود كه حصار سنگين و مقاوم جهان پيش از بعثت و آفاق ديجور آن روزگار را، به هم ريخت. به جاى تاريكى نور، و به جاى شب روز، و به جاى ظلم عدل، و به جاى تعدى احسان، و به جاى خشونت نرمش و لطف، و به جاى غفلت بيدارى، و به جاى جهالت فرزانگى، و به جاى جهل علم را جاى گزين ساخت. فرياد جبّاران را در هم شكست و بانگ يگانگى خانواده بشرى را در داد. فريادى بود كه در جهان باقى ماند، دل هاى رميده را جمع كرد، و سردىِ نوميدى را از آن ها گرفت و آتش اميد را در دل ها بر افروخت. مردم خود پرست را خداپرست كرد، شهوت و كينه را از يادشان برد، و به آن ها درس محبت و فداكارى آموخت. خِرَدها را از اسارت و انديشه ها را از ضلالت رهايى داد و به راهِ خدا آورد. مردم را از آن گرفتارى ها و سختى ها و ستم ها و پريشانى ها نجات داد و آزاد كرد و راحت ساخت. صلوات و بركات و درودهاى خداوند بر محمد و خاندان محمد كه خداوند آن ها را نور هدايت و درفش سعادت و پيشواى حقيقت گردانيد. اين فرياد مقدس، هم اكنون، از قرآن زنده محمد و از قلب جهان و از حلقوم صدها ميليون؛ بلكه بيش تر از ميليارد فرزندان معنوى و روحانى محمد (مسلمانان جهان) بلند است، اين فرياست كه در همه وقت، به ويژه در هنگام نمازها به گوش مى رسد و دل هاى غفلت زده را، مى لرزاند و آگاه مى سازد و به آن ها مى گويد: اى خويشتن از دست داده واى بيگانه از خويشتن ها، واى در پى هوى افتاده ها! خدا بزرگست، خدا بزرگتر است از انديشه ها و آرزوهاى شما، از هدف هاو مقصدهاى شما:«وَلَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ»(عنكبوت، آيه 45.) «به راستى ياد كرد خداوند، از هر چيز بزرگ تر است». از خدا بترسيد و به او اميدوار باشيد. اين همه فكر و سخن، سعى و عمل، مال و قدرتِ خود را در راه شر و فساد به كار مبريد. در راهى بينديشيد و سخن گوئيد و گام نهيد و مال خرج كنيد كه از آن خير و صلاح بزايد تا بر سعادت شما و قوم شما تمام شود وگرنه ريشه شما و جامعه شما بركنده خواهد شد. و بنيادتان بر باد خواهد رفت:
يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حق تُقَاتِهِ وَلاَ تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُم مُسْلِمُونَ. وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَلاَ تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ من النَّارِ فَأَنْقَذَكُم مِنْهَا كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ. وَلْتَكُن مِنكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَأُولئِكَ هم الْمُفْلِحُونَ. وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَاخْتَلَفُوا من بَعْدِمَا جَاءَهُمُ الْبَيِّنَاتُ وَأُولئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ. يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّت وُجُوهُهُمْ أَكَفَرْتُم بَعْدَ إِيمَانِكُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ. وَأَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَةِ اللَّهِ هم فِيهَا خَالِدُونَ. تِلْكَ آيَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالحَقِّ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعَالَمِينَ. وَللَّهِِ ما فِي السَّموَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ. كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلْنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتَابِ لَكَانَ خَيْراً لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَأَكْثَرَهُمُ الْفَاسِقُونَ.(آل عمران، آيه 110 - 102.) اى مومنان! از خداوند، چنان كه سزاوار پروا از اوست؛ پروا كنيد و جز در مسلمانى، نميريد. و همگان به ريسمان خداوند بياويزيد و مَپَراكنيد، و نعمت هاى خداوند را بر خود، فراياد آوريد كه دشمنان (همديگر) بوديد و خداوند دل هاى شما را الفت داد و به نعمت او، با هم برادر شديد؛ و در لبه پرتگاهى از آتش بوديد كه شما را از آن رهانيد؛ بدين گونه خداوند آيات خود را براى شما روشن مى گويد، باشد كه شما راهياب گرديد. و بايد از ميان شما گروهى باشند كه (مردم را) به نيكى فرا مى خوانند و به كار شايسته فرمان مى دهند و از كار ناشايست باز مى دارند، و اينانند كه رستگارند. و مانند كسانى نباشيد كه پراكندند و پس از آن كه گواه ها براى آنان آمد، اختلاف كردند و آنان را عذابى سترگ خواهد بود. روزى كه چهره هايى سپيد و چهره هايى سياه مى گردد؛ امّا (به) آنان كه سيه رويند (مى گويند): آيا پس از ايمان آوردنتان، كفر ورزيديد؟ اينك براى كفرى كه ورزيده بوديد، عذاب را بچشيد. و امّا آنان كه سپيد رويند، در (بهشت) بخشايش خداوند به سر مى برند، آنان در آن جاودانند. اين ها، آيات خداوند است كه بر تو، به راستى (و درستى) فرا مى خوانيم و خداوند، ستمى براى جهانيان نمى خواهد. و آن چه در آسمان ها و آن چه در زمين است، از آن خداوند است و كارها به سوى خداوند باز گردانده مى شود. شما بهترين گروهى بوده ايد كه (به عنوان نمونه) براى مردم، پديد آورده اند؛ كه به كار پسنديده فرمان مى دهيد و از (كار) ناپسند باز مى داريد، و به خداوند ايمان داريد؛ و اهل كتاب اگر ايمان مى آوردند براى آنان بهتر بود؛ برخى از آن ها مومن امّا بسيارى از آنان، نافرمانند.
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا للَّهِِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ.(انفال، آيه 24.) اى مومنان! (فريادِ) خداوند و پيامبر را هرگاه شما را به چيزى فرا خوانند كه به شما زندگى مى بخشد، اجابت كنيد.
إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِي الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ.(نحل، آيه 90.) به راستى خداوند به دادگرى و نيكى كردن و اداى (حقّ) خويشاوند، فرمان مى دهد و از كارهاى زشت و ناپسند و افزونجويى (يا ستم)، باز مى دارد؛ به شما اندرز مى دهد باشد كه شما پندگيريد.
وَقَضَى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاَهُمَا فَلَا تَقُل لَهُمَا أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَهُمَا قَوْلاً كَرِيماً. وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ من الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيراً. رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا فِي نُفُوسِكُمْ إِن تَكُونُوا صَالِحِينَ فَإِنَّهُ كَانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُوراً. وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَلاَ تُبَذِّرْ تَبْذِيراً. إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِرَبِّهِ كَفُوراً. وَإِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغَاءَ رَحْمَةٍ من رَّبِّكَ تَرْجُوهَا فَقُل لَّهُمْ قَوْلاً مَّيْسُوراً. وَلاَ تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلاَ تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَّحْسُوراً. إِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ إِنَّهُ كَانَ بِعِبَادِهِ خَبِيراً بَصِيراً. وَلاَ تَقْتُلُوا أَوْلاَدَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاَقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئاً كَبِيراً. وَلاَ تَقْرَبُوا الزِّنَى إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَسَاءَ سَبِيلاً. وَلاَ تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَمَن قُتِلَ مُظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلا يُسْرِف فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُوراً. و لاَتَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْؤولاً. وَأَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَزِنُوا بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً. وَلاَ تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ به عِلْمٌ إِنَّ الْسَّمْعَ وَالْبَصَرَ كُلُّ أُوْلئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً. وَلاَ تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَن تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً. كُلُّ ذلِكَ كَانَ سَيِّئُهُ عِندَ رَبِّكَ مَكْرُوهاً. ذلِكَ مِمَّا أَوْحَى إِلَيْكَ رَبُّكَ من الْحِكْمَةِ وَلاَ تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتُلْقَى فِي جَهَنَّمَ مَلُوماً مَّدْحُوراً.(اسراء، آيه 39 - 23.) و پروردگارت فرمان داده است كه جز او را نپرستيد و به پدر و مادر نكويى كنيد؛ اگر هر يك از آن دو يا هر دو، نزد تو به پيرى رسند، به آنان اُف (گفتار ناخوش) مگو و بر آن ها بانگ مزن و با ايشان سخن به نكويى بگوى! و از سر مهر، برآى آنان به خاكسارى افتادگى كن و بگو: پروردگارا! بر آنان بخشايش آور چنان كه آن ها مرا در كودكى پروردند. پروردگارتان به آن چه در درونِ شماست داناتر است، اگر شايسته باشيد، بى گمان او نسبت به توبه كاران، آمرزنده است. و حق خويشاوند را به او برسان و نيز (حقّ ِ) مستمند و در راه مانده را، و هيچ گونه فراخ رفتارى مَوَرز. كه فراخ رفتاران، ياران شيطانند و شيطان به پروردگارش ناسپاس است. و اگر در جست و جوى بخشايشى كه از پروردگارت اميد دارى، (روزى چند) از آنان روى مى گردانى، با آنان سخن به نرمى گو. و (هنگام بخشش نه دستِ خود را فرو بند و نه يكسره بگشاى كه نكوهيده دريغ خورده، فرومانى. بى گمان پروردگارت روزى را براى هركه بخواهد، مى گسترد و (يا) تنگ مى دارد، كه او به (حالِ) بندگانش آگاه بيناست. و نزديك زنا نشويد كه كارى زشت و راهى بد است. و آن كس را كه خداوند (كشتنِ وى را) حرام كرده است؛ جز به سزاوارى مكشيد، و آن كه به ستم كشته شود، براى وارث او توانى (حقّى) نهاده ايم؛ پس نبايد در كشتن (به قصاص)، گزافكارى كند زيرا (از سوى شرع) يارى شده است، و به مال يتيم، نزديك نشويد، مگر به گونه اى كه (براى يتيم) نيكوتر است؛ تا اين كه به برنايى (بلوغ كاملِ) خود برسد و به پيمان، وفا كنيد كه پيمان مورد پرسش خواهد بود. و چون پيمانه مى كنيد، تمام بپيماييد و با ترازوى درست، وزن كنيد؛ اين بهتر و نيك فرجام تر است. و آن چه را نمى دانى پى مگير، كه از هر يك از گوش و چشم و دل، پرسيده خواهد شد. و بر زمين خرامان گام بر مدار كه هرگز نه زمين را مى توانى شكافت و نه به بلنداى كوه ها مى توانى رسيد. زشتى همه اين ها، نزد پروردگارت، ناپسند است. اين (بخشى) از حكمتى است كه پروردگارت به تو وحى كرده است؛ و با خداوند، خدايى ديگر مگمار، كه نكوهيده و رانده در دوزخ مى افتى.
اين تعاليم راقى و صدها نظير اين ها، فريادهاى قرآن است كه مَثَل اعلاى حيات و مضمون راستين زندگى است. تعاليمى كه چون ماه تابان و خورشيد فروزان است و تا ابديت نور مى نشاند، و آواى وحش، هرگز، آن نور افشانى را نمى پوشاند.
شمعِ حق را پُف كنى تو، اى عجوز
هم تو سوزى هم سرت اى گَنده پوُز
كى شود دريا زپوزِ سگ نجس؟
كى شود خورشيد از پف منطمس؟
حكم بر ظاهر اگر هم مى كنى
چيست ظاهرتر، بگو، زين روشنى
جمله ظاهرها به پيشِ اين ظهور
باشد اندر غايتِ نقص و قصور
هر كه بر شمع خدا آرد پُف او
شمع كى ميرد؟ بسوزد پوز او
چون تو خُفَّاشان بسى بينند خواب
كين جهان مانَد يتيم از آفتاب(مثنوى، دفتر ششم، بيت 2083 - 2078.)
آرى! محمد (ص) با چنين كتابى و با اين چگونگى به بشريت خسته و فرسوده از آداب و رسوم جاهلى روى آورد، و خلق ها را از اطاعت مردمانى چند برهاند، و از چنگ متصديان اديان و حاكمان ستمگر و ديگر قاطعانِ طريقِ انسانيت رهايى بخشيد، و مردم را به اطاعتِ تكاليف الهى واداشت و خود، نُخستين كس بود كه بيش از همه به آن چه فرمان مى داد پاى بند بود. براى همين امت خود را در زمان اندكى قرين سعادت كرد. اكنون همان فراخوان باقى است و همان فرياد بلند است و حجت تمام. از ما تسليم و تن در دادن و بندگى كردن و از خدا دست گيرى و هدايت و پريشانى ها را اصلاح كردن. تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن / كه دوست خود روشِ بنده پرورى داند (حافظ). امام سجاد (ع) نقطه تجسم تام معرفت الهى و محبت الهى است. و به همين دليل، نقطه تاّم عبوديّت و اخلاص و ابتهال و توجه و انقطاع است. به دلالتِ حديثِ «ثَقَلَيْن» وجودش قرارگاه علم قرآنى است. و به همين دليل علوم و حقايق و اسرار قرآنى در نفس او، فعليّت تام يافته است. مشعلى است فروزان، در راه وصول به مقصود و نشانه اى است آشكار، براى وصول به حقيقت علم و حقيقت عمل و در نهايت وصول به حقيقت سعادت. و كتاب او، اين «زبور آل محمد (ص)» و انجيل «اهل بيت» خود، به منزله دانشگاه تربيتى بزرگ و عمومى است در جهت دو اصلِ مهّم «تزكيه» و «تعليم»؛ تعليم «كتاب» و «حكمت». با بهترين شيوه دعوت به خداوند و فراخوانِ به عدل و فضيلت؛ روشِ تأثير گذار و نفوذگر «دعا»؛ يعنى سخن گفتنِ با خداوند و درخواست از خداوند، به ما افتادگانِ در خاكدانِ طبيعت، كه در ظلمتى غريب و تاريكى يى بسْ شگفت آور غرقه ايم، آموخت، تا با ذكرِ مباركِ صلوات و درود بر محمد و دودمان محمد و يادكردِ آن داعيان الى اللَّه و هاديان، كه وجودشان نيكوترين دعوت و هدايت به خداست (وَالَّدعْوةِ الْحُسنى)، از خداوند درخواست كنيم كه ما را نيز از داعيان الى اللَّه و هاديانى كه به او دلالت مى كنند، قرار دهد؛ از كسانى كه دعوت شان به خداست و دلالتِ شان به راه اوست: بارخدايا! بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را از فراخوانانى قرار ده كه (بندگانت را) به سوى تو فراخوانند، و در شمارِ راهنمايانى كه به سوى تو ره مى نمايند. بر سر راهِ تو نشينم كه بندگان تو را، از راه تو، باز داريم. و در حلقه خاصانى درآييم كه نزد تو، برگزيدگان اند: و من خاصّتِكَ الْخاصِيّنَ لَدَيَكْ. بار خدايا! توفيق را رفيق مان گردان، تا از كسانى باشيم كه درباره آنان گفته اى: وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِم من النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً.(نساء، آيه 69.) و آنان كه از خداوند و پيامبر فرمان برند، با كسانى كه خداوند به آنان نعمت داده است؛ از پيامبران و راستكرداران و شهيدان و شايستگان، خواهند بود؛ و آنان، همراهانى نيكويند. بار خدايا! ما را در فراتر بردن «كَلِمَةُ اللَّهِ» يارى فرما: وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا،(توبه، آيه 40.) اى مهربان ترين مهربانان.
نكته ها
1. در روزگار و زمانه اى سخت و تلخ به سر مى بريم؛ روزگارى كه هدف اصلى از فراخوان به دين و تبليغ تعاليم آن، گم شده است. دريغا كه در اين روزگار با مناديان و مبلغانى روبرو هستيم كه فاقدِ شايستگى هاى دعوت به دين و فراخوانِ به تعاليم زندگى بخش آن اند. اگر چه عالمانِ شايسته و دلسوز و با اخلاص نيز، كم نيستند. گروهى نادان و گمراه و برخى غرض ورز، كه مدّعىِ دانايى در دين و نيز مهتدى به هدايت الهى، امّا با پشتواره هايى از جهالت و ضلالت و عقده هاى درونى، به جانِ دين خدا افتاده و در پناه آن سنگر گرفته و از آن استفاده ابزارى مى كنند و با تلاش هاى دشمنانه خود، براى وصول به اغراض دنيوى و خواهانى هاى نفس، از آن بهره مى جويند. وعده اى نادان متنسّك با استفاده از مطالب افواهى، اقوال، شنيده ها و گفته هاى بى اساس، و شايعاتِ كوچه و بازار، خواب ها و خواب ديدن ها و خواب نما شدن ها و خواندنى ها و گفتنى هاى سرگرم كنند و بعضاً خواب آور و عوام پسند، برگرفته از منابع معتبرى!! چون «صدر الواعظين» و «لسان الذاكرين» و سينه هاى صافِ عوام و نوشتارهاى ميرزابنويس هاى عوام تر، چهره روشن و شاداب دين را، مخدوش مى كنند. به راستى مايه تأسف است كه در اين آشفته بازار و در روزگار و زمانه كسادى بازار علم و علم آموزى، كه متاع آن از رونق افتاده و سكّه آن بى قَدر و قيمت گشته و در عوض خرده پول هاى سياه و سكّه هاى قلب رواج يافته اند، به عنوان عالمان دين سر بر آورده اند. به ويژه در اين دو دهه اخير، شاهد سربرآوردنِ عالمانى جاهل وجاهلانى دين دار و مدّعىِ دين شناسى، در جايگاه رفيع تبليغ: گفتار و نوشتارى در اشكالِ مختلف آن، رسمى و غير رسمى هستيم، كه در كنف حمايت هاى بى دريغ مبادى عاليه از كمك هاى مادّى و معنوى برخوردارند. و گاهاً در جعبه آب و رنگ ظاهر مى شوند يا به نشر آثارى عظيم الشّان در زمينه دين شناسى مى پردازند. جاى آن است كه خون موج زند در دل لعل / زين تغابن كه حزف مى شكند بازارش (حافظ). با منظور داشتن اين واقعيت تلخ، كه شريعت متين اسلام از سوى دشمنان دانا و دوستان نادان كه بدان گرفتار است، ياد آورى نكته هايى چند، به اجمال، ضرورى است:
1. انسان ها در اصلِ فطرتِ خويش، دين و دين دارى را دوست دارند - دين؛ خواه به معناى دل بستگى و پاى بند بودن به خداوند؛ يعنى نيروى قاهرى كه آفريننده جهان و نگه دارنده آن، خواه به معناى دستورهايى كه از جانب خداوند بر پيامبرانش وحى شده است؛ يعنى اعتقادات و باورهاى قلبى و وظايف اخلاقى، و تكاليف عملى؛ چرا كه بر فطرتِ آن زاده شده اند و ناف شان بر مهرِ آن بريده شد و عشق به آن را، در جانِ جانِ شان و نهانِ نهادِشان، كاريده اند. به گونه اى هستى شان با دين سرشته است كه همواره پايدار و ثابت است:
فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ.(روم، آيه 30.) همان سرشتى كه خداوند مردم را بر آن آفريده است، هيچ دگرگونى در آفرينش خداوند راه ندارد، اين است دينِ استوار.
امّا دين بايد دل پسند بوده و دل ها را بربايد. دين مقدس اسلام، تعاليم اش متين و راقى و زنده است. در هر زمانه و روزگارى با طراوت و شادابى مى تواند، نيازهاى اخلاقى و اجتماعى آدميان را، به خوبى، برآورَد.
امام صادق (ع) درباره دليل تازگى و طراوت قرآن فرمود:
لاَِنَّ اللَّهَ - تَبارَكَ و تَعالى لَمْ يَجْعَلْهُ لِزَمانٍ دوُنَ زمانٍ وَلالِناسٍ دوُنَ ناسٍ فَهُوَ فى كُلّ ِ زَمانٍ جَديدٌ و عِنْدَ كُّلِ قَوْمٍ غَصٌّ اِلى يُوْمِ الْقيامَةِ.(سفينة البحار، ج 2، ص 413.) زيرا خداوند تبارك و تعالى - براى زمانه خاص و مردمانِ خاصّ قرار نداده است، اين قرآن در هر زمانه اى تازه و نو و نزد هر قومى، تا روز رستاخيز، شاداب و زيباست.
هرگاه به طور صحيح و آن گونه كه بايد و سزاوارِ اين تجلّىِ زيباى الهى است، و به دست انسان هاى پاك و شايسته، دانا و آگاه به مردم شناسانده شود، بيش تر دل ها را مى ربايد. ليكن بايد داعيان به اين دين الهى و فراخوانان به اين تعاليم بلند و انسان ساز، از معرفت لازم و بايسته برخوردار بود و زمانه و مردم زمانه و فرهنگ زمانه خود را، بشاسند و در هر زمانه اى به زبانِ مردم آن و فرهنگ زمانه آن ها و در خورِ نيازهايى كه دارند، آموزه ها و حكمت هاى ناب اين دين مبين و آيين الهى را بيان كنند. براى همين امام صادق (ع) فرمود:
اَلْعالِمُ بِزَمانِهِ لا تَهْجُمُ عَلَيْهِ اللَواّبِسُ.(تحف العقول، ص 356.) اشتباهات بر آن كس كه به زمانه خود داناست، هجوم نيارد.
هر عمل و اقدام موقعيتى مخصوص به خود دارد، و آن موقعيت مخصوص، زمينه مناسب آن است و زمانى است كه چون عمل در آن زمان واقع شود پخته و ثمر بخش خواهد بود. بر عاملِ عمل لازم است كه اين زمينه و زمان را بشناسد، و بداند كه نتيجه حاصل از هر عمل، منوط به همين شناخت است. بيش تر كارهايى كه بى نتيجه مى ماند، همان هاست كه غالباً در زمان خود صورت نگرفته و زمينه انجامِ مساعد نبوده است. على (ع) در اين باره فرود:
و مُجْتَنِى الَّثَمَرةِ لَغِيْرِ وَقْتِ اِيناعِها كَالّزارِعِ بِغَيْرِ اَرْضِهِ.(نهج البلاغه، خطبه 5.) آن كس كه ميوه را جز به هنگام رسيدن و شهد آلود شدن بچيند مانند آن كس است كه جز در زمين خويش كشت كند.
اين كه بدانند عمل را در چه زمينه و چه وقت شروع كنند، تأثيرى اساسى و سازنده در هر عمل و اقدام دارد، خواه كوچك باشد يا بزرگ، حتى اگر اداى كلمه اى باشد. اين سخن امام (ع) در واقع يكى از اصول جاويدان و درس هاى اساسى براى انجام يك كار مهّم، از جمله تبليغ دين و دعوت به تعاليم آن است. همانطور كه باغبان آگاه هرگز به سراغ ميوه هاى نارس نمى رود، هر چند نياز فراوان به ميوه براى تغذيه خود و يا فروش داشته باشد و نيز كشاورز آگاه، در زمين نامساعد بذر نمى پاشد؛ بلكه قبلاً با صبر و حوصله، زمين را شخم زده و شوره زار را آماده مى كند، سپس به بذر پاشى مشغول مى شود. يكى از اعمال اجتماعى منتشر كردنِ انديشه و شناخت در ميان مردم است، كه آن نيز واجب است در زمينه مناسب خود انجام شود وگرنه ثمره اى جز ناكامى و شكست نخواهد داشت. و از شرايط كاميابى در اين عمل، مراعات سازگارى ميان ذهنيات افراد و مراحل مختلف انديشه و شناخت است. يك انديشه چنان است كه از قدرت پذيرش عقل ها فزون است، و انديشه ديگر چندان ضعيف است كه نمى تواند اجتماع را جلب كند و اثرى در بالا آوردنِ فرهنگ و برترى دادن افكار مردم بگذارد. پس لازم است توازن ميان اين امور در نظر گرفته شود، تا نتايج مطلوب به دست آيد. يكى از چيزهايى كه بر صاحب دعوت حق و مبلغ راستين واجب است، آميزش با مردمان و لمس كردن واقعيات محيط است، تا از اين راه، از استعدادهاى گوناگون مردم آگاهى حاصل كند، و بتواند نيروهاى عقلى پوشيده را برآورد، و معادنِ انسانىِ وجودِ ايشان را اكتشاف كند. از همين جا تأكيد شده است كه دعوت چنان كه در قرآن آمده است بايد به زبان مردم باشد:
وَمَا أَرْسَلْنَا من رَّسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ.(ابراهيم، آيه 4.) و هيچ پيامبرى را جز به زبان قومش نفرستاديم تا (پيامش را) براى آنان به روشنى بيان كند.
و اين زبان منحصر به زبان لغوى نيست، بلكه زبان فكرى و عقلى و فرهنگى، و زبان محيط و زبان زمانه و نسل را در بر مى گيرد. و اين امرى بسيار مهم است كه پيامبران و اوصياى آنان در گذشته آن را مراعات مى كردند و اكنون با كمال تأسف مشاهده مى شود كه گروهى از عالمان - كه آگاهان و متعهدان آنان وارثان پيامبران اند - در بيش تر موارد، اين امر نهادىِ ثمر بخشِ سازنده را مراعات نمى كنند. و همين مسئله سبب بى حاصل ماندن دعوت ها و تبليغ ها و تربيت ها مى شود.(الحياة، ج 1، ص 236، و ترجمه آن، ص 260، با اندكى تصرف.)
2. از مسائلى كه در اعمال و جوهره آن ها اهميت فراوان دارد، خالص سازى عمل از آلودگى ها و پاك كردنِ آن از هدف هاى غير الهى است. از اين رو، بر عامل عمل لازم است، كه در هر كارى هدفى عالى و درست داشته باشد و در اثناى عمل به چيز ديگرى جز همين هدف عالى نينديشد. و بدين صورت است، كه عمل خالص براى خداى متعال انجام مى گيرد. فراخوانِ به دينِ، عبادت است؛ بلكه برترين عبادت همچنان كه خداى تعالى فرمود:
وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّن دَعَا إِلَى اللَّهِ وَعَمِلَ صَالِحاً وَقَالَ إِنَّنِي من الْمُسْلِمِينَ.(فصلت، آيه 33.) كيست نكو گفتارتر از كسى كه به سوى خداوند فراخواند و كارى شايسته كند و گويد: من از مسلمانانم؟
بنابراين بايد از اغراض ديگر، هم چون شهرت طلبى و ريا و خواستار ستايش و جاه و مال شدن و جز اين ها پاك باشد. خالص شدن عمل از اغراض فرو مايه، و اختصاص يافتن آن به خداى متعال، در استحكام عمل و ادامه يافتن و نيكو شدنِ گوهر آن داراى نقشى مهم است. غرض هاى غير خدايى اعمال را به صورت حركاتى سطحى و تهى و بى ژرفا و بدون ارزش در مى آورد؛ و به همين ترتيب آدمى را عاملى سطحى مى كند كه خواستار چيزى جز ظواهر نيست. هستند كسانى كه مردم را ظاهراً به خدا فرا مى خوانند و ادّعا دارند كه كارشان براى خداست و از صميم قلب و عمق جان در مقام ارشاد آدميان به كارهاى نيك است؛ در حالى كه اگر نيك بنگرى جز براى خود نمى خوانند. خداوند در باره پيامبرانش فرمود:
ما كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتَابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَاداً لِي من دُونِ اللَّهِ وَلكِن كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَبِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ.(آل عمران، آيه 79.) هيچ آدمى را نسزد كه خداوند به او كتاب و حُكم - حكمت: دانش گفتار و كردار درست، يا فرمانِ حُكم راندن - و پيامبرى دهد آن گاه وى به مردم گويد: بندگان من باشيد نه بندگان خدا؛ وليكن (گويد:) خدا شناسان و خداپرستان باشيد (دانشورانى ربّانى باشيد) بدان سبب كه كتاب خدا را به ديگران مى آموختيد و خود به خواندن آن مى پرداختيد.
ما كَانَ لِبَشَرٍ... بيش از «نَفىِ وقوع» براى «نَفىِ امكان» است؛ و تعليقِ «مِنْ دوُنِ اللَّهِ» حاكى از آن است كه هرگونه خضوع عابدانه در برابر غير خداوند، روى گردانى از معبودِ به حقّ، و گرايش از او به غير است. آيا انسانى كه وجودش از عناصرِ همين جهان مادّه تكوين يافته و در چهره بشرى پديد آمده است و با شناخت معبود و كمال مطلق و خضوع و تسليم در برابر او و بر اثر سير مراحل عبودّيت، به مقامى رسيده، كه شايستگى دريافت وحى؛ شده است و خدا از راه لطف و مهر او را نوازش ويژه كرده و كتاب و حكمت و نبّوت داده، تا ديگران را بياموزد و از بند عبوديت ها برهاند و راه كمال و بندگى كمال مطلق را بنماياند؟ آيا ممكن است چنين انسانى، با اين همه موهبت ها كه از سوى خدا دريافت كرده است، مردم را به بندگى خويش فراخواند و راهِ بندگى خدا را به روى آن ها ببندد و آن ها را از بندگى خدا و پيروى تعاليم وحى؛ باز دارد؟ آيا چنين انسانى با اين همه تعالى روحى كه در سايه تعاليم كتاب الهى و استوارىِ حكمت خدايى و استحكام منزلت نبوّت به دست آورده است، راهزن و حجاب حق شود؟ هرگز! اين بشر فرومايه نادان و ناآگاه و خود بين است كه براى وصول به هوس هاى حيوانى و مظاهر زودگذرِ زندگى مادّى، از خداوند و دين او مايه مى گذارد و در پشتِ ديوار دين پناه مى گيرد، و از احساسات پاك دينى بندگان خدا، براى هدف هاى نفسانى خود، بهره مى جويد. و چون تبهكاران، دين خدا را به اسارت مى كشد، و آن را ابزار دست يابى به دنياى پليد و هوس هاى شيطانى خود مى كند. آن ها كه از كتاب و حكمت آگاهند و از حجاب ها و سايه ها و نسبت هاى زود گذر، عبور كرده اند و خود را، در برابر عظمت و قدرت و علم مطلق خداوند از ياد برده و هيچ گرفته اند و مأمور و مقهور خداى قاهرند، هرگز حجاب راه و سد راه كمالِ ديگران، نمى شوند. و منش و سرشت و منطق آن ها، رهانيدنِ خلق و به تعالى رساندن و برتر آوردن و ربّانى ساختنِ آن هاست: وَلكِنْ كُونُوا رباّنييّنِ.
3. دعوت به خداوند و فراخوانى به دين و پاى بند كردنِ آدميان به آن، با عمل است نه با زبان. دعوت زبانى چندان توفيق آور نيست. كسى كه به خدا مى خواند و به تعاليم دين دعوت مى كند، بايد بر وفق آن چه مى گويد، خود بدان پاى بند بوده و به آن عمل كند. بايد رفتارش، گفتار او را تصديق كند، تا مردم بدانند كه به آن چه مى گويد، ايمان دارد. براى همين فرمود: گفته چه كس نيكوتر از گفته كسى است كه مردمان را به خدا فراخواند، و خود عمل صالح كرد و گفت كه من نيز از مؤمنان به اسلامم.(فصلت، آيه 33.) آدمى، تا خود بدان چه مى گويد ايمان نداشته باشد و در عمل بدان پاى بند نباشد، نمى تواند ديگران را، به ايمان به آن، فرا خواند. پيامبر گرامى (ص) كه پيشواى «داعيان الى اللَّه» بود به آن چه مى فرمود، ايمان داشت و همين طور، مؤمنانى كه دعوت او را، به جان پذيرفته بودند:
آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ من رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كَلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَمَلاَئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ.(بقره، آيه 285.) پيامبر به آن چه از پروردگارش به او فرو فرستاده شده ايمان دارد، و همه مؤمنان به خدا و فرشتگان او و كتاب ها و پيامبران او ايمان دارند.
و همين ايمان، نخستين شرط «داعى بودن» و دعوت به خداست؛ يعنى كسى كه در جايگاه دعوت و فراخوانى به حق و حقيقت قرار مى گيرد. بايد پيش از ديگران خود به اصول و هدف هايى كه فرا مى خواند، مومن باشد و در عمل، بر مبناىِ آن عمل كند؛ چرا كه كردار مبلّغ و منادى دين، در موفقيت دعوت، نقش اساسى دارد. از همين روست، كه پيامبر گرامى (ص) به اباذر فرمود:
يا اَباذَرّ! مَثَلُ الذّى يَدْعُوا بغير عَمَلٍ، كَمَثَلِ الذّى يَرمِى بغيرِ وَتَرٍ.(مكارم الاخلاق، ص 465.) اى اباذر! مَثَل كسى كه بى عمل دعوت كند، هم چون مَثَل كسى است كه با كمان بى زِه تيراندازى كند.
و امام صادق (ع) فرمود:
كُونُوا دُعاةً لِلنَّاسِ بِغَيْرِ اَلْسِنَتِكُمْ، لِيَرَوا مِنْكُمُ الْوَرَعَ و الاِْجتِهادَ، و الصَّلاةَ و الْخَيْرَ، فَاِنَّ ذالِكَ داعيةٌ.(الحياة، ج 1، ص 125 به نقل از وسائل الشيعه، ج 11، ص 194.) مردمان را فراخوانيد، اما نه با گفتار؛ بلكه با كردار، تا ببينند كه شما خود اهل پرهيز پيشگى و كوشش و نماز و عبادت و كار نيكيد.
و در جاى ديگر فرمود:
ان الْعالِمَ اِذا لَمْ يَعْمَلْ بِعِلْمِهِ، زَلَّتْ مَوعِظَتُهُ عَنِ الْقُلُوبِ كَمايَزِلُّ الْمَطَرُعَنِ الصَّفا.(الحياة، ج 1، ص 125 به نقل از وسائل الشيعه، ج 11، ص 194.) عالم كه به علم خود كار نكند، پند او چنان از روى قلب ها مى لغزد و فرو مى افتد كه دانه باران از تخته سنگِ هموارِ صاف.
خداوند درباره عالمانِ بنى اسرائيل فرمود:
أَتَأْمُرُونَ الْنَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَأَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ.(بقره، آيه 44.) آيا مردم را به نيكى فرا مى خوانيد و خود را از ياد مى بريد با آن كه كتاب (خداوند) را مى خوانيد؟ آيا خرد نمى ورزيد؟
اين نصّ قرآنى، اگر چه در بدوِ امر متوجه عالمانِ بنى اسرائيل است، امّا از آنجا كه موردِ آيه مخصِّص آن نيست، و ملاك سرزنش در آيه، تلاوت كتاب و آگاهى از وحى الهى، بدون عمل به آن است، طبعاً همه عالمانِ دينى، از هر آئين و ملت، و همه داعيانِ الى اللَّه و فراخوانانِ به حقايق دين را؛ آن ها را كه مى گويند، اما عمل نمى كنند و همين طور، واعطانِ غير متعّظ را، در بر مى گيرد. هرگاه كه عالمى، جايگاه خود را گم كرده، و رسالت دينى و تعهد انسانى خود را، ناديده انگارد، و به دين و حقايق والاى آن، با نگاهِ حرفه اى و شغلى بنگرد و به تغبير ديگر، با نگاه كاسبانه و تاجرانه، نه عاشقانه و متعهِّدانه، به دين و امر ابلاغ و هدايت بنگرد و خانه آخرت را بر سر خود ويران كند و آيات الهى را به بهاى ناچيز (ثَمَنِ بَخْسٍ) بفروشد، به آسيب هاى بزرگى دچار مى شود: ديگران را به خير و نيكى فرا مى خواند، امّا خود، بدان عمل نمى كند. مردم را به خدا دعوت مى كند، اما خود بدان پاى بند نمى ماند و حقايق دينِ خدا را مهمل و بى كار فرو مى گذارد. عبادات و حقايق كتاب هاى آسمانى را، پس و پيش و سخن خدا را از جايگاه آن مى گرداند - تحريف مى كند - و بخشى از آن چه را كه مربوط به اوست و به آن پند داده شده است، ازياد مى برد. و خود، دينِ خدا را در راستاى خواهانى هاى نفسِ خود تاويل مى كند، و فتواى بدون علم مى دهد. و همه اين خيانت ها را براى دست يابى به وَجاهت دنيايى و جلوه هاى زودگذرِ آن مرتكب مى شود. و با همه نادرستى ها، خود را منادى دين و داعى الى اللَّه مى پندارد و با اين پندار نادرست خود را، دل خوش مى دارد؛ در حالى كه: نشان اهل خدا عاشقى است با خوددار / كه در مشايخ شهر اين نشان نمى بينم (حافظ). چنين عالمى، در حقيقت، شخصيت تجزيه شده اى دارد؛ گويى، او دو موجود است كه خود را در يك تن بنموده است. يك، عقل خيرانديش ايمانى. دو، نفس پليد و پلشت شيطانى اش. خود را از ياد برده و از خويش بيگانه است. در حالى كه اساساً، تربيت دينى براى مهار كردنِ هواها و هوس ها و رستن از بيگانگى است، و تسليم شدن در برابر عقل خير انديش ايمانى است. براى آن است كه پيش از آن كه ديگران را به كار خير و عمل نيكى فرا خواند؛ خود آثار نيك آن را دريابد و آن گاه بدان عمل كند، سپس ديگران را به آن فرا خواند، و از آن ها بخواهد، تا به آن چه، خود بر آن است، پاى بند باشند.
على (ع) فرمود:
لا نَكُنْ مَمَّنْ يَنْهى و لا يَنْتَهِى، و يَأمُرُ بِما لاَيَأتِى، يُحِبُّ الصَّالِحينَ و لا يَعْمَلُ عَمَلَهُمْ، و يُبْغِضُ الْمُذِنِبينَ و هو اَحَدُهُمْ.(نهج البلاغه، حكمت 150.) از آنان مباش كه، مردم را از كار ناپسند نهى كنند و خود از آن دست نكشند، به كارهايى فرمان دهند كه خود آن را به جاى نياورند. نيكوكاران را دوست مى دارند، اما كردارشان را پيشه نكنند، و گناهكاران را دشمن مى دارند، اما خود يكى از آنانند.
داعىِ به دين نبايد از كسانى باشد كه در انديشه نيك و بد خلق بوده و «در پوستين مردم» افتاده است و كار آن ها را با ترازوى دين سنجد و امّا از خود و سنجش اعمال خود و تطبيق آن ها، با معيارهاى دينى، غفلت مى ورزد. اين دعوت ها به خداوند و فراخوانى ها به دين و هدايت خلق به خير و نيكى، دعوت هاى شيطانى است. و سر شيطانى بودن آن، اين است كه جز جلب و جذب عواطف مردم و وسيله معيشت قرار دادنِ اوامر و نواهى الهى و برخوردِ ابزارى با دين خدا، چيزى نيست. اين به اسارت بردن دين و آلوده كردن چهره روشن آن است. آدميان با قطع نظر از تربيت دينى سوداگرند و همه تلاش ها و كوشش هاى شان برخاسته از خواهانى هاى نفس است و از هر راهى و با آن چه كه سازگار با غرائز و شهوات است، در طلب منافع خويش اند. اگر تربيت دينى، آن ها را از اين سوداگرى باز ندارد، يكى از بهترين راه ها براى زندگى و شايد هموارترين و آسان ترين راه، براى مطلوب هاى نفسانى است. و اين همان فروختنِ آيات الهى به «ثَمنِ قَليلِ» دنيايى است، كه موجب زيان هاى عقلى و حياتى ديگران است. و اين همان طراّرى و (صَدّ ِ عَنْ سَبيل اللَّه) است، كه دور از عقل و خردوَرْزى است. مَثَلِ اين عالمان بى عمل، مَثَل بيمارى است كه به درمان ديگران مى پردازد؛ در حالى كه خود به درمان خويش سزاوارتر است، يا گرسنه اى كه در انديشه سير كردن ديگران است، و يا به چراغ داراى مانَد كه راه را براى ديگران روشن نمايد و خود در تاريكى به سر برد. كسانى كه با آگاهى از زشتىِ كارى بدان تن دردهند و آن گاه با افسانه سالوس و ريا و سخنانى پر طنين و دل ربا جلوه كنند و مى دانند «كه بوى خير ززهد و ريا نمى آيد» دست پرورده شيطان اند؛ چنين داعيانى كه ديگران را به خير مى خوانند و خود تارِك آن اند از رحمت الهى بِدُورند. و سرانجام، آن چه در خلوت خويش انجام مى دهند و در پوشاندن آن، از نگاهِ خلق، مى كوشند، به گوش همگان خواهد رسيد. ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود / وين رازِ سر به مُهر به عالم سمر شود (حافظ). پيامبر گرامى (ص) فرمود:
زَلَّةُ الْعالِمِ مَضْرُوبٌ بِهاَالطَّبْلُ و زَلَّةُ الْجاهِلِ يُخْفِيها الْجَهْلُ.(نهج الفصاحه، ج 1، ص 439.)
لغزش عالمان با طبل دانايى به گوش مى رسد و لغزش جاهلان در پرده نادانى پنهان مى ماند.
بيگانگى در گفتار و رفتار و فراخوان به نيكى، در سلوك داعيان الى اللَّه، آفتى است مُهِيب، كه مخاطبان دعوت را به ترديد در صحت و استحكام گفتار داعيان؛ بلكه به ترديد در حقانيّت اصل دعوت، وامى دارد. آن ها را دچار تشويش و اضطراب در اصل دعوت و جامعه انسانى را به سردر گمى و پريشانى و بى سامانى مى كشاند؛ چرا كه از داعيان سخنان نغز و خوش مى شنوند؛ در حالى كه شاهد كارهاى زشت و نفرت انگيز آنان اند. در گفتار و رفتارشان دچار حيرت مى شوند و آن آتشى كه ازعقيده و ايمان در جان شان شعله ور بود، سرد مى گردد و نورى كه از فروغ ايمان، شبستان دل شان را روشن كرده بود خاموش مى شود. و پس از آن كه از مناديان دين و داعيانِ خير اعتمادشان سلب شد، به اصل دين و دين دارى نيز، بى اعتماد مى شوند. در حقيقت سخنانِ بى روح و برهنه از عمل، چون باد خزان، درخت ايمان را در جانِ شان، مى خشكاند. آرى، سخنانى كه با روح عمل جان گرفته اند، چون نسيم بهارى جان او را، طراوت و شادابى مى بخشد. سخنانى كه از جان بر آيد و در قالب عمل تجلّى كند و گوينده سخن، تجسّم همان حقيقتى باشد كه ديگران را بدان مى خواند، تا ژرفاى جان شنونده نفوذ خواهد كرد. براى همين گفته اند: نبايد به سخن هر واعظى گوش فرا داد و پاى هر موعظه اى، از هر زبانى نشست؛ چرا كه موعظه ها به پشتوانه روح آن كسى متكى است، كه خود در مسير موعظه هايش گام بر مى دارد؛ چرا كه پاره اى موعظه ها دل را زنده مى كنند، و پاره اى ديگر، مى ميرانند. على (ع) فرمود:
تَوَقَّوُ الْبَرْدَ فى اَوَّلِهِ، و تَلَقَّوْهُ فى آخِرِهِ؛ فَاِنَّهُ يَفْعَلُ فى الاَْبْدانِ كَفِعْلِهِ فى الاْشْجارِ، اَوَّلُهُ يُحْرِقُ، و آخِرُهُ يُورِقُ.(نهج البلاغه، حكمت 128.) در آغاز سرما (زمستان) خويشتن را از آن بپائيد، و در پايان (آغاز بهار) بدان روى نماييد، كه سرما با تن ها، آن مى كند كه با درختان. آغازش مى سوزاند و پايانش برگ مى روياند.
اين معنا را مولانا جلال الدين در مثنوى خود آورده و به پيامبر گرامى (ص) نسبت داده است. و ظاهراً اين نسبت صحيح نيست.
گفت پيغمبر ز سرماى بهار
تن مپوشانيد ياران زينهار
زآنك با جان شما آن مى كند
كان بهاران با درختان مى كند
ليك بگريزيد از سردِ خزان
كان كند كو كرد با باغ و رزان
راويان اين را به ظاهر برده اند
هم بر آن صورت قناعت كرده اند
بى خبر بودند از جان آن گروه
كوه را ديده، نديده كان به كوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان عين بهارست و بقاست
مر ترا عقليست جُزوى در نهان
كامَلُ العقلى بجو اندر جهان
جزوِ تو از كُلِ او كُلّى شود
عقل كُل بر نفس چون غُلّى شود
پس به تاويل اين بود كانفاسِ پاك
چون بهارست و حياتِ برگ و تاك
از حديث اولياء نرم و درشت
تن مپوشان، زانك دينت راست پشت
گرم گويد، سرد گويد، خوش بگير
تا زگرم و سرد بِجهىِ، و زسعير
گرم و سردش نوبهارِ زندگيست
مايه صدق و يقين و بندگيست
زان كزو بُستان جانها زنده است
زين جواهر، بحر دل آكنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود
گر زباغ دل خلالى كم شود(مثنوى، دفتر يكم، بيت 2059 - 2046.)
پيامبر گرامى (ص) فرمود: حواريّون به عيساىِ مسيح گفتند: اى روح خدا! با كه هم نشين شويم؟ فرمود:
من يُذّكِرُكُمُ اللَّهَ روُيَتُهُ، و يَزِيدُ فى عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ، و يُرَغِبّكُمْ فى الاخِرَةَ عَمَلُهُ.(اصول كافى، ج 1، ص 39.) با آن كه ديدارش خدا را به ياد شما آرد، و گفتارش بر دانش شما افزايد، و كردارش شما را به سراى واپسين راغب گرداند.
البته، مطابقت قول و فعل، گفتار و كردار، باور و سلوك، كارِ هموار و آسانى نيست، گذرگاه پر پيچ و خم و ناهموارى است. استقامت و صبورى مى طلبد چرا كه جلوه هاى دلرباى زندگى مادّى، سخت فريبنده است و آدمى، تا خود را به درياى مدد الهى متصل نگرداند، راه به جايى نمى برد و از كمند اين جلوه هاى جاذب نمى رهد. براى همين فرمود: براى عبور از اين گذرگاهِ سخت و ناهموار، از صبورى و نماز مدد گيريد:
وَاسْتَعينوُا بِالّصَبْرِ و الّصَلوةِ و اِنَّها لَكَبيرَةٌ اِلاَّ عَلَى الْخاشِعينِ. اَلَذّينَ يَظُنُّونَ اَنَّهُمْ فلاقُوا رَبِّهِمْ و اَنَّهُمْ اِلَيْهِ راجِعونَ.(بقره، آيه 46 - 45.) از شكيبايى و نماز يارى بجوييد وگمان اين كار جز بر فروتنان دشوار است. همان كسان كه مى دانند به لقاى پروردگارشان خواهند رسيد و به سوى او باز مى گردند.
از چو ما بيچارگان اين بند سخت
كى گشايد، اى شه بى تاج و تخت
اين چنين قفل گران را اى وَدُود
كى تواند جز كه فضل تو گشود(مثنوى، دفتر دوم، بيت 2447 - 2446.)