مـخـتـار از همراهان خواست كه قاتلان امام را معرفى كنند تا زمين را از وجود نحس آنها پاك ساخته و شهر را از آنها تخليه نمايد هر كه از آنها نشانى داشت براى مختار تعريف مى كرد، از جمـله مـالك بن نسير بدى و عـبدالله بن اسيد جُهمـنى و حمـل بن مـالك را مـعرفى كردند، مختار در قادسيه تعقيب ايشان فرستاد و آنان را احضار كرد، و چـون وارد شدند مـخـتـار به ايشان گـفت : اى دشمنان خدا و قرآن و پيامبر و اى دشمـنان خـاندان پـيامـبر، حسين بن عـلى عـليهمـاالسلام كجا است ؟ او را تـحويل مـن بدهيد؟ كسى را كه ماءمور بوديد بر او درود بفرستيد كشتيد؟ اظهار داشتند قـربان ؛ مـا را به اجبار به جنگ او فـرستـادند و طبعـا مايل نبوديم بر ما منت گزار و ما را به بخش ؟
ـ چـرا بر حسين فـرزند پـيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم منت ننهاديد و از كشتن وى صرفـنظر نكرديد؟ سپس مالك بن نسير را گفت : تو همان كسى نيستى كه كلاه امام را بغارت برد؟ عبداللّه بن كامل گفت : آرى همين او است .
فـرمـان داد: بنابراين دست و پايش را قطع كنيد و بگذاريد آنقدر دست و پا بزند تا بمـيرد، دست و پـايش را بريدند، در خون غلطيد تا جان داد، سپس دو نفر ديگر را پيش خواند و گردن زدند.
مـالك بن نسير به اندازه اى نانجيب بود كه چون امام آخرين لحظات حيات را مى گذرانيد هر كه نزديك حضرت مى آمد تا او را شهيد كند دلش راضى نمى شد و برمى گشت ، تا اينكه مالك آمد و شمشير بر سر امام وارد ساخت كه كلاه را شكافت و سر حضرت را زخمى كرد و خـون جارى گـرديد، امـام آنرا از سرگرفت و انداخت (و فرمود:لا اكلت بها و لا شربت حشرك اللّه مع الظّالمين !يعنى با اين دست نخورى و نياشامى و خداوند ترا با ستمكاران محشور فرمايد.)
چـون كلاه امـام از خز بود و قيمتى ، مالك آنرا برداشت و بكوفه برد و چون خواست آنرا بشويد همسرش گفت : واى بر تو لباس پسر پيغمبر را غارت كرده و بخانه من آوردى آنرا از خـانه بيرون ببر؟ در اثـر نفـرين امـام اين مـرد تـا آخـر عمر فقير و بدبخت بود.
مـالك بن نسير همان كسى است كه نامه ابن زياد را به حر رسانيد كه در آن دستور داده بود: بر حسين سخت بگير و او را جز در بيابان بى آب و علف فرود مياور؟ بعضى از افراد او را از جهت رساندن نامه ابن زياد ملامت و سرزنش كرد، مالك اظهار داشت كه از امام و امـير خـود اطاعت كردم ! او را گفت : آرى نافرمانى خدا را نموده و از امير و فرمانده خود اطاعت كرده اى .
منبع : تبیان