مانده دل امشب سرِ بازارها
چشم میپوشد ز دنیایارها
كارِ دل گشته جنون و خیرگی
ردّ عشق و گفتن انكارها
ترك دنیا كرده و درویش وار
میكند این جسم را آزارها
عقل را با زلزله ویرانه كرد
مانده عقلم زیر آن آوارها
طبل رسوایی زند در كوی عشق
شهر را دیوانه كرد از جارها
گفتمش ای دل چرا اینگونهای
مینمایی این چنین كردارها؟
میزنی آتش به پای خویشتن
با چنین گفتارها، افكارها!
سر برآورد و كمی لبخند زد
گفت مجنونم ندارم عارها
عشق یعنی آن نگارِ مه جبین
رازدار نالهی بیمارها
عشق یعنی عشقِ زین العابدین
از عبادت بر تنش آثارها
عشق یعنی وآن علی بن الحسین
آن ظهورِ بهترین رفتارها
عشق آن باشد كه امشب آمده
روشنی بخشِ همه دلتارها