ما گدايان خيل سلطانيم
و الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى اَغْلَقَ عَنَّا بابَ الْحاجَةِ اِلّا اِلَيْهِ(وَ اَغْلَقَ عَنَّابابَ الْحاجَةِ اِلّا اِلَيْهِ.) فَكَيْفَ نُطِيقُ حَمْدَهُ ام مَتى نُؤَدّى شُكْرَهُ!(اَوْ مَتى نُوذَى شُكْرَهُ لامَتى.) لا، مَتى؟ و سپاس و ستايش خدايى را كه در نياز و حاجتخواهى را جز به سوى خود، نگشود. پس [با اين همه لطف و مهر]چگونه توانايى سپاس و ستايش او را داريم؟ يا آنكه، كى و كجا حق شكرش را به جاى آريم؟ نه، هرگز! كجا؟!.
اَلْغَلَق: مصدر «غَلَق»، كُلون در چوبى كه بدان در را بندند، كليدان، در بزرگ، دروازه.
اَلْغُلُق: در بسته و قُفْل شده.
غَلَّقَ تغليقاً الابوابَ: درها را سخت و محكم بست، قفل كرد. «وَغَلَّقَتِ الْاَبْوابَ.(يوسف، آيه 23.) [زنى كه يوسف در خانه او بود]درها را بست».
اَغْلَقَ اِغْلاقاً البابَ: در را بست.
طاقَتْ: توانايى بر چيزى.
اَطاقَ اِطاقَةً (ط و ق) الَّشى ءَ او عَلَيهِ او لَهُ: توانست آن چيز را (كار را) انجام دهد، بر آن طاقت آورد.
اَطاقَ الشّى ءَ: او را برآن تواناگردانيد، آن را تحمل كرد، شكيبايى كرد.
اَلأداء: مصدر «أدى»: رساندن، پيوند دادن، به جاى آوردن، گزاردن، ادا كردن، پرداختن مال يا وام.
پيش از شرح و تبيين اين بخش از دعا، لازم است به دو نكته اساسى درباره نياز آدميان كه در آموزه هاى دينى از آن ياد شده است، اشاره شود.
نخست مقصود از «نياز» در سخن امام سجّاد (ع)، به دليل انحصارِ نياز به خداوند و بسته دانستن همه درهاى نياز و نياز خواهى به روى آدميان، در امور مربوط به روابط معيشتى و اجتماعى آدميان، نياز به يكديگر نيست؛ چرا كه نياز انسانها به يكديگر، همچنان كه در آموزه هاى دينى، بخش مهمّى از معارف اسلامى را به خود اختصاص داده است، مقتضاى زندگى اجتماعى و نيز مقتضاى تفاوت آنان در توانايى ها و استعدادهاست، و در حقيقت، همين نياز انسانها به يكديگر است كه منشأ زندگى اجتماعى است:
قالَ بِحَضْرَتِهِ رَجُلٌ: اَللَّهُمَّ اَغْنِنِى عَنْ خَلْقِكَ. فَقالَ (ع): لَيْسَ هكَذا: اِنَّما النَّاسُ بِالنَّاسِ و لكِنْ قُلْ: الَلُّهمَّ اَغْنِنِى عَنْ شِرارِ خَلْقِكَ.(تحف العقول، ص 278.) مردى در حضور امام سجّاد (ع) گفت: بار الها! مرا از آفريدگانت بى نياز دار. امام (ع) فرمود: چنين نيست؛ زيرا مردم به يكديگر وابسته اند. ولى بگو: بار الها! مرا از آفريدگانِ شرورت بى نياز دار.
دوم: نياز به معناى فقر مادّى و آنچه كه مربوط به زندگى اين جهانى آدمى است، چه فقر فردى و چه فقر اجتماعى، از نگاه دين و آموزه هاى دينى، امرى نامطلوب و ناخوشايند است. از اين رو، در سخنان پيشوايان دين به شدت مورد نكوهش قرارگرفته است. اساساً فلسفه عالى حكومت دينى را زدودن زمينه هاى فقر دانسته اند و در تلقّى آنان، فقر و نادارى، عامل وحشت و سرگردانىِ خِرَد آدمى و سبب كاستى در دين او و مايه دشمنى و ستيز در ميان گروههاى اجتماعى است. على (ع) به فرزندش محمد بن حنفيّه مى فرمايد:
يا بُنَىَّ اِنّى اَخافُ عَلَيْكَ الْفَقْرَ، فَاسْتَغِدْ بِاللَّهِ مِنْهُ، فَاِنَّ الْفَقْرَ مَنْقَصَةٌ لِلّدينِ، مَدْهَشَةٌ لِلْعَقلِْ، داعِيَةٌ لِلْمَقْتِ.(نهج البلاغة، حكمت 311.) اى فرزندم! بيم دارم كه مبادا فقير شوى. پس به خدا پناه ببر از فقر؛ زيرا فقر، سبب نقص در دين و سرگردانى عقل، و مايه دشمنى است».
فقر، افراد جامعه را ترسو و بزدل بار مى آورد و بزهكارى و پستى و فرومايگى و فساد اخلاقى را در جامعه رواج مى دهد، اخلاق را سست مى كند و دريچه هاى نكبت و تيره بختى و سيه روزى را به روى آدمى مى گشايد؛ همان سان كه امير سخن فرمود:
اَلْعُسْرُ يَشِينُ الْاَخلاقَ.(غرر الحكم و دُررَالكلم، ج 2، ص 9 (ش 1599).) تنگدستى، اخلاق را زشت مى كند.
اَلْمَسْكَنَةُ مِفْتاحُ الْبُؤسِ.(بحارالأنوار، ج 75، ص 353.) بى چيزى و نادارى، دريچه نكبت و سيه روزى است.
در نيايشى كه از مولا على (ع) بر جاى مانده است، مى خوانيم:
الَّلهُمَّ صُنْ وَجهى بِالْيَسارِ، و لاتَبْذُلْ جاهِىِ بالاقِتارِ، فَاَسْتَرْزِقَ طالِبىِ رِزْقِكَ، و اَسْتَعْطِفَ شِرارَ خَلْقِكَ، و اُبْتَلى بِحَمْدِ من اَعْطانى، و اُفْتَتَنَ بِذَمّ من مَنَعَنى، و اَنْتَ من وَراءٍ ذلِكَ كُلِهِ وَلِىُّ الْاِعْطاءِ و الْمَنْعِ، اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَدِير.(نهج البلاغة، خطبه 216.) «بار خدايا! به بى نيازى [از خلق]آبرويم را حفظ كن و حرمتم را به بينوايى تباه منماى تا از روزى خوارانِ تو، روزى خواهم يا از مردم شرور، مهربانى جويم، و يا به ستايش كسانى كه به من چيزى بخشيده اند، مبتلا گردم و يا به نكوهش كسانى كه مرا محروم داشته اند، فريفته شوم. سرانجام، تويى كه مى توانى ببخشى، و مى توانى نبخشى، كه تو بر هر چيز توانايى.
اساساً، جامعه اى كه در نيازمندى هاى اوّليه و پايه اى خود، دچار نقصان و كاستى است تا جايى كه شيوه امرار معاش و چگونگى گذران زندگى اش، تكدّى را نيز در بر گرفته، جامعه اى است عذابْ زده و نفرين شده و بلاگرفته؛ همچنان كه فرمود:
اَلا و ان من الْبَلاءِ الْفاقَةَ.(نهج البلاغة،حكمت 388.) بدانيد كه يكى از بلاها، تهيدستى و نادارى است. و چنين جامعه اى، به بالاترين مرگ اجتماعى مرده است.
اَلْفَقرُ اَلْمَوتُ الاكَبَرُ.(نهج البلاغة، حكمت 163.) تنگدستى، مرگ بزرگ تر است.
بر اساس آنچه در اين دو نكته مطرح شد، نيازى كه امام سجّاد (ع) در اين بخش از نيايش، بخشى از گستره ستايش و سپاسگزارى خويش قرار داده، از مقوله ديگرى است كه به طور قطع، اصلى ترين و مهم ترين نياز آدميان به خداوند است؛ يعنى نياز در اصل «بودن»؛ بلكه به تعبير دقيق تر و فلسفى تر آن، نياز در اصل «هستى» آدميان است. همان نيازى كه در فلسفه الهى و حكمت متعاليه مولانا صدرالدين شيرازى، از آن به «امكان به معناى فقر» يعنى «فقر وجودى» تعبير شده است و بيانگر چگونگى رابطه ميان خلق و خالق به طور عامّ، و رابطه آدميان با خداوند به طور خاصّ است.
نياز و نياز خواهى وجودى و به تعبير فلسفىِ آن، «امكان فقرى» موجودات، از جمله انسان، بدين معناست كه «ذاتاً» وابسته به غير و ظهور موجود ديگرى است، و «ذاتاً» از آن موجود ديگر، هستى يافته است. «ممكن الوجود» بودن به برهانِ انفصال حقيقى - كه اگر وجودى نه «واجب الوجود» بود و نه «ممتنع الوجود» قهراً «ممكن الوجود» يعنى «لاضرورت ازلى» خواهد بود - منحصر در همين «فقر وجودى» است. بدين معنا كه اين، وجودى است كه از جاى ديگر آمده و وابستگى ذاتى به ديگرى دارد. براى همين، فيلسوفان مى گويند: «علّت نياز ممكن به علّت، امكان آن است نه حدوث آن» و مقصودشان از اين «امكان»، همان «امكان فقرى» به معناى «فقر در اصل هستى» است، نه معانى ديگر امكانْ مانند امكان عام، امكان خاص، امكان اخص، امكان استعدادى و....
گاهى واژه امكان به كار مى رود و مقصود از آن، تعلّق و وابستگى وجود معلولى به وجود علّى، و خاصيّت فقر ذاتى وجود امكانى و وابستگى اش به وجود واجبى - جل و علا است. امكان در اين اصطلاح، وصف براى حقيقت عينى وجودهاى معلولى است و «عين الربط بودن آنها نسبت به وجود علّى» را بيان مى كند. و اينكه «امكان فقرى» و «امكان وجودى» ناميده مى شود، در برابر امكان ماهوى است، كه وصف براى ماهيت است.
وجودهاى امكانى به معناى «امكان فقرى» يا «فقر وجودى»، ذات و هويّتشان. «فقر و نادارى» است، نه اينكه «فقر»، از بيرون بر آنها عارض شده باشد. همه هستى هاى امكانى (جهان، انسان،...) يك حقيقتْ بيشتر ندارند و آن، حقيقتِ تعلّقى و ربطى و وابستگى آنهاست كه معناى «از» دارد، و از آنجا كه اين «از» به معناى هستىِ ظلّى (سايه اى) و تعلقّى و ربطى است، اصيل به معناى مستقل نيست. روشن است كه «از» در اين جا، مانند «از خانه تا مدرسه» نيست تا مطلق باشد؛ بلكه اين «از» داراى «تشكيك» است؛ يعنى به لحاظ مرتبه، شديد و ضعيف و فربه و لاغر دارد. از همين رو، هر كسى كه اين «از» در او شديدتر و فربه تر است، به مبدأ هستى - يعنى خداى تعالى كه از همه جهاتْ واجب الوجود است - نزديك تر است و به او تعلق و وابستگىِ شديدترى دارد. به ديگر سخن، «فنا» و «استهلاك» آن در مبدأ متعال، بيشتر است. و به عكس، هر چه دورتر از مبدأ متعال باشد، اين «از» در او ضعيف تر و لاغرتر خواهد بود. در اينجا معناى حديث معروف پيامبرگرامى (ص) روشن مى شود كه فرمود:
الفقر فخرى. فقر و نادارى، سرافرازى من است.
چيزى كه آن بزرگوار، بدان مى باليد و مى نازيد، به طور قطع، فقر مادى و حتى فقر به معناى نداشتن كمالى از كمالات نبود؛ بلكه همان فنا، در مبدأ متعال بود كه جز تعلّق و وابستگى به او و دريافت فيض و نور از او، چيز ديگرى نيست. اين، همان فقرى است كه خداى تعالى، در خطاب به آدميان فرموده است:
يا اَيُّها النَّاسُ اَنْتُم الْفُقَراءُ اِلَى اللَّهِ و اللَّهُ هو الْغَنىُّ الْحَميدُ.(فاطر، آيه 15.) اى مردم! شماييد نيازمندان به خدا، و خداست بى نياز و ستوده.
معناى ظاهرى و مشتقّى «فقير»، عبارت است از «شى ءٌ لَهُ الْفَقْرُ. چيزى كه داراى نادارى است»، ولى در اينجا به مناسبت رابطه وجودى آدميان با خداوند، مشتق و مبدأ اشتقاق (يعنى فقير و فقر) عين يكديگرند و اين، همان فقر مطلوب و مرغوبى است كه اولياى بزرگ خداوند، به ويژه سالارشان حضرت محمّد (ص)، بدان مباهى بودند و همواره بدان نازيده اند.
چون فقر و غنا، نداشتن و داشتن (فقدان و وجدان) است و اين دو وصف، مقابل يكديگرند، هر چيزى كه تصور شود، يا فقير خواهد بود يا غنّى. لازمه چنين انحصارى، اين است كه آدميان، جز فقر و نادارى، چيزى نيستند و خداوند است كه غنّى و داراست؛ يعنى غنىّ بالذّات است و سزاوار ستودن و تحسين و ثناست: «وَ اللَّهُ الغَنىَّ الْحَميدُ».
چكيده سخن، اينكه تنها خداوند، «غَنِّىِّ بِالّذاتْ» است و ماسواى او هر چه هست، فقر و نادارى محض و عين تعلّق و ارتباط و وابستگى به اوست؛ يا خود اوست، يا از خود اوست «و گر نيك بنگرى، همه اوست»؛ چرا كه خود او فرموده است:
اللَّهُ نُور السّمواتِ و الْاَرْضِ.(نور، آيه 35.) خدا، نور آسمانها و زمين (يعنى همه جهان هستى) است.
هو الْاَوَّلُ و الآخِرُ و الظَّاهِرُ و الْباطِنُ.(حديد، آيه 3.) اوست اول و آخر - پيش از هر چيز بوده و پس از هر چيز هم باشد) و پيدا [به هستى] و نهان [به چگونگى]است.
و چون «از» به گونه استقلال، قابل تعقل، و حتّى تخيّل نيست، بنا بر اين، سراسر هستى، تنها اوست و هيچ چيزى جز او نيست؛ زيرا كه هيچ چيزى را جز «او» نمى توان به حكم «بودن» محكوم نمود؛ چرا كه اگر چيزى محكوم به حكم «بودن» شود، مستقل در هستى خواهد بود؛ در حالى كه هيچ چيز جز او مستقل در هستى نيست. اصل اوست و «ماسوا» همگى اطوار و شئون اويند:
لااِلهَ اِلّا هو كُلُّ شَى ءٍ هالِكٌ اِلّا وَجْهَهُ.(قصص، آيه 88.) جز او خدايى نيست، هر چيزى جز ذات او، نيستْ شدنى است.
به همين دليل است كه هيچ موجودى، از جمله انسان، نمى تواند در برابر خداوند، كوس استقلال بزند.
ما كه باشيم اى تو ما را جانِ جان
تاكه ما باشيم با تو در ميان؟!
ما، عدمهاييم و هستى هاى ما
تو وجود مُطلقى، فانى نُما
ما همه شيران، ولى شير عَلم
حمله شان از باد باشد دم به دم
حمله شان پيدا و ناپيداست باد
آنكه ناپيداست، هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد تُست
هستى ما، جمله از ايجاد تُست
لذّت هستى نمودى «نيست» را
عاشق خود كرده بودى نيست را
لذّت اِنعام خود را وا مگير
نُقل و باده، جامِ خود را وا مگير
ور بگيرى، كيت جُست و جو كند
نقش با نقّاش، چون نيرو كند؟
منگر اندر ما، مكن در ما نظر
اندر اِكرام و سخاى خود نگر
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطفِ تو ناگفته ما مى شنود.(مثنوى، دفتر يكم، بيت 610 - 601.)
فيض مدام
آفرينش، ايجاد كردن از عدم محض نيست؛ بلكه پديدار گشتن و نمايان شدن و جلوه گرى است. به تعبير ديگر، جهان همچون تجلّى الهى، و قسمى نو شدنِ جاودانه و هميشگى است؛ چرا كه اقتضاى ذات حق، تداوم فَيَضان است و معناى خلقت، تجلّى حق است كه دائمى است.
نشود نور، ز آفتاب جدا
كى شود فيض، منقطع زِ خدا
كيست آخر كسى كه بتْواند
كه ز ذرّات، اقتضا بگرداند.(سعادت نامه، به نقل از كتاب شيخ محمود شبسترى، ص 123.)
ممكنات (موجودات امكانى) به اقتضاى ذات و ساختارِ وجودى شان، هر لحظه دگرگون مى شوند و از ميان مى روند و دوباره به مدد فَيَضان دائمى الهى، لباس هستى مى پوشند و پايدارْ جلوه مى كنند:
هر نَفَس نو مى شود دنيا و ما،
بى خبر از نو شدن، اندر بقا
عمر، همچون جوى، نو نو مى رسد
مُستَمرى مى نمايد در جسد
آن ز تيزى مُستَمرّ شكل آمده است
چون شرر، كِش تيز جُنبانى به دست
شاخِ آتش را بجنبانى به ساز
در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى مدّت، از تيزىّ صُنع
مى نمايد سُرعت انگيزىِ صُنعٍ.(مثنوى، دفتر يكم، بيت 1148 - 1144.)
در فلسفه الهى آمده است كه: «الممكن محتاجٌ اِلى الْعِلّةِ بَقاءً كما اَنّه محتاجٌ اِلَيْها حدوثاً»؛ يعنى موجود امكانى، همان گونه كه در حدوث و پيدايش خود، نياز به علّت دارد، در بقا و استمرار و همواره بودنش نيز نيازمند علّت است؛ به همان دليلى كه در اصل نياز ممكن به علّت گفته شد. يعنى همچنان كه نياز ممكن به علت، در حدوث و پيدايش، امكانِ ممكن است نه حدوث آن، نياز ممكن به علت، در بقا و استمرار نيز همان امكان آن است (يعنى امكان فقرى آن) و هيچ گونه تفارقى ميان حدوث و بقا، و پيدايش و استمرار و هموارگى، در علّتِ نيازِ به علت - كه امكان به معناى فقر است - در كار نيست. مرحوم حاج ملّا هادى سبزوارى مى گويد:
لايَفْرُقُ الْحُدوُثُ و الْبَقاءُ
اِذْ لَمْ يَكُنْ لِلْمُمْكِنِ اِقْتِضاءُ.(منظومه حكمت، ص 66.)
يعنى در نيازمندى ممكن به علت، هيچ گونه تفاوتى در ميان حدوث و بقا يا ايجاد و استمرار نيست؛ زيرا براى ممكن، در نخست يا پيش از ايجاد، اقتضايى نبوده است و در حالِ اكنون يا پس از ايجاد، و در حالات بعدى هم اقتضايى ندارد. بنا بر اين، همان طور كه در آغاز، نيازمند علّت است، در بقا و استمرار نيز نيازمند علت است: «وَ الْاِفتِقارُ لازِمُ الْاِمْكانِ! من دوُنِ حاجَةٍ اِلَى البُرْهان».(تحفة الحكيم، منظومة للحكمة و المعقول، ص 25.)
بنا بر اين، پديده امكانى، از جمله انسان، پس از پيدايش نيز هيچ گاه از تأثير علّت و فيض بخشى آن، فارغ نيست و اگر لحظه اى عنايت خود را از آن بگردانَد، موجود امكانى، راهىِ ديار عدم خواهد شد. يعنى اگر علّتِ ايجاد، دست از سر موجود امكانى بر گيرد، ناگزير به همان ديارى كه در آن بود، برمى گردد. به گفته جامى:
به اندك التفاتى، زنده دارد آفرينش را
اگر نازى كند، از هم فرو ريزند قالبها.
زيرا كه هويّت عينى و واقعيت هر موجودى، همان وجود خاص آن چيز است و ماهيّت، بنا بر مسلك فيلسوفانى چون صدرالمتالهين شيرازى كه اصالت در تحقق و اصل در تأثير را از آن وجود مى دانند، امرى اعتبارى است كه از وجودهاى خاص انتزاع مى گردد. از سويى، پيش تر نيز گفته شد كه وجودِ هر چيز ممكن و معلول، ظهورِ علّت و شأنى از شئون اوست. به تعبير ديگر، يك وجود رابط است كه «ذاتاً» متعلّق و وابسته به علّت است و هيچ گونه استقلالى از آن ندارد و هرگز اين ويژگى را از دست نمى دهد. بنا بر اين، معلول (جهان و انسان) هم در حال حدوث و پيدايش، و هم در حال بقا و استمرار و همواره بودن، نيازمند علّت است و اين نياز و حاجت، هرگز از او جدا نمى گردد. يعنى همه هستى مدام از او فيض حيات و بودن را مى طلبد و او نيز به دوام، اين طلب و حاجت را پاسخ مى دهد.
يَسْأَلُهُ من فِي السَّموتِ وَالْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هو فِي شَأْنٍ.(الرحمن، آيه 29.) هر كه در آسمانها و زمين است، از او [حاجت] مى خواهد. هر روز وى در كارى است.
آسمانيان و زمينيان، هستى شان از هر سو نياز است؛ نياز به خداوند، همان گونه كه فرمود: «اَنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلىَ اللَّهِ. شماييد نيازمندانِ به خدا». او نيز هر روز و هر لحظه در پاسخ است.
و روشن است كه اين درخواست و حاجتخواهى، به زبان نيست؛ بلكه به نياز است؛ چرا كه نياز، خود زبانى است كه هستى، با آن با خداى خويش در گفتگوست:
أَلَمْ تر أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ من فِي السَّموتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاَتَهُ وَتَسْبِيحَهُ.(نور، آيه 41.) آيا نديده اى كه خداى را هر كه در آسمانها و زمين است و پرندگان بال گشاده، به پاكى مى ستايند؛ همگى نماز (نيايش) و تسبيح (ستايش) [و نياز]خويش را مى دانند.
نكته مهم، اينكه «شأن» در آيه 29 سوره «الرحمن»، نكره و بى ابزار تعريف (الف و لام) آمده است تا اختلاف و تفارق را بفهماند؛ يعنى اينكه فرمود: «خدا هر روز در كارى است» كه در روز پيش و پس آن نبوده و نخواهد بود، آموخت كه كارهاى او، هيچ كدام تكرار ديگرى نيست و هيچ شأنى از شأنها، مانند ديگرى نيست. بنا بر اين، آنچه مى كند، بى الگوست؛ يعنى «ابداع» و «ايجاد» است. از همين روست كه خود را «بَدِيعُ السَّموتِ وَالْأَرْضِ»(بقره، آيه 117.) ناميده است.
حضرت على (ع) در گفتارى فرمود:
اَلْحَمْدُ للَّهِ الذَّى لايَمُوتُ و لاتَنْقَضِى عَجائِبُهُ. لِاَنَّهُ كُلَّ يَوْمٍ فى شَأنٍ من اِحْداثِ بَدِيعٍ لِم يَكُنْ.(الكافى، ج 1، ص 141.) سپاس و ستايشْ خدايى راست كه نمى ميرد و كارهاى شگفت و حيرت آورش، پايان نمى گيرند؛ چرا كه وى، هر روز در كارى است؛ كارى نوپديد و بى سابقه، كه هرگز نبوده است.
چكيده سخن، اينكه خداى تعالى از سر لطف و مهر، همه درهاى نياز به خلق را به روى ما بست؛ جز در نياز به خود را و ما را با ابداع خود، از كتَم عدم به عرصه بروز و ظهور آورد و از درياى بى ساحلِ نعمت حيات، برخوردارمان كرد و همواره به نيازهاى وجودى ما براى بودنمان پاسخ گفت:
و آتا كم من كُلِّ ما سَألتُمُوهُ.(ابراهيم، آيه 34.) و از هر چه خواستيد، به شما داد.
و بى شمار، نعمت بخشيد:
و ان تَعُدوُّا نَعْمَتَ اللَّهِ لاتُحْصُوُها.(ابراهيم، آيه 34.) و اگر [بخواهيد] نعمت خدا را بشمريد، آن را شمار نتوانيد كرد.
با اين همه لطف و مهر، چگونه مى توانيم او را بستاييم و حق شكر نعمتهايش را به جاى آوريم؟! به گفته شيخ شيراز: هر نَفَسى كه فرو مى رود، مُمِدِّ حيات است و چون بر مى آيد، مُفَرِّحِ ذات. پس در هر نَفَسى، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى، شكرى واجب.
از دست و زبان كه برآيد
كز عهده شكرش به درآيد؟
بلكه بايد گفت: بر هر شكرى، شكرى واجب و هر ستايشى را ستايشى لازم است. آيا جز اينكه اعتراف كنيم، كه هرگز نمى توانيم پاس نعمتهايش را بداريم، راه ديگرى داريم؟ براى همين است كه در مناجات شاكرين فرمود:
كَيْفَ لى بِتَحْصيلِ الَشُكرِ و شُكْرى اِيَّاكَ يَفْتَقِرُ اِلى شُكْرٍ فَكُلَّما قُلْتُ لَكَ الْحَمْدُ وَجَبَ عَلَّىَ لِذلِكَ ان اَقُولَ لَكَ الْحمْدُ. فَكَيْفَ نُطِيقُ حَمْدَهُ، ام مَتى نُؤَدّى شُكْرَهُ؟ لا، مَتى؟
بنده همان به كه ز تقصير خويش
عذر به درگاهِ خداى آورَد
ور نه، سزاوار خداوندى اش
كس نتواند كه به جاى آورَد.