امام سجاد (ع) براي شركت در مراسم حجّ، عازم مكه شد، در مسير راه به بيابان بين مكه و مدينه رسيد و همچنان سوار بر شتر حركت مي كرد، ناگاه يك دزد و راهزن قلدري به آن حضرت رسيد و سر راه او را گرفت و گفت : پياده شو! امام فرمود: از من چه مي خواهي ؟ دست بردار! او گفت : مي خواهم تو را بكشم و اموالت را براي خودم بردارم . امام فرمود: هر چه دارم ، آن را جدا كرده و به تو مي دهم و براي تو حلال مي كنم ، فقط مقدار اندكي بر مي دارم تا مرا به مقصد برساند. راهزن قبول نكرد، همچنان اصرار داشت كه مي خواهم تو را بكشم . در اين هنگام ، امام سجاد (ع) به او فرمود: فاين ربك ؟ پس خداي تو در كجاست ؟ اگر مرا بكشي خداوند قصاص خواهد كرد. او با كمال گستاخي گفت : هونائم : خدا در خواب است . در اين هنگام امام سّجاد (ع) به خدا متوجه شد و از او مدد خواست ، ناگاه دو شير در بيابان حاضر شدند، يكي از آنها سر آن راهزن ، و ديگري پاي او را گرفتند و كشيدند و دريدند، امام در اين حال به او فرمود: تو گمان كردي كه خدا در خواب است ، اين است جزاي تو، اكنون بچش عذاب گستاخي خود را.
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي