اولین منبر سیاسی من در ابتدای طلبگی و در مراسم ختم حاج شیخ جواد فومنی سال 1343 بود . سال قبل از آن اولین جلسات سخنرانی من در مسجد ایشان ، در ماه مبارک رمضان و بعد از نماز جماعت برگزار می شد . حاج شیخ جواد می نشست و سخنان مرا گوش می داد و مرا تشویق می کرد و به من دلگرمی می داد. وی مردی مبارز و ظلم ستیز بود . او بارها به زندان افتاده و شکنجه های بسیاری را متحمل شده بود . چندی نگذشت که بر اثر کثرت فشارها دچار بیماری شد و سال بعد در ماه مبارک رمضان جای خالی منبر ایشان را من پر کردم . به مانند او به اشاعۀ فرهنگ اسلامی و امر به معروف و نهی از منکر پرداختم و گهگاهی هم به حکومتیان می تاختم و کارهای آنها را زیر سئوال می بردم .
در مراسم شب احیای نوزدهم ماه مبارک ، در تاریکی مجلس ، افسر کلانتری با کفش تا پای منبر آمد و گفت : « منبر را خاتمه بده و بیا پایین . » گفتم : « باشد شما بروید من می آیم .» افراد نزدیک به من متوجه شدند که می خواهند مرا دستگیر کنند . مسجد یک در کوچک داشت که معمولا قفل بود ، آن را باز کردند و قبل از آن که چراغها روشن شود ، مرا فراری دادند.
بیش از یکی – دو سال از قیام پانزده خرداد نگذشته بود و هنوز تنور انقلاب گرم بود . مسجد ما نیز پایگاه انقلاب محسوب می شد . شیخ جواد فومنی نیز یکی از مبارزان سرسخت بود . در آن هنگام هر روز در مسجد جامع تهران سخنرانی سیاسی بود و جالب آن که هیچ کس بیش از یک بار نمی توانست آنجا سخنرانی کند ، زیرا بلافاصله بعد از منبر او را دستگیر می کردند ؛ از این روی سخنران جلسه برای آن که قبل از ورود دستگیر نشود ، مجبور بود با لباس مبدل وارد شود و بعد همان جا ، در مسجد ، لباس خود را عوض کند و عبا و عمامه بپوشد . از من نیز دعوت شد و تا خود را آماده کنم و روزی در آنجا سخنرانی کنم ، ولی قسمت نبود و نوبت به ما نرسید و در مسجد را با قفل و زنجیر بستند .
چندی بعد ، شیخ جواد فومنی از دنیا رفت . از قضا منصور را هم کشته بودند . دولت می دانست که در مراسم تشییع آقای مومنی انبوه کثیری از مردم شرکت خواهند کرد و بالعکس برای تشییع منصور کسی نخواهد آمد ؛ بر این اساس دولتیان مراسم خود را به تاخیر انداختند تا مراسم آنها با مراسم مرحوم فومنی مقایسه نشود .
مردم جنازه مرحوم فومنی را به مسجد آوردند . من بالای منبر رفتم و خواستم تا جنازه را نزدیک بیاروند . سپس بچه های او را کنار خود خواندم قصد داشتم حق مرحوم را در آن اجتماع پرشکوه به جای آورم و از مبارزات و دلسوزی های او به طور مفصل برای مردم سخن بگویم .
نیروهای کلانتری از چند منطقه آمده و به شدت آن محله را تحت محاصره قرار داده بودند . شدت هیجان مردم و تلاطم احساسات قلبی ام سبب شده بود که رعب و وحشت از آن ها را به فراموشی بسپرم . بالای منبر با صدای رسا مبارزات مرحوم را شرح دادم و از رنجهایی که در این راه کشیده بود سخن گفتم . دستگیری ها و حبس های او را برشمردم و در آخر گفتم : « آری ، تحمل آن همه فشار برآن عزیز چنان گران آمده بود که عاقبت قالب تهی کرده ، جان خود را نثار آرمانش نمود و ما اینک از برکت وجود پر فیض اش محروم شدیم . » جمعیت حاضر همه به هیجان آمده بود ، همه بر سر و سینه می زدند و گریه و فغان می کردند . پس از سخنرانی ، مردم جنازه را بر روی دست گرفته ، تا شاه عبدالعظیم پیاده تشییع کردند .
آن منبر ، خط مشی مرا به مردم شناساند و از آن پس به مجالس مهمتر و بزرگتری دعوت شدم . شگردی که برای طرح مطالب سیاسی به کار می بردم جالب بود ؛ یعنی ، سیستم حکومت بنی امیه و بنی عباس را تبیین و انتقادهای شدیدی از آن می کردم و به نحوی وانمود می کردم که حکومت پهلوی نیز ازسنخ آن حکومت هاست . به علاوه سعی ام برآن بود که مطالب و مفاهیم اعلامیه های حضرت امام را در سخنرانی خود بگنجانم و تا می توانم جامعه را از خطایا و مفاسد حکومت آگاه سازم . ناهنجاریهای فرهنگی – اجتماعی و نارساییها و ضعف های سیاسی – اقتصادی را به باد انتقاد می گرفتم . و برای تخطئۀ استبداد و استعمار حاکم ، با کنایه به جهل و ظلم فرعون و نمرود پرخاش می کردم .
بارها ساواک مرا گرفت و تذکر داد که این قدر کنایه نزن ؛ اما من هر بار طفره می رفتم آنها فورا نوار مرا می گذاشتند و تحلیل می کردند که اینجا منظور تو از معاویه اعلی حضرت است ، این قضیۀ تاریخی که می گویی منظورت حکومت شاهنشاهی است و ... و در پایان تهدید می کردند و با تحکم می خواستند رویه ام را عوض کنم .
در زمانی که قرار بود برای اولین بار گوشت یخی وارد ایران بشود ، من در مسجد میرزا موسی (واقع در بازار ، که خیلی شلوغ میشد ) ، در دهۀ محرم منبر می رفتم . درآن زمان نام بردن از امام اکیدا ممنوع بود . من دربارۀ ذبح غیر شرعی و حرمت گوشتهای یخی ، فتوای امام را بیان کردم و چنین گفتم : « فتوای آن بزرگ مردی که امروز در نجف است ، در حالی که می بایست در ایران و در کنار ما باشد ، آن است که به هیچ وجه خریدن این گوشتهای یخی جایز نیست . »
ارتباط دولت شاه با اسراییل را نیز با تکیه بر اعلامیه های حضرت امام و طرح آیات و روایات ، به خصوص آیۀ : « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاء بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاء بَعْضٍ وَمَن يَتَوَلَّهُم مِّنكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ »، محکوم می کردم . چند روز بعد از این گونه سخنرانیها از طرف ساواک اخطاریه ای کتبی می آمد که مواظب قرآن خواندن خود باشید و قرآن خواندن شما طوری نباشد که حمله به سیاست مملکت محسوب شود . مصالح مملکت را در نظر بگیرید ... گاهی هم مرا احضار کرده ،از شاه تعریف و تمجید می کردند و در آخر می گفتند که بنابراین شما نباید طوری حرف بزنید که مردم خیال کنند شاه در ردیف معاویه و ... است .
منبع : منتشر شده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی