حضرت على (عليه السلام) در دعاى كميل از خداوند بزرگ مى خواهد كه ترسش از پروردگار ترس اهل يقين باشد ، ترسى كه از ابتداى ظهورش در انسان ، تا دقايق مرگ ، نمى گذارد آدمى به گناه دچار گردد ، در آن دعا عرضه مى دارد : وَأَخافَكَ مَخافَةَ الْمُوقِنين .
حضرت سجّاد (عليه السلام) در ارزش اشكى كه به خاطر ترس از حق ، از ديدگان جارى مى شود در زيارت امين الله مى فرمايد : وَعَبْرَةَ مَنْ بَكى مِنْ خَوْفِكَ مَرْحُومَةٌ ، اشك ديده آن كس كه از ترس تو جارى مى شود باعث آمرزش صاحب اوست .
امام سجاد (عليه السلام) با پروردگار عالم راز و نيازى دارند ، تحت عنوان راز و نياز خائفين ، كه ترجمه آن بدين قرار است :
پروردگارا آيا پس از ايمانم به وجود مقدّست ، به عذاب فردا دچارم مى كنى ، يا بعد از اين همه عشقم به حضرتت مرا از خود دور مى نمايى ؟
با اميدى كه به رحمتت دارم ، و اينكه تو اهل گذشت هستى ، آيا از عنايتت محرومم مى دارى ؟
اى كسى كه به تو پناه آورده ام مرا وامى گذارى ، و از پناه دادنم خوددارى مى كنى ؟ نه تو آن مولائى نيستى كه پناهنده را از پيشگاهت برانى .
اى كاش برايم معلوم بود كه مادرم مرا براى بدبخت شدن زاييده ، يا براى كشيدن بار مشقّت ، و تحمّل زحمت بيهوده تربيت كردن ، اگر اين است ، كه من با سوء اختيار خودم انتخاب مى كنم ، اى كاش مرا نمى زاييد ، و در دامنش تربيتم نمى كرد .
آرزويم اين است كه بدانم ، آيا مرا اهل سعادت قرار داده اى ، و براى رسيدن به قرب جوارت انتخاب كرده اى تا چشمم روشن شود و روحم آرام گيرد ؟
آيا چهره هايى كه در برابر بزرگيت به خاك مزلّت سائيده شده، درمحشر سياه و بى آبرو مى كنى ، يا زبانهايى كه به مدح و ثنايت باز بود لال مى گردانى ، يا دلهاى پر از محبّت را مُهر كرده و از لطفت محروم مى نمايى ، يا گوش هايى كه از شنيدن برنامه هايت به خاطر ارادتى كه به تو داشت لذت مى برد از كار مى اندازى ، يا دست هايى كه به آرزو به پيشگاهت بلند مى شد ، و اميد عنايت از تو داشت مى بندى ، يا قدمهايى كه سعى در عبادت تو مى كرد ، به عذاب دچار مى كنى ؟
پروردگارا درهاى رحمتت را به روى بندگان غرق در توحيدت مبند ، و مشتاقان لقاى حضرتت را از خود محروم منماى .
خدايا روانى كه به توحيد تو عزيز كردم ، چگونه به خوارى هجرانت ذليل مى كنى ، و درونى كه به عشقت گره زدم ، چگونه به آتش جهنم مى سوزانى ؟
خداوندا از رنج غضبت پناهم ده اى حنّان اى منّان ، اى رحيم و رحمان ، اى جبّار و قهّار ، اى غفّار و ستّار ، با رحمت و عنايتت مرا از عذاب دوزخ برهان و از رسوايى ننگ نجاتم بده .
خداوندا خوبان از بدان نزد تو امتياز دارند ، احوال دگرگون شد ، برنامه هاى تكان دهنده ايجاد فزع و وحشت كرد ، نيكان به تو نزديك شدند ، و بدان از تو دور گشتند ، هركسى به جزاى عملش مى رسد ، و در نزد تو به كسى ظلم نمى شود.
سرگذشت خائفين
امام باقر (عليه السلام) مى فرمايد : زنى بدكاره به قصد آلوده كردن عده اى از جوانان بنى اسرائيل مشغول فعاليت شد ، زيبايى زن آن چنان خيره كننده بود كه گروهى از جوانان گفتند : اگر فلان عابد او را ببيند تسليم او خواهد شد !!
زن سخن آنان را شنيد ، گفت : به خدا قسم به خدا قسم به خانه نمى روم مگر اينكه آن عابد را گرفتار بند شهوت كنم .
به هنگام شب بر در خانه عابد رفت ، در زد و گفت : مرا راه بده ، عابد از پذيرفتن آن زن تنها در آن وقت شب امتناع كرد ، زن فرياد برآورد ، گروهى از مردان هرزه به دنبال منند ، اگر مرا نپذيرى كارم به رسوايى مى كشد .
عابد چون سخن او را شنيد ، به خاطر ترحّم به او در را باز كرد ، چون وارد خانه شد ، لباس از بدن برون كرد، جمال زن و بدن خيره كننده و عشوه و نازش عابد را مسحور كرد ، دست به بدن زن زد، ولى ناگهان دست خود را كشيد ، و در برابر آتشى كه زير ديگ روشن بود قرار داد ، زن به او گفت چه مى كنى ، جواب داد دستى كه برخلاف خدا به اجراى عملى برخيزد سزاوار آتش است !! زن از خانه بيرون دويد ، و با گروهى از مردم بنى اسرائيل روبرو شد و فرياد زد عابد را دريابيد مردم به سراغ آن بنده خائف حق رفتند ، ديدن از ترس عذاب الهى دست خود را به آتش سوزانده !!
يحيى وخوف از خدا
صدوق از پدر بزرگوارش نقل مى كند ، يحيى بن زكريّا آن پيامبر بزرگ آن قدر نماز خواند و گريه كرد ، تا گوشت صورتش آسيب ديد ، پارچه اى از كرك به جاى آسيب صورت گذاردند ، تا اشك ديدگانش بر آن بريزد ، او به خاطر خوف از مقام الهى كم خواب شده بود ، پدر بزرگوارش بدو گفت : پسرم از خدا خواسته ام چنان به تو عنايت و لطف كند ، كه خوشحال شده و چشمت به محبّت حق روشن شود، عرض كرد : پدر ، جبرئيل به من گفت جلوتر از آتش جهنم صحراى سوزانى است كه از آن عبور نمى كند مگر آن كس كه از خوف حق زياد گريه كند ، فرمود : پسرم گريه كن ، زيرا گريه از خوف خدا ، حق توست .
در كنار آتش سوزان
امام ششم مى فرمايد : عابدى در بنى اسرائيل زنى را مهمان كرد ، و در آن شب نسبت به آن زن به قصد سوء نشست ، اما بلافاصله دست به آتش نزديك كرد ، و از قصد خويش برگشت ، دوباره نيّت سوء بر او غلبه كرد ، باز دست به آتش برد ، تا صبح همين برنامه را داشت ، به وقت صبح به زن گفت : از خانه من بيرون شو كه بد مهمانى بودى !
مراعات حقّ خوف
يكى از ياران پيامبر مى گويد : در يكى از روزها كه گرماى هوا در اوج شدّت بود من و تعدادى از دوستان با پيامبر عزيز اسلام در سايه درختى قرار داشتيم ، ناگهان جوانى رسيد ، و لباسهاى خود را از بدن بيرون آورده ، با پشت و روى بدن و صورت خود بر ريگهاى داغ بيابان غلتيد ، و در حال غلتيدن مى گفت : اى نفس بچش ، زيرا عذابى كه نزد خداست ، خيلى بزرگتر از اعمال توست !
پيامبر عزيز اين منظره را تماشا مى كرد ، چون كار جوان تمام شد و لباس پوشيد و قصد حركت كرد ، نبىّ اكرم او را به حضور طلبيد و فرمود : اى بنده خدا كارى از تو ديدم كه از كسى سراغ نداشتم ، چه علّتى سبب اين برنامه بود ؟
عرض كرد ك خوف از خدا ، فرمود : حق خوف را به جاى آوردى ، خداوند به سبب تو به اهل آسمانها مباهات مى كند ، سپس رو به ياران كرد و فرمود : هركس در اين محل حاضر است به نزد اين مرد برود تا برايش دعا كند ، همه نزديك او آمدند ، و او هم بدين گونه دعا كرد : خداوندا تمام برنامه هاى ما را در گردونه هدايت قرار ده ، و پرهيز از گناه را توشه ما كن ، و بهشت را نصيب ما فرموده ، جايگاه ما قرار بده .
جوان خائف و مرد عابد
امام چهارم مى فرمايد : مردى با خانواده خود سوار كشتى شد ، و در دريا به حركت آمد ، كشتى شكست ، و از سرنشينان آن جز همسر آن مرد كسى نجات نيافت . زن بر تخت پاره اى قرار گرفت ، و موج دريا وى را به يكى از جزيره هاى ميان آب برد . در آن جزيره مرد راهزنى زندگى مى كرد كه هر حرامى را مرتكب شده بود ، و به هر فعل قبيحى دامن آلوده داشت ، ناگهان آن زن را بالاى سر خود ديده به او گفت : آدمى زادى يا پرى ; زن گفت : آدمم ، ديگر سخنى نگفت ، برخاست و با زن درافتاد و قصد كرد با او درآميزد ، زن به خود لرزيد ، راهزن سبب پرسيد ، با دست اشاره كرد از خدا مى ترسم ، راهزن گفت : تاكنون چنين عملى مرتكب شده اى ، زن پاسخ داد به عزّتش سوگند نه ، مرد راهزن گفت : با اينكه تو مرتكب چنين خلافى نشده اى از خدا مى ترسى در حالى كه من اين كار را به زور به تو تحميل مى كنم ، به خدا قسم من براى ترس از حقّ سزاوارتر از توام !
راهزن پس از اين جرقّه بيدار كننده برخاست و در حالى كه همّتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد ، در راه به راهبى برخورد و به عنوان رفيق راه با او همراه گشت ، آفتاب هر دوى آنان را آزار داد ، راهب به راهزن جوان گفت : دعا كن تا خدا به وسيله ابرى بر ما سايه افكند ، ور نه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت !
جوان گفت : من در پيشگاه خدا براى خود حسنه اى نمى بينم ، تا جرئت كرده از حضرتش طلب عنايت كنيم ، راهب گفت پس من دعا مى كنم تو آمين بگو جوان پذيرفت ، راهب دعا كرد ، جوان آمين گفت ، ابرى بر آنان سايه انداخت ، در سايه آن بسيارى از راه را رفتند ، تا به جايى رسيدند كه بايد از هم جدا مى شدند ، بناگاه ابر بالاى سر جوان به حركت آمد ، راهب گفت : تو از من بهترى ، زيرا دعا بخاطر تو به اجابت رسيد ، داستانت را به من بگو ، جوان برخورد خود را با آن زن گفت ، راهب به او گفت : به خاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشيده شد ، بايد بنگرى كه در آينده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود
منبع : روابط عمومی امور بین الملل مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی