پدر و پسر و خانه خدا
- تاریخ انتشار: 11 اسفند 1387
- تعداد بازدید: 457
پسرى داشت به پدرش مىگفت: دارى بقچه درست مىکنى، زمینهسازى مىکنى، کجا مىخواهى بروى؟
گفت : خانه خدا.
گفت : مرا هم ببر.
گفت : تو سیزده چهارده ساله هستى، نمىشود.
گفت : اگر مرا نبرى، من مىمیرم، باید مرا ببرى.
نمىدانست که مکّه چیست، بیت چیست، همین که پدرش گفت: خانه خدا، خیال کرد هر کس برود خانه خدا خودِ خدا را هم مىبیند. این به عشق دیدن صاحبخانه سخت به سرش زده بود که مرا هم باید ببرى.
پسر جان آخر الان وقت سفر تو نیست. گفت: نه، مرا هم باید ببرى. به هر زحمتى بود پدر را راضى کرد. مادر گفت : این بچّه را هم ببر، زیاد گریه مىکند.
به مسجد شجره آمدند و مُحرِم شدند. هر دو با احرام به مکّه آمدند، هر دو به در مسجد الحرام رسیدند، آن جا دعایى دارد. پدر صورتش را به دیوار گذاشت، بچه هم به دنبال پدر این کار را کرد: «الّلهُمَّ هذا البَلَدُ بَلَدُکَ والحَرَمُ حَرَمُکَ والعَبْدُ عَبْدُکَ والبَیْتُ بَیْتُک»26. از در مسجد الحرام که وارد شدند تا چشم پسر به بیت و به آن فضاى مسجد افتاد، نعرهاى زد و روى زمین افتاد، پدر بالاى سرش نشست و دید که بچه مُرده است. بر سرش زد و واى بچّه واى خدا سر داد و گفت : من و این بچه که مهمان تو بودیم، بچهام کجا رفت؟ صدایى شنید که بچهات به عشق دیدن من آمد، تو به عشق دیدن خانه، هر دو نفر شما هم به هدفتان رسیدید، تو به عشق دیدن بیت آمدى، این هم بیت، او هم به عشق دیدن من آمد و به من رسید، دیگر چه مىخواهى؟
خوشا آنان که اللّه یارشان بى
که حمد و قل هو اللّه کارشان بى
خوشا آنان که دائم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بى27