غریو شیون در گوش خیمهها افتاد
که: «دستهای کسی از بدن جدا افتاد»
غریو، آتش شد... خیمهها در آتش سوخت
زمین، زبانه گرفت و به دست و پا افتاد
زمین، زبانه گرفت و مقدرات خوشش
شکست و دود شد و .. دود در فضا افتاد
خدا نخواست زمین را همیشه بیبرکت
و این رسالت بر دوش کربلا افتاد
که این رسالت، این بار، بوی خون میداد
که این رسالت، از دوش «جلجتا» افتاد
زمین به خون خدا پاک شد، به خود لرزید
گلوی قرآن خشکید و از صدا افتاد
گلوی قرآن خشکید و ... باز، جوشان تر
صدا شد و در پژواک درهها افتاد
صدا شد و در بال پرندهها پیچید
و هر پرنده عاشق، در این هوا افتاد
هوای عشق کسی که صدای قرآن بود
که با غروبش خون در دل خدا افتاد
هوای عشق کسی که هنوز خون خداست
کسی که قصه عشقش بیانتها افتاد
همان کسی که قلم از نوشتنش وا ماند
در آن سطور که از این نوشته جا افتاد...
منبع : محمد جواد شاهمرادی(آسمان)