حديثى در اين زمينه درباره دختر گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله در كتب معتبر حديث رسيده كه شرح آن اين چنين است : گرسنگى بر دودمان پيغمبر اسلام حكومت مى كرد ، روزها مى گذشت و گرده نانى كه خود را به آن سير كنند ، يافت نمى شد . دير زمانى بود كه نان گندم از ميان ايشان سفر كرده بود ، اخيرا هم نان جو در پى برادر ارجمندش روان شده بود !! فشار گرسنگى روز به روز افزوده مى گشت و خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله هم چنان استقامت مى ورزيدند و خم به ابرو نمى آوردند .
لبخند شيرين هم چنان بر لب هاى مقدس پيغمبر رحمت باقى بود ، چهره مبارك هنوز مى درخشيد ، كسانى كه از نزديك با حضرتش سر و كار نداشتند گمان نمى كردند خود و خاندانش در جوع به سر مى برند .
نادانانى كه صورت ظاهر را ملاك تشخيص قرار مى دهند ، احتمال نمى دادند كه پيغمبر بزرگ چنين وضعيتى دارد . چيزى كه كار را بر حضرتش بسيار دشوار و سخت مى كرد ، اين بود كه دست هاى اميد نيازمندان به سويش دراز بود ، درماندگان اميدوار بودند كه حضرتش به آن ها نظر مرحمتى كند . بيچارگان به كويش سفر مى كردند و از راه دور و نزديك به خدمتش مى رسيدند ، تا از خرمن احسانش خوشه اى برگيرند .
گاه گرسنگى بر وجود مقدسش آن قدر فشار مى آورد كه شكمش به پشت مى چسبيد كه بر آن سنگ مى بست ، ولى ابدا به آن توجهى نداشت . چيزى كه روان نازنينش را مى آزرد، گرسنگى خاندان بود ، گرسنگى ياران بود و تقاضاى اميدواران .
با اين حال كسى از در خانه اش نااميد بر نمى گشت ، بزرگواريش اجازه نمى داد كه نيازمندى از كويش دست خالى برگردد و بيچاره اى وا بماند . حضرتش نماز عصر را به جاى آورده بود و در مسجد نشسته بود ، مسجدى كه ديوارهايش از خشت و گل بالا رفته بود و بيش از يك قامت انسان ارتفاع نداشت ، سقف مسجد از پوشال خرما و شاخه هاى آن پوشيده بود و كمتر گل در آن به كار رفته بود .
سقف فقط نمازگزاران را از آفتاب محفوظ مى داشت ، ولى از ريزش باران نمى توانست جلوگير باشد ، ستون هاى مسجد را الوارهاى درخت خرما تشكيل مى داد .
حضرتش هرچند روى زمين مى نشست و ميز نداشت ، ولى نشستن آن حضرت با ياران به طور ميزگرد بود و شخصيتش در موقع نشستن از دگران ممتاز نبود ، ناشناسى كه وارد مى شد مى پرسيد كه كداميك از شماها محمد مى باشيد ؟
پيرمردى ژوليده مو ، گردآلود ، رنگ پريده ، وارد مسجد شد ، جامه اى كهنه بر تن داشت ، ضعف و ناتوانى چنان بر وى چيره شده بود كه خويشتن دارى نمى توانست ، حالش حكايت مى كرد كه راه دورى را پيموده است . پيامبر مهربان صلى الله عليه و آله با لبخند مهر ، پرسش حالش كرد ، پيرمرد بى نوا نفس زنان با سه جمله كوتاه ، حقيقت حال خود را بيان داشت : گرسنه ام ، برهنه ام ، بى نوايم !
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : چيزى در دست ندارم ، ولى نشان دادن خير مانند انجام دادن آن است . برو به سراغ دخترم فاطمه . آن گاه به بلال روى كرده فرمود : او را به در خانه فاطمه برسان . خانه فاطمه كنار مسجد قرار داشت و درش به مسجد باز مى شد ، براى پيرمرد بينوا زحمت راه پيمايى نداشت ، ولى فاطمه سه روز بود كه با شوهرش على و فرزندانش نانى به دست نياورده بود و به گرسنگى به سر برده بودند . مرد بى نوا كه با استراحتى توانسته بود ، اندك قدرتى به دست آورد ، همراه بلال به در خانه فاطمه رسيد ، سلام داد و گفت : اى دودمان پيغمبر ! شما مردمى هستيد كه فرشتگان نزد شما رفت و آمد مى كنند ، جبرئيل كتاب خدا را در خانه شما فرود آورده است .
جواب آمد : و عليك السلام اى مرد ! كه هستى و از كجايى ؟ گفت : از عرب هستم واز تنگى و سختى گريخته ام ، به كوى پدرت پناه آورده ام ، شكمى گرسنه دارم ، بدنى برهنه دارم به من رحم كن خداى به تو رحم كند . دختر پيغمبر ، گلوبندى در گردن داشت كه دختر عمويش حمزه برايش هديه آورده بود ، به زودى از گردن باز كرد به او داد و گفت : اين را بگير و بفروش ، اميد است كه خداى به تو بهتر از اين بدهد . مرد بى نوا از در خانه فاطمه بازگشت ، چشمانش مى درخشيد ، چهره اش خندان بود و قيافه پژمرده اش عوض شده بود . رسول خدا صلى الله عليه و آله هنوز در مسجد بود و ياران در حضورش بودند ، همه مى دانستند كه زن و فرزند على در گرسنگى به سر مى برند ، حس كنجكاوى در آن ها تحريك شده و مى خواستند بدانند كه اين مرد چگونه بازگشته و چه آورده است ! چگونه رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را به خانه ٔلى هدايت كرد ؟
فاطمه چگونه با وى رفتار كرد ؟ چرا به اين زودى بازگشت ؟ پرسش هايى بود كه به خاطر همه مى رسيد .
زود بازگشتن نشانه نوميدى است ، لبخندى كه آن مرد بر لب داشت نشانه موفقيت بود . تحيرى فوق العاده به همه دست داده بود ، تا خطاب مرد بى نوا به رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را برطرف كرد :
يا رسول اللّه ! دخترت گردن بندش را داده كه بفروشم ...
آيا منظور از اين سخن ، استجازه فروش گردن بند بود ، يا منظور عرضه كردن آن براى فروش بود ؟ روشن نشد ؛ زيرا پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله فورى جواب داد : بفروش . آيا ممكن است خداى بدين وسيله براى تو خيرى فراهم نسازد ؟ در صورتى كه دخترم فاطمه آن را به تو بخشيده و او پيشواى همه دختران آدم مى باشد . به زودى مردى از ميان حلقه ياران برخاست ، مردى كه داراى قامتى كشيده ، چهره اى گندم گون ، چشمانى شهلا بود ، قامت رسا و شانه هاى پهن او توجه بينوا را جلب كرد و به او نگريست ديد موهاى سرش ريخته و فقط چند دانه مو در پيش سر و چند دانه در پشت سر دارد و حكايت مى كند كه رنج بسيار ديده است .
مرد بينوا او را نشناخت و ندانست كه براى چه از جاى برخاسته ، ولى ياران همگى او را مى شناختند و به خوبى از سوابق درخشانش آگاه بودند .
آن ها مى دانستند كه در ميان خودشان ، كسى به اندازه او در راه حق رنج نبرده و استقامت به خرج نداده است .
هنوز آثار شكنجه هايى كه دست تبهكاران بر او وارد كرده در پيكرش باقى است ، بدن او از بى رحمى بشر داستان ها دارد .
آن ها مى دانستند كه خاندان اين مرد از نخستين كسانى هستند كه به اسلام گرويده اند وقتى كه اسلام ناتوان بود و همه از آن روى گردان بودند . در آن موقع كسى كه اسلام مى آورد در خطر قرار مى گرفت ، نخستين مردمى كه اسلام را پذيرفتند ، ناتوانان و ستم كشان بودند ، قدرتمندان قريش آنچه نيرو داشتند در شكنجه و آزار آنان به كار مى بردند !!
اصحاب پيغمبر مى دانستند كه اين خانواده ، چه رنج ها ديده و چه شكنجه ها چشيده اند و چه قربانى ها داده اند .
پدر و مادر عمار نخستين مرد و زنى بودند كه در راه خدا شهيد شدند ، ابوجهل اين خانواده ضعيف و بينوا را در آفتاب سوزان حجاز ، لخت و عريان به روى سنگريزه هايى كه از حرارت آفتاب گداخته شده بود مى خوابانيد و بر سينه هاى آن ها سنگ هاى بسيار بزرگى مى نهاد ، تا از ايمان به خدا و رسول دست بردارند !!
گاه بر پيكر برهنه آن ها آنقدر تازيانه مى نواخت كه گوشت بدنشان به اين سو و آن سو مى پريد . وقتى آتش خشمش شعله ور گرديد ، زوبينى به دست گرفت و در پيش مادر عمار فرود كرد و آن زن با ايمان را شهيد ساخت !! آن گاه ياسر پدر عمار را به شهادت رساند و عبداللّه برادر عمار را از بام خانه بر زمين پرتاب كرد ، پيكر جوان خورد شد و از دنيا رفت .
خود عمار كه در آفتاب سوزان در زير شكنجه قرار داشت ، همه اين جنايات را به چشم مى ديد و ناظر بود كه با پدر و مادر و برادرش چه كردند ، او منتظر بود كه نوبت وى كى رسد ؟ در اين موقع ظرف بزرگى را آوردند كه از پوست بود ، آن را پر از آب كردند و عمار را با پيكر مجروح در ميان آن انداختند و سپس از اين سو به آن سويش مى كشيدند و هل مى دادند ، گاه عمار را در ميان آب فرو مى كردند ، ولى عمار استقامت مى كرد .
اكنون سال ها از آن روزهاى سياه مى گذرد و هنوز آثار آن شكنجه ها كه بزرگ ترين نشان افتخار است ، در تن عمار باقى مى باشد . عمار بسيار مورد لطف و عنايت رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و در ميان مسلمانان موقعيتى به سزا داشت و همه با ديده تقديس و احترام به او مى نگريستند .
وقتى كه از جاى برخاست چشم ها به او دوخته شد تا بدانند چه مى خواهد بكند و چه مى خواهد بگويد .
عمار عرض كرد : يا رسول اللّه ! اجازه مى فرماييد كه من اين گردن بند را بخرم ؟
پيغمبر فرمود : بخر و هركس با تو در خريد آن شركت كند ، خداى در آتش دوزخ عذابش نخواهد كرد .
عمار به مرد بينوا رو كرد و پرسيد : گردن بند را چند مى فروشى ؟
بينوا گفت : به غذايى كه از نان و گوشت باشد و سيرم كند و پارچه اى كه تنم را بپوشاند و دينارى كه به منزلم برساند . عمار گفت : هشت دينار زر و دويست درهم سيم ، بُردى از يمن ، چارپايى كه تو را به خانه برساند مى دهم و تو را از نان و گوشت سير خواهم كرد .
مرد بينوا از اين نيكوكارى عمار در تعجب شده گفت : اى مرد ! تو چقدر جوانمرد هستى !!
عمار و مرد بينوا از مسجد خارج شدند ... اين بار سومى بود كه بينوا ، حضور پيغمبر مهربان شرفياب مى شد ، در هر بار حالش از گذشته بهتر بود ، اكنون شكمش سير است ، جامه اى از بُرد يمانى به تن كرده ، زر و سيم بسيارى همراه دارد و زبانش به ثناى رسول خدا صلى الله عليه و آله گوياست .
عرض مى كند : يا رسول اللّه ! گرسنه بودم سيرم كردى ، برهنه بودم پوشيده ام كرده اى ، پياده بودم سواره ام نمودى ، بينوا بودم توانگرم كردى . پدر و مادرم به قربانت .
آن گاه دست به دعا برداشت و چنين گفت : پروردگارا ! جز تو كسى را نمى پرستم ، تويى كه روزى رسانى ؛ پروردگارا ! به فاطمه پاداشى بده كه چشمش نديده باشد و گوشى نشنيده باشد .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آمين .
آن گاه به ياران روى كرده فرمود : خداى به فاطمه چنين چيزى داده است ؛ من پدر فاطمه هستم و پدرى مانند پدر فاطمه نمى باشد ، على شوهر فاطمه مى باشد و اگر على نبود ، فاطمه را شوهرى نبود ، خداى حسن و حسين را به فاطمه داده كه سرور اهل بهشتند و مانند آن ها كسى يافت نمى شود .
جبرئيل به من خبر داد : وقتى كه فاطمه از دنيا مى رود و به خاك سپرده مى شود ، دو فرشته به قبرش مى آيند و از او مى پرسند : خداى تو كيست ؟ فاطمه مى گويد : اللّه خداى من است .
مى پرسند : پيغمبرت كيست ؟ مى گويد : پدرم . مى پرسند : امام تو كيست ؟ مى گويد : اين كسى كه سر قبر من ايستاده على بن ابى طالب . عمار گردن بند مقدس را به مشك آلود و در بردى از يمن پيچيد و به غلامش داده گفت : برو حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله ، اين را و تو را نثار مقدمش كردم ... غلام ، شرفياب شد و پيام خواجه خود را حضور خواجه كاينات رسانيد ، حضرتش فرمود :
برو نزد دخترم تو را و گردن بند را به وى بخشيدم .
غلام به سوى دخت رسول رفته و سخن پدر را به دختر ابلاغ كرد . فاطمه گلوبند را بگرفت و به غلام گفت : برو تو را در راه خدا آزاد كردم . غلام مى خنديد و مى رفت ، از وى سبب پرسيدند ، گفت : خنده ام از اين گردن بند است كه چقدر بابركت بود ...
گرسنه اى را سير كرد ، برهنه اى را پوشانيد ، پياده اى را سوار كرد ، بينوايى را به نوا رسانيد ، بنده اى را آزاد كرد و خود به جاى خويش بازگشت .
عارف واصل ، آيت الله غروى اصفهانى در مدح بانوى دوسرا چنين سروده است :
•وهم به اوج قدس ناموس اله كى رسد
بسمله صحيفه فضل و كمال و معرفت
مفتقرا متاب روى از در او به هيچ سوى
زان كه مس وجود را فضّه او طلا كند
•فهم كه نعت بانوى خلوت كبريا كند
بلكه گهى تجلى از نقطه تحت با كند
زان كه مس وجود را فضّه او طلا كند
منبع : برگرفته از کتاب عرفان اسلامی استاد حسین انصاریان