مسلم گچ کار
چون کوفه پایتخت عبید زیاد شد
تا شد خلیفه زاده سفیان به شهر شام
ابن زیاد محترم و عابدین ذلیل
قتل حسین بود مراد جهانیان
اسیران کربلا همراه سرها بریده شهدا بر سر نیزه هاى لشکر ظلم و ستم ، به سوى کوفه به حرکت در آمدند، و همراه این کاروان سیدالساجدین دل شکسته و غمگین در غل و رنجیر اسیر جفاى آن گروه ظالم بود. پاسى از شب گذشته بود، که به پرستشگاههاى یهود که در جوار شهر کوفه بود، رسیدند. لشگر کفار در آن مکان ، براى استراحت خیمه بر افراشتند، و اسیران را در میان گرفتند؛ خولى که محافظت از سر مبارک امام حسین (علیه السلام ) را عهده دار بود و در حوالى کوفه خانه اى داشت ، سر پر نور سلطان کربلا را برداشت و به خانه رفت .
نقل شده که خولى را دو زن بود، یکى از طایفه بنى اسد و دیگرى از طایفه بنى خضرم . آن مرد شریر سر فرزند احمد را در تنور گذاشت (بروایت دیگر در خانه گذاشت ) و به نزد آن زن خضر مى رفت . زن پرسید، که از کجا مى آیى و چه آورده اى ؟ خولى گفت : از کربلا مى آیم ، و سر مولاى تو حسین را با خود، برایت به ارمغان آورده ام . آن زن گریست و گفت : از غضب خدا نترسیدى و از روى فاطمه دختر رسول خدا شرم نکردى ؟ بخدا سوگند: که دیگر سر من بر بالین تو قرار نخواهد گرفت . بهنگام بیرون آمدن از خانه دید، در آن خانه که سر مبارک آن بزرگوار است ، ملائک مقرب بارگاه الهى ، مانند پرنده هاى سفیدى در پرواز هستند، و بالا و پایین مى روند. زوجه خولى در آن شب نورى را که ، موسى کلیم الله در کوه طور مشاهده کرده بود، در خانه خویش ملاحظه نمود، و مویه کنان و گریان از خانه بیرون رفت ، و دیگر کسى از او اثرى نیافت .
صبح روز بعد سر مبارک حضرت سیدالشهدا را با سرهاى دیگر شهداى اهل بیت رسول خدا، به کوفه بردند.
شخص گچکارى بنام مسلم ، که در خانه پسر مرجانه مشغول کار بود، چنین نقل مى کند: آن روز به تعمیر سراى پسر مرجانه مشغول کار بودم ، که جمعیت زیادى را دیدم ، از جمعى که همراه عبیدالله زیاد بود پرسیدم ، که این ازدحام از چیست ؟ ملازم کفت : کسى بر خلیفه زمان یزید، یاغى شده و شورش کرده است ، اکنون لشکریان امیر، سرهاى بریده یاغیان و اسرا را به دارالحکومه وارد مى نمایند. مسلم پرسید آن شخص یاغى چه کسى بوده است ؟ و جواب شنید، حسین فرزند فاطمه . مسلم از ترس سخنى نگفت ، تا آن ملازم بیرون رفت ، سپس بر صورت خویش زد، و در ماتم فرو رفت .
اما ابن زیاد آن روز، سربازان بسیارى را با شمشیرهاى کشیده و آماده نبرد بر سر چهار راهها فرستاد، و هر گذرى را به ظالمى، و هر کمینگاهى را، به امین خود سپرد، تا مبادا شیعیان با دیدن اهل بیت امام در اسارت، بر وى شورش کنند و فتنه برپا نمایند.
دیدم، پرچمهاى مخالف پدیدار شد، قریب به چهل کجاوه و محمل نمودار گردید، و در میان هر کجاوه، خورشید تابانى منزل نموده، و در آن حال زنى از پنجره خانه اى سر بیرون کرده و پرسید، اى بیکسان و اسیران ! شما از کدام شهر و اهل حرم کدام شهریارید؟
ام کلثوم پاسخ داد: ما اکنون اسیر دست دشمنانیم ، ما مسلمان و از خاندان آل عبا و از اشراف اعراب، و ما از نسل پیامبر و ((آل طه)) مى باشیم ، مادر ما دختر احمد پیامبر خدا و مادر دختران بتول عذرا هستیم . آن زن چون اهل بیت اسیر را شناخت بر سر خود مى زد و از خانه خود بیرون آمد، بعنوان هدیه براى دختران فاطمه زهرا، تعدادى سرپوش براى پوشاندن موهایشان آورد. بعد از شناسایى و با خبر شدن از چگونگى حال اسرا در، بین مردم شورشى بپاخاست، که گویى قیام، قیامت برپا شده است . زنان و اطفال شهر، براى کودکان اسیر، نان و خرما و گردو آوردند، و بر اسارت آنان مى گریستند.
ام کلثوم خوراکیها را رد مى کرد و مى فرمود: اى مردم کوفه و شام و اى ناخلف امتان پیامبر! تصدق سزاى ما نیست! و شهداى ما را هیچ ظالمى، غیر از اهالى این شهر نکشته، در حالى که بزرگان و جوانان ما را کشتید، از بهر ما گریه و زارى مى کنید؟
حضرت زینب با تمام ضعف و ناتوانى جسمانى، خطبه اى در کمال فصاحت و بلاغت ایراد فرمود، که مردم را به یاد پدرش على (علیه السلام) انداخت، و در این خطبه پس از ستایش و سپاس از درگاه خداى منان، چنین فرمود:
اى اهل کوفه، که وجودتان مملو از مکر و حیله مى باشد! آیا شما بر حال ما گریه مى کنید؟ هنوز اشک چشم ما از جور و ستم شما، بر گونه هایمان جاریست. البته، شما باید بر این عیب و ننگ، که براى خود خریده اید، گریه کنید و کم بخندید، شما سید و سرور جوانان بهشت، و کسى را به شهادت رسانیدید، که در هر بلا و مصیبت بدو پناه مى بردید، براستى که رویهاى شما در درگاه احدیت سیاه، که لعنت خداوند از آن شما است. زمانیکه پیامبر خدا، از شما سؤال کند که اى آخرین امت من، بعد از من با عترت من چه کردید؟ گروهى را کشته ، و پیکرهایشان را در خون غلطانیدید، و دسته اى را اسیر کردید، چه جوابى دارید، که به او بدهید؟ مردم کوفه، و اى مردم مکار و فریبکار، خوار و بى مقدار! بگریید! که تا ابد دیدهایتان گریان و سینه هایتان بریان باد! شما! زنى رشته باف را مانید، که رشته استوارى را که بافته ، از هم جدا ساخته است . پیمانهاى شما دروغ ، و چراغ ایمانتان کم فروغ ، مردمى لاف زن و بلند پرواز، خودنما و حیلت ساز، دوست کش و دشمن نواز، سوى درونتان ننگین و سوى برونتان سبز و رنگین ، و چون سنگ گور نقره آگین ! با شکستن پیمانتان ، خشم خداوند را خریدید، و در آتش دوزخ جاوید خزیدید. گریان هستید؟ بگریید، که سزاوار گریستن، نه در خور شادمان زیستن هستید. داغ ننگى بر خود نهادید، که روزگاران بر آید و آن ننگ نزداید! این ننگ را چگونه از خود مى شویید؟ و چه پاسخى براى کشتن فرزند پیامبر خود، دارید؟ سید جوانان بهشت، چراغ راه هدایتتان و گشاینده و راه نجاتتان را، که در سختیها یار و یاورتان و در بلاها غمخوارتان بود، کشتید، و پس نابود شوید! اى مردم غدار. خوارى و مذلت بر شما باد! در معامله اى که کردید، زیانکار و به خشم خدا گرفتار، از زشتى کارى که کردید، بیم آن مى رود، که آسمانها شکافته و زمین کافته، و کوهها از هم گداخته شود، هر آینه باد را با دستهاى خود گرفته اید. آیا مى دانید، که رسول خدا را آزردید و حرمت او را شکستید؟ و چه خونى ریختید! و چه خاکى بر سر بیختید! کارى زشت و نابخردانه کردید، که زمین و آسمان از شر آن لبریز است، و شگفت مدارید، که چشم فلک خونریز است .
همانا عذاب آخرت سختتر و زیانکاران را نه یار و یاور است این مهلت ، شما را فریفته نگرداند، که خداوند گنهکاران را زود به کیفر نمى رساند، ولى انتقام خون مظلوم را مى ستاند، و مراقب ما و شماست و گناهکار را به دوزخ مى کشاند.(۱)
سپس حضرت زینب روى را از آنان برگردانید، و همه را انگشت حیرت بدهان نشانید. پیر مردى از طایفه بنى جعفیى ، که صورتش از گریه تر بود، گفت : راست مى گویى ، پسران آنان بهترین پسرانند، و دودمان ایشان سربلندترین دودمان است .
در آن حال حضرت سجاد از هوشیارى و خرد و توانمندى او در سخن ورى و دفاع حق طلبانه با عمه خود گفتگویى داشت ، و اظهار داشت همانطور که شماست فغان و ناله بعد از آن مصیبت فایده اى ندارد. روایت است که ام کلثوم و فاطمه دختر سرور شهیدان هر یک خطبه اى ایراد نمودند، و زینب گونه در حالت اسارت از آزادى سخن به میان آورند و هر یک حقایق را بدانگونه که سزاوار گفتن بود بیان نمودند، آزاد زیستن را حق انسانها اعلام کردند، هر چند که در بند اسارت یزیدیان بودند، ولى همانطور که امیرالمومنین فرموده که حق گرفتنى است ، آنان با ایراد بیاناتى حقانیت خود را به گوش یزیدیان رسانیدند.
سپس امام سجاد (علیه السلام ) در خطبه اى که ایراد نمودند، فرمودند:
پس از حمد و ثناى پروردگار، اى اهل کوفه سیماى شما سیاه و دستهایتان بریده باد، که پدرم را به میهمانى خواندید و زاده مرجانه را بر وى مسلط گردانیدید و...
از سخنان آن حضرت خروش و فغان از مردم بى وفاى کوفه بلند شد و اظهار خجالت و شرمسارى کردند، و اعلام نمودند اکنون مطیع و فرمانبرداریم ، و با دوستان شما دوست و با دشمنانتان مخالفیم .
حضرت سجاد که یکبار نیرنگ آن مردم را دیده بود، و دروغگویى آنان را با نتیجه تخلى تجربه کرده بود، اشاره فرمودند که دیگر باور کردن شما برایم غیر ممکن مى ماند، مى خواهید با من نیز کارى کنید که با پدرم حسین (علیه السلام) و با جدم على بن ابى طالب (علیه السلام) کردید.
مسلم گچگار گوید: اهل بیت به زبان اعتراض و شکایت، حق و حقیقت را مى گفتند و کوفیان سیل اشک از چشم مى ریختند.
در آن گاه که سر مبارک مظلوم کربلا حسین بن على (ع) را از برابر کجاوه حضرت زینب دختر امیرالمومنین (ع) گذرانیدند، حضرت زینب خطاب به سر مبارک خطبه اى فصیح و بلیغ بصداى بلند ایراد و از آنچه بر خاندان رسول الله (ص) گذشته یاد کرد:
بعد از حمد و ثناى پروردگار بزرگ، الها پروردگارا، و اى خدا من! هیچ خواهرى را چون من، به چنین سرنوشتى دردناک و چنین روزگار تیره، گرفتار نساز، اى برادر، اى ماه جهانتاب ! که بعد از کامل شدن غروب کردى، و از غیبت تو روز روشن، همچون شب تیره گشت. اى برادر! اندکى درنگ کن! تا سکینه از نگاه بر تو، توشه اى بردارد، اى همیشه زنده از نظرم پنهان مشو. فاطمه نوجوان است و از غم دورى تو دلتنگ، نگاهى از روى مهر بدو افکن، اى برادر! کدامین درد و غم خود را برایت شرح دهم، از فراقت بگویم یا از خوارى و غریبى خود، از جسم برهنه تو بگویم یا از بى چادرى خود، از سر بریده ات بگویم و از محاسن پر خونت، و یا از موى پریشان خود، که از مصائب تو ژولیده و درهم شده است. اى برادر! از کودکان خردسال، که دست ستم، زندگى آنان را به یغما برده، شکایت کنم، یا تشنه کامى تو و یا از اشک چشمانم که در غربت و اسارت روان است. از چه بگویم؟ از تن پاره پاره و بى کفن تو؟ یا از خیمه هاى غارت شده و آتش گرفته بدست ستمکاران؟ و یا از مرکب خون آلودت؟ و یا از چهره نورانى تو؟ که در برابر گرماى سوزان بیابان سوخته شاکى باشم؟ اى برادر! از سید سجاد بگویم که در اسارت کوفیان در حال بیمارى و در غل و زنجیر، در حالت گرسنگى و تشنگى بسر برده، و زنانى بى مرد و بى کمک را که با سر برهنه، بصورتى ناخوش آیند در شهرها مى گردانند، و براى نیافتن تو در هم شکسته اند؟ اى برادر! تا روز قیامت به جهت تو اندوه من باقى خواهد ماند. اى برادر! من هیچ شبى مصیبت را حدیث نمى کردم. در این زمان چه هستم و که مى باشم؟ سایه تو را همچون نخل بلندى بر سر داشتم، اکنون به کجا و چه کسى امیدوار باشم؟ اى برادر به این افراد بنى امیه بگو که با ما مدارا کنند و به حال عترت تو، توجه و رحم نمایند، به این ستمکاران بگو دست از آزار اطفال یتیم بردارند و با غلاف شمشیر بر شان نکوبند. اى برادر! بیرون آوردن خلخال پاى زنان را طاقت دیدن ندارم، اى جهان فداى تو، اى آقاى من! برخیز از براى قصاص بنى امیه.
ایکاش شمشیر شمر بر گردن من مى آمد و تبر بر پیشانى من مى نشست . چه خوش بود! آن زمانى که تو با ما و ما با تو در مدینه طیبه بودیم ، اى برادر! سلام ما را به پیامبر طیب و طاهر برسان و بگو که ام کلثوم به غم و محنت گرفتار است ، سلام مرا به حیدر کرار برسان و بگو: که آل سفیان با تبه کارى زینب را به خوارى به اسارت بردند.
در آن حال در سوى دیگر، فاطمه دختر امام حسین (علیه السلام) به زبان حال مى نالید و مى گفت: اى پدر بزرگوار من ! چقدر زود بود، جدایى تو از من ، من به چه کسى پناه برم ، و خطاب به حضرت فاطمه زهرا مى گفت : اى جده بزرگوار از مدفن خویش برخیز و بر فرزندت که به شهادت رسیده و بر چهره خون آغوشته ، و جسدش ، با خون غسل داده شده ، اى جده عزیزم بنگر اسارت مارا.
در آنروز مردم کوفه بعد از شنیدن خطابه هاى متعدد زینب و دیگر افراد اهل بیت ، غمى در دل خود احساس کردند و در نتیجه شورشى برپا شد. آنان که توان تحمل شنیدن حقایق را نداشتند، و از عملکرد خود دچار حسرت و شرمسارى بودند و بدنام و سیه روى ، خود را رانده از درگاه خدا مى دانستند.
---------------------------------------
۱-برای ملاحظه متن عربی خطبه حضرت زینب به کتاب زندگی فاطمه زهرا علیه السلام نوشته دکتر سید جعفر شهیدی صفحات ۲۵۱ و ۲۵۲ رجوع فرمایید.
نویسنده:دکتر عباس علاقه بندیان
منبع : کتاب از مدینه تا نینوا