مَحرَمان ماندند در غوغای عشق
عرصه چون خالی شد از بیگانهها
باز «مِیْ» جوشید در پیمانهها
بادههای شوق، جوش خون زدند
نشوهها از شیشهها بیرون زدند
شد پر از جوش جنون، آغوش «مِیْ»
شیشة مینا شکست از جوش «مِیْ»
باده در خم، نشوه در «می»، شد فزون
بر لب پیمانه زد جوش جنون
عرصه خالی از لب اغیار شد
جام آخر قسمت مِیخوار شد
محرمان ماندند در غوغای عشق
رنگ خون زد گردش صهبای عشق
غیر، با آوای او همدم نبود
خلوتش را جای نامحرم نبود
عرصه را با محرمان تنها گذاشت
عشق را بر عشقبازان واگذاشت
جلوه کرد آیینة سیناییاش
چون شجر در معجزهِیْ موساییاش
نوح شد، بر رهروانش ره نمود
محرمان را دیدة حیرت گشود
داد بر آن بادهخواران، مِیکشان
با دو انگشتش، نهایت را نشان
نشوه در مینای خون، زد جوش، رفت
جمع محرم نعره زد از هوش رفت
چشم ساقی، گردشی دیگر نمود
گردشش بر نشوههای «مِی» فزود
تا کند از بادهخواران خراب
جام آخر را، شریکی انتخاب
هیچ کس را قابل فیضش ندید
باز زینب، باز زینب را گُزید
«تا بگوید راز فردا را لبش
محرم او بود گوش زینبش
با زبان زینبی، شد هر چه گفت
با حسینی گوش، زینب میشنفت»1
راز، در افشای مطلب جلوه کرد
روح او در جان زینب جلوه کرد
زینب، اینک، خود حسینی دیگر است
خون ثارالله را پیغمبر است
پینوشت:
1. عمّان سامانی
منبع : حسین اسرافیلی