ابن بطوطه جهانگرد معروف مسلمانى است كه سفرهاى زيادى انجام داده و يادداشتهاى باارزشى از جغرافياى بلاد و آداب و رسوم مردمان آنها برداشته است. كتابى هم در اين باره نوشته است كه نامش سفرنامه ابن بطوطه است و در كتابخانه هاى مهم جهان نسخه هايى از آن وجود دارد. او به ايران هم سفر كرده و از جمله از شهر ساوه ديدن كرده است.
او در كتاب خود درباره مشاهداتش از اين شهر نوشته است:
در منطقه ساوه عدهاى از مردم را ديدم با ريخت و قيافهاى خاص كه چهرههاشان جلبنظر مىكرد. از يكى از معتمدان شهر شرح حال ايشان پرسيدم، گفت: اينها مسلمانند و از طايفه جماليه كه مريد و تربيت يافته شيخ جمال ساوهاى هستند.
ابن بطوطه شرح حال شيخ جمال را همانگونه كه از زبان مردم شنيده بود چنين نقل كرده است: شيخ جمال آخوند جوانى بود درس خوانده و باسواد كه هر روز صبح براى درس دادن به طلبهها به مدرسه مىرفت.
كارى هم به كار كسى نداشت و سرش به كار خودش بود. از قضا، خانهاى در مسير رفتن شيخ به مدرسه بود كه زن جوانى در آن زندگى مىكرد. اين زن شوهر داشت، ولى شوهرش براى تجارت به سفر مىرفت و هر سفرش نيز يكى دو ماه طول مىكشيد.
يكى از روزها كه اين زن دم در منزل يا كنار پنجره اتاق ايستاده بود، چشمش به شيخ جمال افتاد و از بس اين شيخ زيبا بود عاشق او شد، ولى هرچه فكر كرد كه اين شيخ را چطور به دوستى با خود متمايل كند چيزى به نظرش نيامد. از آن طرف، فكر هم مىكرد كه اگر يك روز برود جلوى شيخ را بگيرد و خواستهاش را به او بگويد، شيخ با آن تدينى كه دارد او را از خود مىراند. لذا به فكر چاره افتاد و نقشهاى كشيد. قرآن درباره مكر زنان مىفرمايد:
«ان كيدكن عظيم».
بى ترديد نيرنگ زنان بزرگ است.
واى از آن روزى كه مرد و زنى فكرشان فكر شيطانى باشد و بخواهند عليه يك انسان ديگر طرح يا نقشهاى بريزند!
*** او هم نشست و فكر كرد و پيرزنى از ساكنين محله را صدا كرد و مقدارى پول به او داد و گفت: من اين كاغذ را به دستت مىدهم. تو دم در منزل بنشين و هر وقت شيخ جمال آمد، با صدايى محزون به شيخ بگو: پسر من دو سال است به سفر رفته و تا به حال از او خبرى نداشتم.
تا اينكه ديروز نامهاى از او رسيد، ولى من سواد ندارم آن را بخوانم و شايد حرفهايى در نامه نوشته باشد كه نبايد كسى آنها را بفهمد. شما تشريف بياوريد داخل دالان خانه و اين نامه را براى من بخوانيد.
بههرحال، آن پيرزن با گردن كج و صداى محزون جلوى شيخ را گرفت و به او گفت: از پسرم براى من نامهاى آمده. براى خاطر خدا آن را براى من بخوان!
وقتى شيخ جمال وارد دالان خانه شد، زن جوان از گوشهاى درآمد و قفل بزرگى به در زد و به شيخ جمال گفت: اگر صدايت در بيايد، مىروم روى پشتبام فرياد مىكشم و به مردم مىگويم شيخ جمال آمده با زن شوهردار زناى محصنه كند. شيخ گفت: چشم خانم! زن گفت: من مدتى است عاشقت شدهام و بايد آنچه مىگويم انجام بگيرد! شيخ گفت:
من هم وقتى شما را يك نظر ديدم از شما خوشم آمد. من هم حرفى ندارم، اما مىشود اول راه دستشويى را به من نشان دهيد؟ (كسى كه اهل خداست، هر كارى مىكند براى خدا مىكند). گفت: دستشويى بالاى پلههاست.
شيخ داخل دستشويى شد و در دل گفت: خدايا، تو مىدانى كه من فقط مىخواهم از دام اين شيطان فرار كنم. براى همين، اين ظاهر زيبا را به خاطر تو نازيبا مىكنم! بعد، قلم تراشش را درآورد و آب آفتابه را روى سرش ريخت و شروع كرد به تراشيدن موهاى سر و ريش و ابرويش. سلمانى هم بلد نبود، لذا سر و صورتش با تيغ بريده مىشد و خون مىافتاد. خلاصه، با آن قيافه زشتى كه براى خودش درست كرده بود و با آن بوى بد و سرووضع خونآلود، كنار اتاق آمد و گفت: من آمادهام!
وقتى ون در اتاق را باز كرد و چشمش به او افتاد، به قدرى ناراحت شد كه در را باز كرد و او را از خانه بيرون انداخت.
از آن روز به بعد، خدا زبان شيخ، گلوى شيخ، و صداى شيخ را عوض كرد، مردم عاشقش شدند، و جوانها آمدند دست به دامنش شدند و مريد او گشتند.
اين گوشهاى از ارزشهاى نه گفتن به هواى نفس خود و هواى نفس ديگران است. تنها با نه گفتن زمين زندگى پاك مىشود و از اين زمين پاك است كه بهشت نصيب آدمى مىشود.
منبع : پایگاه عرفان