
حكايت امام كاظم عليهالسلام با كافر رياضت كشيده
كسى به مدينه آمد و به مردم مدينه گفت: من مىتوانم خبرهايى از زندگى شما بدهم. كسانى كه با او در ارتباط بودند، از او خبر مىخواستند و او خبر مىداد و درست مىگفت. اين موضوع را به خدمت مبارك موسى بن جعفر عليهما السلام اطلاع دادند كه: شخص بىدين و غير مسلمانى به مدينه آمده و از امور ما خبر مىدهد.
حضرت با او ملاقات كردند و در حضور مردم فرمودند: چه كار كردهاى كه به اين حال رسيدهاى كه به پنهان راه پيدا كردهاى؟
به حضرت عرض كرد: خيلى چيزها را مىخواستم، با خواستههايم مخالفت
كردم و در مقابل خواستههاى خودم، صبر كردم و آن خواستهها را دنبال نكردم، اگر چه تلخ و سخت بود.
حضرت فرمودند: درست است كه چنين دانشى در محدوده رياضتهاى نفسى و مخالفت با خواهشها نصيب تو شده است. اين مسأله درستى است؛ چون خداى مهربان در اين عالم نيز اجر خوبى احدى را ضايع نمىكند، و لو با خدا نبوده، مخالف خدا باشند و خدا را قبول نداشته باشند.
پاداش عمل صالح دشمنان
شيعهاى، از يك خان عرب اهل سنت سيلى نابى خورد. روى زمين افتاد.
صورتش از سيلى خوردن درد آمده بود و بدنش از زمين خوردن. به او گفت: من كه زورم به تو نمىرسد، اما ما مولايى به نام اميرالمؤمنين عليهالسلام داريم، به او شكايت مىكنم و او انتقام مرا از تو مىگيرد. گفت: همين الان برو، خيال مىكنى من از او مىترسم؟ او چهارصد سال است كه از دنيا رفته است، چگونه از من انتقام مىگيرد؟
اين بنده شيعه با دل صاف و پاك آمد، سه شب در حرم اميرالمؤمنين عليهالسلام دعا كرد و گفت: تا انتقام مرا نگيرى، من از حريم تو بيرون نمىروم. گريه مىكرد.
آن خان در اطراف كوفه زندگى مىكرد. سه روز گذشت، شيعه مىبيند كه دعاى او مستجاب نشد و حرف خان ظالم اهل سنت دارد ثابت مىشود و گويا از دست حضرت كارى برنمىآيد.
كنار ضريح گريه كرد تا خوابش برد. محضر مبارك اميرالمؤمنين عليهالسلام را درك كرد، به حضرت عرض كرد، حضرت فرمود: خداوند متعال به ما قدرت هر كارى را داده است، ولى من به اين خان سنّى ضربهاى در اين دنيا نخواهم زد، چون او حق خيلى مختصرى به گردن من دارد و از من طلبكار است. طلب طلبكار را بايد بدهند و آن اين است كه: روزى اين خان از كنار نخلستانهاى بيرون نجف در حال عبور بود، چشم او به گنبد من افتاد، دستش را روى سينه گذاشت و گفت: «السلام عليك يا على بن أبى طالب» يك كار خوب انجام داد، مزدش اين است كه او را ببخشى.
بيدار شد. با گرفتن جواب خود از حرم بيرون رفت. خان سوار اسب بود، گفت:
چه شد؟ شكايت كردى؟ آيا على توانست مرا بزند؟ گفت: من رفتم شكايت
كردم، على عليهالسلام فرمودند: من اين شخص را به اين علت نمىزنم كه به گردن من حق دارد و آن اين است كه روزى از كنار نخلستانها مىگذشت، با ديدن گنبد من، به من احترام كرده است.
خان از اسب پايين آمد. روى خاك نشست، گفت: كجا مىروى؟ من مىخواهم گريه كنم، دست مرا بگير و به حرم اميرالمؤمنين عليهالسلام ببر، من مىخواهم شيعه و علوى شوم.
مشاهده كنيد كه يك حسنه چه پاسخى دارد.
دنباله حكايت امام كاظم عليهالسلام
موسى بن جعفر عليهماالسلام به آن شخص پيشگو فرمود: در مقابل رياضتها و صبرى كه كردى، حق است كه چنين پاداشى را به تو بدهند. آيا علاقه دارى مسلمان شوى؟ گفت: نه، هيچ علاقهاى به مسلمان شدن ندارم، فرمود: با خواهش نفس مخالفت كن و مسلمان شو، تو كه تمرين مخالفت با هواى نفس دارى، باطن تو مىگويد مسلمان نشو، با اين باطن جهاد كن و مسلمان شو.
گفت: چشم. به دست موسى بن جعفر عليهماالسلام مسلمان شد. چند روزى كه آداب اسلام را ياد گرفت، كسى آمد به او گفت: يكى از آن خبرها را از زندگى من به من بده. هر چه فكر كرد، ديد هيچ خبرى نزد او نيست. به درب خانه موسى بن جعفر عليهماالسلام آمد و در زد، گفت: يابن رسول الله! آن زمانى كه بىدين بودم، مىتوانستم خبر از آينده بدهم، اما اكنون كه ديندار شدهام، خبرى نمىتوانم بدهم، پس مزد اين ديندارى ما چه شد؟
حضرت فرمود: دنيا گنجايش مزد مسلمان شدن تو را ندارد، پاداشى كه مىخواهند به تو بدهند، در اين دنيا نمىتوان به تو داد. گفت: صبر مىكنم تا در قيامت، پاداش مسلمان شدنم را از پروردگار عالم بگيرم.