
حکایت مسلم بن عوسجه
اینها به جایى رسیدهاند که هیچ عامل غصّه و ترسى برایشان وجود ندارد. به همین دلیل، شب عاشورا بیرون خیمه به مسلم بن عوسجه ندا رسید که واى هفتاد سال است که فقط ادب خالى از تو دیدهام، الان مىبینم که حالت رقص به خودت گرفتهاى، چه خبر است؟ مسلم گفت :
در رقص درآید فلک از زمزمه عشق
چونان که شتر بشنود آواز هُدى را
به او گفت: رفیق براى شتر زنگ مىزند، به رقص درمىآید، صداى خدا را مىشنوم، چگونه منِ انسان به رقص نیایم؟ تو مىدانى ساقى (حسین) امشب چه به کام ما ریخت؟
در رقص درآید فلک از زمزمه عشق
چونان که شتر بشنود آواز هُدى را
در این جا مىخواهم پاسخ آن برادرى را بدهم که دیشب به برادر عزیز ایمانى ما، وقتى که با شنیدن حرفها و اسم خدا دادش درآمد، گفت که دیوانه ساکت شو ؛ البته آن برادرمان بىتوجه بوده که آن عزیز ما را دیوانه خوانده است. موسى علیه السلام در جلسهاى که همه نشسته بودند و از همین حرفها مىزدند، حرفهاى عشق و محبّت، به یک ژولیده پا برهنه که شروع به داد کشیدن کرد، گفت: ساکت باش، مجلس به هم مىخورد. جبرئیل آمد و گفت: خدا مىفرماید که دلدار همین یکى است، چرا به او مىگویى که ساکت باشد؟ این به جایى رسیده که باید داد بزند. اى موسى، او به تماشاى جمال من رسیده، بر اثر وجدى که از من پیدا کرده نمىتواند صدایش درنیاید. موسى، چشمى را که دنیا پر کرده، آخرت ندارد، چشمى را هم که آخرت پر کرده، مرا ندارد ؛ بنابراین سعى کن که چشمت را تنها مولا پر کند، نه دنیا، نه عقبى، فقط مولا، مىخواهد دنیا باشد یا نباشد. چرا داد نمىزنى؟ چه کسى به تو دیوانه گفت؟
در رقص درآید فلک از زمزمه عشق
چونان که شتر بشنود آواز هُدى را