شخصى چهار صد دينار از مردم قرض كرده بود، يك دينارش را هم خرج خود نكرده بود، همه را به بينوا و بدبخت و افتاده داده بود، به اميد اين كه پولدار بشود و پول مردم را بدهد. طلبكارها به در خانه اش آمدند.
گفتند: آقا شيخ احمد! وقتش شده است، پولهاى ما را بده.
شيخ گفت: بفرماييد داخل، دور اتاق نشستند، چهار صد دينار از ما گرفتى، پول ما را بده.
در دلش گفت: الهى! ما از اين پولدارها پول گرفتيم و به بندگان مستحقت داديم، حالا هم نداريم كه پول طلبكارها را بدهيم.
گفت: من ندارم كه پول شما را بدهم، گفتند: ما اينجا مى نشينيم و خودت را پول مى كنيم، گفت: تشريف داشته باشيد.
نزديك نماز ظهر بود، نماز را خواندند، بين نماز ظهر و عصر از داخل كوچه يك بچه صدايش بلند شد كه: حلوا دارم، حلوا.
به خدمتكار خانه گفت: برو به اين بچه بگو: هر چه حلوا دارى اينجا بياور.
بچه حلوا داخل طبقش بود، آمد، گفت: بچه جان! حلوا را وسط بگذار، به طلبكارها گفت: فعلاً دهانتان خشك است، خيلى حرف زديد.
همه حلواها را خوردند، بچه گفت: آقا! من مى خواهم بروم، پول حلواها را بده.
شيخ گفت: پول حلواها چقدر مى شود؟ گفت: يك درهم.
شيخ گفت: من پول ندارم، من اگر پول داشتم كه به اين طلبكارها مى دادم.
بچه شروع كرد به گريه كردن:
تا نگريد كودك حلوا فروش |
بحر رحمت در نمى آيد به جوش |
منبع : پايگاه عرفان