عبدالله هبيرى كه از شخصيت هاى ايمانى و انسانى خدمتگذار و دلسوز بود ساليانى چند فقط به خاطر خدمت به مردم و پيش گيرى از ظلم در ادارات بنى اميه كارگزار بود . پس از سقوط بنى اميه بيكار شد و از خدمت رسانى به مردم باز ماند و پس از هزينه كردن آخرين حقوق مالى اش در مضيقه و تنگدستى افتاد .روزى از شدت تنگدستى و بيكارى به در خانه احمد بن خالد وزير مأمون كه مردى بداخلاق و تندخو بود آمد . احمد كه او را مى شناخت از ديدن او بسيار ناراحت شد و به او اعتنايى نكرد ، عبدالله به طور مكرر به خانه وزير مراجعه كرد ولى پاسخى نشنيد و محبتى نديد . احمد كه از پى در پى آمدن عبدالله به ستوه آمده بود به غلامش گفت او را به هر صورتى كه مى دانى از در خانه من بران و به او اعلام كن كه من هيچ گونه كمكى به تو نخواهم كرد !غلام كه عبدالله را آدم باشخصيت و انسان باوقار و بزرگوارى مى ديد از دادن آن پيام تلخ خوددارى كرد و خود از نزد خود سه هزار دينار طلا به خانه عبدالله برد و گفت : وزير سلام رساندند و گفتند اين مقدار پول را مصرف كنيد كه براى آينده هم فكرى خواهيم كرد .عبدالله گفت : من به گدايى در آن خانه نيامدم ، نيازى به پول وزير ندارم ، من اعتماد و توكلم به خداست ، خدا كليد حلّ مشكلات مشكل داران را به دست اهل قدرت و مكنت و ثروت و مال و منال قرار داده است ، امروز كه احمد بن خالد وزير مملكت است ، كليد حل مشكل من از جانب خدا در دست اوست . من اگر در خانه او مى آيم به شخص خودش كار ندارم ، مرتب مى آيم كه اگر كليد حل مشكل من در دست اوست از آن دست بيرون آورم و اگر نيست پس از ثابت شدنش رفت و آمدم را قطع مى كنم ، پول را به صاحبش برگردان كه من فردا هم به محل نخستوزيرى خواهم آمد .احمد بن خالد روز ديگر چون چشمش به عبدالله افتاد ، بسيار ناراحت شد و به نديمش گفت : مگر پيام مرا به او نرساندى ؟ غلام داستان برخوردش را با عبدالله گفت . وزير به خشم آمد و گفت : با قدرتى كه در اختيار دارم به حسابش خواهم رسيد !احمد بن خالد هنگامى كه پس از گفتگويش با غلام وارد بر مأمون شد ، مأمون گفت : يكى دو روز است تصميم دارم براى استان مصر كه استانى ثروتمند است استاندارى بفرستم . به نظر تو چه شخصى براى آن منطقه لياقت دارد ؟نخست وزير كه تصميم داشت يكى از دوستان نزديكش را معرفى كند و به قول معروف رابطه را بر ضابطه ترجيح دهد خواست بگويد عبدالله زبيرى ، زبانش بى اختيار پيچانده شد و گفت : عبدالله هبيرى . مأمون گفت : مگر عبدالله هبيرى زنده است ؟ او مردى است عاقل و كاردان و براى اين پست بسيار مناسب است . وزير گفت : او دشمن خاندان بنى عباس است . مأمون گفت : آنقدر به او محبت مى كنيم تا دوست ما شود . وزير گفت : او به سن كهولت رسيده و براى اين پست شايسته نيست . مأمون گفت : او عقل فعال و دنيايى از تجربه است ، فعلا سيصد هزار درهم جهت خرج سفر در اختيارش بگذار تا به مصر رود و به كارگردانى آن منطقه حاصل خيز مشغول شود .لقمان حكيم در پايان موعظه اش به فرزندش فرمود : بايد عقل ملاح كشتى زندگى و قطب نمايش دانش و علم و سكّانش صبر باشد ، بى ترديد اين گونه زندگى كه كشتى اش تقوا و بارش ايمان و بادبانش توكل و ملاحش عقل و قطب نمايش دانش و سكّانش صبر باشد زندگى معقول و پربار و مفيدى است و ساحل نجاتش بهشت الهى است .
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز