شبى على (عليه السلام) وارد بيت المال شد و تقسيم اموال را مى نوشت طلحه و زبير به حضورش رسيدند ، چراغى كه در برابرش بود خاموش كرد و فرمان داد تا چراغى از خانه اش آوردند . طلحه و زبير سبب اين كار را پرسيدند ، پاسخ داد : روغنِ چراغ از بيت المال بود ، شايسته نيست در روشنايى آن با شما هم صحبت شوم!
كهنه جامه
هارون بن عنتره از پدر خود حديث كرده كه گفت : در منطقه خُوَرْنَقْ بر على وارد شدم ، كهنه جامه اى پرزدار بر تن داشت و در آن به سبب سرما مى لرزيد ! گفتم : اى اميرمؤمنان ! خدا براى تو و اهل بيتت چون ديگران در بيت المال نصيب و بهره اى قرار داده و تو با خود اين گونه رفتار مى كنى ! فرمود : به خدا سوگند من چيزى از مال شما كم نمى كنم و اين همان جامه اى است كه از خانه از مدينه برداشتم و غير از آن را ندارم.
بى اعتنايى به مال
عقيل بن عبدالرحمن خولانى مى گويد : عمه ام ـ همسر عقيل فرزند ابوطالب ـ در شهر كوفه بر على وارد شد در حالى كه آن حضرت بر پالان كهنه الاغى نشسته بود ، مى گويد : در اين وقت همسر على از قبيله بنى تميم وارد شد ، به او گفتم : واى بر تو ! خانه ات از وسايل پر است و اميرمؤمنان بر پالان كهنه الاغى نشسته است ! همسر حضرت گفت : مرا سرزنش مكن ، به خدا سوگند چيزى را كه به ديده اش ناآشناست نمى بيند مگر آنكه آن را برمى گيرد و در بيت المال قرار مى دهد.
كمك به دو برهنه
على (عليه السلام) وقتى در حضور پيامبر بود ، رسول خدا پيراهنش را كهنه و پاره يافت ، پرسيد : لباس نو و با ارزشى كه به تو دادم چه شد ؟ گفت : يا رسول اللّه ! يكى از يارانت را ديدم كه از برهنگى خود و همسرش شكوه مى كرد ، آن را به او دادم و مى دانم كه خدا بهتر از آن را به من خواهد داد.
چهار درهم به چهار بخش
زمانى وجود مبارك على (عليه السلام) مالك چهار درهم شد ، آن را به چهار بخش تقسيم كرد ، بخشى را در شب در راه خدا هزينه كرد و بخشى را در روز انفاق كرد و بخش سوم را در پنهانى و بخش چهارم را آشكارا به نيازمندى رسانيد ، اين آيه در شأن او نازل شد كه :( الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُم بِاللَّيلِ وَالنَّهَارِ سِرّاً وَعَلاَنِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ ).كسانى كه چون على بن أبى طالب (عليه السلام) اموالشان را در شب و روز و پنهان و آشكار انفاق مى كنند ، براى آنان نزد پروردگارشان پاداشى شايسته و مناسب است ; و نه بيمى بر آنان است و نه اندوهگين مى شوند .
دگرگونى زندگى
كتاب ابى بكر شيرازى با اسناد خود از مقاتل و وى از مجاهد و وى از ابن عباس در مورد اين سخن خداوند : ( رِجَالٌ لاَ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ . . . )تا آنجا كه مى فرمايد : ( . . . بِغَيْرِ حِسَاب )بعد از سخنانى مى گويد :علّت نزول اين بود كه روزى پيامبر (صلى الله عليه وآله) سيصد دينار كه به حضرت هديه داده بودند به على (عليه السلام)عطا كرد ، على (عليه السلام) فرمود : من آن را گرفتم و گفتم به خدا سوگند امشب از اين دينارها صدقه اى خواهم داد كه خدا از من بپذيرد .هنگامى كه نماز عشا را با پيامبر به پايان بردم صد دينار آن را به دست گرفتم و از مسجد بيرون رفتم ، به زنى برخوردم و صد دينار را به او پرداختم ، روز آن شب مردم مى گفتند : على شب گذشته به زنى بدكاره صدقه داد !غم شديدى مرا گرفت ، شب آن روز نماز عشا را به جا آوردم و صد دينار به دست گرفتم و از مسجد بيرون آمدم و گفتم : به خدا سوگند امشب صدقه اى را مى پردازم كه پروردگارم از من بپذيرد ، مردى را ديدم و آن صد دينار را به او دادم . اهل مدينه صبح آن شب گفتند : على شب گذشته به مردى دزد صد دينار صدقه داد .باز گرفتار غمى شديد شدم ولى پيش خود گفتم : به خدا سوگند امشب صدقه اى بپردازم كه خدا از من قبول كند ، پس نماز عشا را با پيامبر (صلى الله عليه وآله) خواندم سپس از مسجد بيرون آمدم ، در حالى كه صد دينار با من بود مردى را ديدم به او پرداختم ، هنگامى كه صبح شد اهل مدينه گفتند : ديشب على صد دينار به مردى توانگر داد ، باز مرا غمى سخت گرفت .نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آمدم و داستانم را به او گفتم ، فرمود : يا على ! اين جبرئيل است به تو مى گويد : خداى عزّ و جلّ صدقاتت را پذيرفت و كارت را پاك گردانيد .صد دينارى كه شب نخستين صدقه دادى ، در اختيار زنى فاسد قرار گرفت كه به خانه اش بازگشت و از فساد به پيشگاه حق توبه كرد و آن صد دينار سرمايه دستش براى اداره زندگى اش قرار گرفت و اكنون دنبال شوهرى است كه با آن پول با او ازدواج كند .صدقه شب دوم به دست دزدى رسيد كه پس از آن به خانه برگشت و از دزدى اش به درگاه حق توبه كرد و صد دينار را سرمايه تجارتى خود قرار داد .صدقه شب سوم در اختيار مرد توانگرى قرار گرفت كه سالها بود زكات مالش را نپرداخته بود كه بعد از آن به خانه برگشت و خود را توبيخ و سرزنش كرده ، گفت : شگفت بخيلى اى نفس ! اين على بن ابى طالب است كه در ندارى و تهيدستى صد دينار بر من انفاق كرد و من ثروتمندى هستم كه خدا سال هاست بر من زكات واجب كرده ، من نپرداخته ام ، پس زكات مالش را تا دينار آخر حساب كرد و كنار گذاشت كه فلان مبلغ دينار بود . به اين خاطر خدا اين آيات را در شأن تو نازل كرد.
ديگرى را بر خود ترجيح داد
شيعه و سنى در كتاب هاى خود روايت مى كنند : على (عليه السلام) به شدّت گرسنه شد ، از حضرت فاطمه (عليها السلام) درخواست غذا كرد ، فاطمه (عليها السلام) گفت : چيزى نيست جز آنچه كه از دو روز پيش به شما خوراندم و آن هم غذايى بود كه در خوردنش شما را بر خودم و حسن و حسين مقدّم داشتم ! على (عليه السلام) فرمود : چرا مرا خبر نكردى تا غذايى براى شما بياورم ؟ ! عرضه داشت : اى ابوالحسن ! از خدايم حيا كردم كه چيزى را كه در قدرت تو نيست بر عهده ات گذارم ! !على (عليه السلام) از خانه بيرون آمده و از پيامبر خدا يك دينار قرض گرفت و براى خريد غذا از نزد آن حضرت بيرون رفت كه در ميان راه به مقداد برخورد كرد كه مى گفت : هرچه خدا بخواهد ! حضرت آن يك دينار را به او داد سپس وارد مسجد شد و سر به زمين گذاشت و خوابيد !پيامبر به مسجد رفت ، به ناگاه على را در آن حال ديد ، وى را حركت داد و گفت : چه كردى ؟ على (عليه السلام) داستانش را گفت سپس برخاست و با پيامبر نماز خواند .هنگامى كه پيامبر نمازش به پايان رسيد فرمود : اى ابوالحسن ! چيزى با تو هست كه با آن با تو هم غذا شويم ؟ حضرت خاموش ماند و از روى شرم و حيا جوابى به پيامبر نداد . خداى متعال به پيامبر وحى كرد كه امشب را نزد على غذا بخور !پس هر دو به راه افتادند تا بر فاطمه وارد شدند در حالى كه آن حضرت در مصلايش مشغول عبادت بود و پشت سرش كاسه اى بزرگ قرار داشت كه از آن بخار برمى خاست . فاطمه (عليها السلام) آن كاسه بزرگ پر از غذا را با خود آورد و پيش روى پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) گذاشت ، على (عليه السلام) پرسيد : اين غذا از كجا براى تو فراهم آمده ؟ عرضه داشت از احسان و روزى خداى متعال :( . . . إِنَّ اللّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَاب ). . . . يقيناً خدا هر كس را بخواهد ، رزق بى حساب مى دهد .پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) دست مباركش را ميان دو كتف على (عليه السلام) گذاشت سپس فرمود: يا على! اين به جاى دينارت سپس بغض گلوى پيامبر (صلى الله عليه وآله) را گرفته، گفت: خدا را سپاس كه نمردم تا آنچه را زكريا در مريم ديد من در دخترم ديدم!
نهايت مهربانى و دگر دوستى
در اين بخش به رفتار حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در سه جنگ جمل و صفين و نهروان اشاره مى شود :
جنگ جمل
آن بزرگوار ، حد اعلاى توانش را به كار برد تا جنگى رخ ندهد و كشتارى به ميان نيايد . هنگامى كه به آن حضرت در مدينه خبر رسيد كه سران سپاه جمل مكه را به قصد بصره ترك گفته اند ، براى مذاكرات حضورى و گفتگو با آنان به سرعت از مدينه بيرون شد .نامه اى به وسيله صعصعه كه از بزرگان بصره بود براى آنان فرستاد . در آن نامه با كمال محبت و بزرگوارى پند و اندرز داد ، و نصيحت كرد .دگر باره ابن عباس را نزد زبير فرستاد تا با وى سخن گويد و به ابن عباس گفت : سراغ طلحه مرو ، با او سخن مگوى كه سودى ندارد . با زبير سخن بگوى كه نرمش بيشترى دارد ، به او بگو : پسر دايى ات مى گويد : در حجاز دوست من بودى ، در عراق دشمنم گشتى ؟ ! چرا چنين شد ؟آنگاه نامه اى به وسيله عمران خزاعى بنا كننده نهر بصره براى طلحه و زبير فرستاد ، در نامه آمده بود :هرچند شما كتمان مى كنيد ولى مى دانيد كه من به سراغ مردم نرفتم و مردم به سراغ من آمدند . من گامى به سوى بيعت برنداشتم ، مردم به جانب من هجوم كردند و با من بيعت نمودند . بيعت مردم با من از ترس ، از زور و از روى طمع نبود . اگر بيعت شما با من بدون ترس و بيم بوده ، زود توبه كنيد و به سوى خدا برگرديد .شما مى گوييد : من عثمان را كشتم ! قضاوت در اين كار را به مردم بى طرف واگذار مى كنم ، هركس محكوم شد جريمه بپردازد ؟ اى دو پير قريش ! دست از روش خود برداريد اگرچه آن را ننگ بدانيد ; پيش از آنكه اين ننگ را با آتش دوزخ همراه سازيد .در كتاب ها آمده : هنگامى كه آن حضرت در راه بصره به سرزمين زاويه رسيد ، چهار ركعت نماز به جاى آورده ، گفت : اى خداى آسمان ها و آنچه بر آن سايه مى اندازند ! و اى خداى زمين ها و هرچه بر دوش دارند ! اى خداى عرش عظيم ! اين بصره است ، از تو مى خواهم كه خير اين مردم را بر دست من قرار دهى و از شرّ اين مردم به تو پناه مى برم . بار خدايا ! اين مردم سر از اطاعت من پيچيدند و بر من طغيان كردند و بيعت مرا شكستند ، بار خدايا ! خون مسلمانان را محفوظ بدار و مگذار خونى بريزد .هنگامى كه در برابر سپاه بصره قرار گرفت ندا داد : اى مردم ! شتاب نورزيد ، آنگاه ابن عباس را خواسته ، گفت : برو نزد طلحه و زبير و عايشه و آنان را به سوى حق بخوان .سپس عمار ياسر صحابى بزرگ ، پير راه حق ، ميان دو لشكر ايستاد و سپاه بصره را مخاطب قرار داده ، گفت : اى مردم ! انصاف به خرج نداديد ، همسران خود را پشت پرده نگاه داشتيد و همسر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را در برابر تيرها و شمشيرها آورديد ; پس به سوى عايشه رفت و از او پرسيد : چه مى خواهى ؟ پاسخ شنيد به خونخواهى عثمان آمده ام !عمار گفت : خداى در اين روز ظالم را بكشد ، طاغى را هلاك كند ، باطل را نابود سازد ، آنگاه روى به سپاه بصره كرد فرياد برآورد :اى مردم ! شما مى دانيد كداميك از ما دو گروه در كشتن عثمان شريك بوده ايم ؟ !تيرها به سوى عمار روانه شد ، پاسخ منطق ، تير بود ! عمار نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام) بازگشته ، گفت : يا اميرالمؤمنين ! منتظر چه هستى ؟ اينان جز كشتار هدفى ندارند .تيرها به جانب لشكر على (عليه السلام) باريدن گرفت ، باز اجازه جنگ صادر نشد ! حضرت لشكر خود را مخاطب ساخت : كيست كه اين قرآن را بگيرد و به سوى اين مردم برود و آنان را به قرآن بخواند ؟ و كسى كه اين كار را انجام دهد كشته خواهد شد و من براى او ضامن بهشت خدا هستم .جوانى نو رس به نام مسلم از جاى برخاسته ، گفت : يا اميرالمؤمنين ! من قرآن را مى برم و آنچه فرمودى انجام مى دهم ، قرآن را گرفت و به سوى سپاه جمل رفت و آنان را به قرآن خواند .پيكرش را با نيزه سوراخ سوراخ كردند ; به روى زمين افتاد و شهيد شد . پاسخ منطق ، كشتن با نيزه بود ! !على (عليه السلام) به لشكرش فرمان داد : آماده نبرد باشيد ولى نبرد را آغاز نكنيد ، تيرى پرتاب ننماييد ، شمشيرى نزنيد ، نيزه اى به كار نگيريد .ابن بديل سردار رشيد و دلير على (عليه السلام) شرفياب شد و كشته برادرش را بياورد كه به دست سپاه بصره كشته شده بود ، عرض كرد : يا اميرالمؤمنين ! تا كى صبر كنيم ؟ اينان تك تك از ما بكشند و ما تماشا كنيم ؟ !كشته سرباز ديگرى را به حضور على آوردند كه به وسيله تير به شهادت رسيده بود باز هم اجازه جنگ صادر نشد . امام (عليه السلام) اين جمله را به زبان آورد : بار خدايا ! تو شاهد باش .آنگاه به لشكريانش روى كرده ، فرمود : به اين مردم رحم كنيد ! !پس سلاح از تن بيرون آورد و بر استر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) سوار شد و به ميدان رفت فرياد برآورد : اى زبير ! نزد من بيا .زبير با اسلحه كامل به ميدان آمد . عايشه كه دانست على (عليه السلام) زبير را به ميدان خواسته ، گفت : اى واى خواهرم اسماء بيوه شد ! ! چون زبير شوهر خواهر عايشه بود . به عايشه گفتند : على (عليه السلام) بدون سلاح به ميدان آمده آرام گرفت .على (عليه السلام) در ميان ميدان زبير را در آغوش كشيد و پرسيد : چرا بر من خروج كردى ؟ ! گفت : به خونخواهى عثمان آمده ام ! حضرت فرمود : خداى از ما دو تن كسى را بكشد كه در كشتن عثمان دخالت داشته و سپس با نرمى و مهربانى سخن آغاز كرد و گفته رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را به يادش آورد : تو با على (عليه السلام) جنگ خواهى كرد و ظالم تو هستى .زبير گفت : از خدا طلب آمرزش مى كنم ، اگر اين سخن يادم بود خروج نمى كردم ، امام فرمود : اى زبير ! هم اكنون برگرد ، زبير گفت : چگونه برگردم ؟ ! برگشتن من به عنوان ترس تلقّى خواهد شد و اين ننگى است كه شستنى نيست .امام فرمود : برگرد پيش از آنكه ننگ را با آتش دوزخ همراه داشته باشى ، زبير برگشت ، همين كه خواست از سپاه جمل بيرون شود ، عبداللّه پسرش فرياد برداشت : كجا مى روى ؟ زبير گفت : فرزندم ! ابوالحسن على سخنى به يادم آورد كه فراموش كرده بودم ، پسر گفت : چنين نيست تو از شمشيرهاى بنى هاشم مى ترسى !پدر گفت : نه ، آنچه را كه روزگار از يادم برده بود به يادم آمد ، تو مرا از ترس سرزنش مى كنى ؟ نيزه را برگرفت و بر جناح راست لشكر على بتاخت .على (عليه السلام) به ياران فرمود : كسى با او مقابله نكند ، راه را برايش بگشاييد ، تحريكش كرده اند .
زبير پس از جناح راست بر جناح چپ بتاخت ، آنگاه بر قلب لشكر على زد ، كسى در برابرش نيامد و با وى مقاومت نكرد سپس باز گشت و به پسر گفت : آدم ترسو چنين مى كند ؟ !آنگاه راه خود را گرفت و رفت . مهر و محبت على (عليه السلام) بر دشمن ، افتخار قهرمانى ميدان جنگ را به وى نيز عطا كرد . آيا سپاه جمل دانستند كه سخن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اختصاص به زبير نداشت بلكه هركس كه با على بجنگد ظالم خواهد بود !باز هم على (عليه السلام) به ميدان آمد و طلحه را صدا زد و پرسيد : چرا بر من خروج كردى ؟ گفت : مى خواهم خون عثمان را بگيرم ، حضرت فرمود : خدا از ما دو نفر كسى را بكشد كه در كشتن عثمان شريك بوده ، آيا سخن رسول خدا را نشنيدى كه فرمود : خداوندا ! با كسى دوستى كن كه با على دوست باشد و دشمنى كن با كسى كه با على دشمن باشد ، آيا تو نخستين كسى نبودى كه با من بيعت كردى و بيعت خود را شكستى ؟خدا مى فرمايد : ( . . . فَمَن نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَى نَفْسِهِ . . . ). . . . پس كسى كه پيمان مى شكند فقط به زيان خود مى شكند . . .طلحه پشيمان شده ، گفت : از خدا آمرزش مى خواهم و باز گشت .مروان بن حكم كه احساس كرد طلحه مى خواهد معركه را ترك كند ، تيرى به جانب او انداخت و طلحه ـ بدون اينكه مهلت يابد بصريان را از عمل باطل و ضد حق و خائنانه اى كه خود و زبير پايه گذارش بودند آگاه سازد ـ در دم جان سپرد !امام پس از اين ، لشكريان خود را مخاطب قرار داده ، فرمود : هنگامى كه سپاه جمل را شكست داديد ; مجروحان را نكشيد ، اسيران را به قتل نرسانيد ، فراريان را تعقيب نكنيد ، عورت كسى را آشكار ننماييد ، كشته اى را گوش و بينى نبريد ، مال كسى را نبريد ، جز آنچه را كه در ميدان جنگ گذارده اند .شكست دشمن در نظر حضرتش قطعى بود ، باز هم فرمان حمله صادر نشد . سپاه جمل بر ميمنه لشكر امام حمله كرده ، آن را به عقب نشانيد ، در اينجا بود كه فرمان حمله صادر شد و شيرازه لشكر جمل از هم گسست و به شكست خفت بارى دچار شد .اين است على ، اين است مِهر على بر دشمن و رحمت او بر انسان در ميدان جنگ .آيا در تاريخ بشر كسى ديده كه حكومتى با ياغيان و طاغيان چنين رفتار كند ؟ !
جنگ صفين
صفين در كنار رود فرات قرار داشت . لشكر حضرت كه به سرزمين صفين رسيد به وى عرض شد كه آب را به روى سپاه معاويه ببندد . حضرت نپذيرفت و راه را باز گذارد . معاويه فرصت را مغتنم شمرده سپاهيانش محل برداشتن آب را تصرّف كردند و آب را بر روى لشكر على (عليه السلام) بستند .حضرت با فرمانى به لشكر ، راه آب را باز كرد . ياران خواستند مقابله به مثل كنند ، آب را بر سپاه معاويه ببندند ، باز هم على (عليه السلام) اجازه نداد و آب تا پايان جنگ بر دشمن بسته نشد .جنگ صفين هجده ماه طول كشيد . حمله عمومى مدت ها از سوى لشكر على (عليه السلام) آغاز نشد به اميد اينكه شاميان پشيمان شده ، به راه آيند و خون هرچه كمتر ريخته شود !
جنگ نهروان
بهترين تعبيرى كه مى توانيم درباره خوارج كنيم اين است كه آنان مردمانى مبتلا به بيمارى دشمنى با على (عليه السلام) بودند و تا على (عليه السلام) را نكشتند دست برنداشتند .تعبير بيمارى از آن نظر است كه دشمنى با هر كس علتى و سببى مى خواهد ، گاه مسايل شخصى است ، گاه طمع بر مقام و جاه است ، گاه گزند يا خشونتى است كه از طرف ديده شده ، گاه ظلمى و ستمى است ، گاه كينه خانوادگى يا مذهبى است . براى دشمنى اين مردم با على (عليه السلام) ، هيچ يك از اين علل در كار نبوده است . آنان نمى توانستند على (عليه السلام)را زنده و پيروز ببينند .در جنگ صفين در زمره سربازان على (عليه السلام) بودند ولى در ساعت پيروزى بر دشمن به رويش شمشير كشيده ، پيروزى را از حضرت در ربودند .حَكم زيرك و هشيارى را كه امام على (عليه السلام) تعيين كرده بود ، نپذيرفتند و حكمى را كه دشمن على بود بر كرسى نشاندند ! !اينان دشمن معاويه نيز بودند ، آن هم دشمن مسلكى ولى معاويه را نا آگاه كمك كردند ، حضرت را وا داشتند به حكميت حكمين رضايت دهد .هنگامى كه خيانت حكم آشكار شد ، سر ناسازگارى بيشترى با على (عليه السلام)برداشتند ، در حضور و غيابش بى حرمتى مى كردند و خود را از گزند حضرت محفوظ مى ديدند . آنان را به خود وا گذارده بود و عكس العملى در برابر رفتارها و گفتارهاى آنان نشان نمى داد .ياران على (عليه السلام) كه تحمل شنيدن تعبيرهاى نيش دار و سخنان اهانت آميز آنان را نداشتند ، در مقام برابرى برمى آمدند و از حضرت مى خواستند آنان را سركوب ، و زندانى كند ، ميدان آزادى و فعاليت هاى آنان را محدود سازد ولى آن حضرت موافقت نمى كرد ، مى فرمود : تا زمانى كه به ما كارى ندارند ما با آنان كارى نداريم ، اگر حرفى داشتند پاسخ مى دهيم ، حقوقشان را از بيت المال قطع نمى كنيم ، به مسجد خدا راهشان مى دهيم ، اگر دست به كشتار زدند مقابله مى كنيم .بيمارى درونى خوارج شدت پيدا كرد . از آن پس نتوانستند در كوفه بمانند چون على (عليه السلام) را در كوفه زنده مى ديدند . از اين جهت از كوفه بيرون شدند و دسته جمعى به سوى نهروان راهى شدند ، باز هم حضرت آنان را آزاد گذاشت و كارى به كارشان نداشت .
وقتى كه عازم سركوبى معاويه شد حضرت به آنان چنين نوشت : با ما بياييد ، ما براى سركوبى دشمنتان مى رويم ، دشمن مشترك .خوارج اين پيشنهاد را نيز نپذيرفتند و به آن حضرت اعلان جنگ دادند ! باز هم على (عليه السلام) به سراغ آنان نرفت و عزم سفر شام كرد .عرض شد شايسته است نخست كار خوارج را پايان داده سپس به سوى شام برويم . پذيرفته نشد و فرمان حركت به سوى شام صادر شد .لشكر على (عليه السلام) حركت كرد ، خبر رسيد خوارج به تاخت و تاز پرداخته ، مردم را به لعن على (عليه السلام) وادار مى سازند و كسى كه با آنان موافقت نكند به قتلش مى رسانند . حضرت راهى نهروان ، پايگاه خوارج شد . باز در آنجا هم از در جنگ وارد نشد ، موعظه كرد ، ارشاد نمود ، بسيارى را از جنگ منصرف ساخت تا راه ديگرى را پيش گرفتند ، هرچند كه از يارى على (عليه السلام) در سركوبى معاويه سر باز زدند ، گويى ستون پنجم معاويه بودند . خوارجى كه از جنگ با على (عليه السلام)منصرف شدند به سوى كوفه بازگشتند ولى در دشمنى با على (عليه السلام) باقى بودند .هسته خوارج در تاريخ اسلام به دست آنان كاشته شد . بقيه جز جنگ ، راهى را نپذيرفتند و مرگ را بر زنده بودن با على (عليه السلام) مقدم داشته ، با شعار : « الرّواح الرّواح إلى الجنة » بر لشكر امام حمله بردند . فرمان حمله متقابل صادر نشد تا سربازى از سربازان على به قتل رسيد ، امام فرمود : اينك جنگ با اينان رواست . حمله لشكر على (عليه السلام) آغاز شد و خوارج تار و مار شدند.
نان جو و ماست ترش
سويد بن غفله مى گويد : خدمت على (عليه السلام) رسيدم در حالى كه در دار الاماره بود . در برابر آن حضرت ظرفى پر از ماست قرار داشت كه از شدت ترشى ، بوى آن را احساس مى كردم و گرده نان جوينى هم در دستش بود كه من پوسته هاى جو را در آن مى ديدم و آن حضرت نان خشك را گاهى با دست مى شكست و اگر با دست نمى شد با زانو و در آن مى گذاشت !در اين هنگام به كنيزشان فضه كه در كنار وى ايستاده بود گفتم : شما از خدا بيم نداريد كه با اين پيرمرد چنين رفتارى مى كنيد ؟ آيا شما غلّه را براى ايشان الك نمى كنيد كه در آن نان سبوس مى بينم ؟ فضه گفت : از ما خواسته بود كه غله اى را براى او الك نكنيم !على (عليه السلام) پرسيد : به او چه گفتى ؟ ماجرا را به او گفتم ; در اين هنگام على (عليه السلام)فرمود : پدر و مادرم فداى آن كسى باد كه براى او غله اى الك نشد و سه روز پشت سر هم نان گندم سير نخورد تا وقتى كه از دنيا رفت.
يك روز از روزها
ابومطر كه يكى از اهالى بصره بود ، مى گويد : از مسجد كوفه بيرون آمدم ناگاه مردى از پشت سرم ندا داد : جامه ات را بالا بگير كه جامه ات را ماندنى تر مى كند و موهاى سرت را كوتاه كن اگر مسلمانى .به دنبال او رفتم در حالى كه با روپوش ، خود را پوشيده بود و ردايى بر تن داشت و همانند اعرابيان بدوى تازيانه اى در دست داشت ، گفتم اين كيست ؟ مردى به من گفت : تو را در اين شهر غريب مى بينم ! گفتم : آرى ، من مردى از اهل بصره هستم ، گفت : اين على اميرمؤمنان است .به دنبال او رفتم تا به محله « بنى محيط » رسيد كه بازار شتران بود در آنجا فرمود : بفروشيد ولى قسم ياد نكنيد كه سوگند ، كالا را از بين مى برد و بركت را نابود مى كند آنگاه به سراغ خرما فروشان رفت در آنجا كنيزى را گريان ديد سبب را پرسيد ، كنيز عرض كرد : اين مرد به يك درهم به من خرما فروخت كه اربابانم پس دادند و او هم پس نمى گيرد ! امام (عليه السلام) به او گفت : خرمايت را پس بگير و يك درهم را به او بازگردان كه او خدمت گزار است و اختيارى ندارد . او امام (عليه السلام) را عقب زد ! گفتم : اين شخص را مى شناسى ؟ گفت : نه ; گفتم : على بن ابى طالب اميرالمؤمنين (عليه السلام) است .مرد ، خرما را از كنيز گرفت و روى خرماهايش ريخت و درهمش را به او رد كرد پس به على (عليه السلام) گفت : مى خواهم از من راضى شويد ; فرمود : چه چيز بيش از اين مرا راضى مى كند كه ببينم حقوق آنان را به تمام و كمال ادا كنى !سپس در حالى كه از ميان خرمافروشان عبور مى كرد به آنان روى كرده ، فرمود : از اين خرماها به بينوايان بخورانيد تا خدا به كسب شما بركت دهد .آن گاه به رفتن ادامه داد تا به ماهى فروشان رسيد ـ در حالى كه مسلمانان با او بودند ـ خطاب به آنان گفت : متوجه باشيد ! ماهى طاف ( ماهى كه در آب بميرد ) فروشش ممنوع است !سپس به دار فرات كه بازار كرباس فروش ها بود وارد شد و به مغازه پيرمردى كرباس فروش سر زده ، فرمود : پيراهنى سه درهمى مى خواهم . همين كه پيرمرد وى را شناخت ، از داد و ستد با او منصرف شده ، نزد ديگرى رفت ، او نيز چون امام را شناخت از او نخريد تا به جوان نو رسى برخورد كرد ، پيراهنى را به سه درهم از او خريد و همانجا به تن كرده ، هنگام پوشيدن به درگاه خدا گفت :الحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى رَزَقَنى مِنَ الرِّياشِ ما أَتَجَمَّلُ بِهِ فى النّاسِ ، وَأُوارِى بِهِ عَوْرَتِى .« خداى را سپاس كه به من لباس فاخر روزى داد كه با آن در ميان مردم خود را بيارايم و عورتم را با آن بپوشانم » .به وى گفته شد : يا اميرالمؤمنين ! اين چيزى است كه از خود روايت مى كنيد يا چيزى است كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شنيده ايد ؟ فرمود : بلكه چيزى است كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) شنيده ام كه هنگام پوشيدن لباس مى گفت .در اين ميان پدر نوجوان كه صاحب جامه بود از راه رسيد . به او گفتند : پسرت پيراهنى را به اميرمؤمنان به سه درهم فروخت . پدر رو به فرزند كرده گفت : چرا بيشتر دو درهم گرفتى ؟ پدر يك درهم را گرفت و با آن به سوى اميرمؤمنان آمد در حالى كه امام (عليه السلام) بر دروازه رحبه با مسلمانان نشسته بود ، به امام گفت : اى اميرمؤمنان ! اين يك درهم را بگير ، امام گفت : ماجراى اين درهم چيست ؟ گفت : قيمت پيراهنت دو درهم بود ، امام گفت : با رضايت من به من فروخت و با رضايت او از او گرفتم .
بر گرفته از کتاب اهل بیت (ع) استاد حسین انصاریان