بگذر ای باد صبا باز بر آن گلشن جان
که در آن تشنه لبانند و فرات است روان
راز بگشای از این پرده و بی پرده بگو
«که شهیدان که اند این همه خونین کفنان»
خاک خونین به من آورد از آن دشت بلا
پر فروریخت و در شعله آهش توفان
گفت: هفتاد و دو گل از چمن آل رسول
ریخت بر خاک سیه کاسه ز نیرنگ خزان
کشته شد از ستم قوم ستمکار حسین
نور چشم علی و فاطمه با تیغ و سنان
گل گلزار ولایت علی اکبر او
خفت در خون تن خویش و نشد رام خسان
یاد از آن لحظه که عباس، علمدار رشید
تافت از مشرق توحید چو خورشید جهان
مشک بر دوش مگر آب رساند به حرم
مرکب از خشم برانگیخت سوی آب روان
مشک پر کرد و لب تشنه برون شد ز فرات
تاخت بر لشکر بیداد چنان شیر ژیان
لیکن از کینه ی دشمن چو دو دستش افتاد
مشک بگرفت به دندان و دو چشمش نگران
نگران بود که فریاد عطش گشت بلند
از حریم حرم زاده زهرا به فغان
ناگهان تیر ستمباره ای از لشکر خصم
مشک بدرید و فروریخت از او آب روان
علم افتاد و علمدار نگون شد از اسب
من چه گویم جگر آب شد از غم بریان
شرح این قصه ی جان سوز «امینی» بگذار
که در این رهگذرم نیست دگر تاب و توان
منبع : راسخون