چون به میدان دید عباس جوان
برنیامد کاری از تیغ زبان
بلکه آن اندرزهای سودمند
حمل شد بر ضعف شاه ارجمند
گفت با آن پندها، کو جای عذر
تا نهد دشمن در آن جا پای عذر؟
زانکه درهای نصیحت سفته ام
گفتنی هائی که باید گفته ام
چون که وعظ و پند شد از حد به در
می شود ناصح به پر گوئی سمر
گاهگاهی گر نیارد حمله شیر
روبهان گردند گستاخ و دلیر
این بگفت و زد به قلب آن سپاه
کرد رو بر خرمن کتان چو ماه
خواست سازد صدمه را وارد به قلب
تا شود ز اعضای دیگر قوه سلب
غیر آن حکمت که در این کار بود
مصلحت هائی در آن پیکار بود
ورنه گر، می شد به یکسو حمله ور
بود از آن سوی میدان بی خبر
زان سبب بر قلب لشکر کرد رو
تا ببیند خصم را از چار سو
بلکه اندر بین آن قوم لئیم
افگند از چار جانب خوف و بیم
بیم، چون اندر سپاهی یافت راه
خود بخود مغلوب گردد آن سپاه
داشت گر بر قلب لشکر التفات
خواست زانجا حمله آرد بر فرات
راه مقصد شد چو دور و پر خطر
چون میان بر شد، شود نزدیکتر
گر بگوئی کشته میگردد به جنگ
آنکه زد بر قلب لشکر بیدرنگ
پاسخی بشنو که نیکو گویمت
تا دل از وسواس باطل شویمت
کشته گردیدن به جنگ ای خوش سرشت
هست موقوف نصیب و سرنوشت
گر که عمر توست باقی در جهان
دامن خصمت بود جای امان
ور پذیرفتی شهادت در الست
کشته خواهی شد بهر جائی که هست
خواه، خفته اندر بارگاه
خواه، در میدان و در قلب سپاه
نکته ای دیگر که از تصریح آن
ناگزیرم، این بود، ای نکته دان
کآدمی را تا که میآید نفس
کارها موقوف ایمان است و بس
آنکه را ایمان نمیباشد به کار
چشم بر گفتار و کردارش مدار
حکم ایمان چون به هر کاری رواست
جانفشانی هم یکی زان کارهاست
و آنکه سازد جان نثار راه دوست
نزد جانان حاکی از ایمان اوست
پس عجب نبود که عباس علی
زد به قلب آن سپاه از پر دلی
این شجاعت حاصل ایمان اوست
بلکه ایمان را ز فعلش آبروست
یکه و تنها نماند هیچگاه
چون حسین آن را که میباشد پناه
او حسینش در رگ و شریان بود
بوی گل در برگ گل پنهان بود
او نخواهد در دو عالم جز حسین
بی حسینش گو نباشد عالمین
عاشق ار این است و گر معشوق آن
ثالثی دیگر نماند در جهان
بهر اثبات حسین و نفی غیر
اسب و تیغش شد به میدان گرم سیر
بخت برگردید چون از کوفیان
صلح کل، شد جنگ مطلق در جهان
آنکه اول آیت رحمت نمود
گشت آخر مظهر قهر ودود
آنکه هنگام نصیحت بود نرم
کرد برق تیغ او هنگام گرم
آنکه اول بود تیغش در نیام
عاقبت تشکیل لا داد از حسام
هر که خار راه آن گل شد به تیغ
بگذارنیدش ز تیغ بی دریغ
وانکه میکرد از دم تیغش فرار
آن فرارش داشت رجحان برقرار
تا بر آن لشکر نماید ضرب شست
پر دلان را کتف و بازو می شکست
هر که را از زین به خاک غم فکند
بود آندم بانگ تکبیرش بلند
در نبردش آنکه قامت کرد راست
اوفتاد آنسان که دیگر برنخاست
خویش را از هر جهت میزد به صف
جوی خون میگشت جاری ز انطرف
بس علم افکند آن صاحب علم
زد سراسر نظم میدان را بهم
چون علم ها، شد نگون در کارزار
لشکری را چاره نبود جز فرار
تا زمیدان بر لب نهر فرات
خضر وقت آمد پی آب حیات
منبع : راسخون