اما از نظر عمل : به به ! امام باقر (علیه السلام) مى فرماید : یک روز در اتاق پدرم زین العابدین نشسته بودم ، داشتم عبادت پدرم را نگاه مى کردم ، رکوعش را ، سجودش را ، حالش را ، بعد با صداى بلند شروع کردم گریه کردن . پدرم نمازش را که سلام داد و فرمود : باقرم ! چرا گریه مى کنى ؟ گفتم : پدر از این سنگینى عبادتت دلم سوخت ـ پدرم شروع کرد گریه کردن . به پدرم گفتم : من دلم براى شما سوخت گریه کردم ، شما براى چه گریه مى کنى ؟ فرمود : عزیز دلم ! اگر زمان على بودى و عبادت على را مى دیدى چه مى گفتى ! این عبادت من عبادت است ؟! چه عبادتى .
یک شعر از یک سنى حنفى مسلک بخوانم ، حنفى ها خیلى متعصب اند .
شیر خدا شاه ولایت على *** صیقلى شرک خفى و جلى
روز احد چون صف هیجا گرفت *** تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پیکان به گل او نهفت *** صد گل محنت ز گل او شکفت
روى عبادت سوى محراب کرد *** پشت به درد سر اصحاب کرد
بیست و سه سالش بود ، جراح به پیغمبر گفت : نود زخم خورده ، همه را بستم اما یک تیر به عصب استخوان پا فرو رفته تا مى خواهم آن را دربیاورم شدید ناله مى زند ، من هم مى دانم دردش خیلى است ، نمى گذارد آن را دربیاورم ، چکار کنم ؟ پیغمبر فرمود : صبر کن وقت نماز بشود .
خنجر الماس چو بینداختند *** چاک به تن چون گلش انداختند
گُل گُل خونش به مصلى چکید *** گشت چو فارغ ز نماز آن بدید
این همه گل چیست ته پاى من *** ساخته گلزار مصلاى من
صورت حالش چو نمودند باز *** گفت که سوگند به داناى راز
کز علل تیغ ندارم خبر *** گر چه زمن نیست خبردارتر
« جامى » از آلایش تن پاک شو *** در قدم پاک روان خاک شو
شاید از این خاک به گردى رسى *** گرد شکافى و به مردى رسى