امام صاق عليه السّلام مى فرمايند: حضرت سجّاد در سفرهاى خود با كسانى همراه مى شدند كه آن حضرت را نشناسند، و با آنان شرط مى كرد در تمام امور قافله را خدمت كند! همراه با قافله به سفر رفت; از هيچ خدمتى نسبت به آنان مضايقه نفرمود. شخصى در برخورد به كاروان حضرت را شناخت. از اهل قافله پرسيد، اين انسان والا را مى شناسيد؟ گفتند: نه!
گفت: او حضرت علىّ بن الحسين عليه السّلام است. به جناب حضرت هجوم بردند و دستو پايش را غرق بوسه كردند و آن مقام بزرگ عرضه داشتند: مى خواستى دچار عذاب حقّ شويم! اگر ترا نمى شناختم وخداى ناخواسته با دست و زبان به آزارت بر مى آمديم چه مى كرديم! بى شك به هلاكت ابدى دچار مى شديم.
حضرت سجّاد فرمودند: من يك بار با قافله اى همفسر شدم; آنان مرا مى شناختند; محض رسول خدا به آنچه شايسته آن نبودم از من پذيرائى و احترام كردند; من به آن خاطر از كار خير باز ماندم; اينبار با شما آمدم كه مانند گذشته گرفار نشوم، كه اينگونه سفر براى من محبوب تر است!!
رستى صدف جهان را چه گوهرهاى گرانبهائى بوده! به قول صابر همدانى:
در گلشنيكه از گلِ رويت سخن رود *** ما را ز سر هواى گل و ياسمن رود
مرجان كجا به لعل لبت مى توان رسد *** آنجا كه آبروى عقيق يمن رود
توصيف آن دو طُرّه خم در خمت بود *** هر جا سخن ز حلقه و چين و شكن رود
فردا حديث حسن تو و شرح عشق ماست *** تنها حكايتى كه دهن در دهن رود
گفتم مريز خون دلم گفت زين جهان *** عاشق چنان خوش است كه خونين كفن رود
با يار چون به خلوت دل مى توان نشست *** مغبون كسى بود كه به هر انجمن رود
دامن فشان ز گرد تعلّق نسم وار *** خرّم دل كسيكه برون زين چن رود
صابر، هواى كوى تو دارد به سر هنوز *** كى از سر غريب هواى وطن رود
منبع : برگرفته از کتاب دیار عاشقان استاد حسین انصاریان