زنام و نشان و گُمان برتر است
يا من لاتَنْقَضِى عَجائبُ عَظَمَتِهِ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و احْجُبْنا عَنِ الإلْحادِ فِي عَظَمَتِكَ، و يا من لا تَنْتَهِي مُدَّةُ مُلْكِهِ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و اعْتِقْ رِقَابَنَا من نَقِمَتِك، و يا من لا تَفْنَى خَزَائِنُ رَحْمَتِهِ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و اجْعَلْ لَنَا نَصِيباً فِي رَحْمَتِكَ، و يا من تَنْقَطِعُ دُونَ رُؤْيَتِهِ الأَبْصَارُ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و أَدْنِنَا إِلَى قُرْبِكَ، و يا من تَصْغُرُ عِنْدَ خَطَرِهِ الأَخْطَارُ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و كَرِّمْنَا عَلَيْكَ، و يا من تَظْهَرُ عِنْدَهُ بَوَاطِنُ الأَخْبَارِ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و لاتَفْضَحْنا لَدَيْكَ. اى كه شگفتى هاى بزرگى اش پايان ناپذير است، بر محمد و دودمانيش درود فرست و ما را از بَدْدينى و بدفهمى عظمت و شكوهت بازدار!، و اى آن كه مدّت پادشاهى اش نهايت ناپذير است، بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را از عذاب خويش، بِرَهان! و اى آن كه گنجينه هاى رحمت او بى زوال است، بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را از آن بهره اى بگذار! و اى كه ديدگان از ديدار جمالش فرومانند، بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را به جوار قرب خود، بار ده! و اى كه در ساحتِ بزرگى و مكانتِ او، مكانت ها همه هيچ است، بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را، آن گاه كه بر تو درآييم، گرامى دار! و اى كه نهانِ خبرها و رويدادها نزد او آشكار است، بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را در پيشگاه خود، رسوا مساز!
عجائب: جمع عجيب، كارهاى شگفت و بى نظير كه دليل عظمت و بزرگى و جلال خداوند است؛ چه در دنيا و چه در آخرت، كه نهايت ناپذير و بى زوال است. العَجَب: مصدرِ عَجِبَ، شگفتى، تعجب كردن، به شگفت آمدن، العجيب: فعيل به معناى فاعل، شگفت انگيز، حيرت آوَر.
الاِلْحاد: برگشتنِ از حق و مايل شدن به زور و ستم، بَدْدينى، پافشارى بيش از حد در كفر. لَحَدَ اِلَيْهِ: به او گرايش يافت، به او متمايل شد. لَحَدَ فى الدِّينِ: از دين برگشت، كافر و ملحد شد.
الرَّقَبَةُ: مصدرِ «رَقَبَ» به معناى گردن، بيخ پس گردن، بنده، برده؛ چرا كه گاهى از «كلّ» به «جزء» تعبير مى شود و به تعبير ديگر، ناميدنِ «كُلّ» به نام «جزء» امرى متداول و جارى است.
خَطَر: قدر و منزلت.
فَضَحَ: او را رسوا كرد. مُفْتَضَحْ كرد، آبروى او را ريخت. فَضَحَ الْخَبَرَ: خبر را كشف و فاش كرد.
شگفتيهاى شكوه و احتشام خداوند
يا من لاتَنْقَضِى عَجائبُ عَظَمَتِهِ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و احْجُبُنا عَنِ الْاِلْحادِ فى عَظَمَتِكَ. اى كه شگفتى هاى بزرگى اش پايان ناپذير است، بر محمد و دودمانش درود فرست، و ما را از بددينى و بدفهمى عظمت و شكوهت، بازدار.
عظمتِ حقيقى آن است كه موصوف به آن (عظيم)، از هيچ سو، محاط و در حصار چيزى نيست و در هيچ ظرفى از ظروف - مكان و زمان - نمى گنجد. چنين موجودى كه عظيم مطلق است، تنها خداى عظيم است، كه از هر سو، بر همه ماسوا، احاطه دارد و بر همه قلمروِ هستى، فراگير است:
و للَّهِ مُلْكُ السَّمواتِ و ما فى الْاَرضِ و كانَ اللَّهُ بِكُّلِ شَىْ ءٍ مُحيطاً.(نساء، آيه 126.) هرچه در آسمانها و زمين است خداى راست، و خدا به همه چيز فراگير است.
زير پوششِ هيچ حكمى از احكام، كه در قلمروِ هستى جارى است، نيست؛ چرا كه حقيقتى است مطلق و موجودى است «تمامِ فوقَ التّمام» و مُصَحِّحِ همه احكام. در هيچ ظرفى از ظروف - زمان و مكان - نمى گنجد جز در دل بنده مومن. در حديث قدسى آمده است كه فرمود:
لايَسَعُنِى اَرْضِى و لاسَمائى وَلكِنْ يَسَعُنِى قَلْبُ عَبْدِىَ الْمُؤمِن.(عوالى اللئالى، ج 4، ص 7، حديث 7؛ المحجّة البَيْضاء، ج 5، ص 26.) نه زمين من و نه آسمانِ من گنجايش مرا ندارد، امّا قلب بنده مؤمنم گنجايش مرا دارد.
گفت پيغامبر كه حق فرموده است
من نگنجم هيچ در بالا و پَست
در زمين و آسمان و عرش نيز
من نگنجم اين يقين دان اى عزيز
در دل مومن بگنجم اى عجب
گر مرا جويى در آن دل ها طلب(مثنوى، دفتر يكم، بيت 2655 - 2653.)
بنابراين، عظمت خداوند، مقدارى و عددى نيست؛ چرا كه منزّه از مقدار و مقداريّات و كم و كميّات است. عظمت و بزرگى خداوند، كمال ذات و صفات و بلندى مرتبت و برترى شأن و منزلت و جلالت قدر و كمال شرف و شدت غِنا و بى نيازى او از خلق و نياز و وابستگىِ شديد خلق، در هر حال، به اوست:
يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هو الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ.(فاطر، آيه 15.) اى مردم، شماييد كه به خدا نيازمنديد، و امّا خدا بى نياز و ستوده است.
پيراستگى خداوند از «فقر و نياز» خود مستلزم آن است كه خداوند، نه در زمان بگنجد و نه در مكان. او موجودى است برتر از زمان و مكان؛ زيرا موجودى كه در مكان بگنجد، خود به خود به مكان نياز دارد براى همين فرمود:
لاتَحْوِيهِ الْاَماكِنُ لِعَظَمَتِهِ.(توحيد صدوق، ص 69.) به خاطر عظمت و بزرگى اش مكانها او را در بر نگيرد.
عظمت خداوند، بدين معناست كه هم متعال است، هم درونى. آموزه خداى واحد، بر پايه آيه هاى قرآن و معارف اهل بيت (ع)، تنها بر تعالى محض، انگشت مى نهد - اگرچه تعبيرهاى محكمى چون «اللَّهُ اَكْبَرُ» به معناى «خدا بزرگ» است دليل همين معناست - بلكه به اين معنا نيز هست كه خداوند برتر از آن است كه بتوانيم تصورش كنيم. على (ع) فرمود:
... و الْوَجْهُ الآخَرُ «اللَّه اَكبَرُ» فِيهِ نَفْىُ كَيْفِيَّتِهِ؛ كَاَنَّهُ يَقُولُ [المُؤذِّنُ]: اللَّه اَجَلُّ من ان يُدْرِكَ الْواصِفُونَ قَدْرَ صِفَتِهِ الَّذِى هو مَوْصُوفٌ به؛ و اِنَّما يَصِفُهُ الْواصِفُونَ صِفَتَهُ عَلى قَدْرِهِمْ لاقَدْرِ عَظَمَتِهِ و جَلالِهِ. تَعالى اللَّهُ عَنْ ان يُدْرِكَ الْواصِفُونَ صِفَتَهُ عُلوّاً كَبيراً.(بحارالانوار، ج 81، ص 131.) وجه ديگرِ «اللَّه اكبر» اين است كه كيفيّت و چگونگى را از او نفى مى كند؛ گويى موذِّن مى گويد: «خدا والاتر از آن است كه وصف كنندگان صفت او را [آنچنان كه هست] ادراك كنند». وصف كنندگان به قدر ادراك خود او را وصف مى كنند نه به قدر عظمت و جلال او. خدا بسيار برتر و والاتر از آن است كه وصف گويان صفت او را دريابند.
به خيال در نگنجد، تو خيال خود مرنجان
ز جهت بود مبرّا، مطلب به هيچ سويش
همچنين قرآن بر نزديكى خداوند به ما اين گونه تأكيد مى ورزد كه، از ما به ما نزديكتر است:
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ من حَبْلِ الْوَرِيدِ.(ق، آيه 16.) و ما به او (انسان) از رگ گردن نزديكتريم.
وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ.(انفال، آيه 24.) بدانيد كه خدا ميانِ مرد و دل اش مى ايستد.
در همه جا حضور دارد:
فَأَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ.(بقره، آيه 115.) پس به هر سو كه روى كنيد، سوى خدا همان سو است.
و با همه كس همراه است:
و هو مَعَكُمْ اَيْنَما كُنْتُمْ.(حديد، آيه 4.) او با شماست هرجا كه باشيد.
على (ع) فرمود:
سَبَقَ فى الْعُلُوِّ فَلا شَىْ ءَ اَعْلى مِنْهُ و قَرُبَ فى الدُّنُّوِ فَلاشَىْ ءَ اَقْرَبَ مِنْهُ. فَلااِسْتِعْلاؤُهُ باعَدَهُ عَنْ شَى ءٍ من خَلْقِهِ. و لاقُرْبُهُ ساواهُمْ فى الْمَكانِ به.(نهج البلاغه، خطبه 49.) در برترى از همه پيش است و هيچ چيز برتر از او نيست، و در نزديك بودن چنان است، كه چيزى نزديكتر از او نيست، پس نه برتر بودنِ او، وى را از آفريده اش دور داشته؛ و نه نزديك بودنش - آفريده ها - را با او همسان قرار داده است.
ممكن است در بَدْوِ نظر تصور شود كه اين گونه توصيف ها با يكديگر متناقض است. چگونه مى تواند چيزى از همه چيز دورتر و بالاتر و از همه چيز نزديكتر و پايين تر باشد؟! چگونه در عين نزديكى دور و در عين دورى نزديك، بلكه نزديكترين است؟! آرى، اگر با مقياس هاى بشر كه همواره با آن ها سر و كار داريم و همه آنها وجودهايى محدود و متناهى هستند محاسبه كنيم. اين تضادها و تناقض ها به نظر مى رسد، ولى توجه به يك نكته راه را براى شناخت صفات خداوند به طور كامل هموار مى سازد و آن اين كه او وجودى است بى نهايت از هر نظر و بى نيازِ مطلق، چنين وجودى هيچ گونه محدوديتى از نظر زمان و مكان و علم و قدرت ندارد؛ بلكه بى نياز از زمان و مكان و برتر از آن است، در همه جا هست و با همه كس همراه است و در هر زمان وجود دارد و در عين حال نه در مكان است و نه در زمان.
در نيايش فرمود:
اللَّهُمَّ اَنْتَ الصَّاحِبُ فى السَّفَرِ و اَنْتَ الْخَليفَةُ فى الْاَهْلِ، و لايَجْمَعُهُما غَيْرُكَ، لِاَنِّ الْمُسْتَخْلَفَ لايَكُونُ مُسْتَصْحَباً، و الْمُسْتَصْحَبُ لايَكُونُ مُسْتَخْلَفاً.(نهج البلاغه، خطبه 36.)
خدايا! تو در سفر يار و همراهى، و براى بازماندگان نگاهبان و پناهى، جز تو چنين، كه تواند الهى! چه، آن كس را كه در خانه گمارند به كار همراهى سفر نيايد، و آن كه همراه است نگاهبانى خانه را نشايد.
بى نهايت فراتر از درك آدمى است و در عين حال نزديكتر از او به اوست. داراى اسماء جلال: شاملِ عادل، جليل، حاسب، مميت، ناصر، جبّار و در عين حال، اسماء جمال است: شامل رحيم، رئوف، غفار، حليم، كريم، جميل و ودود است. از اين رو، سراسر عالم تجلّى گاهِ مجموعه هاى اسماء الهى است. و زندگى آدمى به همان اندازه كه توأم با اضداد و كشمكش هاست، از هماهنگى صفات كيهانى و انسانى كه برگرفته از همان اسماءاند، برخوردار است. خداوند همزمان، درباره ما آدميان بر اساس عدالتش داورى مى كند و بر اساس رحمتش بر ما مى بخشد. و به ما آموختند كه اين تعليم راقى را زمزمه كنيم و با آن با خداى خويش به نجوا نشينيم: و اَيْقَنْتُ اَنَّكَ اَنْتَ اَرْحَمُ الرَّاحِمينَ فى مَوضِعِ الْعَفْوِ و الرَّحْمَةِ، و اَشَدُّ الْمُعاقِبينَ فى مَوْضِعِ النَّكالِ و النَّقِمَةِ، و اَعْظَمُ الْمُتَجَبِّرينَ فى مَوضِعِ الْكِبرياءِ و الْعَظَمَةِ.(مفاتيح، دعاء افتتاح.) با اين كه بيرون از دسترس مان است، در سويداىِ دل مؤمنان جاى دارد. بدكاران را كيفر مى دهد، اما در عين حال آفريدگانش را دوست مى دارد و مى بخشد. او مطلقِ لايتناهى است و منبع همه خوبى ها و زيبايى ها و خيرات است. او آفريننده مرگ و حيات است؛ مى زاياند و مى ميراند. او خالق، نگاهبان و در عينِ حال «مُفنى» يا منهدم كننده جهان است. زيبايى و خوبى، قدرت و دانايى و فرزانگى، همه چون خودِ هستى از اوست. همه كارها به دست اوست و همگان از او مدد مى گيرند. نه تنها منشاء وجودِ كاينات هستى؛ بلكه منبع و منشاء همه اين كيفيات و چگونگى ها و صفاتِ مثبتى كه در جهان است، اوست. او آغاز و انجام و پيدا و پنهانِ جهان است.
همه چيز از اوست و همه در فرجام به او باز مى گردد:
هو الْاَوَّلُ و الْاَخِرُ و الظَّاهِرُ و الباطِنُ و هو بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَلَيمٌ.(حديد، آيه 4.) اوست نخستين و واپسين و برون و درون، و خود به هر چيزى دانا است. اِنَّهُ، يَبْدَوا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ.(يونس، آيه 4.) آفرينش را مى آغازد و سپس بازش مى گرداند.
اِنَّهُ هو يُبْدِئُ و يُعيدُ.(بروج، آيه 13.) همانا اوست كه [آفرينش آفريدگان را] آغاز مى كند، و به هنگام رستاخيز، باز مى گرداند.
قدرت خداوند از نظر يهود
يا من لاتَنْقَضِىَ عَجائِبُ عَظَمَتِهِ. اى كه شگفتى هاى بزرگى اش پايان ناپذير است، در كلام امام سجاد (ع) يادآورِ يك نكته بسيار مهمّ در بابِ مناسبات انسان با خداوند؛ يعنى «دعا» و خواندنِ خداوند و خواستنِ از و استجابت آن است. يهوديان مى گفتند: نيازى كه آدمى به وسيله «دعا» از خداوند مى طلبد، يا اينكه از پيش تقدير شده و از قلمِ قضاى الهى گذشته و حكم قطعى برآورده شدنِ آن، صادر گرديده يا نه؟ در صورت نخست به طور حتم، آن نياز برآورده خواهد شد، و در صورت دوم، از آنجا كه قلمِ قضا و تقدير، از نخستين روز آفرينش به ضبط و اندازه گيرى اشياء و هستى ها جارى شده است و ديگر محال است كه مشيت خدا برخلاف آن تعلق گيرد و آن را تغيير دهد، محال و ممتنع خواهد بود. بنابراين، در هر دو صورت، دعا، كارى لغو و بيهوده خواهد بود. در اثر اين عقيده بود كه يهوديان مى گفتند: خداوند از دادن و بازستاندن و افزودن و كاستن در جهان خلقت دست بسته است؛ زيرا به همه اين ها قلمِ تقدير و علم ازلى جارى شده و به اصطلاح، مقدّر گرديده است و تغيير و تبديل محال و ناممكن است:
و قالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ.(مائده، آيه 64.) يهودان گفتند: دست خدا بسته است.
در تفسير قمى آمده است كه يهودان مى گفتند: خداى تعالى، عالم را آفريد و آفرينش آن را به طور خودكار، قرار داده و ديگر نيازى به مدبّر ندارد. در حقيقت جهان را چون ماشينى خودكار و منظم دانستند و خداوند را نيز، سازنده دست از كار كشيده، كه پس از ساختن و پرداختنِ اين جهان، آن را به حال خود، وا نهاده است و هيچ گونه تصرّف و تدبيرى نسبت به آن ندارد. امام صادق (ع) در تفسير آيه: «وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ» فرمود:
كانوا يَقُولُونَ قَدْ فَرَغَ من الامرِ.(الميزان، ج 6، ص 40.) باورِ آنان (يهودان) اين بود كه مى گفتند: خداوند از كارهاى خدايى و تدبير اين جهان، فارغ گشته است.
اطلاق جمله «يَدُاللَّه مَغْلُولَةُ» بدين معناست كه خداوند، هيچ دخل و تصرّفى در جهان هستى ندارد و نسبت به امور عالم، دستش بسته و مسلوبُ الاختيار است. واقعاً جاى شگفت و تعجب است كه يهود - خدا خوارشان كند - اين قوم مغضوب و منحط چگونه خدا را عاجز و دست بسته مى دانند و از او سلب قدرت و اختيار مى كنند، ولى انسان را در اعمالش قادر و صاحب اختيار مى دانند، در صورتى كه ملاك در هر دو مورد يكى است كه اگر تقدير و علم ازلى خداوند باعث سلب قدرت و اختيار خداوند در خلق و ايجاد گردد، در افعال و اعمال انسان نيز مؤثر خواهد بود، قدرت و اختيار را از وى نيز، سلب خواهد كرد؛ زيرا همان طور كه علم ازلى پروردگار به افعال خويش تعلّق يافته است، به افعال و اعمال انسان نيز، تعلق يافته است. پس اگر اين علم ازلى خدا با اراده و اختيارِ او در افعالش، مغاير باشد، با اختيار و اراده انسان نيز، مغايز خواهد بود. از اين رو، خداوند در تخطئه پندار نادرست يهودان فرمود:
غُلَّتْ اَيْدِيهِمْ و لُعِنُوا بِما قالُوا.(الميزان، ج 6، ص 40.) بسته باد دست شان و نفرين بر آنان، هم بدان چه گفته اند.
آرى! اين چنين نيست كه مى پندارند؛ بلكه دست قدرت خداوند، بر هرگونه دخالت و تصرّف در امور عالم و افزودن و كاستنِ از آن، باز است؛ چرا كه او دانا و تواناى مطلق است و قدرت و اراده اش در تدبير جهان و تمام امور آن، نافذ و فراگير است:
بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ.(الميزان، ج 6، ص 40.) بلكه دو دستِ [رحمت و قدرتِ] او گشوده است. آن گونه كه بخواهد، مى بخشد و روزى مى دهد.
درست است كه رويدادها همه از پيش نوشته شده و از سوى خداوند، تقدير يافته؛ امّا فرمانروايى او، - سلطنت ثابت و دايم و پايدار و فراگير و مشيّت - نافذ است:
يَسْأَلُهُ من فِي السَّموَاتِ وَالْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هو فِي شَأْنٍ.(الرحمن، آيه 29.) هركه در آسمانها و زمين است از او [حاجت] مى خواهد. هر روز وى در كارى است.
آرى! خداوند، موجودى است ازلى و بى آغاز و اراده او نيز ازلى و تغييرناپذير است؛ امّا همين اراده ازلى و تغييرناپذير، مقرّر كرده است كه بخش بزرگى از جهان هستى؛ يعنى «طبيعت» به جاى «بودن» همواره در حال «شدن» باشد. در چنين بخشى، خواه ناخواه، در هر لحظه پديده هاى تازه اى رخ مى نمايند كه در پيدايش آنها عوامل پيشين، اثر گذارند. از جمله، در برخى موارد، كار آدمى يا دعاى او - كه كارى از كارهاى آدمى است - نقش و تأثير دارد؛ همان نقشى كه اراده ازلى خداوند بر عهده او نهاده است. بنابراين، هم خدا ازلى است، و هم علم و اراده او، و هم در هر لحظه، پديده هاى نوى پديد مى آيند كه گاهى آدمى و خواست او و كار او و همين دعاى او در پيدايش آن، مؤثر بوده است و اين كه فرمود: يا من لاتَنْقَضِى عَجائِبُ عَظَمَتِهِ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و احْجُبْنا عَنِ الْاِلْحادِ... بدين معناست كه شگفتيهاىِ عظمت خداوند، نهايت ناپذير است؛ با هر لمحه (چشم بر هم زدن) مى آفريند و پديده اى نو پديد مى آورد و اين نوآورى كه از جمله آنها برآورده شدنِ حاجت هاى آدمى است؛ چه حاجت هاى معنوى و چه حاجت هاى مادّى، تا ابد به صورت يك سنّتِ جارى در آفرينش خداوند، ادامه دارد. على (ع) فرمود:
اَلْحَمْدُ للَّهِ الَّذى لايَمُوتُ و لايَنْقَضِى عَجائِبُهُ لِاَنَّهُ كُلَّ يَوْمٍ فى شَأنٍ من اِحْداثِ بَديعٍ لَمْ يَكُنْ.(توحيد صدوق، ص 31.) سپاس و ستايش خداى راست كه نميرد و شگفتيهاى آفرينش او نهايت نپذيرد؛ چرا كه هر روز در كارى و آفرينش تازه هايى است كه نبوده است.
وجود خداوند از هر چيزى آشكارتر و حضورش براى هر موجودى نسبت به همه اشياء نزديكتر است. و اساساً پنهانى او، از شدّت آشكارى و دورى اش، از شدت نزديكى اوست؛ بدين معنا كه بين حضرت حق و موجودات، حجاب و پرده اى آويخته نيست و اگر در نهايت خفا و نهانى است به دليل آن است كه نور وجود آن ذات مقدّس، غيرمتناهى است و شدّت نورانيّت او منشاء اختفاى اوست. بنابراين، همچنان كه مرحوم حاج ملاهادى سبزوارى در منظومه حكمت خويش آورده است، خداى تعالى بر اثر شدت نورانيّت و ظهور، در اختفاست؛ يعنى در عين آن كه ظاهر و آشكار است باطن و نهان است. ظهورش منشاء بطون و بطونش حاصل از ظهور اوست: يا من هو اخْتَفى لِفَرْطِ نُورِهِ / الظَّاهِرُ الْباطِنُ فى ظهورِهِ. از اين رو، گفته اند: هركس با هستىِ امكانى خويش با زدودنِ گرد و غبارِ گناه از چهره جان، مى تواند حضورِ «اللَّهُ نُورُ السّمواتِ و الْارضِ» را دريابد؛ گرچه دانش توجه به معرفت و دريافت را نداشته باشد يا اين كه در مقام تطبيق بر اثر لغزش ها در حوزه ابزارهاى معرفت به خطا و اشتباه افتد. زيرا كه خداوند نزد هر جاهلى معروف و شناخته شده است، چه رسد به دانايان: «مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جاهِلٍ».(اصول كافى، ج 1، ص 91.)اِلهى عَلِمتُ بِاخْتِلافِ الْاثارِ و تَنَقُّلاتِ الْاَطْوارِ ان مُرادَكَ مِنّى ان تَتَعَرّفَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَى ءٍ حَتىَّ لااَجْهَلَكَ فى شَى ءٍ.(مفاتيح، مناجات امام حسين (ع).) بارالها، از اختلاف نمودها و تحول دائمى پديده ها، دانسته ام كه مقصود تو از آفريدنِ من، اين است كه خود را در هر چيزى به من بشناسانى تا در هيچ چيز به وجود تو نادان نباشم.
پيامِ اين اختلاف و تحوّلِ پى در پى با صراحتِ تمام اين است كه: اين رودخانه «دائِمُ الْجَريانِ هستى» را سرچشمه اى است و اين گردنده را گرداننده اى.
صدهزاران ضد، ضد را مى كُشد
بازِشان حكم تو بيرون مى كَشد
از عدم ها سوىِ هستى هر زمان
هست يا ربّ، كاروان در كاروان(مثنوى، دفتر يكم، بيت 1889 - 1888.)با اين حال، انديشه ها و شهودهاى بشرى از ورود به ژرفاى غيب ملكوت الهى ناتوانند و از دريافت ذات اقدس او، ناتوان و ناتوان تر. براى همين، سخن نهايى پيامبران و اولياى بزرگ خداوند، اعتراف به عجز و ناتوانى در معرفت كنهِ ذات اقدس الهى است. همچنان كه فرمود: ما عَرَفْناكَ حق مَعْرِفَتِكَ. تو را چنان كه شايسته شناخت تو است، نشناختيم. علّامه داود ابن محمود قيصرى در مقدمه شرح خود بر فصوص الحكم ابن عربى گويد: و اَمّا الذَّاتُ الْاِلهِيّةِفَحارَ فِيها جَمِيعُ الْاَنْبياءِ و الْاَوْلِياء كَما قالَ (ص): ما عَرَفْناكَ حق مَعْرِفَتِكَ و ما عَبَدْناكَ حق عِبادَتِكَ.(شرح فصوص الحكم، ص 70.) و همين طور عقل و شهودِ محدود آدمى، توان درك و دريافت كُنهِ صفات خداوند؛ خواه صفات ذاتى، خواه صفات فعلى، را ندارد، حتّا از توصيف آن نيز عاجز است.
اَلْحَمْدُللَّهِِ الَّذِى انْحَسَرَتْ الْاَوصافُ عَنْ كُنْهِ مَعْرِفَتِهِ و رَدَعَتْ عَظَمَتُهُ الْعُقُولَ فَلَمْ تَجِدْ مَساغاً اِلى بُلُوغِ غايَةِ مَلَكُوتِهِ. هو اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبينُ اَحَقُّ و اَبْيَنُ مِمَّا تَرَى الْعُيُونُ، لَمْ تَبْلُغْهُ الْعُقُولُ بِتَحْدِيدٍ فَيَكُونَ مُشَبِّهاً. و لَمْ تَقَعْ عَلَيْهِ الْاَوْهامُ بِتَقْدِيرٍ فَيَكُونَ مُمثَّلاً.(نهج البلاغه، خطبه 155.) سپاس و ستايش خداى را كه وصف ها در رسيدن به حقيقت شناخت او نارساست، و بزرگى او واپس زننده انديشه هاست. پس آن ها را براى وصول به ژرفاى ملكوتش راهى نيست. او خداى فرمانروا و حق آشكار است، آشكارتر از آنچه بر ديده ها پديدار است. خردها براى او حدّى معين نتواند كرد تا همانندى داشته باشد، و وهم ها او را اندازه نتواند گرفت تا در صورتى پنداشته شود.
فَلَسْنا نَعْلَمُ كُنْهَ عَظَمَتِكَ اِلّا اَنَّا نَعْلَمُ اَنَّكَ حَىٌّ قَيُّومُ لاتَأخُذُكَ سِنَةٌ و لانَومٌ. لَم يَنْتَهِ اَلَيْكَ نَظَرٌ، و لَمْ يُدْرِكْكَ بَصَرٌ.(همان، خطبه 16.) آرى، ژرفاى بزرگى تو را نشناسيم، جز آن كه مى دانيم تو: زنده اى و به خود برپا، بيدارى كه نه چرت اش برد و نه خواب، هيچ انديشه اى به تو نرسد، و هيچ ديده اى تو را ديدن نتواند.
از آنجا كه اين عقل ها و وهم ها و دل ها و افكار در درك عظمت خداوند و كُنهِ ذات و صفاتش به جايى نمى رسند، باز مى گردند و اعتراف مى كنند كه هرگز با تلاش و كوشش، نمى توان به كنه ذات و صفات او رسيد، و با فكر و عقل نارساى بشر، و شهود محدود او، نتوان او را درك كرد، و وسعت عظمت و بزرگى او را دريافت. آنچه در اين كوشش هاى فكرى و بُردهاى شهودى حاصل مى شود جز حيرت و سرگشتگى و در نهايت اعتراف به عجز، كه معرفت جديدى است كه اصل معرفت خدا را تكميل مى كند، نخواهد بود. و چه زيبا سروده است: فِيكَ يا اُعْجُوبَةَ الْكُونِ غَدَا الْفِكْرُ كَليلاً / اَنْتَ حَيَّرْتَ ذَوِى اللُّبِّ و بَلْبَلْتَ الْعُقُولاً / كُلَّما قَدَّمَ فِكْرِى فِيكَ شِبراً، فَرَّ مِيلاً / ناكِصاً يَخْبِطُ فى عَمْياءَ لايَهْدِى السَّبِيلاً. در تو اى موجود شگفت هستى (اى خداى بزرگ) فكر و انديشه خسته و وامانده شده! تو انديشه وران را حيران ساخته اى و عقل ها را سردرگم! هرگاه كه انديشه ام يك وجب به سويت گام نهد، يك ميل فرار مى كند! آرى، به عقب مى گريزد و در تاريكى ها غرق مى شود و راهى به سويى نمى يابد. چه بزرگ و قدرتمند و با فضيلتند. آنها، اگر درياهايى از دانش و فرزانگى را بر جامِ جان شان بريزند، هنوز احساس تشنگى مى كنند و با اعتراف به ناتوانى از ورود به قلمروِ بالاتر از حيطه معرفت محدود خويش امتناع مى ورزند و چه زيبا و دلربا با ذاتِ اقدس الهى نجوا مى كنند:
اين همه گفتيم، ليك اندر بسيج
بى عنايات خدا هيچيم، هيچ
بى عنايات حق و خاصان حق
گر مَلَك باشد، سياهستش ورق
اى خدا، اى فضلِ تو حاجت روا
با تو ياد هيچكس نبود روا
اين قَدَر اِرشاد تو بخشيده اى
تا بدين بس عيب ما پوشيده اى
قطره اى دانش كه بخشيدى ز پيش
متصّل گردان به درياهاى خويش
قطره اى علمست اندر جانِ من
وا رهانش از هوا و ز خاكِ تن
پيش از آن كين خاكها خسفَش كنند
پيش از آن كين بادها نشفش كنند(مثنوى، دفتر يكم، بيت 1885 - 1878.)
بدفهمى و بدكيشى، پرتگاهى مخوف
و احْجُبْنا عَنِ الْاِلْحادِ فى عَظَمَتِكَ. ما را از بدكيشى و بد فهمىِ عظمت و شكوهت بازدار. «اِلْحاد»، همچنان كه در توضيح واژه ها آمد، از ريشه «لَحْد» به معناى حفره اى كه در يك طرف قرار گرفته است، سپس به هر كارى - فكرى، اعتقادى يا عملى - كه از حد اعتدال بگذرد و به سوى افراط يا تفريط منحرف شود، الحاد گفته مى شود و مقصود از آن در كلام امام سجاد - (ع) - انحراف از توحيد و ميل به شرك و كفر و بدفهمى نسبت به اسماى حسناى خداوند و صفات والاى او و در نهايت انكار عظمت و شكوهِ شگفتِ آن ذات مقدّس است.
آدميان - چه دينداران، چه بى دينان - در صحنه فطرت، اين جهان مشهود (آسمانها و زمين) را آفريده حقيقتى مى دانند كه قوام و نظام اجزاى آن، بر آن حقيقت استوار است. آفرينش هر موجودى را او آغاز كرده و بازگشت همه آن ها به اوست و هرگونه كمال و جمال و زيبايى و استحكام و نظم را او بر همه اجزاى عالم، افاضه مى كند و آن حقيقت متعالى، خداى داناى تواناست.
وَلَئِن سَأَلْتَهُم من خَلَقَ السَّموَاتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ. اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ من عِبَادِهِ وَيَقْدِرُ لَهُ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ. وَلَئِن سَأَلْتَهُم من نَزَّلَ من السَّماءِ مَاءً فَأَحْيَا به الْأَرْضَ من بَعْدِ مَوْتِهَا لَيَقُولُنَّ اللَّهُ قل الْحَمْدُ للَّهِِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ.(عنكبوت، آيه 63 - 61.) و اگر بپرسى شان آسمانها و زمين را كه آفريده و خورشيد و ماه را رام داشته است؟ گويند: خداىْ؛ پس، كجا كج برندشان، خداوند، روزى را براى هر بنده اى كه خود بخواهد، فراخ مى دارد، يا بر او تنگ كند. خداوند دانا بر هر چيزى است. اگر بپرسى شان از آسمان كه آب فرستاد و زمين را پس از مردن اش بدان زنده كرد؟ گويند: خداىْ؛ بگو: سپاس خداىْ را. نه، كه بيشترين شان خرد نمى ورزند.
همين ها، با اين كه در اين اصل ياد شده، اتفاق نظر دارند و همگى خدا را خالق و مدبرّ جهان مى دانند. اما در برخورد با اسماى حسناى خداوند و صفات والاى او سه گروهند: گروه نخست، آن ها هستند كه در اسما و صفات خداوند به كجراهه مى روند و صفات ويژه خداوند را به «مادّه» و «دهر» و روزگار نسبت مى دهند، مانند مادييّن و دهرييّن كه آفريدن و ميراندن و روزى دادن و نظير اين ها را، كار دهر و مادّه مى دانند و قرآن آن ها را نادان مى داند كه در حصارِ پندارهاى باطل گرفتارند. مردمانى هستند كه خواهش هاى خويش را خداى خويش گرفته و خداوند آن ها را در گمراهى وا نهاده است:
أَفَرَأَيْتَ من اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن يَهْدِيهِ من بَعْدِ اللَّهِ أَفَلاَ تَذَكَّرُونَ. وَقَالُوا ما هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا وَمَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ وَمَا لَهُم بِذلِكَ من عِلْمٍ إِنْ هم إِلَّا يَظُنُّونَ.(جاثيه، آيه 24 - 23.) آيا آن كس را ديدى كه هواىِ نفس خود را، خداى خويش گرفته است و خداوند او را، از روى آگاهى به حالِ وى، در گمراهى واگذاشته و بر گوش و دل او مُهر نهاده و بر چشم او پرده اى كشيده است؟ پس چه كسى پس از خداوند، او را راهنمون خواهد شد؟ آيا پند نمى گيريد؟ و گفتند: آن (حقيقت زندگى جز همين زندگىِ فرودين نيست: [دسته اى] مى ميريم و (دسته اى) زنده مى شويم و جز روزگار، ما را نابود نمى كند؛ و آنان را بدان، دانشى نيست؛ آنها جز به پندار نمى گرايند.
و نيز مانند «وَثَنى ها» كه خير و نفع را به خدايان نسبت مى دهند، و مانند برخى از اهل كتاب كه پيامبر و اولياى دين شان را به اوصاف الوهيت توصيف مى كنند و يا اين كه اوصاف بشرى را به خداوند نسبت مى دهند؛ آن ها كه خداوند را همان مسيح پسر مريم دانستند و مى گفتند ما يهوديان و مسيحيان فرزندان خداوند و دوستان اوييم و نظير اين ياوه سرايى ها، كه پاره اى از آنها را قرآن كريم آورده است:
لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هو الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ.(مائده، آيه 17.) به راستى آنان كه گفتند خداوند همان مسيح پسر مريم است، كافر شدند.
وَقَالَتِ الْيَهُودُ وَالنَّصَارَى نَحْنُ أَبْنَاءُ اللَّهِ وَأَحِبَّاؤُهُ.(مائده، آيه 18.) و يهوديان و مسيحيان گفتند: ما فرزندان خداوند و دوستان اوييم.
وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَقَالَتِ النَّصَارَى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ.(توبه، آيه 30.) يهوديان گفتند: عُزَير، پسر خداوند است و مسيحيان گفتند: مسيح، پسر خداوند است.
نظير اين سخنان نادرست كه سر زبان شان بود و به تعبير قرآن كريم با گفته هاى كافران پيشين، همانندى داشت:
ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِئُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا من قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ.(توبه، آيه 30.) اين گفتار، سر زبان آن هاست كه با گفته كافران پيشين، همانندى مى كند؛ خداوندشان بِكُشاد! چگونه [از حق] بازگردانيده مى شوند؟
در اين قبيل كجروى ها، برخى از مؤمنان نيز با آنان همراهند؛ چرا كه علل و اسباب هستى را در تأثيرگذارى مستقل مى دانند و درباره آن ها آراء و انظارى دارند كه با توحيد افعالى خداوند ناسازگار است در حالى كه: «لامُؤَثِّرَ فى الْوُجُودِ اِلّااللَّهُ». قرآن كريم و معارف معصومان (ع) سرشارِ از تعاليم و آموزه هايى است كه تنها خداى تواناى داناى حكيم را تأثيرگذار، در گستره هستى، مى داند و سببيّت اسباب را نيز به او استناد مى دهد.
گروه دوم، آن ها كه به خداى تعالى ايمان آورده اند، و امّا در برخورد با اسماى حسنا و صفات والاى خداوند، مانند گروه نخست بيراهه مى روند. يعنى صفات نقص و كارهاى زشت را به خداى تعالى نسبت داده و آن ذات مقدّس را تا مرتبه جسم و جسمانى فرود آورده اند. در برخى شرايط او را قابل درك به ادراك حسّى مى دانند، علم و اراده و قدرت او را نظير علم و اراده و قدرت بشر محدود دانسته و نسبت ظلم در كارها و جهل در احكام و نظير اين ياوه سرايى ها را به ساحت قدس او روا مى دارند، كه همه اين ها از مصاديق بارز و آشكار «الحاد» است. الحاد، پرتگاه مخوفى است كه حتّا انسان امروزى نيز در آن فرو افتاده است؛ انسانى كه به گمان خود، خويشتن را از اسارت آسمان رهانيده و زمين را خانه و كاشانه خود مى داند. انسانى كه زمين را نه هم چون طبيعت بكرى كه خودش پژواكى از بهشت است، بلكه هم چون جهانى تصنعى و آفريده دست خود مى داند كه به او امكان مى دهد، تا خداوند و واقعيت باطنى خود را به دست فراموشى بسپارد. چنين انسانى زندگى را همانند تجارت خانه بزرگى مى بيند كه آزاد است در آن پرسه بزند و اشيايى را به خواست خود برگزيند. او كه درك و فهم امر قدسى را از كف داده است، در ناپايدارى و بى قرارى مستغرق گشته و طوق بندگى طبيعت نازله خود را، كه در عين گرفتار بودن در قيد و بند آن آزادى اش مى انگارد، بر گردن انداخته است. انسانى كه جريان رو به نزول دور تاريخ بشرى را منفعلانه دنبال مى كند و در عين حال با اين ادّعا كه بدين وسيله تقدير خاص خودش را رقم زده است، احساس غرور مى كند.(معرفت و معنويت، ص 328.)گروه سوم، آن ها هستند كه اسماء و صفاتى را براى خداوند قايل اند كه استنادِ معانى آن ها، سزاوار ساحت قدس الهى است؛ يعنى معانى آن اسماء و صفات، بيانگر كمال براى خداوند و حاكى از نفى هرگونه نقص و كاستى و زشتى از ساحت اوست. در حقيقت بازگشت اين سه گروه ياد شده، به دو گروه است:
1 - آن ها كه خدا را به اسماى حسنا و صفات والا مى خوانند و او را پروردگارِ «ذُوالجلالِ و الاكرام» دانسته و در آستانِ بندگى اش معتكفند و نسبت ظلم و ناروا به ساحت قدس او روا نمى دارند، اينان راه يافتگانند؛ كه راه توحيد را شناخته و به سوى مقصد حقّى كه در پيش دارند، ره سپارند.
وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ.(اعراف، آيه 181.) و از آنان كه بيافريديم گروهى هستند كه [مردم را] به حق راه مى نمايند و بدان [وسيله] به عدل و داد رفتار مى كنند.
2 - آن ها كه در اسماء و صفات خداوند الحاد ورزيده، كژراهه مى روند و آفريده ها را با نام او يا اين كه او را با نام آفريده ها و اوصاف آنان مى خوانند. اوصاف «الوهيّت» را براى بندگانش اثبات مى كنند و آن ها را به جاى خداوند مى نشانند. خداى تعالى درباره اين گروه فرمود:
وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ ما كَانُوا يَعْمَلُونَ.(اعراف، آيه 181.) و آنان را كه در نام هاى خداوند كژانديشى مى كنند، وا نهيد، به زودى بدان چه مى كرده اند، كيفر مى بينند.
امام سجاد (ع) در اين فراز از دعا: يا من لاتَنْقَضِى عَجائِبُ عَظَمَتِكُ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و احْجُبْنا عَنِ الِالْحادِ فى عَظَمَتِكَ، پس از مدح و ثناى خداوند و اشاره اى، به اجمال، به عظمت و بزرگى و احتشام نهايت ناپذير او و ياد زيبايى هاى شگفت انگيزى كه در جاى جاى آفرينش تجلّى كرده است و هر لحظه تازه هايى از آن شگفتى ها را مى نماياند و جهان را سرشار از طراوت و شادابى و حسن و زيبايى مى كند، از ساحت قدس الهى، كه در وراىِ اين تجلّيات و تازه هاى شگفتش نهان است، براى محمد و دودمان او كه زيباترين و شگفت انگيزترين تجليّات آن ذات مقدس اند، درود و تحيت طلب كرد: صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آل مُحَمَّدٍ، آن گاه، به لحاظ وجاهَت قربِ حبّى و محبوبى كه محمد و دودمانش، در بارگاه ربوبى دارند و وثيق ترين واسطه فيض اند، آن بزرگواران را به وساطت گرفت تا پس از توفيق الهى و هدايت ربوبى، در پرتو تعاليم و آموزه هاى ناب آنان، خود و دوستان و بستگان و همه پويندگان راهش از آسيبِ «اِلحاد» مصون بمانند. اين ادب را در نيايش هاى خود، به طور عام، و در همه فرازهاى اين نيايش، به طور خاص، رعايت فرموده است، تا به ما بياموزد كه در شناخت ذات اقدس الهى و صفات والاى او و درك عظمت بى منتهايش تنها به عقل محدود و خِرد مهجور و شهود ناقص خويش بسنده كردن، درافتادن در حفره خوف انگيزَ «تشبيه»؛ تشبيه خالق به خلق، يا گرفتار آمدن در دام شيطانى «تعطيل»؛ تعطيل معرفت است كه هر دو وسوسه شيطانى و ناديده انگاشتن حق خداوند بر بندگان اوست و زشت ترين نوعِ «الحاد» در معرفت خداوند و شناخت عظمت اوست؛ چرا كه دستاوردِ «عقل» سياه كردنِ دفترِ انديشه هاست و نبايد تنها بدان بسنده كرد. به راه «عقلِ عقل» بايد رفت، كه آفاق پر ز ماه دارد و روشنايى آن، ما آدميان را تا وصول به مقام قرب، ره مى نمايد.
كشفِ اين نه از عقلِ كارافزا شود
بندگى كن تا ترا پيدا شود
بندِ معقولات آمد، فلسفى
شهسوارِ عقلِ عقل، آمد صفى
عقلِ عقلت مغز و عقلِ تست پوست
معده حيوان هميشه پوست جُوست
مغزجُوى، از پوست دارد صد ملال
مغز، نغزان را حلال آمد حلال
چونك قشرِ عقل صد برهان دهد
عقلِ كلّ كى گامِ بى ايقان نهد؟
عقل، دفترها كند يكسر سياه
عقلِ عقل، آفاق دارد پر ز ماه
از سياهى و سپيدى فارغست
نورِ ماهش بر دل و جان بازغست
اين سياه و اين سپيد ار قدر يافت
ز آن شب قَدرست كاختروار تافت
قيمت هَميان و كيسه از زَرَست
بى ز زر، هَمْيان و، كيسه اَبْتَرست
همچنانكِ قدرِ تن از جان بود
قدرِ جان از پرتو جانان بود
گر بُدى جان، زنده بى پرتو كنون
هيچ گفتى كافران را مَيِتُّون(مثنوى، دفتر سوم، بيت 2537 - 2526.)
على (ع) در پاسخ پرسنده اى كه از آن حضرت خواسته بود، تا خدا را چنان وصف كند كه گويى او را مى بيند، فرمود:
فَانْظُرْ اَيُّها السَّائِلُ فَمادَلَّكَ الْقُرْانُ عَلَيهِ من صِفَتِهِ فَأنْتمَّ بِهِ. و اسْتَضِئْ بِنُورِ هِدايَتِهِ. و ما كَلَّفَكَ الشَّيْطانُ عِلْمَهُ مِمّا لَيْسَ فى الْكِتابِ عَلَيْكَ فَرْضُهُ، و لا فى سُنَّةِ النَّبِىِّ (ص) و اَئِمَّةِ الْهُدى اَثَرُهُ فَكِلْ عِلْمَهُ اِلَى اللَّهِ سُبْحانَهُ، فَاِنَّ ذلِكَ مُنْتَهى حق اللَّهِ عَلَيْكَ. و اعْلَمْ ان الرَّاسِخينَ فى الْعِلْمِ هم الَّذِينَ اغْناهُمْ عَنِ اقْتِحامِ السُّدَدِ الْمَضْرُوبَةِ دوُنَ الْغُيُوبِ، الاِقرارُ بِجُمْلَةِ ما جَهِلُوا تَفْسِيرَهُ من الْغَيْبِ الْمَحْجُوبِ، فَمَدَحَ اللَّهُ اعْتِرافَهُمْ بِالْعَجْزِ عَنْ تَناوُلِ ما لَمْ يُحيطُوا به عِلْماً، و سَمَّى تَرْكَهُمُ التَّعَمُّقَ فِيما لَمْ يُكَلِّفْهُمُ الْبَحْثَ عَنْ كُنْهِهِ رُسُوخاً. فَاقْتَصِرْ عَلى ذلِكَ و لاتُقَدِّرْ عَظَمَة اللَّهِ سُبْحانَهُ عَلى قَدْرِ عَقْلِكَ فَتَكُونَ من الْهالِكينَ.(نهج البلاغه، خطبه 91.) و تو اى پرسش گر، ژرف بينديش! در شناخت خدا و از خدا، صفاتى را بجوى كه تو را وحى رهنمون است، و در همان راستا بپوى كه با فروغِ هدايت قرآن روشنى گرفته است. شناخت مسايلى را كه نه در قرآن از آن ها اثرى هست و نه در سنّت پيامبر - كه درود خدا بر او و خاندانش باد - يا در حركت و حيات امامان هدايت گر نشانه اى، فرو نه و به خداى سبحان واگذار كه اين حد نهايى حق خداوند است بر تو. هم بدان كه ژرف انديشانِ در دانش دين، تنها كسانى اند كه، آن چه را كه پس پرده است به اقرارى بسنده كرده اند و از يورش نسنجيده به درهاى فروبسته عوالم غيب، باز ايستاده اند و ناتوانى شان را اعتراف كرده اند، پس خداوند اعتراف به عجزشان را ستوده است و رها كردنِ كاوشِ بيرون از محدوده مسئوليت شان را، ژرف انديشى نام نهاده است. تو نيز، به همان كه حوزه فهم تو است، بسنده كن و با ميزان هاى عقلى خود، خداى را مسنج، وگرنه از تباه شدگانى.
خدايا! جهان پادشاهى تراست
و يا من لاتَنْتَهِى مُدَّةُ مُلْكِهِ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و اعْتِقْ رِقابَنا من نَقْمَتِكَ. و اى آن كه مدّت پادشاهى اش نهايت ناپذير است، بر محمد و دودمانيش درود فرست و ما را از عذاب خويش، بِرَهان.
مِلْك - به كسر ميم -، كه معناى آن براى همه ذهن ها آشكار و آشناست، بر دو گونه است: گونه يكم، مِلكِ اعتبارى است، كه در حوزه قرار داد و رسم و آئينِ عقلاى جهان در روابط اجتماعى انسانهاست؛ بدين معنا كه مالك در مال و دارايى و آن چه در قبضه تصرّف اوست، مانندِ زمينِ زراعى و خانه مسكونى، مى تواند هرگونه تصرّفى داشته باشد؛ تصرّفى كه مقبول و مطلوبِ عقلاى جهان است. گونه دوم، مِلك حقيقى است كه وجود و هستى مِلك قايم به وجود مالك است. رابطه مِلك حقيقى با مالك (رابطه مالكيّت)؛ گاهى محدود است مانندِ رابطه اى كه ميانِ آدمى و قواى ادراكى و تحريكى و سلّطه ارادى او بر اين قواست، گاهى نامحدود و مطلق است مانند رابطه خداوند با جهان هستى و اجزاى آن؛ چرا كه خداوندِ حىّ قيّوم مالك جهان و همه شئون آن است. مالكيّت او بر جهان، بر يك واقعيت خارجى خلل ناپذيرى استوار است و هيچ گاه قابل دگرگونى و تغيير نيست و اساس اين مالكيت، آن است كه همه جهان آفريده خداست و در پرتو قدرت و حكمت او لباس هستى پوشيده است و در هر آنى، از او فيضِ هستى دريافت مى كند. تفارقى كه مِلكِ حقيقى با اعتبارى دارد، اين است كه ملكِ حقيقى جز با بطلان، قابل تغيير نيست؛ يعنى نمى شود چشم را در عين حال كه چشم كسى است از او بى نياز باشد، مگر آن كه از صاحب خود جدا بشود. در اين صورت ديگر چشم نخواهد بود. امّا مِلك اعتبارى، از آنجا كه قوامش مبتنى بر اعتبار است، قابل تغيير و تحوّل و جابه جايى است؛ يعنى در ملك اعتبارى، انتقال آن از مالكى به مالك ديگر ممكن است و اين ملك با انتقال از شخصى به شخص ديگر و از جايى به جاى ديگر، تباه نمى شود.
و امّا مُلك - به ضمّ ميم - نيز، كه به معناى پادشاهى - سلطه -، فرمانروايى، بزرگى، عظمت، مملكت، ولايت و به اصطلاح صوفيانه اش، عالم شهادت؛ يعنى عالم محسوساتِ طبيعى و در مقابل عالم ملكوت، از سنخ «مِلك» است؛ لكن در اين جا، مالكيّت مربوط به چيزهايى است كه جماعتى از انسان ها، مالك آن اند؛ چرا كه مُلك همچنان كه گفته شد به معناى پادشاهى است و پادشاه، مالك چيزهايى است كه در مِلك رعيّت است. او مى تواند در آن چه رعيّت مالك آن است، تصرّف كند، بى آن كه تصرّفش با تصرّف رعيّت، در تعارض و يا اين كه خواستِ رعيّت در تزاحم با خواست پادشاه باشد. به تعبير ديگر، مالكيّت پادشاه در طول مالكيت رعيّت است، مانند مالكيت مولاى عرفى نسبت به برده و آن چه را كه برده، مالك آن است: «اَلْعَبْدُ و ما فى يَدِهِ لِمَولاهُ». از اين رو، مُلك نيز مانند مِلْك، بر دو گونه است. خداى تعالى هم مَلِك همه عالم است، هم مالِك آن - مالك مطلق -. و «مَليك مقتدر»؛ چرا كه ربوبيّت و قيمومت مطلقه دارد و هيچ چيز در عالم، بيرون از قلمرو ربوبيّت خداوند نيست. آن چه كه به تصور آيد، خالقِ آن خداوند است. بنابراين، او مالك همه جهان است:
ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ خالِقُ كُلِّ شَى ءٍ لا اِلهَ اِلّا هو فَاَنّى تُؤفَكُونَ.(غافر، آيه 62.) اين است، خداوند، پروردگار شما، آفريننده هر چيز، كه هيچ خدايى جز او نيست؛ پس چگونه [از حق] بازگردانده مى شويد؟
لَهُ ما فِي السَّموَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ.(بقره، آيه 255.) آن چه در آسمانها و زمين است از آن اوست.
يعنى هر موجودى كه «شَى ء» بر آن صادق آيد، آفريده و مملوك خداوند است و ذاتش به او پايدار و وابسته به اوست و هيچ گونه استقلالى ندارد. چنان كه هستىِ معلول با همه هويّت و شئوناتى كه دارد، از آن علّت تامّه و وابسته به اوست. بنابراين، هيچ چيز در عالم، به هر شكل، نمى تواند مانعِ تصرّفِ خداوند در آفرينش باشد و اين معناى اطلاقِ مالكيت خداوند بر جهان هستى است و دليلِ مَلِك مطلق بودن و اطلاقِ فرمانروايى او، بر جهان است. موجودات عالم برخى مالك برخى ديگرند مانندِ سبب ها كه مالك مسبَّبْ ها هستند. و هر موجودى مالك قواى ادراكى و تحريكى خويش است. انسان كه مالك اعضا و قواى خويش است، و قواى او نيز مالكِ كارهاى خويش اند و خداى تعالى مالك همه چيز، از جمله همه اين هاست. پس اوست كه مالك همه مالك ها و سبب همه سبب ها و علت تامه همه علت هاست و اين همان معناى مَلِك بودن خداست؛ مَلِكِ على الاطلاق: «لَهُ الْمُلْكُ و لَهُ الْحَمْدُ».(تغابر، آيه 2.) آنچه گفته شد، درباره «مِلْك و مُلْكِ» حقيقى بود. و همين طور، مِلك و مُلكِ اعتبارى نيز در مورد خداى تعالى رواست؛ زيرا هرچيزى مالك هرچه هست، از آن خداست. و اگر خداوند مالك آن ها نبود، نمى توانست آن را تمليك ديگرى كند؛ چرا كه «فاقدِ شَى ء مُعْطِى شَى ء» نمى شود «ذات نايافته از هستى بخش / كى تواند كه شود هستى بخش». همچنان كه فرمود:
و آتُوهُمْ من مالِ اللَّهِ الَّذِى آتاكُمْ.(نور، آيه 33.) و از مال خداوند (زكات) كه به شما بخشيده است، به آنان (بردگان) [براى كمك به بازخريدِشان] بدهيد.
أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى ما آتَاهُمُ اللَّهُ من فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَا آل إِبرَاهِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْنَاهُم مُلْكاً عَظِيماً.(نساء، آيه 54.) يا اين كه مردم براى آنچه خداوند به آنان از بخشش خود داده است؛ رشك مى برند؟ بى گمان ما به خاندان ابراهيم كتاب [آسمانى] و فرزانگى داديم و به آنان فرمانروايى سترگى بخشيديم.
در نتيجه به حكم و فرمان خود در آن چه مِلك مردم است، تصرف قانونى مى كند؛ چرا كه مالك آن هاست، همچنان كه مَلِك (پادشاه) بشرى، در آن چه در دست رعاياى اوست، تصرّف مى كند. براى همين، قرآن كريم خداوند را مَلِك مردم ناميده است:
قل أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ. مَلِكِ النَّاسِ.(سوره ناس، آيه 2 - 1.) بگو: به پروردگار آدميان پناه مى برم فرمانفرماى آدميان.
هم از اين جهت است كه آن چه از آن مردم و در اختيا آن هاست، از آن خداوند است و خداى تعالى است كه آدميان را برخوردار كرده است:
وَآتَاكُم من كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوهَا.(ابراهيم، آيه 34.) و از هرچه خواستيد، به شما داده است؛ و اگر نعمت خداوند بر شماريد، نمى توانيد شمار كرد.
وَمَا لَكُمْ أَلَّا تُنفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَللَّهِِ مِيرَاثُ السَّموَاتِ وَالْأَرْضِ.(حديد، آيه 10.) و شما را چه مى شود كه در راه خداوند هزينه نمى كنيد در حالى كه ميراث آسمان ها و زمين از آن خداوند است.
حاصل آن كه، خداى تعالى هم خالق و آفريدگار جهان است و هم مالك آن و در نهايت پادشاه و فرمانرواى مطلق قلمرو هستى است. فرمانرواى مطلقى كه حتّا از قيد اطلاق نيز رهاست؛ چرا كه اطلاق آن ذات مقدس در مرتبه «تَعَيُّنْ» است و در مقام هويّت مطلقه هيچ قيد و تَعَيُّنِى نيست، حتّا قيد اطلاق.
آزادى و رهايى، مطلوبِ مهمّ اولياى خداوند
و اعْتِقْ رِقابَنا من نَقِمَتِكَ. ما را از عذاب خويش برهان.
يكى از ويژگى هاى برترِ پارسايان و بندگانِ صالح اين است كه همواره از خداى بزرگ آزادى و رهايى خويش را مى طلبند:
اَمَّا اللَّيْلَ فَصافُّونَ اَقْدامَهُمْ تالِينَ لِاَجْزاءِ الْقُرآنِ يُرَتِّلُونَهُ تَرْتيلاً يُحَزِّنُونَ به اَنْفُسَهُمْ و يَسْتَثِيرُونَ به دَواءَ دائِهِمْ. و تَهِيجُ اَحْزانُهُمْ بُكاءاً عَلى ذُنُوبِهِمْ، و وَجَعِ كُلُومِهِمْ و جَراحِهِمْ. فَاِذا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيها تَشْويقٌ رَكَنُوا اِلَيْها طَمَعاً و تَطَلَّعَتْ اَنْفُسُهُمْ اِلَيْها شَوْقاً و ظَنُّوا اَنَّها نُصْبَ اَعْيُنِهِمْ. و اِذا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيها تَخْوِيفٌ اَصْغَوا اِلَيْها مَسامِعَ قُلُوبِهِمْ و ظَنُّوا ان زَفيرَ جَهَنَّمَ و شهِيقَها فى اُصُولِ آذانِهِمْ فَهُمْ حانُونَ عَلى اَوْساطِهِم و مُفْتَرِشُونَ جِباهَهُمْ و اَكُفَّهُمْ و اَطْرافَ الْاَقدامِ يَطْلُبُونَ اِلَى الْعَظيم فى فَكاكِ رِقابِهِم.(تحف العقول، ص 159.)امّا شب هنگام پرهيزگاران به نماز برپا ايستند و آيات قرآن را به آرامى و انديشه باز خوانند. دل شان را بدان اندوهگين دارند و آن را درمان درد خويش گردانند و غم هاى شان را به سبب جدايى از مبداء (يا گناه ديگر) برانگيزند و بر گناهان خويش زار بگريند و زخمهاى دل ريش شان به درد آيد. چون به آيه اى كه در آن تشويقى است بگذرند، بدان دل سپارند و جانِ شان از شوق سر بر آرد و پندارند كه آن وعده را فراروىِ خود عيان دارند و چون به آيه اى كه در آن بيمى است بگذرند آن را به گوشِ دل خويش بشنوند و پندارند كه طنين دم برآوردن و دم فرو كشيدنِ دوزخ در بن گوش آنان است. آنان كمرِ طاعت دو تا كرده و به سجود، پيشانى ها و كف ها و سر انگشتان بر زمين نهاده از خداى بزرگ آزادى خويش را درخواست دارند.
آرى، آزادى و رهايى خويش را از خداى بزرگ، مى طلبند. آزادى و رهايى از چه؟ از گناه واز عقوبتِ آن. همچنان كه امام سجاد (ع) آموخت، تا خود و دوستان و بستگانش و همه دوستداران او و مؤمنانِ به آيينى كه او شارح و تبيين كننده آن است، همواره در انديشه آزادى خويش باشند: و اعْتِقْ رِقابَنا من نَقِمَتِكَ. اى خداى بزرگ، كه پادشاهى و قلمروِ فرمانروايى ات گستره نهايت ناپذير هستى است و روزگارِ پادشاهى ات را پايانى و زوالى نيست، ما بندگان، در بندِ بندهاى بندگى تو هستيم، حتّا آن گاه كه شيطان و نفسِ مان صحنه گناه را بر ما آراسته اند و ما در آن فرو غلتيده ايم، در قلمروِ حكومت توايم؛ چرا كه: لايُمْكِنُ الْفِرارُ من حُكُومَتِكَ،(دعاى كميل.) و به هرجا كه بگريزيم در ملك تو خواهيم بود و اگر بازِمان گردانند جز به سوى تو بازگشتى نخواهيم داشت: هَلْ يَرْجِعُ الْعَبْدُ الآبِقُ اِلّا اِلى مَولاه.(مناجات تابئين.) براى همين ما را پناهى جز تو نيست: ام هَلْ يُجِيرُهُ من سَخَطِهِ اَحَدٌ سِواهُ.(مناجات تابئين.) فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمى / كه جز ولاى تو ام نيست هيچ دستاويز. (حافظ) - بر محمد و دودمانش درود فرست و ما را از عذاب خويش بِرَهان. پس آن چه كه در بيدارى شب و به هنگام نماز و نيايش، دردمندانه از خداوند طلب مى كنند آزادى از عذاب الهى است؛ چرا كه با تأمّل در آيات خداوند دريافته اند كه همه بدبختى ها و نكبت هاى فردى و اجتماعى، ريشه در گناهانى دارد كه آدميان مرتكب مى شوند. امام باقر (ع) فرمود:
ما من نَكْبَةٍ تُصِيبُ الْعَبْدَ اِلّا بَذَنْبٍ.(اصول كافى، ج 2، ص 269.) هيچ بدبختى و مصيبت و خوارى دامن گير آدمى نمى شود مگر به سبب گناهى كه مرتكب مى شود.
گفته اند: انسان داراى شعور است. شعور يعنى چه؟ چه چيزى در وجود انسان است كه آن را شعور مى نامند؟ در وجود انسان خاصيّتى است كه آن چه را در اطراف خود درك مى كند و از حوادثى كه در پيرامونش رخ مى دهد، آگاه مى شود؛ يعنى با چشمش ديدنى ها - رنگ ها و شكل ها و مسافت ها - را مى بيند و با گوشش شنيدنى ها - آوازها - را مى شنود و با بينى اش بوييدنى ها را مى بويد و با دهانش چشيدنى ها - مزه ها - را مى چشد و با همه بدنش سرما و گرما و ترى و خشكى و نرمى و خشونت و سبكى و سنگينى را حسّ مى كند و از اين حوادث آگاه مى شود. حال كه انسان داراى شعور است آثار اين شعور و توجّه چيست؟ آثارش اين است كه انسان در كارهايى كه انجام مى دهد، حسابگر است؛ مى سنجد، محاسبه مى كند و مى انديشد. مثلاً: هنگامى كه راه مى رود، بر پايه حساب و سنجش گام ها را برمى دارد و مى گذارد. هيچگاه از لب بام گام هايش را به پايين نمى نهد. البته، در اين محاسبه و سنجش، چنان سريع عمل مى كند كه پنداشته مى شود بى توجه و بدون انديشه و محاسبه عمل كرده است؛ مانند گوينده اى كه با سرعت سخن مى گويد و در همان حال سخنانش را مى سنجد و حسابگرانه بر زبان جارى مى كند. امّا از آنجا كه سخن گفتن بسيار سريع انجام مى گيرد به دستگاه خودكارى مانند است كه بدون توجه و شعور، كارش را انجام بدهد. حاصل آن كه، شعور، همان توجه است و آثار شعور، عبارت از نظم و حساب و سنجش. از اين رو، اگر در سراسر جهان اثر شعور را ببينيم؛ يعنى در جهان نظم و حساب و سنجش را ببينيم، ناگزير درمى يابيم كه در همه جهان شعور و توجه هست. اگر مى گوييم كه در همه جهان شعور وجود دارد، بدان معنا نيست كه در عالم موجودى به شكل و قواره انسان، به بزرگى آسمانها و زمين و داراى دو چشم كه مى بيند و دو گوش كه مى شنود و همين طور.... و اساساً، لازم نيست، هرجا شعور و درك است، مانند آدمى داراى چشم و گوش باشد، بلكه مقصود اين است كه، اگرچه بر همه جهان وقوف نداريم، امّا به هر بخش از جهان كه واقف شويم، نظم و حساب و تعادل و توازن را در آنجا مى بينيم و اين ها، آثار شعور و توجه است. بنابراين جهان دستگاهِ بى شعور و بى توجه نيست؛ بلكه در همه اجزاى جهان و در سراسر عالم شعور و توجه سرشار است.
گر ترا از غيب چشمى باز شد
با تو ذرّات جهان همراز شد
جمله ذرّات عالم در نهان
با تو مى گويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و خوشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
چون شما سوى جمادى مى رَويد
محرم جانِ جمادان، چون شويد؟
از جمادى، عالَمِ جانها رويد
غلغلِ اجزاى عالم بشنويد
فاش تسبيح جمادات آيدت
وسوسه تاويلها نربايدت(مثنوى، دفتر سوم، بيت 1025 - 1019.)
همه اجسام، داراى تشعشع اند و در محيط خود امواجى پديد مى آورند. جهان به منزله اقيانوس بى پايانى است و هر موجودى به مانند سنگى است كه در اقيانوس مى افتد و در محيط خود امواجى را پديد مى آورد. گفته اند: آدمى بيش از فلّزها و گياهان تشعشع دارد؛ چرا كه موجودى بسيار موّاج و نورافشان است. در وجودش بيش از همه موجودات زمينى نيرو متراكم است. براى همين آثار بسيارى مانند ديدن و شنيدن و فهميدن و انديشيدن و گفتن و نوشتن از او نمايان مى شود. بر اين اساس، هركارى كه انجام دهد، حتّا انديشه اش، - نيك يا بد - در جهان اثر مى گذارد و واكنش آن در جهان آشكار مى شود.
گرچه ديوار افگند سايه دراز
بازگردد سوى او آن سايه باز
اين جهان كوهست و فِعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا(مثنوى، دفتر يكم، بيت 215 - 214.)
اين جهان كوهست، گفت و گوى تو
از صدا هم باز آيد سوىِ تو(مثنوى، دفتر دوم، بيت 2189.) اگر در حوزه دانش بشرى، اين پديده ها، معلول همين علل ظاهرى است و پى بردن به آن ها براى انسانها، به حقّ، غنيمت علمى است. امّا طبيعت شناسانِ عالم وجود، طبيبان الهى، علل اصلى و حقيقى حوادث را نيز به تأييد خداوند كشف كرده اند. مى دانند چه اختلالى در جهان رخ داده و به دنبال آن چه واكنشى پديد آمده است كه بر اثر آن واكنش علت طبيعى و ظاهرى اين حوادث ناگوار پيدا شده است؛ يعنى ميكروبِ وبا به وجود آمده، يا قحطسالى پديد شده، يا انديشه جنگ و كشتار در مغز بشر افتاده و به مرحله اراده و عمل رسيده است. اين طبيبان كه پيامبران و اولياى الهى هستند، مى دانند اين حوادث ناگوار يك رابطه پنهانى با رفتارها و انديشه هاى ما آدميان دارد. مى دانند آن گاه كه بشر از صراط مستقيم بندگى خداوند منحرف شود، اين واكنش ها در جهان آشكار مى شوند. گناهانى كه بشر مرتكب مى شود، مانند سمّى كشنده وارد مزاج جهان مى شوند و جهان از خود واكنش نامطلوبى آشكار مى كند كه به صورت زلزله، طوفان، قحطسالى و سيل و ميكروب هاى كشنده زندگى بشر را تباه مى كنند.
عارفان مى گويند: آدمى در پيمودن راه تعالى چهار سفر در پيش رو دارد: 1- سفر از خلق به حقّ، 2 - سفر از حق به حقّ، 3 - سفر از حق به خلق، 4 - سفر از خلق به خلق. مى گويند سفر چهارم كه از خلق به خلق است، ويژه پيامبران است. و مقصود از اين سفر، آگاهى از همين رابطه هاى پنهانى است. همه آموزه هاى دينى؛ قرآن كريم و روايات رسيده از پيامبر و امامانِ اهل بيت (ع)، در همين زمينه هاست. پيام شان اين است: همه حوادث و پديده هايى كه موجب هلاكت و عامل بدبختى بشر شده است، معلول انحراف بشر از راه راست و فساد در اخلاق و رفتار و انديشه هاى اوست:
ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُم بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ.(روم، آيه 41.) در خشكى و دريا، براى كارهايى كه مردم كرده اند، تباهى به چشم مى خورد، تا [خداوند، كيفرِ] برخى از آن چه كرده اند، به آنان بچشانده باشد كه بازگردند.
افكار و انديشه هايى كه از مغز آدمى مى تراود، امواجى است كه در محيط زندگى او پخش مى شود و اثر خود را آشكار مى سازد. افكار و انديشه هايى كه نيرومندترند، بى آن كه صاحبان آن ها بر زبان آورند، به مغزهاى ديگر سرايت مى كنند. شخص اوّل هر جامعه اى، اگر انديشه عدالت در سر بپرورد در همه افراد جامعه همان انديشه پيدا مى شود. و اگر سوداى ظلم در سر داشته باشد، در همه جامعه ستم شايع مى شود؛ چرا كه: النَّاسُ عَلى دينِ مُلُوكِهِم. اگر در ميان مردم فساد و تباهى و ستم شايع شود، اين اعمال ناپسند امواج پليد و ناگوارى در جهان پخش مى كند كه با طبع جهان ناسازگار است؛ زيرا خداى جهان، جهان را بر حق و عدالت به پا داشته است نه بر فساد و ستم: بِالْعَدلِ قَامَتِ السَّمواتُ و الْاَرْضُ. و در اين هنگام است كه در جهان عكس العمل و واكنش پديد مى شود كه آن اختلال را جبران كند. همچنان كه اگر كسى سمّ بخورد چون با طبع او ناسازگار است در مزاج او واكنش پديد مى شود كه آن را دفع كند و از بدن بيرون برانَد. همه جهان به مانند آدمى داراى مزاج و طبع است كه خداوند در آن قرار داده است. اگر طبيبى براى مريض خود مادّه مسهل را تجويز مى كند براى آن است كه مادّه مسهل با طبيعت بدن مريض مناسبتى ندارد، بيگانه از آن است. براى همين غدّه هاى معده و روده از خود واكنش نشان مى دهند و چندان رطوبت ترشح مى كنند تا مادّه مسهل را دفع كنند. آدميان ظاهربين، مى پندارند مسهل عمل كرده و لينت آورده است. امّا طبيب دانشمند، مى داند كه اين عمل نتيجه واكنشى است كه مزاج مريض از خود بروز داده است نه مسهل. همچنين است طبع جهان، آن گاه كه جنگى بروز مى كند يا قحطى رخ مى دهد يا بيماريى چون وبا و طاعون، آشكار مى شود يا طوفان و زلزله اى پديد مى آيد. ظاهربينان كه از حقيقت حال بى خبرند، تنها علل ظاهرى اين حوادث ناگوار را مى بينند؛ جنگ را معلول فشارهاى اقتصادى مى دانند و بيمارى را معلول ميكروب ها و زلزله را معلول بخارهاى درون زمين و همين گونه درباره ديگر معلول ها، داورى هاى سطحى مى كنند.
أَلَمْ تر كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ. إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ. الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهَا فِي الْبِلاَدِ. وَثَمُودَ الَّذِينَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَادِ. وَفِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتَادِ. الَّذِينَ طغَوْا فِي الْبِلاَدِ. فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسَادَ. فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَابٍ. إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ.(فجر، آيه 14 - 6.) آيا درنيافته اى (نديده اى) كه پروردگارت با قوم عاد چه كرد؟ با (مردم شهر) «اِرم» كه داراى ستون هاى بزرگ بود، كه مانند آن در ميان شهرها نيافريده اند، و با قوم ثمود كه در آن درّه، خرسنگ(ها) را مى شكافتند؛ و با فرعون دارنده آن ميخ ها، آنان كه در شهر سر به سركشى برداشتند؛ و در آن ها بسيار به تباهى پرداختند؛ سرانجام پروردگارت بر (سرِ) آنان تازيانه عذاب فروكشيد؛ بى گمان پروردگارت در كمينگاه است.
كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَعَادٌ بِالْقَارِعَةِ. فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَةِ. وَأَمَّا عَادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عَاتِيَةٍ. سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً فَتَرَى الْقَوْمَ فِيهَا صَرْعَى كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِيَةٍ. فَهَلْ تَرَى لَهُم من بَاقِيَةٍ.(حاقّة، آيه 8 - 4.) قوم ثَمُود و عاد، آن [هنگامه] در هم كوبنده را دروغ شمردند. اما قوم ثمود با سركشى خويش به نابودى افكنده شدند. كه [خداوند] آن را هفت شب و هشت روز پياپى بر آنان چيره گردانيد و آن قوم را در آن شب و روزها بر زمين افتاده مى ديدى، گويى تنه هاى خُرمابُن هايى فروافتاده اند، آيا از ايشان بازمانده اى مى بينى؟
وَكَمْ أَهْلَكْنَا من قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعِيشَتَهَا فَتِلْكَ مَساكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ من بَعْدِهِمْ إِلّا قَليلاً وَكُنّا نَحْنُ الْوَارِثِينَ. وَمَا كَانَ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُرَى حَتَّى يَبْعَثَ فِي أُمِّهَا رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِنَا وَمَا كُنَّا مُهْلِكِي الْقُرَى إِلَّا وَأَهْلُهَا ظَالِمُونَ.(قصص، آيه 59 - 58.) و چه بسيار شهرهايى را نابود كرديم كه (مردم آن ها) در زندگى خويش سرمستى مى كردند و اينك اين خانه هاى آن هاست كه پس از آن ها جز اندكى، خالى مانده است، و ماييم كه وارثيم. و پروردگارت، شهرها را نابود نمى كند تا آنكه در دل آن ها پيامبرى برانگيزد كه بر مردم، آيات ما را بخواند؛ و ما نابودكننده شهرها نيستيم مگر آنكه مردم آنها ستمگر باشند.
على (ع) فرمود:
ما كانَ قَوْمٌ قَطُّ فى خَفضِ عَيْشٍ فَزَالَ عَنْهُمْ اِلّا بِذُنُوبٍ اِقْتَرفُوها لِاَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلّامٍ لِلْعَبيدِ.(المستطرف، ج 2، ص 61.) آسايش زندگى هيچ قومى هرگز تباه نمى شود مگر به سبب گناهانى كه مرتكب مى شوند؛ چرا كه خداوند به بندگان، ستمگر نيست.
سعدى، در گلستان آورده است: ظالمى را حكايت كنند كه هيزمِ درويشان خريدى به حيف، و توانگران را دادى به طرح، صاحبدلى بر او بگذشت و گفت:
مارى تو كه هر كه را بينى بزنى
يا بوم كه هر كجا نشينى بكَنى
زورت ار پيش مى رود با ما
با خداوند غيب دان نرود
زورمندى مكن بر اهلِ زمين
تا دعائى بر آسمان نرود
حاكم از اين برنجيد [و روى از نصيحت او در هم كشيد] و بر او التفاتى نكرد، اَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْاِثْمِ،(خويشتن بينى، او را به گناه كشاند.) تا شبى آتشِ مطبخ در انبارِ هيزمش افتاد و سايرِ املاكش بسوخت و از بستر نرمش به خاكسترِ گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص در گذار بود شنيد كه با ياران گفت: ندانم اين آتش از كجا در انبار هيزم افتاد. گفت: از دودِ دل درويشان.
با توجه به آن چه در ارتباط با گناه و آثار شوم آن گفته شد، در مى يابيم كه امام سجّاد (ع) در اين فراز از گفت و گويش با خداوند، اگر چه به ظاهر به دستاوردِ گناهان؛ يعنى «نقمت»، اشاره كرده و رهايى از آن را طلب كرده است؛ امّا به واقع، در پرتوِ وِجاهت محمّد و دودمانِ آن بزرگوار و وساطت آانان در بارگاهِ ربُوُبى، رهايى از گناهانى را طلبيده است كه پَژواك آن ها در اين جهان، تباهى انسان و هلاكت جامعه انسانى است و در جهان پسين مايه هاى خشم و غضب خداوند و عذابِ خواركننده اوست: صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ وَاعْتِقْ رِقابَنا عَنْ نَقِمَتِكَ. همچنان كه امير مؤمنان على (ع) در مناجات خود با تضرع و زارى از درگاه خداوند آمرزش اين قبيل گناهان را درخواست مى كرد: اللَّهُمَّ اغْفِرِلِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تُنْزِلُ النِّقَمْ. بارخدايا، گناهانى كه سبب فروباريدن نقمت و عذاب توست بر من بيامرز. گناهانى چون ظلم و بيداد و ريشخند مؤمنان و خوار و زبون ساختن بندگان خدا.
چاهِ مُظلِم گشت ظلمِ ظالمان
اين چنين گفتند جمله عالمان:
هر كه ظالم تر، چَهَش با هول تر
عدل فرموده ست بَتَّر را بَتَر
اى كه تو از جاه، ظلمى مى كُنى
دانكِ بهر خويش چاهى مى كَنى
گِرِد خود چون كرم پيله بر مَتَن
بهرِ خود چه مى كَنى، اندازه كن
مر ضعيفان را تو بى خصمى مدان
از نُبى ذا جآءَ نَصْرُ اللَّه خوان(مثنوى، دفتر يكم، بيت 1313 - 1309.)
خود نگفته كين مُبدِّل تا كِيَست؟
نيست پيدا او مگر افلاكيست
تير سوىِ راست پرّانيده اى
سوى چپ رفته ست تيرت، ديده اى
سوى آهويى به صيدى تاختى
خويش را تو صيد خوكى ساختى
در پى سودى دويده بهر كَبْس
نارسيده سود، افتاده به حبس
چاه ها كنده براى ديگران
خويش را ديده فتاده اندر آن(مثنوى، دفتر ششم، بيت 3686 - 3682.)
طاعت عامه گناهِ خاصگان(حَسَناتُ الْاَبْرارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبينَ.)
«وَاعْتِقْ رِقابَنا عَنْ نَقِمَتِكَ» و درخواست هايى از اين دست، از جمله مسايلى است كه براى بسيارى به هيچ روى حل نشده است. از اين رو، اين پرسش مطرح مى شود كه طلب آمرزش و رهايى از عذاب هايى كه بازتاب گناهانِ آدميان است، اگرچه مطلوب و درخواستى به جا و مرغوب است. امّا انسان هاى والايى چون پيامبر (ص) و اولياى معصوم (ع) كه در نيايش ها و گفت و گوهاى خود با خداوند، با تضرّع و زارى و با حالتى پريش و خوف انگيز به گناهانى اعتراف مى كردند و از خداوند عفو و بخشش مى طلبيدند، مانند آن چه ضِرَارِ پسرِ ضَمْرَه ضُبابى از تضرّع و ناله على (ع) براى معاويه نقل كرده و مى گويد: خود شاهد بودم و گواهى مى دهم كه آن حضرت را در پاره اى موقف هاى نيايش وى ديدم، در حالى كه شب پرده هايش را آويخته بود و او در محراب خويش به پا ايستاده، دست به محاسن، چونان مار گزيده به خود مى پيچيد و با اندوه مى گريست و مى گفت:
اى دنيا! اى دنيا! از من دور شو! - با خودنمايى - فرا راهِ من آمده اى؟ يا شيفته ام شده اى؟ مباد كه تو در من جاى گيرى. هرگز! جز مرا بفريب، كه مرا در تو هيچ نيازى نيست، كه سه طلاقه ات كرده ام تا بازگشتى در آن نباشد! آرى، دوران زندگى تو كوتاه است، و ارزش تو بسيار ناچيز و آرزوهايت بسى خُرْد. آه، از توشه اندك و درازى راه و دورى منزل و سختى هنگامه بارانداز: آهِ من قِلَّةِ الزّادِ، و طوُلِ الطَّريق، و بُعْدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ الْمَوْرِدْ.(نهج البلاغه، حكمت 77.)
و آن چه در دعاى كميل از آن حضرت رسيده است:
اَللَّهُمَّ عَظُمَ بَلايى، و اَفْرَطَ بى سُوءُ حالى، و قَصُرَتْ بى اَعْمالِى و قَعَدَتْ بى اَغْلالى، و حَسَبَنِى عَنْ نَفْعِى بُعْدُ آمالِى، و خَدَعَتْنِى الدُّنْيا بِغُرورِها، و نَفْسِى بِجِنايَتِهَا و مِطالى.
و نيز سخنان شورانگيز امام على بن الحسين (ع) در پاره اى از نيايش هايش:
اَنا صاحِبُ الدَّواهِى الْعُظْمى، اَنَا الَّذِى عَصَيْتُ جَبّار السَّماءِ، اَنَا الَّذِى اَعْطَيْتُ عَلى مَعاصِى الْجَليلِ الرُّشى(دعاى ابوحمزه ثمالى.)
و آن چه در اين نيايشِ مورد بحث با خداوند، در ميان نهاده است. آيا اين اولياى بزرگ خداوند كه مدرسه گفت و گو با خدا را به روى ما گشودند و چراغ عبوديّت و بندگى را در شبستان دل ما دور افتادگانِ از مقام قرب الهى، برافروختند و در دل شب سياه ستم، درخشيدند تا تاريكى هاى سردِ پليد را از جان ما آدميان بزدايند و خدا را به شايستگى ستودند و چنان كه سزاوار بندگى بود ستايش كردند تا ما گرفتاران تاريكزارِ طبيعت را، رسم و آيين بندگى آموزند؛ آيا اين پاكترين ها، كه خداوند هر گونه پليدى جسمى و روحى و وصفِ ناشايسته اخلاقى را از آنان زدوده و روانِ شان را از آلودگى منزّه كرده، و آيه هاى قرآن چنان در وجودِ پاكشان تجلّى يافته بود كه گويا همه آن آيات به شكل موجودى زنده درآمده و به عرصه حيات پا نهاده است، به واقع گناهكار بودند كه اين چنين خائفانه، به درگاهِ ربوبى تضرّع مى كردند واز نياز و خوف و توبه و اِنابت و كَرَم و اجابت سخن مى گفتند؟ يا نه، بلكه همچنان كه برخى پنداشته اند، انگيزه آن ها، از اين زارى ها و احتياج ها و نياز بردن ها و گريه ها و به خود پيچيدن ها و خوف و هراس ها واعترافها و آمرزش طلبيدن ها، صِرفاً تعليم ديگران بوده است؛ تعليم گناهكاران تا رسم و آيين توبه و آمرزش خواهى در برابر خداوند بياموزند؟
در پاسخ اين پرسش، بايد گفت: چنين داورى درباره اولياى خداوند، علاوه بر آن كه دور از حقيقت است، با منزلت و مرتبت والايى كه در عرصه عبوديت دارند، ناسازگار است. نمى توانيم بگويم: اين همه گريه هاى شبانه و به خود پيچيدن هايى چون مارگزيده و اعترافها به تقصير و قصور، و خوف از رسوايى روز رستاخيزِ امام على بن ابى طالب (ع) و همين طور ناله ها و گريه هاى امام سجاد (ع) و ديگر امامانِ معصوم (ع)، براى آموختن ديگران بوده است، نه از سر استغفارِ راستين. آيا بندگانِ صالح خداوند در يك نمايش مصنوعى، در دل شب هاى تاريك، ايفاى نقش مى كردند و در درخواست هاى خود جدّى و صميمى، نبودند و تظاهر به درد و سوز و نياز مى كردند تا ديگران را درد و سوز و نياز بياموزند همچنان كه برخى نادانان مى پندارند؟ هرگز!!! البته، نبايد تصور كنيم كه اين حالت ها كه در پيشگاهِ خداوند داشتند، با عصمت آنان ناسازگار است؛ چرا كه:
اوّلاً: حَسناتُ الْاَبرارِ سَيِئاتُ الْمُقَرَّبينَ، كارهاى نيكى كه از ابرار و نيكان سر مى زند، اگر توسط بندگان خاص خداوند انجام گيرد كافى نيست؛ بلكه از آنان انتظار بيش تر مى رود. نيكويى هاى نيكان براى مقرّبان درگاه الهى، گناه محسوب مى شود.
طاعتِ عامه، گناهِ خاصِگان
وُصْلَت عامه، حجابِ خاص دان(مثنوى، دفتر دوم، بيت 2816.)
ثانياً: گناه و عذاب و استغفار و رهايى از عذاب و... به لحاظِ معنا و محتوا، وسيع اند. براى همين مقرّبين همواره به ميزانِ مسئوليت ها و منزلت هايى كه دربارگاه الهى داشتند، خود را گناهكار - قاصر يا مقصّر - مى دانستند؛ حتّا آن گاه كه در خدمتِ خلق به سر مى بردند، خود را به گونه اى دور افتاده از مقامِ قرب، مى ديدند. از همين رو است، كه پيامبر گرامى (ص) مى فرمود:
لَيُغانُ عَلى قَلْبِى و اِنِّى لَاَسْتَغْفِرُ اللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً.(مستدرك الوسائل، ج 5، ص 320.) گاهى غبارى بر دلم مى نشيند و من هر روز هفتاد بار از خدا آمرزش مى طلبم.
همچو پيغمبر ز گفتن وز نثار
توبه آرَم روز، من هفتاد بار(مثنوى، دفتر چهارم، بيت 3300.)
قهراً اين گناه، به معناى مصطلحِ گناه نيست؛ زيرا مقام عصمتِ آن بزرگوار از هر گناهى بدور است. چنان كه امام صادق (ع) فرمود: ما كانَ لَهُ ذَنْبٌ(بحارالانوار، ج 71، ص 24.) و... يعنى پيامبر (ص) را هيچ گونه گناهى نبوده است. قهراً اين قبيل تعبيرها (استغفار و نظير آن)، يا اشاره به «ترك اَوْلى» دارد و يا اين كه مشمول همان اصل ياد شده است: حَسناتُ الْاَبْرارِ سَيِّأتُ الْمُقرَّبينَ. ابلاغِ پيام خداوند و معاشرت با مردم به منظور ارشاد و دستگيرى آنان از سوى پيامبر (ص) و هر هادىِ ديگر، نوعى عبادت، و بى گمان بهترين عبادت است. امّا همين معاشرت با مردم و در آميختن با آنان و شركت در مجامع شان، در قياس با خلوتِ خود و در جذبه الهى بودن، براى آن بزرگواران نوعى هبوط و تنزّل بوده است. هر چند اين تنزّل براى «ابرار» كمالِ مطلوب است، امّا براى «مقرّبان» كه در عرصه بندگى گوى «سبقت» را ربوده اند، گناه به شمار مى آيد؛ يعنى همان غبارى است كه فرمود: لَيُغانُ عَلى قلبى. گاهى غبارى بر دلم مى نشيند. حاصل آن كه، گناه ياد شده نسبت به ابرار، عين كمال و فلاح ورستگارى است؛ از اين رو، نبايد آن را گناه مُصطلح، انگاشت.
ثالثاً: وصول به مقامات رفيع، هيچ گاه منزل و مقام تضمين شده اى نيست. همه بندگانِ خداوند، حتّا، آن ها كه در بالاترين مقاماتِ قرب بودند، بر حسب مراتبى كه داشتند همواره، در حالت خوف و رجا يا قبض و بسط به سر برده اند؛ مباد كه همين مقامات قرب خود، نوعى سلاح براى شيطان شود و آن ها را از مرتبه اى كه دارند به فروترين منزلت ساقط كند. همچنان كه داناىِ بنى اسرائيل (بلعم باعوراء)، با اين كه صاحب كرامت و تقرّب به درگاه الهى بود، در جاى ايمنى ننشسته بود؛ يعنى با داشتن آن مقامات رفيع، همچنان در تيررسِ شيطان قرار داشت به طورى كه آن كرامت و منزلت را از او سلب كرد. چنان از مقام خود فرو افتاد كه خداوند، درباره اش فرمود:
وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ من الْغَاوِينَ. وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ. سَاءَ مَثَلاً الْقَوْمُ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَأَنْفُسَهُمْ كَانُوا يَظْلِمُونَ. من يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَمَن يُضْلِلْ فَأُولئِكَ هم الْخَاسِرُونَ.(اعراف، آيه 178 - 175.) و خبر آن كس را براى آنان بخوان كه (دانش) آيات خويش را بدو ارزانى داشتيم اما او از آنها كناره گرفت و شيطان در پى او افتاد و از گمراهان شد. و اگر مى خواستيم، (جايگاهِ) او را با آن آيات، فرا مى برديم امّا او به دنيا گراييد و از هواى نفس خود پيروى كرد؛ از اين رو، داستان او چون داستان سگ است كه اگر به او بتازى، لَه لَه مى زند و اگر او را وانِهى، [باز] لَه لَه مى زند، اين داستان گروهى است كه آيات ما را دروغ شمردند، پس اين داستان را بازگوى؛ باشد كه آنان بينديشند. بد داستانى است (داستان) كسانى كه آيات ما را دروغ شمردند و به خويش ستم مى ورزيدند. كسانى را كه خداوند راهنمايى كند، راهيافته اند و كسانى را كه در گمراهى نِهد، زيانكارند.
درباره پيامبر گرامى فرمود:
وَلَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَإِلَى الَّذِينَ من قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ من الْخَاسِرِينَ.(زمر، آيه 65.) و به تو و به پيشينيان تو، وحى شده است كه اگر شرك بورزى، بى گمان كردارت تباه خواهد شد و بى شك از زيانكاران خواهى بود.
در جاى ديگر فرمود:
لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ. ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ. فَمَا مِنكُم من أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِينَ.(حاقّة، 47 - 45.) و اگر وى برخى سخنان را بر ما بر مى بافت، هر آينه او را به دست راست - كنايه از قوّت و توانايى يا سختى و شدّت - مى گرفتيم؛ سپس رگ جانش - دل - او را مى بريديم.
اين لحنِ عتاب آلود، نسبت به كسى كه سرآمدِ پيامبران و سالارِ همه اولياى خداست، حاكى از آن است كه هيچ يك از بندگان خدا، حتّا، پيامبران و اولياى معصوم در هر منزلت و مقامى كه باشند، در جاى ايمنى ننشسته اند. آن كسى كه مقامش رفيع تر و قرب و منزلتش بيش تر است؛ بايد خائف تر باشد؛ چرا كه هر كه بامش بيش، برفش بيش تر. همين موقعيت بود كه پيامبر گرامى را سخت بيمناك كرده بود. در خلوت شبانه اش در گوشه اى مى ايستاد، دستها را به سوى آسمان بلند مى كرد و اشك ريزان مى گفت:
اَللَّهُمَّ لا تَنْزَعْ مِنّىِ صالِحَ ما اَعْطَيْتَنِى اَبَداً، اَللَّهُمَّ لا تُشْمِتْ بى عَدوّاً و لا حاسِداً اَبَداً، اَللَّهُمَّ و لاتَرُدَّنى فى سُوءٍ اِسْتَنْقَذْتَنى مِنْهُ ابداً، اَللّهُمِّ و لا تَكِلْنِى اِلى نَفْسِى طَرْفَةَ عَيْنٍ اَبَداً.(بحارالانوار، ج 16، ص 218.) بارخدايا! خوبى هايى كه به من داده اى وامگير، بارخدايا! مرا مورد شماتت دشمنان و حسودان قرار مده، بارخدايا! مرا به سوى بدى هايى كه از آن ها نجاتم داده اى باز مگردان، بار خدايا! مرا به اندازه چشم بر هم نهادنى، به خود وامگذار.
اين تضرع و زارى و اين درخواست هاى پيامبر (ص) همسرش ام سلمه را به گريه، واداشت. پيامبر از او پرسيد چرا گريه مى كنى؟ در پاسخ عرض كرد چرا گريه نكنم؟! شما با آن مقام و منزلت كه نزد خداوند دارى چنين بيمناكى، از او مى خواهى تا لحظه اى شما را به خود وامگذارد، پس واى بر من. فرمود: ام سلمه! چرا بيمناك نباشم، خداوند يونس پيامبر را لحظه اى به خود وا نهاد و آن ماجراى خوف انگيز برايش رخ داد.
اى خداى بى نظير ايثار كن
گوش را چون حلقه دادى زين سخُن
گوشِ ما گير و بِدآن مجلس كشان
كز رحيقت مى خورند آن سرخوشان
چون به ما بويى رسانيدى از اين
سر مَبَنْد آن مشَك را اى ربّ دين
از تو نوشند ار ذكورند، ار اِثاث
بى دريغى در عطا، يا مستغاث
اى دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمى صد فتحِ باب(مثنوى، دفتر پنجم، بيت 309 - 305.)
يادِ ما و بودِ ما از دادِ تُست
هستىِ ما جمله از ايجاد تُست
لذّتِ هستى نمودى نيست را
عاشقِ خود كرده بودى نيست را
لذّتِ اِنعام خود را وا مگير
نُقل و باده و جامِ خود را وامگير
وربگيرى كيت جُست و جُو كند
نقش با نقّاش چون نيرو كند؟
منگر اندر ما، مكن در ما نظر
اندر اِكرام و سخاى خود نگر
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطفِ تو ناگفته ما مى شنود
از چو ما بيچارگان اين بندِ سخت
كى گشايد اى شهِ بى تاج و تخت
اين چنين قفل گران را اى وَدود
كه تواند جز كه فضل تو گشود(مثنوى، دفتر يكم، بيت 610 - 605.)
رابعاً: همچنان كه قرب داراى مراتب است و هر كسى قربى متناسب با مقام و منزلت خود نزد خدا دارد، بُعد و دورى از رحمت خدا نيز، داراى مراتب است. و هر گونه توجه به غير، مستلزم دورى از مقام قرب است و در نتيجه گناهى كه پديد آورنده حجاب و نوعى استدراج است خود، عذابى بس بزرگ است. از اين رو، وَاعْتِقْ رِقابَنا عَنْ نَقِمَتِكَ، نيز داراى مراتب است.
هر چه غير اوست، استدراجِ تست / گر چه تخت و مُلكت است و تاج تست.(مثنوى، دفتر سوم، بيت 508.)
بر اين اساس هر كسى را استدراجى است متناسب با منزلت و قرب او به درگاه الهى يا دورى او از بارگاه ربوبى.
بى نهايت حضرت است اين بارگاه
صدر را بگذار صدرِ توست راه(مثنوى، دفتر سوم، بيت 1961.)
آدمى هيچگاه نبايد به خود مغرور شود و پندارد كه صدر نشين شده و به مقصد راه يافته است، كه همين پندارِ غرورآميز او را ساقط خواهد كرد. همواره بايد خود را در ميان خوف و رجا و بيم و اميد ببيند و از خداوند بخواهد و بگويد: يا من لا تَنتَهِى مُدُّهُ مَلْكِهِ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ وَاعْتِقْ رِقابَنا عَنْ نَقِمَتِكَ.
گنجينه هاى سرشار و بى زوالِ رحمت
و يا من لا تَفْنى خَزائِنُ رَحْمَتِهِ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ. و اجْعَلْ لَنا نَصِيبَاً فى رَحْمَتِكَ. اى آن كه گنجينه هاى رحمتش سرشار و بى زوال است، بر محمد و دودمانش درود فرست، و ما را در رحمت خويش بهره اى بگذار.
رحمت، رِقّتى است كه اقتضاى آن، احسان و بخشش است، گاهى به معناى رقّت محض و گاهى به معناى احسانِ محض و برهنه از رقّت است: رَحِمَ اللَّهُ فلاناً. رحمت در آدميان، عاطفه و احساس لطيفى است كه مبدأ حسِّ مدد رسانى به نيازمندان و نيك انديشى و نيك خواهى درباره آنان است. و ويژگى اش، اين است كه بر اثر اجابتِ درخواست اين عاطفه، انسانها احساس لذّت مى كنند. امّا هرگاه كه در مورد خداوند به كار رود به معناى احسانِ محض و برهنه از رقّت و به لحاظ آثار و ظهورِ آن است؛ چرا كه ذات مقدّس خداوند از هر گونه انفعال و تأثّر مانند رقّت و نازك دلى و عاطفه كه پاره اى از مراحل پيش از رحمت اند، منزّه و بدور است. على (ص) در توصيف رحمت خداوند، فرمود:
رَحِيمٌ لا يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ.(نهج البلاغه، خطبه 179.) مهربان است - از راهِ انعام و بخشش بر بندگان - نه از روى نازكدلى - و دلسوزى بر آنان.
چرا كه اوّلاً: رقّت و نازكدلى، پديده اى است كه بر اثر پيدايش عامل آن در يك عضوِ مادّىِ بدنى، بروز مى كند. و با از ميان رفتنِ آن عامل، از ميان مى رود؛ در حالى كه برتر از جسم و جسمانيات و تأثّرات دگرگون كننده است. ثانياً: اين اثرپذيريها، براى اطلاع رسانى به آدميان در درد و رنجها و ناگوارى هايى است كه نياز به ابزار انتقال دارد. و روشن است كه علم خداوند بر همه واقعيت هاى جهان، فراگير است و هيچ چيز بيرون از قلمروِ دانايى و آگاهيى خداوند نيست: و هو بِكُلِّ شَىٍ عَليمٌ.(حديد، آيه 3.) ثالثاً: رحمت خداوند بر خلق، بى استحقاق و بى رَشوت و بدون هرگونه چشمداشت از بندگان است.
اى كريم و اى رحيمِ سرمدى
درگذار از بدسَگالان اين بدى
اى بداده رايگان صد چشم و گوش
بى ز رَشْوت بخش كرده عقل و هوش
پيش از استحقاق بخشيده عطا
ديده از ما جمله كفران و خطا(مثنوى، دفتر سوم، بيت 2213 - 2211.)
رابعاً: احساس لذّت در مورد خداوند، قابل تصور نيست؛ چرا كه احساس لذّت در آدميان به خاطر كارهايى كه انجام مى دهند، بر مبناى طبيعت نيازمند؛ بلكه «عين نيازى» است كه دارند و براى رفع آن، اقدام به انجام كارى مى كنند و بر مبناى خودخواهىِ تباه كننده اى كه گرفتار آن اند و در جست و جوى منفعت، آن كار را انجام مى دهند؛ يعنى ريشه در احساس لزوم جبران نقص يا زياده طلبى براى دستيابى به لذّت دارد. در حالى كه چنين نسبتى به خداى بى نياز مطلق، روا نيست. از سرورِ شهيدان امام حسين (ع) رسيده است كه فرمود:
اِلهى اَنْتَ الغَنّى بِذاتِكَ ان يَصِلَ اِلَيْكِ النَّفْعُ مِنْكَ فَكَيْفَ لاتَكوُنُ غَنياً عَنِّى.(دعاى عرفه.) خداى من! تو در ذات خود، از اين كه از تو به تو سودى رسد، بى نيازى، پس چسان از من بى نياز نباشى.
براى همين، در تفارق رحمت خداوند و رحمت آدميان گفته شده است: ان الرَّحْمَةَ من اللَّهِ اِنْعامٌ و اِفْضالُ، و من الآدَمِيّينَ رِقَّةٌ و تَعَطُّفٌ.(مفردات راغب، ص 347.) رحمت، افاضه خير بر نيازمندان از روى عنايت به آنان است. رحمت خداى متعال، هم تمام است، هم عامّ و هم كامل. تماميّت آن، از آن جهت است كه برآوردنِ نيازِ نيازمندان را اراده نموده و از روى عنايت به آنان نيازشان را برآورده ساخته است. عموميّت آن، از آن جهت است كه شامل مستحق و غير مستحق بوده، دنيا و آخرت و امور ضرورى و غير ضرورى را، فرا مى گيرد. و امّا كمال آن، از آن جهت است كه خالى از رقّت و ترّحمى است كه به رحيم دست مى دهد و موجب آزار درون او مى شود و همين رنجش، او را به سوى برآوردن نياز شخص مورد رحمت تحريك مى كند؛ زيرا اين رقّت به گونه اى است كه بسا صاحبِ آن براى دفع اَلَم (درد و رنج واندوهِ) آن از خود، دست به آن مى يازد، و در نتيجه نظر به خود داشته و در راه هدفِ نفس خود كوشش نموده، نه در راه مرحوم و براى خود مرحوم (شخص مورد رحمت). و اين نقصانى است از كمال معناى رحمت. و بايد دانست كه اين رقّت در تحققّ معناى رحمت دخيل نيست، و رحمت تنها با حصول نتيجه خود حاصل مى گردد، و مرحوم در رنجش خاطر و دردناك شدنِ راحم بهره و نقشى ندارد؛ بلكه رنجش وى به لحاظ ضعف و نقصان خود اوست، و نيز اين رنجش چيزى به هدف شخص نيازمند، نمى افزايد.(علم اليقين فى اصول الدين، ج 1، ص 159.)
رحمت ويژه و رحمت شامل خداوند
رحمن و رحيم، كه ريشه آن ها رحمت است، بر اثر تفارق در هيئت و ساختار لفظى، داراى دو معناى متفاوت است. رحمن، كه براى مبالغه است، از جهت افزايش بناى كلمه، دلالت بر رحمت گسترده خداوند و افزايش آن، دارد. و رحمت رحمانيّت خداوند، همان رحمت سرشار و فراگير و مطلقى است كه همه ممكنات را فراگرفته، و بر مؤمن و كافر، در دنيا و آخرت افاضه مى شود. اين رحمت فراگير، همان فيض منبسط و نور فراگير وجود است، كه هر موجودى را روشن كرده است:
اللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالْأَرْض.(نور، آيه 35.) خداوند نور آسمانها و زمين - يعنى همه جهان هستى - است.
قل من كَانَ فِي الضَّلاَلَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدّاً حَتَّى إِذَا رَأَوْا ما يُوعَدُونَ إِمَّا الْعَذَابَ وَإِمَّا السَّاعَةَ.(مريم، آيه 75.) بگو: هر كه در گمراهى باشد، پس خداى رحمان بايد كه او را فزونى دهد - به او مهلت دهد تا گمراهيش بيش تر شود - تا آن گاه كه آن چه را به آنان وعده داده مى شود ببينند: يا عذابِ (اين جهانى) را - مانند كشته يا اسير شدن - و يا رستاخيز را.
و امّا رحيم، بر وزن «فَعِيل» صفت مُشْبِهه است، و به معناى ثبات و بقا و دوام است. از اين رو، رحمتِ رحميت خداوند، رحمت دائمى و ثابت و باقى است كه تنها به مؤمنان افاضه مى شود، واين افاضه در جهانى است كه باقى و زوال ناپذير؛ يعنى جهان آخرت است. همچنان كه فرمود:
هو الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَمَلاَئِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُم من الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَكَانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً.(احزاب، آيه 43.) اوست آن كه بر شما درود - رحمت - مى فرستد و فرشتگان او نيز؛ تا شما را از تاريكى ها - كفر و گمراهى - به روشنايى - ايمان و طاعت - بيرون آورده و او به مؤمنان مهربان است.
اِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَّحيمٌ.(توبه، آيه 117.) او به آنان رؤوف - دلسوز - و مهربان است.
حاصل سخن، اين كه رحمت عامّ و شامل، رحمتى است كه در پرتو آن همه چيز، با شعور و بى شعور، مؤمن و كافر نيكوكار و فاجر پديد آمده و از آغاز هستى و در مسير وجودِ خويش مادامى كه هستند به وسيله آن روزى خود را دريافت مى كنند. و رحمت خاص و ويژه، عطيه اى است كه خداوند، تنها به كسانى مى دهد كه برخوردار از ايمان و در راه عبوديّت خداوند به سوى مقصد برتر حيات رهسپارند؛ مانند «حيات طيّب» و زندگى نورانى در دنيا، و بهشت و رضوان الهى در آخرت؛ جايى كه كافران و گناهكاران از آن بى بهره اند، و بهره آنان چيزى است كه در تضاد با اين رحمت است، يعنى عذاب استيصال (درماندگى و بيچارگى) و زندگى نكبت بار در دنيا، و آتش و درد و رنج هاى آن، كه بازتاب دنياى شان، در آخرت است. از اين رو، اين رحمت ويژه همواره در مقابل عذاب است. و امّا رحمت عام و شامل، كه همه هستى را فراگير است، حتّا، عذاب الهى را نيز در پوششِ خود دارد. و هر موجودى كه كلمه «چيز - شى» بر آن اطلاق مى شود، مصداقى از مصداق هاى اين رحمت فراگيرِ الهى است، خواه آن چيز براى خود، رحمت باشد يا براى ديگرى؛ چرا كه آفرينشِ آن به ملاك و به منظور رحمت بوده است. بنابراين چيزى در جهان نيست، مگر آن كه پرتوى از رحمت عامّ و شامل خداوند است، و اين همان نكته مهمّى است كه خداى تعالى - در پاسخ سخنِ موساى كليم، آن گاه كه برگزيدگان از قوم خود را به ميقات آورده بود و خداوند آنان را پس از درخواست ديدارش هلاك كرد، گفت: رَبِّ لَوْ شِئْتَ اَهْلَكْتَهُمْ من قبلٌ و اِيّاىَ.(اعراف، آيه 155.) پروردگارا! اگر مى خواستى آن ها را پيش از اين هلاك مى كردى و مرا نيز - بدان اشاره فرموده است:
عَذَابِي أُصِيبُ به من أَشَاءُ وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ ءٍ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالَّذِينَ هم بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ.(اعراف، آيه 156.) عذابم را به هر كه بخواهم مى رسانم، و مهر و بخشايشم همه چيز را فرا گرفته است، پس زودا كه آن را براى كسانى بنويسم كه پرهيزگارى مى كنند و زكات مى دهند و به آيات ما مى گروند.
امام على بن الحسين (ع) در اين فراز از نيايش: يا من لا تَفْنى خَزائِنُ رَحْمَتِهِ، صَلِّ عَلى مُحَمّدٍ و آلِهِ، وَاجْعَلْ لَنا نَصيباً فى رَحْمَتِكَ، براى خود و همه آن ها كه وابسته اويند: از خويشاوندان و دوستان و پيروانش، برخوردارى از رحمت ويژه (رحمت رحمتيت) خداوند را طلب كرده است؛ رحمتى كه در خزائنِ الهى براى مؤمنان و صالحان ذخيره شده است. همان كه خداوند فرمود:
وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالَّذِينَ هم بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ. الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِندَهُمْ فِي التَّورَاةِ وَالْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلاَلَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا به وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُوْلئِكَ هم الْمُفْلِحُونَ.(اعراف، آيه 157 - 156.) و آن را به زودى براى آنان كه پرهيزگارى مى ورزند و زكات مى دهند وكسانى كه به آيات ما ايمان دارند، مقرّر مى دارم همان كسانى كه از فرستاده پيام آورِ درس ناخوانده، پيروى مى كنند، همان كه (نام) او را نزد خويش در تورات و انجيل نوشته مى يابند؛ آنان را به نيكى فرمان مى دهد و از بدى باز مى دارد و چيزهاى پاكيزه را بر آنان حلال و چيزهاى ناپاك را بر آنان حرام مى گرداند و بار (تكليف)هاى گران و بندهايى را كه بر آنها (بسته) بود، از آنان برمى دارد؛ پس كسانى كه به او ايمان آورده و او را بزرگ داشته و بدو يارى رسانده اند و از نورى كه همراه وى فرو فرستاده شده است. پيروى كرده اند؛ رستگارند؛
چرا كه رحمت رحمانيّت، شامل و فراگير است. همه كاينات هستى - از صدر تا ذيل آن - تجلّى آن است. و به تعبير فلسفىِ آن «وجود منبسط» است كه ماهيّات امكانى را زير پوشش دارد. رحمت گسترده اى است كه حتّى خشم و غضب الهى را در برگرفته است: «سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضبَهُ»، و دوزخ و عذاب آن را كه جلوه اى از آن است، شامل مى شود. بى رشوت و بى منّت و بى استحقاق، همه موجودات: دنيا و آخرت، مؤمن و كافر، بهشت و دوزخ، پرتو آن است. بر خلاف رحمت رحميّت كه ويژه مؤمنان است. كافران و همه آن ها كه از راهِ عبوديّت بدور افتاده، كژراهه مى روند، در همين سرا زمينه هاى دريافت اين رحمت را از دست داده اند. از همين رو، در سراى پسين نيز، از آن نصيب و بهره اى ندارند:
فَاؤلِئكَ اَصْحابُ النّار هم فيها خالِدوُن.(بقره، آيه 81.) چنين كسانى دمساز آتشند؛ آنان در آن جاودانند.
تار و پود هستى را به رحمت سرشته اند
گفته شد، خداى متعالى فرمود: «اِنَّ رَحْمَتِى سَبَقَتْ غَضَبِى.(بحارالانوار، ج 26، ص 276.) براستى كه رحمت من بر غضبم پيشى دارد. بى ترديد عدل الهى و ضرورت عدالت در دنيا نيز، همچون قهر و غضب الهى، از صفات جلال خداوند است كه در قرآن كريم، بسيار پر قدرت توصيف شده اند:
شَهِدَ اللَّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلّا هو و الْمَلائِكَةُ و اوُلوُالْعِلْمِ قائِما بِالْقِسطِ.(آل عمران، آيه 18.) خداى يكتا - اللَّه - كه هميشه به عدل و داد بود و باشد، گواهى داد كه جز او خدايى نيست و فرشتگان و دانشمندان نيز (گواهى دادند).
و السَّماءَ رَفَعَها و وَضَعَ الْميزانَ.(الرحمن، آيه 7.) آسمان را برافراشت و ترازو را بنهاد.
بِالْعَدْلِ قامَتِ السّمواتُ و الارضُ.(حديث نبوى ذيل همين آيه، تفسير صافى.) آسمان ها و زمين به عدالت بر پا ست.
در اين دو آيه و روايتى كه در ذيل آيه دوّم آمده است، به تصريح، نظام هستى را بر عدالت و توازن مبتنى مى داند و در آيات ديگر ظلم را از ساحت كبريايى خداوند به شدت نفى مى كند و در آياتى، اساس آفرينش را بر حق كه ملازم عدالت است، معرفى مى نمايد:
وَما خَلَقْنا السَّمواتِ و الْاَرضَ و ما بينهُما اِلّا بِالْحَقِّ.(حجر، آيه 85.) و ما آسمان ها و زمين و آن چه را كه ميان آنهاست جز براستى و درستى نيافريديم.
در حقيقت، در همه اين آيات، از مقام فاعليّت و تدبير الهى به عنوان مقام قيام به عدل ياد كرده و عدالت را در كار آفرينشِ جهان، ترازوى خداوند دانسته است. امّا اين رحمت الهى است كه از ذات و حاقّ واقع، جدايى ناپذير است كه اگر جز اين مى بود آفرينشى در كار نمى بود. از آنجا كه اين عالم، آفريده خداست، بايد تجلّى گاهِ صفاتش باشد، و تعاليم معنوى اسلام نيز تأكيدشان بر اين است كه براستى جهان هستى چيزى جز آميزه اى از تجليّات اسماء و صفات خداوند نيست. بنابراين اسماء جمال و رحمتش بايد به اندازه اسماء جلال و عدلش در آفرينش تجلّى يافته باشد. وانگهى، اسماء جمال كه سر و كارشان با بُعدِ درونى حق متعال است، آن گاه كه پاى حيات باطنى و روحى مسلمانان در كار باشد، براسماء جلال پيشى مى گيرند. و اين تصوّر كه خداى اسلام، تنها خداى عدالت و نه خداى رحمت و وِداد است، تصوّر يكسره نادرستى است كه بعضى از محققان غربى و مدافعان متعصّب مسيحى، به آن دامن مى زنند. در قران كريم رحمانيّت، رحمت، غفران و وِداد خداوند بارها، بيشتر از عدالت و دَيّانيّت (بازخواست كنندگى)، او آمده است، و جلوه هايى از آنها، بخشى از گوهر و سرشت وجود آدميان و ديگر آفريدگان است. بايد گفت: آن چه براى فهم ديدگاه اسلام درباره آفرينش و تجلّى، اهميّت ويژه دارد، مفهوم و حقيقت رحمانيّت و رحمت است. چنان كه فرمود: رَحْمَتى وَسِعَتْ كُلَشَىٍ. رحمت خداوند بر همه چيز فراگير است، و به راستى اگر چنين رحمتى نمى بود جهان وجود نمى داشت. اصطلاح «رحمت» مربوط به دو اسم «رحمان» و «رحيم» از اسماء اللَّه است، كه همه سوره هاى قرآن، جز يكى، با آنها آغاز مى شود و نيز ما انسانها براى كارهاى هر روزه، به آنها تبرّك مى جويم. از آنجا كه اين اسماء با همه ابعاد زندگى مسلمانان در آميخته اند، در نتيجه هاله اى از احسان و رحمت زندگى شان را فراگرفته است كه اين درست همان معناى واژه «رحمان» است. وانگهى اين واژه با اصطلاح عربى «رَحِمْ» هم خانواده است. از اين رو، شايد بتوان گفت كه عالم از بطنِ (رَحِم) رحمت الهى، سر بر مى آورد.
اين حقيقت مورد تأكيد عارفانى است كه، جوهره عالم هستى را در «نَفَس الرّحمان» مى دانند. بر اين باورند كه خداوند در حقايق مثالى اين عالم دَميد و در نتيجه اين عمل، قلمرو هستى متمايزى كه جهانش مى ناميم، پيدا شد. از همه چيز مهم تر آن است كه اين نَفَس با رحمت خداوند، و نه هيچ وصف ديگرى از او، همراه بود. بنابراين رحمت، سرچشمه هستى ما و دريچه اى است كه هم تجلّى و هم آفرينش از آن، پديدار شد. و با اين حساب، رحمت، حقيقتِ محورى در همه ابعاد زندگى مان به شمار مى آيد. از ديرباز هر جانبى از زندگى مسلمانان به گونه اى جدايى ناپذير با رحمت در آميخته است و اين از آن روست كه تار و پودِ وجود آدميان و ديگرِ آفريدگان را به رحمت سرشته اند.
از رحمت آمدند و به رحمت روند خلق
من رحمةٍ بدا و الى رحمةٍ يَؤُلُ
نكته اين كه، امام (ع) رحمت خداوند را به گوهرى نفيس و گرانمايه، مانَنْد كرد كه در گنجينه هايى، ذخيره و نگاهدارى مى شود. و اين را به اصطلاحِ اهل بديع (سخن آرايان)، «استعاره بالكنايه» گويند. و اثباتِ «خزائن» از بابِ «استعاره تَخْييليّه» است كه همواره همراه و توأم با استعاره بالكنايه است. و خزائِن را در هيئت جمع آورد تا بنماياند كه رحمت الهى، به لحاظِ وفور و سرشارى اش، در يك گنجينه نمى گنجد، بلكه گنجينه هاى بسيار بِبايد تا گنجايش رحمت الهى را بِشايد.
جوار قرب الهى، نهايى ترين آرزوى دوستدارانِ خداوند
و يا من تَنْقَطِعُ دوُنَ رُؤْيَتِهِ الْاَبْصارُ(درباره رويت خداوت و امكان يا عدم امكان آن، در تفسير دعاى نخست، زير عنوان: «تبيين ديدگاه قرآن و روايات...» به تفصيل بحث شده است. ج 1 ص 170 به بعد.) صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و اَدْنِنا اِلى قُرْبِكَ. و اى كه ديدگان از شهودِ جمالش فرو مانند، بر محمد و دودمانش درود فرست، و ما را به جوار قرب خود نزديك گردان.
اولياى بزرگ خداوند در اين جهان، سايه هاى فانى و زودگذر را خانه خود نمى دانند و آرزوى آن دارند كه ريشه هاى خود را در مأواى آسمانى بيابند:
ان اَوْلِياءَ اللَّه هم الَّذينَ نَظَروُا اِلى باطِن الدُّنْيا اِذا نَظَرَ النّاسُ اِلى ظاهِرَها، و اشْتَغَلُوا بآجِلِها اِذا اشْتَغَلَ النّاسُ بِعاجِلِها، فَاَماتُو مِنْها ما خَشُواْ ان يُمِيتَهُمْ، و تَرَكُوا مِنْها ما عَلِمُوا اَنَّهُ سيَتْرُكُهُمْ، و رَأوْا اِسْتِكثارَ غَيْرِهِمْ مِنْها اِسْتِقْلالاً، و دَرَكَهُمْ لَها فَوْتاً. اَعْداءُ ما سالَمَ النّاسُ، و سِلْمُ ما عادَى النّاسُ. بِهِمْ عُلِمَ الْكِتابُ و به عَلِمُوا. و بِهِمْ قامَ الْكِتابُ و به قامُوا. لا يَرَوْنَ مَرْجُوّاً فَوْقَ ما يَرْجوُنَ، و لا مَخُوفاً فَوْقَ ما يَخافُونَ.(نهج البلاغه، حكمت 432.) بى شك اولياى خدا آنان اند كه آن سوى چهره دنيا را با ژرف بنيى نگريستند، آن گاه كه مردمان عادى فقط به امروزِ آن مشغول اند، پس آن جنبه هاى دنيا را كه بيم آن مى رفت كه بميرانَدشان، پيش تر ميراندند، و آنچه را كه مى دانستند رهاشان خواهد كرد، پيش تر رها كردند، افزون خواهى هاى مادى ديگران را كاستى پذيرفتن، و دستاورد آن را عين از دست دادن تلقّى كردند، چيزهايى را دشمن مى داشتند كه مردم عادى با آن از در سازش درآمدند، و با آن چه مردم در ستيزاند، كنار آمدند، قرآن به وسيله چنين كسانى شناخته شد، و آنان به وسيله قرآن دانش يافتند، قرآن با تكيه بر آنان بر جا و بر پا ماند، چنان كه آنان با تكيه بر قرآن بر پا شدند، آنان اميدوارى خويش را برتر از همه اميدها مى بينند چنان كه ترس خويش را برتر از همه ترس ها.
از همين روست كه روح شان مرغ سان در پرواز به سوى حصول به مقام قرب الهى است، پرندگانى را مانَنْد، كه بال هاشان به رغم همه نيروهاى انحطاطآور و خوار كننده اين جهان، مستقيماً نماد حقيقت مِثالى پرواز و عروج است و سرانجام به رها شدن از قفس محدوديت هاى زمينى منتهى مى شود. آرى، روحِ ناآرام شان در تكاپوست تا به شهود روحانى پردازد؛ شهودى كه به روح شان رخصت مى دهد تا به جمعِ خانواده آسمانى خود به پيوندد و به بارگاه حضور الهى بار يابد. در نگاهِ اينان سراى دنيا، يكى از منزلگاههاى تكاملى است كه بر سر راهِ شان قرار دارد. چند روزى كه در آن زندگى مى كنند، ناگزيرند براى تأمين سعادت و فوز به كمال معنوى خويش بكوشند. به خوبى دريافته اند كه منظور اساسى و مقصدِ اصلى و اصيل از سعى و عمل در اين سرا، جلب لذّت هاى مادّى و تأمين حيات حيوانى نيست؛ بلكه وصول به مقام قرب و نيل به رضوان و حضور الهى است. از اين رو، در اين سراى زودگذر و محدود، رنج و درماندگى را تحمل مى كنند تا به مددِ فضل و عشق الهى در نهايت، نجات يابند و به تجربه متعالى روحانى و عرفانى وصل و اتحاد دست يابند. مى كوشند در پرتو سرمايه هاى اخلاقى و ايمانى و كمالات علمى و عملى خود،: به معرفتى نايل شوند كه سرشار از عشق الهى و قدسى به شناخت خداوند است، معرفتى كه به نحو مؤثّر حاصل نمى گردد، مگر اين كه سالكان كوى دوست سختى ها و مرارت هاى «سفر الى اللَّه» را به جان بخرند. از دورازه فنا بگذرند و به چنان شهودى دست يابند كه هم مى سوزاند و هم تقدّس مى بخشد. بدانند كه: در رهِ منزلِ ليلى كه خطرهاست در آن/شرطِ اول قدم آن است كه مجنون باشى (حافظ). سفر در راهى كه از همان ابتدا، فرجامش در سرآغاز آن مندرج است: و هو خَلَقَكُمْ اَوَّلَ مَرَّةٍ و اِلَيْهِ ترجَعُونَ.(فصلت، آيه 21.) چو قرب او طلبى در صفاى نيّت كوش
وصول به مقام قرب، مقصد اعلاى سالكان و نهايى ترين عزم و تصميم عارفان و بالاترين مطلوبِ جست و جو گران است: يا من هو غايَةٌ مُرادِ الْمُرِيدِنَ، يا من هو مُنْتَهى هِمَمِ الْعارِفينَ، يا من هو مُنْتَهى طَلَبِ الطَّالِبينَ(دعاى جوشن كبير، بخشى از فرازهاى پايانى.) و گفته اند: لَيْسَ لِلْحَبِيبِ رَجاءٌ، و اَمَلٌ سِوى الْفُوزُ بِخِدمَةِ الْمَحْبوُبِ و التّلَذُّذْ بِحَضْرَةِ الْمَطْلوُبِ. براى عاشق بى قرار، اميد و آرزويى جز توفيق خدمت معشوق و لذّت كامجويى از محضر او نيست. براى همين تا وَجْدِ امكانىِ عبدِ صالحِ سالك، كه تَعَيُّنِ فردى او و عين حجاب و مانع وصال است، از ميان برنخيزد، وصل حاصل نمى شود. ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست / تو خود حجابِ خودى حافظ از ميان برخيز. و گاهى در زبان شعر از اين مانع به «پيراهن» تعبير شده است چنانكه سنايى در «حَدِيقةُ الْحَقيقةِ» سروده است:
با دو دلبر در ره توحيد نتوان رفت راست
يا رضاى دوست بايد يا هواى خويشتن
سوى آن حضرت نپويد هيچ كس با آرزو
با چنان گلرخ نخسبد هيچ كس با پيرهن
به مناجات مولاى عارفان و پيشواى صاحبدلان بنگريد، چگونه شور و شوق و شيدائىِ اُنس را براى وصل محبوب، با محبوب خويش در ميان نهاده است:
يا سَيِّدى يا من عَلَيْهِ مُعَوَّلى، يا من اِلَيْهِ شَكَوْتُ اَحْوالى، يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ، قَوِّ عَلى خِدْمَتِكَ جَوارِحِى، و اشْدُدْ عَلَى الْعَزيمَةِ جَوانِحى، وَهَبْ لِىَ الجِدَّ فى خَشْيَتِكَ، و الدّوامَ فى الْاِتِّصالِ، بِخِدْمَتِكَ حَتى اَسْرَحَ اَليْكَ فى مَيادِينِ السَّابِقينَ، و اُسِرعَ اَليْكَ فى الْمُبادِرِينُ، و اشْتاقَ اِلى قُرْبِكَ فى الْمُشْتاقِينَ، و اَدْنُوَ مِنْكَ دُنُوَّ المُخْلِصِينَ، و اَخافَكَ مَخافَةَ الْمُوقِنينَ، و اَجْتَمِعَ فى جِوارِكَ مَعَ الْمُؤمِنينَ.
در مناجات شعبانيه آمده است:
اِلهى ان اَنَا مَتْنِى الْغَفْلَةُ عَنِ الاسْتِعْدادِ لِلِقائِكَ.... اِلهِى فَاسْلُكْ بِنا سُبُلَ الْوُصُول اِلَيْكَ، و سَيِّرْنا فى اَقْرَبِ الْطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْكَ.
و همين طور درخواست و آرزوى لقاء و قرب پروردگار در دعاها و مناجات هاى اولياى حق و برگزيدگان، بسيار آمده است. و بيانگر هدف و چشم انداز و كوشش اين انسان هاى متعالى، به تناسب مقام و منزلت برترى كه دارند، براى وصول به كمال ربوبيت و تلاقى با پروردگار است. و در واقع، نوع انسان در تلاش و تكاپو به سوى اين مقصد است. از اين رو، خطاب «يا اَيُّهَا الْاِنْسانُ اِنَّكَ كادِحٌ اِلى رَبِّكَ...»(انشقاق، آيه 6.) در حقيقت و به طور مستقيم و بالاصالة خطاب به اشخاص برتر، و به طور غير مستقيم و بالتّبع خطاب به ديگر انسان هاست كه استعداد قرب پرودگار متعال را دارند و در اين راه آگاهانه مى كوشند. و اين يك اصل فلسفى است كه حكيمان بزرگ در تحقيق علل و مبادى و غايات خلقت بدان اشاره كرده اند كه انسان غايت حركت هاست و غايت وجود انسان وصول به وجود و كمال و جمال مطلق است. نكته مهم اين كه، همچنان كه وصول به مقام قرب و اُنس با محبوب و به تعبير عارفانه آن «غيبت از خويشتن» مطلوب و مرغوبِ عبدِ صالحِ سالك است، هجران و جدايى و فرقتِ محبوب نيز، براى او بسيار سخت و ناگوار است؛ بلكه مُهيب ترين ودردناك ترين عذاب است: فَهَبْنِى يا اِلهى و سَيِّدى و مَوْلاىَ و رَبّى، صَبَرتُ عَلى عَذابِكُ، فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ.(دعاى كميل)
اى خدا اين وصل را هجران مكن
سرخوشان عشق را نالان مكن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد اين مستان و اين بستان مكن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسكين و سرگردان مكن
بر درختى كآشيان مرغ تست
شاخ مشكن مرغ را پران مكن
جمع و شمع خويش را بر هم مزن
دشمنان را كور كن، شادان مكن
گر چه دزدان خصم روز روشن اند
آنچ مى خواهد دل ايشان مكن
كعبه اقبال، اين حلقه ست و بس
كعبه اوميد را ويران مكن
اين طناب خيمه را بر هم مزن
خيمه تست آخر اى سلطان مكن
نيست در عالم ز هجران تلخ تر
هر چه خواهى كن وليكن آن، مكن
(كليات شمس)
عبوديّت، تنها راه وصول به مقام قرب
از آنجا كه خداى يگانه، لايتناهى و مطلق و نيز رحمان است نمى توانسته است نيافريند، علاوه، بخشش، ذاتىِ حقيقتِ خير است و خداى رحمان، كه خير محض است ناگزير از تاباندنِ حقيقتى بوده است كه اين جهان و در واقع همه جهان را تشكيل مى دهد به هر حال، خداوند جهان و انسان را آفريده است. و قهراً آفرينش او عبث و بى غايت نيست. همچنان كه خردمندان و دانايان بدان اعتراف كرده اند: رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً.(آل عمران، آيه 191.) پروردگارا! اين (آسمان ها و زمين) را بيهوده نيافريده اى، و درباره خصوصِ انسان در آموزه هاى دينى آمده است:
اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً و اَنَّكُمْ اِلَيْنا لاتُرْجَعُونَ.(مؤمنون، آيه 115.) آيا پنداشته ايد كه ما شما را بيهوده آفريده ايم و شما به سوى ما بازگردانده نمى شويد؟
وَاعْلَمُوا عِبادَ اللَّهِ اَنَّهُ لَمْ يَخْلُقُكُمْ عَبَثاً و لَمْ يُرْسِلْكُمْ هَمَلاً.(نهج البلاغه، خطبه 195.) بندگان خدا بدانيد كه خدا شما را بيهوده نيافريد، و بى سرپرستتان نداشت.
و امّا اين كه اين هدف چيست؟ امام سجاد (ع) در اين فراز، به تلويح، در شكل و قالب درخواست از خداوند، وصولِ به مقام قرب و حضور الهى را هدفِ آفرينش انسان دانسته است: و يا من تَنْقَطِعُ دوُنَ رؤيَتِهِ الْابْصارُ، صَلِّ عَلى مُحمَّدٍ و آلِهِ و اَدْنِنا اِلى قُرْبِكَ. و اگرچه در قرآن كريم، به تصريح، آمده است كه: ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْاِنسَ اِلاَّ لِيَعْبُدونَ.(ذاريات، آيه 56.) پريان و آدميان را نيافريدم جز براى آنكه مرا بپرستند، و «عبوديّت» را، هدفِ آفرينش انسان به شمار آورده است، امّا بايد گفت: اين هدف ميانه اى است؛ بدين معنا كه عبوديّت، اگر چه به ظاهر هدف است، امّا بواقع، راهِ وصولِ به هدفى بالاتر است كه همان قرب و جوار الهى است. در حقيقت عبوديّت، زمينه ساز وصولِ آدمى به نهايى ترين هدف (قرب الهى) و بهره مندى از عالى ترين و پايدارترين فيض و رحمت و رضوان ابدى است. و در اين قرب است كه انسان به مقام خلافتِ الهى دست مى يابد و وجودش تجلّى گاه اسماء و صفات خداوند مى شود و حضور باطن و سر او نزد حضرت حق - تبارك و تعالى - شديدتر مى گردد و در حالى كه مست و خراب عشق ازلى است، تجليّات گوناگون حق تعالى، او را فرا مى گيرد و عريان از همه حجاب هاى نور و تجليّات مطلق، به حق - سبحانه و تعالى - واصل مى گردد. امام صادق (ع) فرمود:
ان روُحَ الْمُوْمِنِ لَاَشَدُّ اِتِّصالاً بِروُحِ اللَّهِ من اِتّصالِ شُعاعِ الشَّمْسِ بِها.(كافى، ج 2، ص 166.) همانا پيوند روح مؤمن به روح خدا استوارتر از پيوستگى پرتو آفتاب به آن است.
اِتّصالِى بى تَكَيَّفْ، بى قياس
هست رَبُّ الناسْ را با جانِ ناس
ليك گفتم ناس من، نسْناس نى
ناسْ غيرِ جانِ جانِ اشناس، نى(مثنوى، دفتر چهارم، بيت 761 - 760.)
قرب فريضه و قرب نافله
قرب خداوند، گاهى محصول انجام فرايض است و گاهى نتيجه نوافل. در قرب فرائض مشهودِ عبدِ سالك خداى تعالى است؛ بدين معنا كه همه نيروهاى ادراكى و تحريكى وى مجارى اوصاف فعلى حق مى گردد و خداوند در اين مرحله با زبان او سخن مى گويد و با چشم او مى بيند و با گوش او مى شنود... به تعبير ديگر، خداوند در مقام فعل - نه در مقام ذات - هر گونه كارى كه انجام مى دهد، با مجارى علمى و عملى عبدِ سالك است. امام على بن ابى طالب (ع) در اين مرحله از قرب، قرار داشت كه مى فرمود:
اَنَاالهادِى، اَنَا الْمُهْتَدى، و اَنَا اَبوُالْيَتامى و الْمَساكينَ، و زَوْجُ الأَرامِلِ، و اَنَا مَلْجَأ كُلِّ ضَعيفٍ، و مَأمَنُ كُلِّ خائِفٍ، و اَنَا قائدُ الْمُؤمِنينَ اِلَى الْجَنَّةِ، و اَنَا حَبْلُ اللَّهِ الْمَتينُ، و اَنَا عُرْوَةُ الْوُثْقى، و كَلِمَةُ اللَّهِ التَّقْوى و اَنا عَيْنُ اللَّهِ، و لِسانُهُ الصّادِقُ، و يَدُهُ، و اَنَا جَنْبُ اللَّهِ الَّذِى يَقُولُ: «اَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطتُ فى جَنْبِ اللَّه(زمر، 63.) و اَنا يَدُ اللَّهِ الْمَبْسوطَهُ عَلى عِبادِهِ باِالرَّحْمَةِ و الْمَغْفِرَةِ، و اَنَا بابُ حِطَّةٍ من عَرفَنِى و عَرَفَ حَقِّى فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ لِاَنِّى وَصِىُّ نَبِيِّهِ فى اَرْضِهِ و حُجَّتُهُ عَلى خَلْقِهِ، لا يُنْكِرُ هذا اِلّا رادُّ عَلَى اللَّهِ و عَلى رَسوُلِهِ.(توحيد، ص 165 و معانى الاخبار، ص 18.) منم راهنما و هدايت كننده، منم پدر يتيمان و مسكينان و همراه و همساز بينوايان، منم پناهِ هر ناتوان وامان هر بيمناك، منم پيشواى مؤمنان به سوى بهشت، منم پيمانِ استوار خداوند (اسلام وقرآن)، منم استوراترين دستاويز خداوند و سخن پرهيزگارى خداوند (توحيد، وفادارى، روح ايمان)، منم چشم خدا و زبان راستگوى او و دست قدرت او، منم طاعت خداوندى كه فرمود: «(پيش از آن كه كسى گويد): اى دريغا، بر آن كوتاهى كه درباره خدا كردم»، منم دست گشاده رحمت و مغفرت خدا به روى بندگانش، منم دروازه غفران الهى، هر كه مرا و حق (جايگاهِ) مرا شناخت، پروردگارش را شناخته است؛ چرا كه من وصّى پيامبر او در زمين اويم و حجت و دليل و رهنماى بندگان او، اين منزلت را جز منكران خدا و پيامبر او، انكار نمى كنند.
و امّا در قرب نافله، عبد سالك به جايى مى رسد كه اوصاف فعلى خداى تعالى در مقام فعل مجارى ادراكى و تحريكى عبد سالك مى شود، به گونه اى كه انسانِ صالحِ سالك، با زبان حق سخن مى گويد و با چشم حق مى بيند و با گوش حق مى شنود. حاصل آن كه، قرب فريضه كه بالاتر از قرب نافله است، مقامى است كه جنبه صعود و عروج عبد صالحِ سالك را ارائه مى دهد و اين همان مقامى است كه در قرآن كريم از آن به «اَوْ اَدْنى» تعبير شده است:
و هو بِالْاُفُقُ الْاَعْلى. ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى. فكانَ قابَ قَوْسَيْنِ او اَدْنى.(نجم، آيه 9 - 7.) و او (پيامبر) در افق برين - يا به كناره بلند آسمان - بود. سپس نزديك شد و نزديك تر شد - به مكانت و منزلت نه به مكان و منزل - تا به اندازه دو كمان يا نزديك تر.
«اَوْ اَدْنى» كه بنا به تفسير امام صادق (ع) «بَلْ اَدْنى» است، اشاره است به اين كه وراىِ «عقل» يعنى مقام جبرئيل يا حال او، مقام برترى است كه حتّا جبرئيل، اين فرشته مقرّب الهى را، بدانجا راه نيست. براى همين معترف بود كه: لَوْ دَنَوتُ اَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ.(هنگامى كه در شب معراج، پيامبر و جبرئيل به سدرة المنتهى و به پايان حجابها رسيدند جبرئيل گفت: اى رسول خدا، بعد از اين خود به پيش قدم نِه، زيرا من بيش تر از اين نمى توانم پيش بروم. و اگر به اندازه سر انگشتى نزديك شوم خواهم سوخت. (بحارالانوار، ج 18، ص 382.() اگر به اندازه سر انگشتى نزديك شوم، خواهم سوخت.
احمد ار بگشايد آن پر جليل
تا ابد بيهوش مانَد جبرئيل
چون گذشت احمد ز سِدْره و مِرْصَدَش
وز مقامِ جبرئيل و از حَدَش
گفت او را، هين بپر اندر پَيَم
گفت رو رَو، من حريف تو نيم
باز گفت او را بيا اى پرده سوز
من به اوجِ خود نرفتستم هنوز
گفت بيرون زين حد، اى خوش فَرّ من
گز زنم پرّى بسوزد پر من
حيرت اندر حيرت آمد اين قَصص
بيهُشىّ خاصگان اندر اخص
بيهُشى ها جمله اين جا بازى است
چند جان دارى؟ كه جان پردازى است
جبرئيلا گر شريفى و عزيز
تو نئى پروانه و نه شمع نيز
شمع چو دعوت كند وقتِ فروز
جانِ پروانه نپرهيزد ز سوز(مثنوى دفتر چهارم، بيت 3808 - 3800.)
از پيشواى موحّدان امير مؤمنان آمده است كه فرمود:
اَلْعَقْلُ لِمَراسِمِ الْعُبُودِيَّةِ، لا لِاِدْراكِ سر الرُّبُوبِيَّةِ.(تمهيد القواعد، ص 7 9 حاشيه عارف نامبردار مرحوم آقا محمد رضا قمشه اى.)
منزلت و مكانت عقل براى درك رسم و آيين بندگى است، نه براى دريافت سر خداوندگارى.
در عالم عشق كو، جهان دگر است
ارض دگر است و آسمان دگر است
هر قافله را، راه بدين باديه نيست
اين باديه را، راه رُوانِ دگر است
و در قرب نافله، كه جنبه نزول فيض حق است، اوصاف فعلى خداوند در مقام فعل، قواى ادراكى و تحريكى عبد صالح سالك مى شود؛ يعنى عبد صالح سالك به منزلتى دست مى يابد كه حق در مقام فعل، چشم و گوش و زبان... اوست.
رسول خدا (ص) فرمود:
ما يَتَقَرَّبُ اِلَىَّ عَبْدٌ من عِبادِى بِشَى ءٍ اَحَبُّ اِلَىّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيهِ؛ و اِنَّهُ يَتَقَرَّبُ اِلىَّ بِالنَّافِلَةِ حَتّى اُحِبَّهُ؛ فَاِذا اَحْبَبْتُهُ، كُنْتُ اِذاً سَمْعَهُ الَّذِى يَسْمَعُ به و بَصَرَهُ الَّذى يُبْصِرُ به و لِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ به و يَدَهُ الَّتى يَبْطِشُ بِها، ان دَعانِى اَجَبتُهُ و ان سَاَلَنى اَعْطَيتُهُ.(اصول كافى، ج 2 ص 352.) بنده اى از بندگان من به من نزديك نمى شود به چيزى (عملى) كه نزد من محبوبتر باشد از آن چه بر او واجب كرده ام. و همانا بنده به وسيله نافله به من نزديك مى شود تا آنجا كه او را دوست بدارم، پس چون دوستش داشتم، در آن هنگام گوش او هستم، كه بدان مى شنود و چشمش. كه بدان مى بيند و زبانش، كه با آن سخن مى گويد و دستش، كه با آن مى گيرد. اگر مرا بخواند جوابش مى دهم و اگر از من (چيزى) بخواهد عطايش كنم.
در ساحتِ بزرگى خداوند همه هيچ اند
و يا من تَصْغُرُ عِنْدَ خَطَرَهِ الْاَخْطارُ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و الِهِ، و كَرِّمنا عَلَيْكَ. و اى كه در ساحَتِ بزرگى و مكانتِ او، مكانت ها همه هيچ است، بر محمد و دودمانش درود فرست، و ما را، آن گاه كه بر تو درآييم، گرامى دار.
در كنار هر موجود محدودى، صدها و هزارها موجودِ محدود ديگر قرار دارد. امّا اگر موجودى را بدون حد و نامتناهى دانستيم، ديگر نمى توانيم موجود دوّمى را در كنار او حتّا، فرض كنيم. و اين يك قاعده فلسفى است كه فيلسوفان الهى در موارد مختلف از جمله يكتايى و يگانگى خداوند بدان استناد كرده اند: صِرْفُ الْوُجُودِ الَّذِى لا اَتَّمَ من كُلِّ ما فَرَضْتَهُ فاِذا نَظَرْتَ فَهُوَ هَوَ.(مجموعه مصنفات شيخ اشراق، كتاب تلويحات، ص 35.) موجودى كه كامل تر و تمام تر از او نيست، هر گاه دومى براى او فرض كنى چون بنگرى اين همان اولى است؛ يعنى هرگاه صرف هستى را مورد توجه قرار دهيم و آن را از هر گونه چيزى كه از هستى بيگانه است بپيراييم متوجه خواهيم شد كه هر چه خواسته باشيم براى هستى «ثانى» فرض نماييم از هستى بيرون نيست بلكه همان هستى است. بنابراين براى «صرف هستى» كه كامل تر و تمام تر از او نيست، ثانى متصوّر نيست و چيزى كه ثانى ندارد قهراً قابل تكرار نيست. همه عارفانى كه وجود خداوند را تجربه كرده اند و با او همنشين و همسخن شده اند، بوضوح دريافته اند كه با موجودى عظيم و جليل رو به رو هستند؛ موجودى كه بسان دريايى عظيم، كه غريق را در كام خود كشيده، تمام هستى شان را تسخير و سرشار كرده و آن ها را از خود بيخود و سرمست ساخته است. و اين همان معرفت تحيّرى است كه به جاى آن كه عالم بر معلوم احاطه پيدا كند، معلوم عالم را به كام خود در مى كشد. و البته، اين نه آن حيرت مذموم است كه عين جهالت است؛ بلكه حيرت محمود و ممدوحى است كه اولياى بزرگ خداوند همواره، در طلب فزونى آن بوده اند: رَبِّ زِدْنِى تَحَيُّراً.
بارى، همه انبياى صادق و امينى كه به اين جهان آمده اند، از موجودى عظيم، ازلى و ابدى كه با آنان ارتباط وثيق داشته است، خبر داده اند؛ از خدايى كه بسيار برتر از آن است كه «ربوبيّت» او را دلى فراگيرد و يا در ديده اى جاى پذيرد: «عَظُمَ عَنْ ان تَثْبُتَ ربوبِيَّتُهُ بِاِحاطَهِ قَلْبٍ او بَصَرٍ»،(نهج البلاغه، نامه 31.) از خدايى كه اگر به بزرگى و احتشام در دل بندگان جاى گرفت، همه چيز در نظر آنان حقير و ناچيز مى نمايد:
عَظُمَ الْخالِقُ فى اَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دوُنَهُ فى اَعْيُنِهِمْ.(همان، خطبه 193.) آفريدگار در انديشه آنان بزرگ بود، پس هر چه جز اوست درديده هاشان خُرد مى نمود.
اصولاً در آموزه هاى دينى خداوند در جايگاهِ بلند و موضعى رفيع قرار دارد:
وَلَهُ الْكِبْرِيَاءُ فِي السَّموَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.(جاثيه، آيه 37.) در آسمان ها و زمين، بزرگى او راست و او پيروزمندِ فرزانه است.
سُبْحانَ رَبِّى العَظِيمِ و بِحَمْدِهِ و سبحانَ رَبِّى الْاعْلى و بِحَمْدِهِ و همين گونه، تعبيرات و اوصافى از قبيل: اَلْمَلِكُ الْقُدّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الجَبّار الْمُتَكَبِّرْ،(حشر، آيه 23.) همگى تصويرگرِ عظمت و بزرگى خداوند است. از اين رو بندگانِ ناب و داناى او چون زين العابدين (ع) نه تنها احساس حقارت كرده اند؛ بلكه خود را هيچ هيچ دانسته و بدان مُباهى بوده اند: و يا من تَصْغُرُ عِنْد خَطَرِهِ الْاَخْطارُ... اى خدايى كه در ساحت بزرگى ومكانتِ او، مكانت هاى همه هيچ است. على (ع) مى فرمود:
سُبْحانَكَ ما اَعْظَمَ شَأنَكَ! سُبْحانَكَ ما اَعْظَمَ ما نرى من خَلْقِكَ! و ما اَصْغَرَ كُلَّ عَظِيمةٍ فى جَنْبِ قُدْرَتِكَ! و ما اَهْوَلَ ما نَرى من مَلَكوُتِكَ! و ما اَحْقَرَ ذلكَ فِيما غابَ من سُلْطانِكَ.(نهج البلاغه، خطبه 109.) پاك خدايا! چه بزرگ است آنچه مى بينم از خلقتِ تو؛ و چه خُرد است، بزرگى آن در كنارِ قدرت تو؛ و چه با عظمت است آنچه مى بينيم از ملكوت تو، و چه ناچيز است برابر آنچه بر ما نهان است از سلطنت تو، و چه فراگير است نعمتِ تو در اين جهان؛ و چه اندك است در كنار نعمت هاى آن جهان.
نكته مهم اين كه آدمى هر اندازه از رشد و كمال بيش ترى برخوردار باشد، خود را حقيرتر و خدا را بزرگتر در مى يابد. براى همين به ميزان دانايى اش از خداوند مى ترسد
إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ من عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ غَفُورٌ.(فاطر، آيه 28.) از بندگانِ خداوند، تنها دانشمندان، از او مى هراسند بى گمان خداوند، پيروزمندى آمرزنده است.
بديهى است كه اين هراس و ترس، حالت انفعالى روانى آميخته به جهل نيست؛ بلكه حالت روانى منبعث از دانايى و فرزانگى است. امام على بن الحسين (ع) فرمود:
رَأسُ الحِكْمَةِ مَخافَةُ اللَّهِ.(بحارالانوار، ج 78، ص 453.) اساس حكمت و فرزانگى هراس از خداوند است.
همين خوف از خداوند است، كه شرط شناخت خود به عنوان موجودى ناتوان و ناچيز، كوهِ هستى اولياى الهى را در برابر تجلّى «ربوبيّتش» متزلزل مى ساخت:
فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ.(اعراف، آيه 143.) همين پروردگارش بر آن كوه تجلى كرد، آن را با خاك يكسان ساخت و موسى بيهوش افتاد، و چون به خويش آمده گفت: پاكا كه تويى! به پيشگاهت توبه آوردم و من نخستين مؤمنم.
و همين خوف از خداوند، كوهِ هستى زين العابدين، امام على بن الحسين (ع) را در برابر تجلّى «ربوبيّت» الهى متزلزل ساخته بود و در پرتو دانايى و فرزانگى خود به عجز و ناچيزى اش پى برده و خود را در برابر خداى بزرگ بسيار حقير و ناچيز مى يافت و با تضرّع و زارى مى گفت: و ما اَنَا يا سَيِّدِى و ما خَطَرِى(دعاى ابوحمزه.) من در برابر تو كيستم؟ اى مولاى من و چه جايگاهى دارم؟ آن بزرگوار به راستى به شناخت عميقِ خود دست يافته و به عجز و ناچيزى خود، در برابر معبود خويش پى برده بود. او با شعور و آگاهى مى گفت:
سَيِّدى اَنَا الصَّغيرُ الَّذِى رَبَّيْتَهُ و اَنَا الْجاهِلُ الّذِى عَلَّمْتَهُ و اَنَا الضّالُ الَّذِى هَدَيْتَهُ و اَنَا الْوَضيعُ الَّذى رَفَعْتَهُ و اَنَا الخائِفُ الَّذِى آمَنْتَهُ و الْجائِعُ الَّذِى اَشْبَعْتَهُ وَالْعَطْشانُ الَّذِى اَرْوَيْتَهُ و الْعارِى الَّذِى كَسَوْتَهُ و الْفَقيرُ الَّذِى اَغْنَيْتَهُ و الضَعيِفُ الَّذى قَوَّيْتَهُ و الذَّليلُ الَّذِى اَعْزَزْتَهُ و السَّقيمُ الَّذِى شَفَيْتَهُ و السّائِلُ الَّذِى اَعْطَيْتَهُ و الْمُذْنِبُ الَّذِى سَتَرْتَهُ و الْخاطِى ءُ الَّذِى اَقَلْتَهُ و اَنَا الْقَليلُ الَّذِى كَثّرْتَهُ و الْمُسْتَضْعَفُ الَّذِى نَصَرْتَهُ و اَنَا الطَّرِيدُ الَّذِى آوَيْتَهُ.(دعاى ابوحمزه.) سرور و آقاى من! منم آن خرد و ناچيزى كه در دامن مهرت پروريدى، منم آن نادانى كه دانايش كردى، منم آن گمشده اى كه راهش نمودى، منم آن فرو افتاده اى كه بالايش بردى، منم آن ترسانى كه امانش دادى، منم آن گرسنه اى كه سيرش نمودى، و آن تشنه اى كه سيرابش كردى، و آن برهنه اى كه پوشانيدى، و آن نادارى كه بى نيازش كردى، و آن ناتوانى كه توانش دادى، و آن خوارى كه عزيزش كردى، و آن بيمارى كه بهبوديش بخشيدى، و آن خواهنده اى كه عطايش كردى، و آن گناهكارى كه گناهش پوشاندى، و آن خطاكارى كه از خطايش درگذشتى، و آن ناچيزى كه بسيارش كردى و آن خوار شده اى كه ياريش نمودى، منم آن رانده شده اى كه پناهش دادى...
در اين جمله ها صادقانه ترين احساس ها و زيباترين كلمه ها و عالى ترين موج ها، شكل گرفته و تركيب يافته اند؛ تركيبى كه آدمى را، براى ساختن خويش به شعور و آگاهى مى رساند؛ شعورى كه هيچ بودن خود را دريابد و همه چيز بودن خدا را لمس كند. همين شعور و آگاهى او را وا مى داشت، تا در هر مقطعى از دعايش محمد (ص) و دودمانِ او را به تكرار ياد كند و بر آنان درود و تحيت فرستد؛ چرا كه اين درود و تحيت ها را پاداش زحمت هاى بى دريغى مى دانست كه آنان، براى شكستن محدوده هاى وجودى ما آدميان، كشيده بودند و مزد رنج هايى، كه در راه گسترش و فربهى هستى ما برمى تابيدند. هستى زين العابدين (ع) با اين مفاهيم دل انگيز و نشاطآور باليده بود. از اين رو، با وساطت محمّد و دودمان او، باشعور و آگاهى وسيع از هيچ بودنِ خود در برابر پروردگارش كه همه چيز است، مى طلبيد تا به هنگام ورود به بارگاه جلال خداوند، او را گرامى بدارد. و به ما نيز آموخت تا چنين باشيم و خدا را آن چنان كه او مى ستود، بستاييم و از طريق محمد و دودمان او همان را از خدا بخواهيم كه او مى خواست: يا من تَصْغُرُ عِنْدَ خَطَرِهِ الْاِخْطارُ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و كَرِّمْنا عَلَيْكَ. بار خدايا هر بزرگى، هر چه دارد از تست. خدايا ما را كرامت و بزرگوارى عطا كن؛ كرامت و بزرگوارى پرهيزگاران، آن ها كه در كتاب خود، يادشان كردى:
من خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ وَجَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ. ادْخُلُوهَا بِسَلاَمٍ ذلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ. لَهُم ما يَشَاؤُونَ فِيهَا وَلَدَيْنَا مَزِيدٌ. كسى كه از خداوند بخشاينده، در نهان مى هراسد و دلى بازگردنده به درگاه ما مى آوَرَد بدان (بهشت) با سلامتى در آييد كه اين روز جاودانگى است. در آن چه بخواهند، هست و نزد ما، بيش تر نيز هست.
از كسانى كه خداوند درباره آنان مى فرمود:
إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ. ادْخُلُوهَا بِسَلاَمٍ آمِنِينَ. وَنَزَعْنَا ما فِي صُدُورِهِم من غل إِخْوَاناً عَلَى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ. لا يَمَسُّهُمْ فِيهَا نَصَبٌ وَمَا هم مِّنْهَا بِمُخْرَجِينَ.(حجر، آيه 48 - 45.) امّا پرهيزگاران در بوستان ها و كنار چشمه سارانند. گويندشان در آن با تندرستى و ايمنى درآييد! و آن چه كينه است، از دل آنان مى زداييم و برادروار بر اورنگ هايى رو به رو مى نشيند. نه به آنان رنجى مى رسد و نه از آنجا بيرون شان مى كنند.
و نيز از كسانى قرار ده كه از ايمان و عمل صالح شان بهره برده اند و در انتظارند تا ازقفس طبيعت بِرَهند و به سوى رضوان الهى باز گردند، در حالى كه خود خشنودند و ديگران از آنان خشنود. از كسانى كه با ايمان به حق و عمل خير چنان نفس خود را مطمئن و آرام داشته اند كه امواج مصائب و ترس، متزلزل و منحرف شان نمى كند. از آن ها كه لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هم يَحْزَنُونَ.(بقره، آيه 62.) آن ها كه با ياد و لطف حق جان شان به آرامش رسيده است اَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُ القُلُوبُ.(رعد، آيه 28.) و فرمان پر از مهر «اِرْجِعى اِلى رَبِّكَ» را با شعور درونى خود مى شنوند:
يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً. فَادْخُلِي فِي عِبَادِي. وَادْخُلِي جَنَّتِي.(فجر، آيه 30 - 27.) اى جان آرميده به سوى پرودگارت خرسند و پسنديده بازگرد! آن گاه، در جرگه بندگان درآى! و به بهشت من پا بگذار.
آرى! ما را از كسانى قرار ده كه باورهاى پاك شان (الكَلِمُ الطَيّبُ) كردارهاى نيكو (العَمَلُ الصَّالِحُ)شان را، فرا مى بَرَد و چون به بهشت تو درآييم، گوييم:
يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ. بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَجَعَلَنِي من الْمُكْرَمِينَ.(يس، آيه 27 - 26.) كاش قوم من اين را مى دانستند، كه پروردگارم مرا آمرزيده و مرا از گرامى داشتگان گردانيد.
آفرين ها بر تو بادا اى خدا
ناگهان كردى مرا از غم جدا
گر سر هر موى من يابد زبان
شكرهاى تو نيايد در بيان
مى زنم نعره در اين روضه و عُيُون
خَلق را: يا لَيْتَ قَومِى يَعْلَموُن(مثنوى دفتر پنجم، بيت 2316 - 2314.)
گستره و ژرفايى علم خداوند(بحث درباره علم خداوند، از دشوارترين مباحث فلسفه الهى است و به همين جهت است كه فيلسوفان و متكلمانِ اسلامى، اختلافاتِ بسيارى در تبيين اين بحث دارند كه در كتاب هاى فلسفى و كلامى خود، به تفصيل، مورد نقد و بررسى قرار داده اند. بر اساسِ مبانى حكمت صدرايى (حكمت متعاليه)، علم به ذات يكى از كمالاتِ وجودى است كه در برخى از موجودات مانند انسان، يافت مى شود و چون خداى متعالى همه كمالاتِ وجودى را به طور نامتناهى دارد، اين كمال را نيز در بالاترينِ مرتبه اش داراست. و امّا علم به آفريده ها، بر اساس اصل تشكيكِ در وجود، هستى معلول، شعاع و جلوه اى از وجود علّت است و علّتِ هستى بخش در ذات خود، كمالات معلول هاى خود را داراست. بر اين اساس، حضور ذات براى خودش عين حضور آن ها خواهد بود. و غيبوبتِ اجزاء مكانى و زمانىِ وجودات مادّى از يكديگر، با حضور همه آن ها نسبت به علت هستى بخش منافاتى ندارد. از اين رو، خداى متعالى علمِ حضورى به همه آفريده هاى خود؛ خواه مجرد، خواه مادّى، دارد، علمى كه عين ذاتِ اقدس اوست. و چون در ساحت قدس الهى، به هيچ وجه، زمان و مكان راه ندارد و وجود مقدس اش بر همه زمان ها و مكان ها احاطه دارد و گذشته و اكنون و آينده، براى او يكسان است: و للَّهِِ ما فى السَّمواتِ و ما فى الْاَرْضِ و كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ محيطاً. (نساء/129). بنابراين تقدّم وجود اوبر آفريده ها، از قبيل تقدّم علم او بر آفريده ها نيز، تقدم زمانى نخواهد بود؛ بلكه منظور از تقدّم علم حق تعالى، تقدّم سرمدى است. همچنان كه وجود و علمِ مجردات نسبت به جهان مادّى، تقدّم دهرى است.)
و يا من تَظْهَرُ عِنْدَهُ بَواطِنُ الْاَخْبارِ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و لاتَفْضَحْنا لَدَيْكَ. و اى [خدايى] كه نهان خبرها و رويدادها نزد او، آشكار است، بر محمد و دودمانش درود فرست، و ما را در پيشگاهِ خود رسوا مساز.
اين فراز، اشاره به گستره و ژرفايى علم الهى است، و حكايتِ آن كه، جهان هستى و انسان با همه شئون خود، در احاطه علمى و در منظر و محضر خداى داناى توانا است. آفريدگار جهان همه چيز را مى داند؛ بدين معنا كه ازعلم محيط و قااَعلى، آيه 7.ه پديدآرنده مبادى و مظاهرِ وجود است، هيچ چيز پنهان نيست:
إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ وَمَا يَخْفَى.(اَعلى، آيه 7.) چرا كه او آشكار و نهان را مى داند.
إِنَّ اللَّهَ لا يَخْفَى عَلَيْهِ شَيْ ءٌ فِي الْأَرْضِ وَلاَ فِي السَّماءِ.(آل عمران، آيه 5.) بى گمان خداوند است كه هيچ چيز در زمين و آسمان بر او پوشيده نيست.
جهان هستى براى ما آدميان به دو بخشِ «غيب» (نهان) و «شهادت» (آشكار) تقسيم مى شود، ولى خداوند غيب و شهادت، نهان و آشكار جهان را مى داند:
عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِ.(رعد، آيه 9.) [خداوند] داناى نهان و آشكار؛ بزرگِ والاست.
اساساً براى او غيبى وجود ندارد، در برابر او جهان يكسره «شهادت» است:
كُلُّ سر عِنْدِكَ عَلانِيَةٌ، و كُلُّ غَيْبٍ عِنْدَكَ شَهادَةٌ.(نهج البلاغه، خطبه 109.) هر رازى نزد تو آشكار است، و هر نهانى نزد تو پديدار.
خداوند از كوچك ترين جزئيات جهان آگاه است، حتى يك يك كارهاى ما را مى داند:
من تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطْقَهُ، و من سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ.(نهج البلاغه، خطبه 109.) هركه سخن گويد، سخن او شنود؛ و هركه خاموش باشد نهان او داند.
و ما تَكُونُ فى شَأنٍ و ما تَتْلُواْ مِنْهُ من قُرْآنٍ و لاتَعْمَلُونَ من عَمَلٍ اِلّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً اِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ و ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ من مِثْقالِ ذَرَّةٍ فى الْاَرْضِ و لافِى السَّمآءِ و لااَصْغَرَ من ذلِكَ و لااَكْبَرَ اِلّا فى كِتابٍ مُبينٍ.(يونس، آيه 61.) تو در هيچ كارى [و در هيچ حالى] نيستى و از آن - از آنچه خداوند فرو فرستاده - هيچ قرآنى نمى خوانى و [نيز شما] هيچ كارى نمى كنيد، مگر همين كه مى پردازيد، ما بر شما گواهيم؛ و همسنگ ذرّه اى در زمين يا در آسمان، و نه كوچك تر و نه بزرگ تر از آن، از پروردگارت پنهان نمى مانَد مگر كه در برنگاشته اى روشن - لوح محفوظ - آمده است.
عَالِمِ الْغَيْبِ لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِي السَّموَاتِ وَلاَ فِي الْأَرْضِ وَلاَ أَصْغَرُ من ذلِكَ وَلاَ أَكْبَرُ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ.(سبا، آيه 3.)[به كافران بگو: نه آن است كه شما مى گوييد. آرى، به پروردگارم سوگند كه هر آينه شما را خواهد آمد. پروردگارى كه] داناى نهان و ناپيداست؛ در آسمان ها و در زمين همسنگ ذرّه اى از او پوشيده و پنهان نيست و نه خُردتر از آن و نه بزرگ تر مگر آن كه در كتابى روشن - لوح محفوظ - هست.
أَلَمْ تر أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّموَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ما يَكُونُ من نَجْوَى ثَلاَثَةٍ إِلَّا هو رَابِعُهُمْ وَلاَ خَمْسَةٍ إِلَّا هو سَادِسُهُمْ وَلاَ أَدْنَى من ذلِكَ وَلاَ أَكْثَرَ إِلَّا هو مَعَهُمْ أَيْنَ ما كَانُوا ثُمَّ يُنَبِّئُهُم بِمَا عَمِلُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَي ءٍ عَلِيمٌ.(مجادله، آيه 7.) آيا نديده اى - ندانسته اى - كه خدا آن چه را در آسمان ها و آن چه را در زمين است مى دانَد؟ راز گفتنِ هيچ سه تنى نيست مگر آن كه او چهارم ايشان است، و نه هيچ تنى مگر آن كه او ششم ايشان باشد و نه كم تر از آن و نه بيش تر از آن مگر آن كه او با آن هاست هرجا كه باشند، سپس در روز رستاخيز آنان را بدان چه كرده اند، آگاه مى كند، كه خداوند به همه چيز داناست.
آرى خداى دانا، از همه چيز آگاه است، نه تنها در هنگامِ هستى بخشيدن و سلسله علل آن؛ بلكه پيش از ابداع آنها در عرصه هستى، همگى معلوم خداوندند:
عَنْ اَبِى بَصيرٍ قالَ: سَمِعْتُ اَبا عَبْدِاللَّهِ (ع) يَقُولُ: لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ رَبَّنا و الْعِلْمُ ذاتُهُ و لامَعْلُومَ و السَّمْعُ ذاتُه و لامَسْمُوعَ و الْبَصَرُ ذاتُهُ و لامُبْصَرَ و الْقُدْرَةُ ذاتُهُ و لامَقْدُورَ فَلَمَّا اَحْدَثَ الْاَشْياءَ و كانَ الْمَعْلُومُ وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى الْمَعْلُومِ و السَّمْعُ عَلَى الْمَسْمُوعِ و الْبَصَرُ عَلَى الْمُبْصَرِ و الْقُدْرَةُ عَلَى الْمَقْدُور.(اصول كافى، ج 1، ص 107.) ابوبصير گويد: از امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: همواره خداى - عزّوجلّ - پروردگار ماست و علم عين ذات او بوده، با آن كه معلومى آفريده نشده بود، شنوايى، عين ذات او بوده، در حالى كه مسموعى وجود نداشت، بينايى عين ذاتش بوده، و موجود ديدنى آفريده نشده بود، قدرت عين ذات او بوده آن گاه كه مقدورى نبود. پس از آن گاه كه جهان را آفريد و معلوم تحقق يافت، علم ازلى خداوند بر معلومِ حادث و نوپديد منطبق شد و همين گونه شنوايى بر شنيدنى و بينايى بر ديدنى و قدرت بر موجودِ مقدور، تعلق گرفت.
عَنْ اَيُّوبَ بن نُوحٍ اَنَّهُ كَتَبَ اِلى اَبِى الْحَسَنِ (ع) يَسئَلُهُ عَنِ اللَّهِ - عَزَّوَجَلَّ - اَكانَ يَعْلَمُ الْاَشْياءَ قَبْلَ ان خَلَقَ الْاشْياءَ و كَوَّنَها او لَمْ يَعْلَمْ ذلِكَ حَتّى خَلَقَها و اَرادَ خَلْقَها و تَكْوِينَها، فَعَلِمَ ما خَلَقَ عِنْدَ ما خَلَقَ و ما كَوَّنَ عِندَ ما كَوَّنَ؟ فَوَقَّعَ بِخَطِّهِ: لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عالِماً بِالْاَشْياءِ قَبْلَ ان يَخْلُقَ الْاَشْياءَ كَعِلْمِهِ بِالْاَشْياءَ بَعْدَ ما خَلَقَ الْاَشْياءَ.(اصول كافى، ج 1، ص 107.) ايّوب بن نوح نامه اى به حضرت رضا (ع) نوشت و پرسيد: آيا خداوند پيش از آن كه همه چيز را بيافريند و به آن ها هستى بدهد از آن ها آگاه بود يا آن كه آگاه نبود تا اين كه آن ها را آفريد، آن گاه از آفريده هاى خود آگاه گرديد؟ آن حضرت به خط خود در پاسخ نوشت: آگاهىِ ازلى خداوند به همه آفريده ها، پيش از آفرينش آن ها، مانند آگاهى او به همه آفريده ها پس از آفرينش آن هاست.
حاصل آن كه، همه كاينات هستى، نه تنها در موقعيت «بالقوّه» و پيش از به «فعليّت» رسيدن، معلوم خداى دانايند؛ بلكه پيش از ابداع، اصول و مبادى همه كاينات نيز معلوم آن ذات اقدس اند. عالِمٌ اِذْ لامَعْلُومَ.
از آتشِ ظلم و دودِ مظلوم
احوال همه تراست معلوم
هم قصّه نانموده دانى
هم نامه نانوشته خوانى
گر بنده نظامى از سر درد
در نظمِ دعا دليريى كرد
از بحر تو بينم ابرخيزش
گر قطره برون دهد مريزش
گر صد لغت از زبان گشايد
در هر لغتى ترا ستايد
هم در تو به صدهزار تشوير
دارد رقم هزار تقصير
ور دم نزند چو تنگحالان
دانى لغت زبانِ لالان(مقدمه ليلى و مجنون)
علم الهى و گستره و ژرفايى آن در حوزه معرفت دينى، از اركان اساسى آموزه هاى اعتقادى است. در قرآن كريم، همچنان كه گذشت، و همين طور، در سخنان پيشوايان ما بيش از هر وصفى، در ميانِ اوصافِ خداوند، به وصف علم توجه شده است. آدميان را به پرستش خدايى فراخوانده است كه به همه حقايقِ هستى؛ بلكه به گذشته و آينده موجودات، زمين و آسمانى؛ همه زنده جانان، خرد و كلان و هر آن چه لباس هستى پوشيده است، آگاه است و هيچ چيز در مشهدِ علم ربوبى پوشيده و پنهان نيست:
وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَيَعْلَمُهَا إِلَّا هو وَيَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ من وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلاَ حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ.(انعام، آيه 59.) و كليدهاى غيب نزد اوست، جز او كسى آنها را نمى داند، و آنچه را در خشكى و درياست مى داند، و هيچ برگى [از درخت] نيفتد مگر آنكه آن را مى داند، و نه هيچ دانه اى در تاريكيهاى - درون - زمين و نه هيچ ترى و نه هيچ خشكى مگر آنكه در نوشته اى است روشن - لوح محفوظ.
على (ع) در توصيف علم نامحدود خداوند فرمود:
لايَعْزُبُ عَنْهُ عَدَدُ قَطْرِ الْماءِ و لانُجُومُ السَّماءِ، و لاسَوَافِى الرِّيحِ فى الْهَواءِ، و لادَبِيبٌ النَّمْلِ عَلَى الصَّفا، و لامَقِيلُ الذَّرِ فى اللَّيْلَةِ الظَّلْمَاءِ. يَعْلَمُ مَساقِطَ الأَوراقِ و حَفِىِّ طَرْفِ الْاَحْداقِ.(نهج البلاغه، خطبه 178.) نه تعدادِ قطره هاى آب ها بر او پنهان مى ماند، نه عدد ستارگان آسمان، نه شماره ذرات خاك كه همراه بادها در هوا به پرواز درمى آيد؛ نه حركات مورچگان بر سنگ هاى سخت و نه استراحت گاه مورچه هاى ريز در شب هاى تار، و نيز از محل ريزش برگ ها و حركات پنهان چشم ها آگاه است.
و در جاى ديگر فرمود:
و لايَخْفى عَلَيْهِ من عِبادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ، و لاكُرُورُ لَفْظَةٍ، و لاازْدِلافُ رَبْوَةٍ، و لااِنْبِساطُ خُطْوَةٍ، فى لَيْلٍ داجٍ، و لاغَسَقٍ ساجٍ.(نهج البلاغه، خطبه 163.) نگاه هاى خيره بندگان از او پنهان نيست و نه تكرار الفاظ [بر زبان آنان]، نه نزديك شدن به تپه ها و بالا رفتن از آن ها و نه برداشتن گامهاى بلند در شب هاى ظلمانى.
و نيز فرمود:
يَعْلَمُ عَجِيحَ الْوُحُوشِ فى الْفَلَواتِ، و مَعاصِىَ الْعِبادِ فى الْخَلَواتِ، و اخْتِلافَ النِّينانِ فى الْبِحارِ الْغامِراتِ، و تَلاطُمَ الْماءِ بِالرِّياحِ الْعاصِفاتِ.(نهج البلاغه، خطبه 198.) [خداوند نَعْره وُحُوش را در بيابان ها، و سركشىِ بندگان را در خلوت ها، و آمدْ شد ماهيان را در درياهاى ژرف، و تلاطم و به هم كوفتنِ آب را بر اثر وزشِ توفان ها مى داند.
نقش تربيتى ايمان به خداىِ دانا
در جوامع بشرى، به تكرار، اتفاق مى افتد كه افرادى با چيره دستى و مهارتى ويژه از انجام وظائف انسانى و قانونى خود، شانه خالى مى كنند يا آن كه مرتكب جرم و جنايت مى شوند و كوچك ترين اثرى از جرم باقى نمى گذارند، و محاكم قضايى كه دليلى در دست ندارند، قهراً نمى توانند آنان را مورد تعقيب قرار داده و به كيفر برسانند و در نتيجه عملاً قانون تعطيل مى شود. ولى در جوامع دينى كه مردم به خداوند و گستره و ژرفايى علم او ايمان دارند و او را حاكم بر همه كارها و انديشه ها و نيّت هاى نيك و بد خويش مى دانند هميشه و همه جا، مراقب اعمال خود هستند؛ زيرا مى دانند خداوند به همه چيز عالم و آگاه است:
يَعْلَمُ ما بَيْنَ اَيْدِيهِمْ و ما خَلْفَهُمْ.(بقره، آيه 255.) آن چه پيش رو و آن چه از پشت سر ايشان است مى داند.
آرى، به آشكار و پنهانِ آدميان و به اكنون و آينده ايشان؛ يعنى به آن چه براى ايشان موجود و حاضر است و به آن چه از ايشان نهان و ناپيداست، آگاه است. از اين رو، مى دانند كه نمى توانند در پيشگاهِ ربوبى حقايق را واژگونه كنند و كارهاى نادرست خود را، از خدايى كه: يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ.() آن چه نهان مى دارند و آن چه آشكار مى كنند، مى داند، خدايى كه «يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَمُسْتَوْدَعَهَا.(هود، آيه 6.) آن ها را كه در قرارگاه خويش اند - چون ماهى در دريا - و آن ها را كه در جايگاهِ موقّت اند - چون پرنده در فضا و جنين در رحم - همه را مى داند، و خدايى كه: يَعْلَمُ السِّرَ و اَخْفى. نهان و نهان تر را نيز مى داند، و خدايى كه: يَعْلَمُ خائِنَةَ الْاَعْيُنِ و ما تُخْفِى الصُّدُوُرُ. خيانت چشم ها - دزديده نگريستن - و آن چه را سينه پنهان مى دارند، مى داند، پنهان بدارند و خويشتن را از محاسبه و كيفر الهى مصون دارند، خَرَجَ اَعْرابِىٌّ بِاللَّيْلِ فَاِذاً بِجاريةٍ جَمِيلَةٍ فَراوَدَها. فَقالَتْ اَما لَكَ زاجِرٌ من عَقْلِكَ، اِذا لَمْ يَكُنْ لَكَ واعِظٌ من دِينِكَ؟ فَقالَ و اللَّهِ ما يَرانا اِلّا الْكَواكِبُ. فَقالَتْ لَهُ، يا هذا: و اَيْنَ مُكَوكِبُها؟ فَاَخْجَلَهُ كَلامُها فَقالَ لَها اِنَّما كُنْتُ مازِحاً. شبى از شب ها باديه نشينى، با زنِ جوان زيبايى، رو در رو شد و از او خواست تا با وى بياميزد. زن گفت: اگر در نهايت، تو را واعظ دينى نيست، آيا عقل تو، تو را از اين كار زشت و ناپسند باز نمى دارد؟ مرد صحرايى در پاسخ او گفت: به خدا سوگند، جز ستارگان آسمان كسى ما را نمى بيند. زن گفت: پس ستاره آفرين، يعنى خدا كجاست؟ مرد صحرايى از شنيدنِ اين سخن، شرمسارانه گفت: شوخى كردم.
سخنان پاك و بى آلايش اين زن مسلمان در دل شب و در آن خلوت بيابان، روشنگر اين حقيقت است كه ايمان به خداوند و اعتقاد به احاطه علمى پروردگار دانا، چگونه ضامن اجراى قانون الهى است. و مى تواند در شب تار و در بيابان خلوت مرد باايمانى را از كار زشت و منافى عفت بازدارد. آيا چه نيرويى، جز ايمان به خداىِ دانا، در وجودِ يوسف (ع) بود، كه در آن خانه خالى بى سرپرست؛ آن جا كه، براى رسيدن به كام دل، هرچيز كه دل را مى ربود، فراهم بود، او را از گناه بازداشت و سبب شد تا همه فرمان ها را زيرپا نِهد، و تنها يك فرمان را پيروى كند؛ يعنى فرمان خدا را؟ و سدّى بزرگ و آهنين، در برابر تمايلات بشرى و حيوانى خود بسازد و پيروزى انسانيت را بر حيوانيت، به جهان بشرى اعلام كند. آرى نبرد با دشمن دشوار است، و نيز با دوست دشوارتر و صعب تر و سخت تر، و نبرد با خويشتن ناممكن، ولى اين يوسف بود كه ناممكن را، در پرتوِ ايمان اش، ممكن ساخت و به عرصه وجود آورد و واقعيت بخشيد و با خود جنگيد و پيروز شد. براى همين، تقاضاى بانوى مصر را، كه نامش در منابع اسلامى «زليخاست»، چنين پاسخ داد:
مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ.(يوسف، آيه 23.) به خدا پناه مى برم، او پرورنده من است، جايگاه مرا نيكو داشته است. بى گمان ستمكاران، رستگار نمى گردند.
آرى، اين نقشِ شگفتِ ايمان به چنين خدايى است، كه آدمى را به انجام وظيفه انسانى و تكليف دينى اش وامى دارد؛ ايمان به خدايى كه نهان و آشكارِ آدمى، براى او آشكار است. براى همين، فرمود:
اِتَّقُوا مَعاصِىَ اللَّهِ فى الْخَلَواتِ فَاِنَّ الشَّاهِدَ هو الْحاكِمُ.(نهج البلاغه، حكمت 324.) از نافرمانى خدا در نهان ها بپرهيزيد، چه آن كه بيننده است همو داورى كننده است.
لاتَهْتِكُوا اَسْتارَكُمْ عِنْدَ من يَعْلَمُ اَسْرارَكُمْ.(نهج البلاغه، خطبه 203.) پرده هاى حرمت خويش نزد آن كس كه نهانِ شما را - از شما بهتر - مى داند، مَدَريد.
حاصل آن كه، تأكيد بسيارِ آموزه هاى دينى - قرآن و سخنانِ اولياى خداوند - بر وصف علم در حوزه معرفت خداوند، بيش از هر وصف ديگر، براى آن است كه آدميان همواره، خود را در محضر ربوبى بدانند؛ محضر خدايى كه از همه چيز آگاه است: «بِكُّلِ شَى ءٍ عَلِيمٌ».(بقره، آيه 282.) دانه هاى باران و قطره هاى آبِ درياها و نهرها و جويبارها و چشمه ها، عدد ستارگانِ آسمان و از آن ها شگفت تر، ذرّات غبارهايى كه در روى كره خاكى، هر لحظه بر امواج باد سوارند و از جايى به جايى منتقل مى گردند، جنبش مورچگان بر روى صخره هاى سخت و پر صلابت و صداى ضعيف و سبك و نرم آن ها، كه از برخورد پاهاى شان بر آن صخره ها، بر جاى مى مانَد و با هيچ وسيله اى قابل درك نيست، و همين طور مكانِ ريزش برگ ها در سراسر زمين، كه در هر لحظه در دل باغ ها و جنگل ها و دامنه كوه ها و ژرفاى درّه ها، از درختان فرو مى ريزد، و نيز بر هم خوردنِ پلكِ چشمِ ميليون ها ميليون انسان؛ بلكه حيوانات پرشمار و بى شمار، كه آهسته و آرام به هم مى خورد، و پنهان ترين حركات و همه آن چه در انديشه و فكر مردمان مى گذرد و هرچه در دل ها و ضميرِ پنهان آن ها نهفته است، همه و همه، براى او آشكار است. نشستن چنين خدايى، با چنين مهابت و احتشام و آگاهى، بر دل آدمى وجود او را از هرگونه پليدى و پلشتى مى پالايد و هستى او را به زيورِ ايمان مى آرايد.
رسوايى و بى آبرويى در پيشگاه خداوند
سخت ترين و دردناك ترين عذاب براى اولياى خداوند، رسوايى و بى آبرويى و پرده درى در پيشگاه خداوند است. كيست كه بتواند مدعى شود از شر نفس و وسوسه گرى هاى پياپى و مكرّرِ شيطان، در امان است. او در كمين آدمى است. تا چگونه و از چه راهى انسان را بلغزاند، و در انتظار است تا انگيزه هاى نفسانى و شهوت ها و كبر و حسد و ديگر خوى هاى پست، محيط درونى او را تاريك و مشوش گرداند. آن گاه او سر برآرد و بر نيروها و انگيزه هاى نيكو، بتازد و عقل را تيره سازد، و فرمان اراده آدمى را به دست گيرد و براى پيش بردِ شر و پليدى و انجام هرگونه گناه، بر سر راهِ بينش و بصيرت بنشيند و راهِ عاقبت انديش را ببندد و شبهه ها و عذرها پيش آوَرَد و شوق ها و آرزوها و اميدهاىِ كاذب و پست را برانگيزد. همچنان كه در پاسخ خداوند، آن گاه كه او را از در رحمت خويش راند، گفت:
لَأَتَّخِذَنَّ من عِبَادِكَ نَصِيباً مَفْرُوضاً وَلَأُضِلَّنَّهُمْ وَلَأُمَنِّيَنَّهُمْ وَلَأَمُرَنَّهُمْ.(نساء، آيه 119.)[و او گفت:] از بندگان تو سهمى معيّن خواهم گرفت. و بى گمان آنان را گمراه مى كنم و به آرزوهاى دور و دراز مى افكنم و به آنان فرمان مى دهم.
كم نبودند كسانى كه صاحب مقامات و كرامات بودند؛ مقامات و كرامات علمى و روحى، و گردنه هاى مخوف بسيار را پشت سر گذاشته بودند، و امّا بر سر گردنه اى تازه، به درّه عميق ضلالت فرو افتادند:
وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ من الْغَاوِينَ.(اعراف، آيه 115.) خبر آن كسى را براى آنان بخوان كه [دانشِ] آيات خويش را بدو ارزانى داشتيم امّا او از آن ها كناره گرفت و شيطان در پى او افتاد و از گمراهان شد.
اولياى بزرگ خداوند بر اثر خوف از سوءِ عاقبت، و مهابت موقِفِ حساب، و رسوايى روزِ سخت و بزرگ رستاخيز؛ روزى كه آدميان نزد پروردگارِ جهانيان، بپا مى ايستند، و به خاطرِ شرمسارى از قصور و تقصيرى كه در انجام وظيفه بندگى و تكليف انسانى رخ مى دهد از سويى، و آگاهى خداوندِ دانا، حتّا از نهان و درونِ آدميان، از سويى ديگر؛ از هرچه مايه اهتمام دنياگرايان است دامن درچيده اند و دشوارى هاى مردافكن را با كمال گشاده رويى استقبال مى كردند. سختى طلبْ و راحتى گريزْ بودند و فراتر از لذت هايى به سر مى بردند كه موجب سرگرمى ديگران است و به تعبير امير مؤمنان على (ع) كه فرمود: و اسْتَلانُو ما اسْتَوعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ، و اَنِسُوا بِما اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلُونَ.(نهج البلاغه، حكمت 146.) آن چه را ناز پروردگان دشوار ديده اند آسان پذيرفته اند. و بدان چه نادانان از آن رميده اند، خو گرفته اند. همواره، در انديشه روزى بودند كه سريره ها و رازهاى نهان آشكار مى گردد: يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ؛(طارق، آيه 9.) روزى كه ناظر و منظور از پرده برون آيد و فاصله ها از ميان برود، و كافر كه استعدادهاى عقلى و عملى به قدرت ربوبى خود را پوشانده يا تباه ساخته و راهى به سوى پروردگار خود پيش نگرفته و از استعدادهاى سرشارش جز جهنّم و جهنّمى نروييده است، آرزو كند: اى كاش خاك مى بودم و در مرتبه خاكى مى ماندم: يَوْمَ يَنظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَدَاهُ وَيَقُولُ الْكَافِرُ يَالَيْتَنِي كُنتُ تُرَاباً؛(نبأ، آيه 40.) روزى كه كارنامه گناهكار به دست چپ وى داده شود، و گويد: كاش كارنامه ام به من داده نشده بود و نمى دانستم كه حسابم چيست. كاش همان مرگ، پايان كارم بود! داراييم به كار من نيامد و اختيارم از كف برفت. و آن گاه فرمان خداوند در رسد: بگيريدش و به بند آريدش! سپس در دوزخش افكنيد! آن گاه با زنجيرى كه هفتاد ذرع است، او را به بند كشيد! وَأَمَّا من أُوتِيَ كِتَابَهُ بِشِمالِهِ فَيَقُولُ يا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ. وَلَمْ أَدْرِ ما حِسَابِيَهْ. يا لَيْتَهَا كَانَتِ الْقَاضِيَةَ. ما أَغْنَى عَنِّي مَالِيَهْ. هَلَكَ عَنِّي سُلْطَانِيَهْ. خُذُوهُ فَغُلُّوهُ. ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ. ثُمَّ فِي سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعاً فَاسْلُكُوهُ.(حاقّه، آيه 32 - 25.) از ترس چنين روزى بود كه با تضرع و ابتهال مى گفتند:
يا سَيِدّى فَاَسْئَلُكَ بِعِزَّتِكَ ان لايَحْجُبَ عَنْكَ دُعايى سُوءُ عَمَلِى و فِعالِى، و لاتَفْضَحْنِى بِخَفىِّ ما اطَّلَعْتَ عَلَيْهِ من سِرِّى.(دعاى كميل.) اى سرور و آقاى من، به عزّت و بزرگواريت، از تو مى طلبم كه رفتارها و كردارهاى ناشايسته ام، مرا از خواندنِ تو و خواستنِ از تو و گفت و گوى با تو، باز ندارند. و به گناهانى كه از خلق پوشيده و نهان است و تو بدان ها، آگاهى، رسوايم نكنى.
گناهانى كه اگر خويشاوندان و همسايگان و دوستان از آن ها آگاه شوند، از ما بگريزند و دشمنامان بر طبل رسوايى زنند. و امّا تو، اى خداى رؤوف و مهرورز، در پرتو ستاريّت خويش، آن ها را از خلق پوشاندى و ما را نزد آنان رسوا نكردى. جمله را اى كردگارِ ذُوالْمِنَنْ / داشتى پوشيده تو از مرد و زن. براى همين است كه در ابوحمزه ثمالى مى خوانيم:
و قَدْ قَصَدْتُ اِلَيْكَ بِطَلِبَتِى و تَوَجَّهْتُ اِلَيْكَ بِحاجَتِى و جَعَلْتُ بِكَ اِسْتِغاثَتِى و بِدُعائِكَ تَوَسُّلِى من غَيْرِ اِسْتِحْقاقٍ لِاسْتِماعِكَ مِنِّى و لَااسْتِيجابٍ لِعَفْوِكَ عَنِّى، بَلْ لِثِقَتِى بِكَرَمِكَ و سُكُونِى اِلى صِدْقِ وَعْدِكَ و لَجَأىِ اِلَى الْاِيمانِ بِتَوحِيدِكَ و يَقينى بِمَعْرِفَتِكَ ان لارَبَّ لى غَيْرُكَ و لااِلهَ اِلّا اَنْتَ وَحْدَكَ لاشَريكَ لَكَ.(ابوحمزه.) خدايا! من با خواسته ام آهنگِ درگاه تو كردم و با نياز خود به سوى تو رو آوردم، و دادخواهى و فريادرسى تنها از تو خواستم و به خواندنِ تو توسّل جستم؛ بى آن كه حتّا سزاوار اين كه از من بشنوى و يا اين كه از من درگذرى، باشم؛ بلكه با اطمينان به كرمت و با اعتماد و تكيه بر وعده راستى كه به بندگانت داده اى، و در پناه ايمان به يكتايى و يگانگى ات و در سايه يقينم به شناختى كه از تو دارم: اين كه جز تو برايم پروردگارى نيست و جز تو معبودى نه، و تو يگانه بى شريكى، به تو روى آورده ام.
و ما اَنَا يا رَبِّ و ما خَطَرِى، هَبْنِى بِفَضْلِكَ و تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِكَ اى رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِكَ و اعْفُ عَنْ تَوْبِيخى بِكَرَمِ وَجْهِكَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْيَوْمَ عَلى ذَنْبِى غَيْرُكَ ما فَعَلْتُهُ و لَوْ خِفْتُ تَعْجِيلَ الْعُقُوبَةِ لَااجْتَنَبْتُهُ، لالِاَنَّكَ اَهْوَنُ النَّاظِرِينَ و اَخَفُّ الْمُطَّلِعِينَ بَلْ لِاَنَّكَ يا رَبِّ خَيْرُ السَّاتِرينَ و اَحْكَمُ الْحاكِمينَ و اَكْرَمُ الْاَكْرَمِينَ، سَتَّارُ الْعُيُوبِ، غَفَّارُ الذُّنُوبِ، عَلّامُ الْغُيُوبِ، تَسْتُر الذَّنْبَ بِكَرَمِكَ و تُوخِّرُ الْعُقُوبَةَ بِحِلْمِكَ.(ابوحمزه.) و اى پروردگار من! من كى هستم و چه جايگاهى دارم؟ كه بر من خشم آورى؟ مرا به احسان خود ببخشاى و بر من صدقه ده و مرا بيامرز. اى پروردگار من! به پوشش خود، بپوشانم. و از اين كه سرزنشم كنى، به بزرگواريت، درگذر. اگر جز تو هركسِ ديگر [حتّا كودكى]، امروز از گناهم آگاه مى شد، هرگز، مرتكب نمى شدم، و اگر از شتابِ در كيفر مى هراسيدم، از آن دورى مى گزيدم، نه براى آن كه تو، در نظرم، سبك ترين بينندگان و بى مقدارترين آگاهانى؛ بلكه از آن رو كه، اى پروردگارِ من! بهترينِ پوشندگان، و نيكوترينِ داوران، و بزرگوارترين بزرگوارانى، پوشاننده عيب و نقص ها، و آمرزنده گناهان، و داننده نهانى هايى. گناه را، به بزرگوارى خود، مى پوشانى، و كيفر را به بردبارى خود، به تأخير مى افكنى.
مُوهَبَت سَتْر
موهبت ستر و پوشش در ميان آفريده ها، از جمله مهربانى ها و بزرگوارى هاى خداى داناى حكيم در نظام هستى است. به يُمن حكمت خويش، ظاهر هر آفريده اى را، به زيبايى ويژه اى، آراسته و باطنِ آن ها را، با پرده ظاهر پوشيده داشته است كه بيننده را به شگفتى، وامى دارد، و اين عنايت و بزرگوارى اى است فراگير در همه آفريده ها و همه امور، كه برخى نسبت به برخى ديگر ساتر و پوشش اند، بسانِ پرده هايى، وراى شان امورى را مستور كرده اند. برترين پوشش ها اسم مبارك «اَلظَّاهِرِ» خداى تعالى است كه ساتر و پوشش اسم مبارك «اَلْباطِنِ» آن ذات مقدّس است. و ظلّ و پرتو گسترده اسم مباركِ «الظّاهر» قلبِ عبدِ مؤمن است كه سراپرده حق متعال است:
لايَسَعُنِى اَرْضى و لاسَمائى وَلكِنْ يَسَعُنِى قلبُ عَبْدِىَ الْمُؤمِنُ.(المحجّة البيضاء، ج 5، ص 26.) نه زمين من و نه آسمانِ من گنجايش مرا، ندارد. امّا قلب بنده مؤمنم گنجايش مرا، دارد.
سراپرده گىِ قلب مؤمن، از آن روست كه جلوه گاهِ صورت هاى الهى است و ريشه در اعتقادات پاك و باورهاى حق دارند، و دل سراپرده اى است براى آن انوارِ فيض الهى كه دست يابى بدان ها، جز از طريق الفاظ و عبارات نيست. و در حقيقت الفاظ و عبارات، خود پرده هايى براى معانى و مدلولات آنها هستند. با اين كه الفاظِ موضوعه براى نشان دادنِ مدلولات اند، امّا در عين ايفاى اين نقش، خود ساتر و حجاب اند.
پوشش ها و پرده هاى فروهِشته بر موجودات، گاهى به لحاظ تعظيم و بزرگداشت است. مانند حجاب و پوششى كه سلطان يا پرده گيان در وراى آن است تا بدين وسيله از ابتذال مصون بمانند، و گاهى به لحاظ منّت است تا زشتى هاى نفرت انگيز، پنهان و پوشيده باشند؛ مانند هريك از آدميان كه خداوند زشتى ها و پليديها و فاحشگى هاى (قاذوراتِ) آن ها را مستور داشته است و با اين عنايت و مهرورزى آن را از منفور شدن در نظر ديگران رهايى بخشيده است و در پرتوِ اسم «الظّاهر» جمال ها و زيبايى هاى آدميان را آشكار ساخته است كه فراز ذيل از دعاى دل انگيز و وجْدآورِ جوشن كبير يادآور چنين ستر و پوشش است:
يا من اَظْهَرَ الْجَمِيلَ، يا من سَتَرَ الْقَبيحَ، يا من لَمْ يُوآخِذْ بِالْجَرِيرَةِ، يا من لَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ، يا عَظِيمَ الْعَفْوِ، يا حَسَنَ التَّجاوُزِ، يا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ، يا باسِطَ الْيَدَينِ بِالرَّحْمَةِ، يا صاحِبَ كُلِّ نَجْوى، يا مُنْتَهى كُلِّ شَكْوى.(دعاى جوشن كبير، بندِ 22.) اى خدايى كه زيبايى ها را آشكار مى كنى، اى خدايى كه زشتى ها را مى پوشانى، اى خدايى كه آدميان را به گناه و جنايت بازخواست نكنى، اى خدايى كه پرده هيچ كس نَدَرى، اى بخشش بزرگ، اى باگذشت نيكوكار، اى آمرزش فراگير، اى گشاده دستِ در رحمت، اى همرازِ هر سخنِ راز، اى مرجع نهايى هر شكوى.
گاهى فرونهشتنِ ستر، از باب رحمت است، مانند حجاب هاى الهى ميان حق و خلق؛ چرا كه با نبودِ آن حجاب ها و پرده ها، جملگى محو و فانى مى شدند. در حديث آمده است كه فرمود:
ان للَّهِ سَبْعاً و سبعينَ حجاباً من نورٍ، لَوْ كَشَفَها لَاَحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ما انْتَهى اِلَيْهِ بَصَرُهُ.(علم اليقين فى اصول الدين، ج 1، ص 229.) خدا را هفتاد و هفت حجاب از نور است، كه اگر آن ها را كنار زند اشراقات وجه او، هرچه را بدان بنگرد، خواهد سوخت.
روشن است كه «اِحراق سُبُحات»، از قبيل سوزاندن آتش نيست؛ بلكه مقصود از احراق سُبُحات «جلال و عظمت» خداوند و اِفناءِ ذرّاتِ ممكنات و اندكاك و در هم كوبيده شدنِ اِنيّت آن ها است.
از جمله اِستار و پوشاندنِ خداوندِ غفور، ستر كرم و عفو است كه گنهكاران را از اصابت كيفر و عقوبت، مستور مى دارد. و برترين ستر و پوشش در اين عرصه، ستر و پوشش «عصمت» است، كه حايل و ميانگير و حجاب ميانِ عبد و گناه است. مهم اين كه، اين دو گونه مغفرت؛ يعنى ستر كرم و تجاوز از عقوبت و كيفر گناهكاران و ستر عصمت از آلودگى به گناه و نافرمانىِ خداى تعالى، از خواسته هاى مرغوب حاملان عرش الهى و فرشتگانى است كه پيرامون آن، براى مؤمنان دعا مى كنند:
الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيُؤْمِنُونَ به وَيَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ ءٍ رَحْمَةً وَعِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تَابُوا وَاتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَقِهِمْ عَذَابَ الْجَحِيمِ. رَبَّنَا وَأَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدتَّهُمْ وَمَن صَلَحَ من آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّيِّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. وَقِهِمُ السَّيِّئَاتِ وَمَن تَقِ السَّيِّئَاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ وَذلِكَ هو الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.(غافر، آيه 9 - 7.) كسانى كه عرش خداوند را برمى دارند و پيرامونيانِ آن، با سپاس، پروردگارشان را به پاكى مى ستايند و بدو ايمان مى آورند و براى مؤمنان آمرزش مى خواهند كه: پروردگارا! بخشايش و دانش تو، همه چيز را فراگير است، پس، آنان را كه توبه آورده و از راه تو پيروى كرده اند، بيامرز و از عذاب دوزخ بازدار. پروردگارا! و آنان و شايستگانِ از پدران و همسران و فرزندان شان را در آن بهشت هاى جاودان كه به آنان وعده فرموده اى، درآور كه بى گمان اين تويى كه پيروزمندِ فرزانه اى. و آنان را از كيفرها [ى گناهان در روز رستاخيز] نگاه دار، و هركه را در آن روز از كيفرها نگاه دارى، بدو بخشايش آورده اى، و اين است رستگارىِ سترگ؛ يعنى ستر عصمت است.
تعبير «قِهِمْ» كه در اين آيات تكرار شده است، بارِ اوّل مفعولِ آن «عَذابَ الْحَجيمِ» است؛ يعنى پروردگارا! آنان را از عقوبت و كيفر دوزخ، كه نكالِ گناهان در جهانِ بازپسين است، نگاهدار. و اين مغفرت و ستر، همچنان كه گفته شد، ستر كرم و گذشتِ از عقوبتِ گنهكاران است. و بارِ دوّم، مفعول آن «السَّيِّئات» است؛ يعنى پروردگارا! آنان را از گناهان مصون فرما كه اگر كسى را از ارتكاب به «سيّئات» و گناهان مصون بدارى، رحمت ويژه خود بدو عطا كرده اى و اين همان رستگارى سترگ است.
ستر حايل ميان عبد و گناهان كه سترِ «عصمت» است و از رحمت هاى ويژه خداوند و فوز عظيم است، گاهى به تطهير مخصوص الهى است:
إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً.(احزاب، آيه 33.) همانا خداوند مى خواهد از شما، خاندانِ پيامبر، پليدى را ببرَد و شما را پاك كند، پاكى كامل.
از همين روست كه رستگاران به اين تكريم و تجليل ربوبى كه از همه آلودگى ها به اراده خداى سبحان، منّزهند، قرارگاهِ شان در افق اعلاى هستى است و با كتابِ «مكنون» (لوح محفوظ) در تماس اند:
إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ. فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ. لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ.(واقعه، آيه 79 - 77.) بى گمان قرآنى است ارجمند؛ در نوشته اى فروپوشيده (لوح محفوظ)، كه جز پاكان را به آن دسترسى نيست.
و گاهى نيز، پرده حايل در ميان عبد و گناه، خوف از خداوند و گاهى، اميدوارى به عنايت اوست و گاهى، اين پرده عصمت، پرده حيا از حضرت ولى نعمتِ مطلق است. و ظاهراً به همين پرده حيا، اشارت دارد، حديث نبوى (ص) كه فرمود:
نِعْمَ الْعَبْدُ صُهَيْبُ لَو لَمْ يَخَفَ اللَّهَ لَمْ يَعْصِهِ.(در نقل ديگر از آن حضرت آمده است، كه فرمود: ان سالِماً شَدِيدُ الْحُبِّ للَّهِِ، لَوْ كانَ لايَخافُ اللَّهَ ما عَصاهُ. به راستى كه سالم، سخت دوستدار خداوند است، اگر از خداى تعالى خوف و هراسى هم نمى داشت، نافرمانى او نمى كرد. (حِلْيَةُ الْاَوْلِياءِ، ج 1، ص 177).) صهيب خوب بنده اى است. اگر از خداى تعالى بيم و خوفى هم نمى داشت، نافرمانى او نمى كرد.
يعنى ستر عصمت از نافرمانى خدا در وجود صُهيب، علاوه بر ستر خوف، ستر حيا از خداوند متعال است، كه اگر ستر خوف هم نبود، خداى تعالى را نافرمانى نمى كرد؛ زيرا كه سترِ حياءِ از خداوند، نگهدارنده او از نافرمانى پروردگار است. صُهيب كه با ديده دل به پايان كارهاى خويش مى نگرد و به ژرفى و بلندىِ آن راه برده است، نيك مى داند كه خداوند بى نياز، او را از عدم محض آفريده، و همه مُلك و ملكوت و غيب و شهادت را به خدمتگزارى اش گماشته است، تا نيازهاى او را برآوَرَد، و بدين وسيله راهِ حق پويد و به سعادت حقيقى خود نايل آيد. تأمّل در اين همه نعمت، كه «لاتُعَدُّ و لاتُحْصى» است و الطاف بيكران خداى مهربان كه بى هيچ عوض و غرضى بر او ارزانى شده است، موجب حيايى است بس مُهيبْ و سهمگين كه طبعاً ستر عصمت ميان او و نافرمانى حضرت «وَلِىُّ النّعمِ و الْاَلْطافْ» است. و اساساً هر مؤمنى كه چونان صُهيب، عليم القلب و دل بيدار باشد، داراى ستر عصمت از گناه است، و به اندازه اى كه جان و دلش، نعمت ها و مهربانى ها و الطاف بى دريغ خداى لطيف و مهربان را لمس كرده است، آزرم و حيا از خداى عظيم جليل دارد و به اندازه آزرم و حياى خويش از حجابِ عصمتِ از گناهان، برخوردار است. و به عكس، آن كه «عَلِيمُ اللسان» و «جَهُولُ الْقَلْب» و «دل مرده» است و جز جِدال و مراء و ستيز همّى ندارد و با اين كه حقيقت را به خوبى دريافته و به حكم شريعت داناست، در مناظره و گفت و گوى با ديگران تلبيس و تدليس مى كند و جامه باطل بر اندام حقيقت مى پوشاند و حق را مكتوم مى دارد و از نهى و بازداشتن هاى خداوند آزرمى ندارد، پرده عصمت ميان خود و گناه را دريده است؛ چرا كه حيا، كه انقباض نفس و خود نگهدارى از ارتكابِ قبيح، به لحاظِ قبح و زشتى آن است، ثمره ايمان به خداوند حاضر و ناظر است و لزوماً، ايمان و اعتقاد به حضورِ دائم و فراگيرِ «وَلِىُّ النّعمِ و الْاَلْطافْ» و نظارت او بر همه انديشه ها و نيّت ها و رفتارهاى آدمى، نفس مؤمن را از ارتكاب، حتّا هر مكروهى، در محضر او - سبحانه و تعالى - منقبض مى كند و از ورود به عرصه گناه بازمى دارد. و امّا آن كه از نعمت حيا محروم است، در محضر خداى «ناظر عليم» مرتكب گناه مى شود و باطل را در لباس حق مى نماياند؛ چرا كه وجودش از نهال بالنده و ثمربخش ايمان تهى است. همچنان كه امام صادق (ع) فرمود:
لااِيمانَ لِمَنْ لاحَياءَ لَهُ.(بحارالانوار، ج 47، ص 45.) ايمان ندارد، آن كه بى آزرم است.
پيامبر گرامى (ص) فرمود:
اَلْحَياءُ من الْاِيمانِ.(تحف العقول، ص 56.) آزرم از ايمان است.
امام محمدباقر (ع) فرمود:
اَلْحَياءُ و الْاِيمانُ مَقْرُونانِ فى قَرْنٍ، فَاِذا ذَهَبَ اَحَدُهُما تَبِعَهُ صاحِبُهُ.(همان، ص 297.) حيا و ايمان به يك ريسمان پيوسته اند، چون يكى رود ديگرى نيز از پى آن برود.
چنين انسانى، بواقع، «بوجهلى» است به خطا «بوالحكم» ناميده شده است و در واقع رهزنِ راهِ بندگىِ خداست و همانند ابوجهل در مصّبِ اين عتاب الهى است:
اَلَمْ يَعْلَمْ بِاَنَّ اللَّهِ يَرى.(علق، آيه 14.) آيا نمى داند كه خداوند مى بيند؟
آرى، آن كه چراغ ايمان در شبستان وجودش خاموش گشته و نهال ايمان در دل اش خشكيده و پرده آزرم را دريده است، گستاخى را به جايى مى رساند كه هركه را، از هرچه بخواهد، باز مى دارد. تا آنجا كه بيش از امر و فرمانروايى بر جان و مال مردمان، آزادى در عقيده و عمل را از آنان سلب مى كند، و از بندگى خدا باز مى دارد تا بندِ بندگى خود را به گردن آنان گذارد.
با تأمّل دقيق و تدبّر عميق در آيه شريفه: اَلَمْ يَعْلَمْ بِاَنَّ اللَّه يَرى، روشن مى شود كه احاديث يادشده، برگرفته از همين سخن خداى تعالى است؛ يعنى «حيا» به درستى، از ايمان به خداى «عظيمِ ناظر» مايه مى گيرد، و ابوجهلِ بى آزرم و همپالگى هاى او، كه آهنگِ اذيّت و آزارِ رسول خدا را در حالت سجده؛ كه زيباترين جلوه عبوديّت است، در سر داشتند، بدان سبب بود كه به خداى داناىِ ناظر بر اعمال و حاضر در انديشه آدميان، ايمان نياوردند و پر روشن است كه هر انسانى كه وجودش از چنين ايمانى تهى باشد، از حيا و آزرم در برابر خداوند نيز تهى خواهد بود.
نكته مهم اين كه در پاره اى از روايات، آمده است كه خداى تعالى صاحب حيا و پرده پوش است:
ان اللَّهَ - عز و جل - سِتِّيرٌ يُحبُّ الْحَياءَ و السَّتْرَ.(سنن ابوداود، ج 4، ص 40.) خداى - عز و جل - بسيار پرده پوش و باحيا است. پرده پوشى و حيا را دوست دارد.
به طور قطع حيا و آزرم خداوند، به معناى انقباس نفس و انفعال آن نيست؛ چرا كه در حريم او انفعال و انقباص راه ندارد. و ناگزير به معناى تارك قبيح و دور بودنِ ساحتِ اقدس الهى از كارهاى زشت و ناپسند است. در ارتباط با جريان اين وصف الهى، در آموزه هاى دينى، لطائفى از اخبار آمده است كه مايه بهجت و سرورِ ما بندگان گنهكار است. پيامبر گرامى (ص) فرمود:
و الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ ان الْعَبْدَ يَدْعُو اللَّهَ و اِنَّهُ عَلَيْهِ غَضْبانٌ فَيُعْرِضُ عَنْهُ ثُمَّ يَدْعُو اللَّهَ فَيُعرضُ عَنْهُ ثُمَّ يَدْعُو اللَّهَ فَيقُولُ اللَّهُ تَعَالى اَلا ان عَبْدِىِ لَمْ يَدْعُ غَيْرِى فَقَدْ اسْتَحْيَيتُ مِنْهُ و قَدْ اسْتَجَبْتُ لَهُ.(عدة الداعى و نجاح الساعى، ص 145.) سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست، بنده، خداى را، خوانَد، در حالى كه خداوند بر او خشمگين است. پس از او روى گردانَد، سپس خداى را خواند و خدا از او، روى گرداند، آن گاه، بار ديگر، خداى را خوانَد، اين بار، خداوند تعالى گويد: آگاه باشيد! بنده من، جز مرا نمى خوانَد. براى همين از او شرم دارم و خواسته اش را اجابت كردم.
و نيز آمده است كه: در روز رستخيز خداى تعالى، به پيرمرد گنه كارى عتاب نمايد و فرمايد: اى بنده من! تو كارهايى انجام داده اى كه نافرمانى من است. آن پير گنه كار گويد: پروردگارا، من كارهايى كه نافرمانى تو باشد، انجام نداده ام! در حالى كه آن گناهان را انجام داده است. پس حق تعالى فرمان دهد كه او را در بهشت جاى دهيد، در اين هنگام فرشتگانى كه نويسندگان اعمال آن گنه كارند و گناهان او را شمار كرده اند، گويند: پروردگارا! تو خود مى دانى كه اين پير آلوده دامن، همه اين گناهان را، انجام داده است! خداى تعالى فرمايد: بلى مى دانم، ولى چون اين بنده پير من، انكار مى كند، از موهاى سپيدش حيا كردم و از اين كه گفته اش را انكار كنم، شرم دارم.(شرح مناجات شعبانيه، ص 136.)
كرم بين و لطفِ خداوندگار
گنه بنده كرده است او شرمسار
(سعدى)
حاصل آن چه در وصف ستاريّت خداوند گفته شد، اين است كه خداى سبحان؛
اوّلاً: زشتى هاى بدن بنده را كه ديده ها آن را زشت مى شمارد، پوشانيده و با جمال ظاهرش بر آن پرده افكنده است.
ثانياً: خاطره هاى نكوهيده و خواسته هاى زشتى را كه در مجارى وسوسه هاى او بر انديشه وى مى گذرد، و نيز غش و خيانت و بدگمانى به مردم را كه در نهانش موجود است، كه اگر چيزى از آن ها براى مردم آشكار شود به دشمنى او برخاسته و نابودش مى سازند، همه و همه را پوشانيده است.
ثالثاً: گناهانى را كه با انجام آنها شايسته فضيحت و شرمندگى در نظر مردم، گرديده و با افكندن پرده بر آن ها در دنيا، و عفو و گذشت از كيفر آن ها در آخرت، به لطف و مهر خود پوشانيده است. به او وعده نموده كه اگر با ايمان بميرد گناهان او را، تبديل به حسنات نمايد تا زشتى هاى گناهانش را به پاداش نيكى هايش، پوشيده بدارد.
إِلَّا من تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صَالِحاً فَأُولئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَكَانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً.(فرقان، آيه 70.) مگر كسانى كه توبه و ايمان آوردند و كار نيك و شايسته كنند، پس اينانند كه خداوند بدى هاشان را به نيكى ها بَدَل گرداند، و خدا آمرزگار و مهربان است.
تو بزن يا ربَّنا، آبِ طَهور
تا شود اين نارِ عالَم، جمله نور
آب دريا جمله در فرمان تُست
آب و آتش، اى خداوند، آن تست
گر تو خواهى، آتش آبِ خَوش شود
ور نخواهى، آب هم آتش شود
اين طلب در ما، هم از ايجاد تست
رَستن از بيداد، يا ربّ دادِ تست
بى طلب، تو اين طلب مان داده اى
گنجِ احسان بر همه بگشاده اى(مثنوى، دفتر اول، بيت 1338 - 1334.)
اِلهى قَدْ سَتَرْتَ عَلِّىَ ذُنُوباً فى الدُّنْيا و اَنَا اَحْوَجُ اَلى سَتْرِها عَلَىَّ مِنْكَ فى الْاُخْرى اِذ لَمْ تُظْهِرْها لِاَحَدٍ من عِبادِكَ الصَّالِحِينَ فَلاتَفْضَحْنِى يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلى رُوؤسِ الْاَشهادِ.(مناجات شعبانيّه.) اِله من، در دنيا گناهانى را بر من پرده پوشى كردى كه به پرده پوشى آن ها در آخرت محتاج ترم؛ چرا كه گناهانم را بر هيچ يك از بندگانِ صالح و نيكوكارت آشكار نكردى، پس [اى اِلهِ من]، روز رستاخيز در محضرِ گواهانِ عمل، رسوايم مگردان.
امام سجاد (ع) با توجه به گستره و ژرفايى نامتناهى علم خداوند و با اعتماد به وصف ستاريّت او، از خداى «غفّارُ الذُّنُوبْ» و «ستّارُ الْعُيُوبْ» مى طلبد كه: اى خدايى كه نهانى ها نزد تو آشكار است، بر محمد و دودمان او درود فرست، و پرده زشت كارى ما برمگير و ما را رسوا مساز. و يا من تَظْهَرُ عِنْدَهُ بَواطِنُ الْاَخْبارِ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ، و لاتَفْضَحْنا لَدَيْكَ.
آنچ گفتندم ز بَد، از صد، يكيست
بر من اين كشفست ارْ كس را شَكيست
كس چه مى داند ز من، جز اندكى
از هزاران جرم و بد فِعلم يكى
من همى دانم و آن ستّارِ من
جُرمها و زشتىِ كردارِ من
اوّل ابليسى، مرا استاد بود
بعد از آن ابليس، پيشم باد بود
حق بديد آن جمله را، ناديده كرد
تا نگردم در فضيحت روىْ زرد
باز، رحمت پوستين دوزيم كرد
توبه شيرين چو جان، روزيم كرد
هرچه كردم، جمله ناكرده گرفت
طاعتِ ناكرده، آورده گرفت
همچو سرو و سوسنم آزاد كرد
همچو بخت و دولتم دلشاد كرد
نامِ من در نامه پاكان نوشت
دوزخى بودم، ببخشيدم بهشت
آه كردم، چون رسن شد آهِ من
گشت آويزان رسن در چاه من
آن رَسَن بگرفتم و بيرون شدم
شاد و زفت و فربه و گُلگُون شدم
در بن چاهى همى بودم زَبُون
در همه عالم نمى گنجم كُنون
آفرين ها بر تو بادا اى خدا
ناگهان كردى مرا از غم جدا
گر سر هر موىِ من يابد زبان
شكرهاى تو نيايد در بيان
مى زنم نَعره درين روضه و عُيُون
خلق را: «يا لَيْتَ قَومى يَعْلَمُونَ»(مثنوى، دفتر پنجم، بيت 2316 - 2302.)
اَنَا الَّذيِى اَمْهَلْتَنِى فَما اَرْعَوَيْتُ، و سَتَرْتَ عَلَّىَ فَما اسْتَحْيَيْتُ و عَمِلْتُ بِالْمَعاصِى فَتَعَدَّيْتُ، و اَسْقَطْتَنِىِ من عَيْنِكَ فَما بالَيْتُ، فَبِحِلْمِكَ اَمْهَلْتَنِى، و بِسَتْرِكَ سَتَرْتَنِى حَتّى كَاَنَّكَ اَغْفَلْتَنِى، و من عُقُوباتِ الْمَعاصِى جَنَّبْتَنِى حَتّى كَاَنَّكَ اسْتَحْيَيْتَنِى.(دعاى ابوحمزه.) اى خداى مهربان! من همانم كه فرصتم دادى، امّا به خود نيامده از كارهاى زشت خود باز نايستادم، گناهانم را از ديگران مخفى داشتى، حيا نكردم. به نافرمانى ها ادامه داده، از حد گذراندم، ساقط نكرده از اعتبار انداختى، باز اهميت ندادم، در سايه بردباريت مهلتم دادى و با پوشش خود، گناهانم را از ديگران پوشاندى، تا آنجا كه گويا فراموشم كردى. و از كيفرهاى گناهانم چشم پوشيدى، گويا كه از من شرم دارى.