روی گیسوی خورشید قطره های خون پیداست
پرده ها زخاکستر بر نگاه عاشوراست
می وزد غروب و باز جلوه ها زتاریکی
ماه من کجا مُرده ست؟ در دلم چرا غوغاست؟
نشتری میان جان دارم از غم یاران
آسمان چه ویران است تا ابد شب یلداست
با دهان خشک اینجا مانده ام درین غربت
انتظار روح من دست روشن دریاست
در غبار غم پیچید روح خسته ی من باز
کی رسد به فریادم چشمه ای که ناپیداست
یک دریچه از خورشید رو به سوی من واکن
تیره می وزد جانم .چشم من پر از آیاست
آن گلی که گم کردم رنج تشنگی می برد
تا کی اش بیابم باز .جان من چه واویلاست
منبع : سودابه امینی