يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلاَئِكَةَ لاَ بُشْرَى يَوْمَئِذ لِلْمُجْرِمِينَ وَيَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً: بدكاران لحظه اى كه فرشتگان را ببينند بشارتى از آنان دريافت نكنند، بكله آنان به مجرمان گويند: مرحوم و ممنوع از لقاء حقّ و رحمت و جنژت خدا باشيد.
إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلاَئِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فُيهَا فَأُولئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ واءَتْ مَصِيراً: آنان كه به خود بر اثر كفر و زندقه و معصيت ستم كردند، به هنگام مرگ و مردنشان فرشتنگان از آنها سؤال كنند: در چه كار بوديد، چرا از ايمان و عمل صالح تهيدستيد و براى آخرت كارى نكرديد؟ پاسخ دهند: ما در روى زمين مردمى ضعيف و ناتوان بدمى و اسير ظلم و جهل ودولت كفّاره فرشتگان گويند: ايا زمين خدا پهناور نبود كه از محلّ خود به جاى ديگر براى حفظ ايمان هجرت كنيد و از محيط جهل وظلم به سرزمين علم و عدل بشتابيد؟ اين عذرى غير قابل قبول است، مأواى آنان جهنّم است و بازگشت آنها به جاى بدى است!!
وَلَوْ تَرَى إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلاَئِكَةُ بَاسِطُوا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهونِ بِمَا كُنتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَكُنتُمْ عَنْ آيَاتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ: و اگر فصاحت و سختى حال ستمكاران را در سكرات موت ببينى انگاه كه فرشتگان براى قبض روح ان ها دست قهر و قدرت برآورند و گويند جان از تن بدر كنيد، امروز كيفرى چون عذاب حقّ و خوارى مى كشيد، چون بر خدا سخن به ناحقّ مى گفتيد و از حكم و آيات او گردنكشى مى نموديد، پس به ميزان تيره روزى تبهكاران پى خواهى برد.
الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلاَئِكَةُ ظَالِمِي أَنفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ مَا كُنَّا نَعْمَلُ مِن سُوء بَلَى إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا كُنتُم تَعْمَلُونَ:
آنان كه در دنيا به خود ستم كردند و راه كفر و فسق و فجور پيشه نمودند، وران غضب الهى جانشان را مى گيرند، آنان مجبوراً سر تسليم پيش دارند و مى گويند: ما بدنكرديم، فرشتگان جواب دهند: آرى كارى بدتر از شرك و تكبّر بر خدا چيست، خداوند به هر چه در دنيا انجام داده ايد آگاه و بيناست. فَكَيْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ، ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اتَّبَعُوا مَا أَسْخَطَ اللَّهَ وَكَرِهُوا رِضْوَانَهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ:
پس با چه حال سختى روبرو شوند هنگامى كه فرشتگان عذاب جانشان رابگيرند، بر صورت و پشت آنان تازيانه قهر زنند!! بدين سبب كه راهى كه سخط حقّ در آن بود پيمودند و از طريق خوشنودى حقّ كراهت داشتند، خداوند هم اعمالشان را محو و نابود گردانيد.
به قول سعدى عليه الرّحمه آن بلبل گلستان حكمت:
دنيا نيرزد آنكه پريشان كنى دلى *** زنهار بد مكن كه نكردست عاقلى
اين پنج روزه مهلت ايّام آدمى *** آزار مردمان نكند جر مغفَّلى
بارى نظر به حنال عزيزان رفته كن *** تا مجمل وجد ببينى مفصّلى
اين پنجه كمان كش و انگشت خ نويس *** هر بندى اوفتاده به جائىّ و مَفصلى
درويش و پادشه نشنيدم كه كرده اند *** بيرون ازاين دو لقمه روزى تناولى
زان گنج هاى نعمت و خروارهاى مال *** با خويشتن به گور نبردند خردلى
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت *** بهتر ز نام نيك نكردند حاصلى
اى آن كه خانه برره سيلاب مى كنى *** بر خاك رودخانه نباشد مُعوَّلى
دل در جهان مبند كه با كس وفا نكرد *** هرگز نبود دور زمان بى تبدّلى
مرگ ا زتو دور نيست و گر هست فى المثل *** هر روز باز مى رويش پيش منزلى
بنياد خاك بر سر آبست ازنى سبب *** خالى نباشد از خللى يا تزلزلى
دنيا مثال بحر عميقى است پر نهنگ *** اسوده عارفان كه گرفتند ساحلى
دانا چه گفت، گفت كه عزلت ضرورت است *** من خود به اختيار نشينم به مَعزِلى
يعنى خلاف رأى خداوند حكمت است *** امروز خانه كردن و فردا تحوژلى
آن گه كه سر به بالش گورم نهند باز *** از من چه بالشى كه بماند چه چنبلى
بعد از خداى هر چه تصوّر كنى به عقل *** ناچار آخرى است هميدون و اوّلى
خواهى كه رستگار شوى راست كارباش *** تا عيبجوى رانرسد بر تو مَدخلى
تير از كمان چو رفت نبايد به شست باز *** پس واجب است در همه كارى تأمّلى
هرگز به پنج روزه حيات گذشتنى *** خرّم كسى شود مگر از مرگ غافلى
نى كاروان برفت و تو خواهى مقيم ماند *** ترتيب كرده اند ترا نيز محملى
جز نيكبخت پند خردمند نشنود *** اينست تربيت كه پريشان مكن دلى
همواره بوستان اميدت شكفته باد *** سعدى دعاى خير تو گويد چه بلبلى
سُئِلَ عَنِ الْحنِ بْنِ عَلىٍّ عليهما السّلام: مَا الْموْتُ الَّذى جَهِلُوهُ؟ فَقالَ: أعْظَمُ سُرُور عَلَى الْمُوْمِنينَ، إذْنُقِلُوا عَنْ دارِالنكَدِ إلَى النَّعيمِ الاْبَدِ; وَ أعْظَمُ ثُبُور يَرِدُ عَلَى الْكافِينَ، إذْنُقِلُوا عَنْ جَنَّتِهِمْ إلى نار لا تَبيدُ وَ لاء تَنْفَدُ: از حضرت مجتبى عليه السّلام سؤال شد: مرگى كه از آن بى خبرند چيست؟ فرمود: بدترين خوشحالياست كه به مردم مؤمن وارد مى شود، زيرا از خانه سختى و مشقّت به نعيم ابد نقل مكان مى كنند، و بدترين نوع هلاكت و بدبختى است كه به كافران مى رسد، زيرا از بهشت خود به آتش خاموش نشدنى و تمام نشدنى منتقل مى گردند. از حضرت زين العابدين پرسيدند: مرگ چيست؟ فرمود: برا يمؤمن چون رد آوردن لباس چرك پرشپش و برداشتن حلقه هاى سنگين و زنجيرها از بدن و تبديل شدن آن لباس به لباس فاخر و پاكيزه، و رفتن در بوهاى پاك و رسيدن به راهوارترين مركب و مأنوس ترين منازل است. و براى كافر همانند كندن لباس فاخر و پوشيدن لباس زبر، و نقل از پيش انيس و مونس و رفتن به سوى وحشتاناك ترن منازل و بدترين عذاب.
موسى بن جعفر عليهما السّلام وارد بر مردى شد كه عرق سكرات موت بر پيشانيش نشسته بود و ديگر جوابكسى را نمى داد، عرضه داشتند: پسر پيامبر، دوست داريم از وضع رفيقمان آگاه شويم و اصولاً بدانيم مرگ چيست؟ حضرت فرمود: مرگ تصفيه اى است براى مؤمنين از گناهانشان، و در حقيقت آخرين اَلَمى است كه نصيبشان مى گرددو آخرين وِزرى است كه بر آن هاست.
و تصفيه اى است براى كفّار از خوبيها و حسناتشان، و در واقع آخرين لذّت يا نعمتى است كه به آنان مى رسد، و آخرين ثواب و حسنه براى آنان است. امّا اين دوست شما در حال تصفيه شدن و خالص شدن است چنانكه لباس در آب از چرك پاك مى شود، و آمامده تحقّق استعداد براى معاشرت با ما در خانه ابدى !
حضرت جواد عليه السّلام بر مريضى از شيعيان وارد شد كه به خاطر مرگ در حال گريه و جزع بود، حضرت فرمود: اى بنده خدا، از مرگى كه از آن اطلاع ندارى مى ترسى؟ فرض كن بدنت پر از چرك و قذرات شود و بر اثر آن سراپايت را زخم آبله مانند و دمل چركى و خونى بگيرد و خبر شوى كه آب حمّامى تمام اين رنج ها را از بدنت مى برد و بروى و از آب آن حمّام استفاده كنى و سلامت كاملت را بازيابى، چقدر خوشحال مى شوى! عرضه داشت: معلوم نيست، فرمد: مرگ همان حمّام است كه آخرين ذنوب و مقاياى سّئات ترا شستشو مى دهد و ترا از هر غم و رنج و همّى نجات مى دهد و به هر سرور و خوشحالى و انبساطى مى رساند، اين كه گريه و جزع ندارد. آن مرد ساكت و آرام شدو با حالى خوش جان داد.
در كتب حديث مثل «جامع الأخبار» فصل 135، «شافى» فيض باب قبض روح، و «محجّة البيضاء» جلد هشتم صفحه 259 آمده: كه ابراهيم خليل به ملك الموت فرمود: به هنگامى كه بالاى سر فاجر مى آئى به چه صورتى؟ امكان دارد خود را به آن صورت نشان من دهى؟ملك الموت عرضه داشت: رخ برگردان، ابراهيم صورت برگرداند، ملك گفت: نظر كن، ابراهيم مشاهده كرد، چهره اى ديد سياه با مويهاى برآم ده، با بوى بد، لباسى چون قير، از دماغ و دهانش آتش بيرون مى زند و دود سر به آسمان مى كشد.ابراهيم از ديدن آن صورت و هيبت غش كرد، چون به هوش آمد ملك الموت را به صورت اصليش ديد، فرياد زد: اى ملك الموت، اگر فاجر مزدى جز ديدن تو نداشته باشد براى او كافى است. و چون او را براى قبض روح مؤمن به بهترين صورت ديد گفت: اگر مؤمن مزدى جز زيارت اين چهره نداشته باشد براى او بس است!
منبع : برگرفته از کتاب دیار عاشقان استاد حسین انصاریان