وَ اَتَممناها بِعَشر!
حج را نیمه تمام رها کرد. از جانب عرفاتِ خاک به سمت میقاتِ افلاک رونهاد. «حجرالاسود» را وا نهاد تا حنجره را برای فریاد بلندترین آواز حقیقت و رساترین ترنم آزادگی، بر بام رفیعترین گودال عالم در جدال خنجرها هجرت دهد. حجرالاسودی سرخ در انتظار توست.
ای مسافر کعبه، ای مظلومترین حاجی، دامن سیاه شبی سهمگین، عطشناک جرعهنوشی از پرتو آفتاب وجود توست. بیا ای تجسم منا و تمنا، ای حقیقت حج و جهاد.
حرامیان، احرام سفیدت را آغشته به خون میخواهند. بیا تا بعد از تو، رنگها تعبیر تازه بیابند. بیا تا رنگها و نیرنگها برای همیشه در ننگستان تاریخ، بر پیشانی زبونترین شبهآدمها نقش ببندد...
حسین!
تو سرآغاز فریاد و نخستین قربانی فریاد در جولانگاه آزادگی و اسارت.
و ما پس از قرنها تکرار آفتاب آسمان، دریافتیم فریادی و فرهادی در جنون گاه عابدی و عاشقی، حریفی جز تیر و دار و شمشیر ندارد. از تو آموختیم برای سرفرازی، جانبازی باید و برای ماندگاری، شور و شیدایی.
آموختیم که آزادگی و آزادمنشی را قربانی آمال و امیال حقیر دنیا نکنیم و در گندمزار دنیا برای پرکردن خورجین خوشهها،ساقهها را له نکنیم.آزاده باشیم، آزاد.
بعد از تو ای بزرگ، هزاران پروانه عاشق به پای شمعها جان دادند و هزار بلبل بیدل در معاشقه با گلهای سرخ، نغمههای نازنین دلدادگی سر دادند و پیچکها در کعبههای عرفان، سر و جان تقدیم سروها کردند اما هنوز... اما هنوز ترجمان شیدایی و دلدادگی تو و محبوب تو نشدند.
عاشورای تو، هر روز صبح خیمهای برپا میکند و زمین، تکرار خیمههای توست، خیمهای سبز، خیمهای سرخ، سفید، خاکستری و خیمهای بزرگ و نیمسوخته که در سایهسار آن، هزار شمس و مولانا به سماع ایستادهاند و این است که این فجر بیزوال هماره برپاست و این قطعه تاریخ بر پر خورشید گره خورده است.
ای دریای خون و جنون، مرا بیش از این یارای تقلا نیست از غرقه شدن چه باک.
شگفتا حال میفهمم که آن عزیز چه گفت: «پایان سخن، پایان من است، تو انتها نداری
منبع : وحید خلیلی