در با ارزش ترین کتاب هایى که در طول قرون و اعصار در دسترس بشر قرار گرفته و بعضى از آن ها خیلى {در سطح} بالاست ، یعنى واقعا مطلب براى گفتن داشتند و تا حدودى انسان را شناخته اند و درباره انسان حرف هایى زدند، مطالبى جاودانه وجود دارد. از میان مطالب مفید و حقایقى که در این کتاب هاى جاودانى و ابدى نوشته شده و نویسندگان نشان داده اند که وقتى این مطالب را مى نوشتند تمام درونشان توفانى بوده ، مسأله مرگ است .
بشر با حساسیت بسیار عجیبى ، مطالبى را در مورد مرگ بیان کرده است . بعضى از آن ها حقیقتا جالب هستند. جمله ها به قدرى عالى و به قدرى رؤ یایى و ملکوتى است که آدم احساس مى کند، گوینده ، گوشه اى از زندگى را فهمیده که براى مرگ چنین اهمیتى قایل است . زمانى که مى خواستیم این جملات را {درباره مرگ} جمع آورى کنیم ، بیش از صد مورد جمع آورى شد. بشر وقتى که مساءله مرگ را مى خواهد مطرح کند، شورش و هیجانى عجیب در درون پیدا مى کند. مخصوصا وقتى که مى خواهد معناى خاموش شدن زندگى را بفهمد: چه بادى به این چراغ {زندگى} خورد که خاموش شد؟ خاموش شدن این چراغ یعنى چه ؟ در آیات شریفه ، همان طور که ملاحظه فرموده اید، به مساءله حیات و موت اشاره شده و خیلى بااهمیت مطرح شده است . هم چنین در نهج البلاغه ، در سخنان مبارک امیرالمؤمنین (علیه السلام) درباره مرگ، تابلوهایى دیده مى شود که بهت آور است . انسان وقتى که با دقت مطالعه مى کند، مى گوید خدایا! این مرد چند بار رفته و برگشته است ؟ این مرد چند بار با قیافه حقیقى مرگ روبه رو شده است ؟ ممکن است بعضى ها گمان کنند که مثلا حضرت در عالم شهود ملاحظه فرموده است که مرگ یعنى چه ، و با آن مقام بسیار والاى علم و معرفت و حکمت که داشته اند، در حالات شهود این چهره را مشاهده فرموده اند. این امر ممکن است و نمى توان منکر شد، اما یک مطلب هست که انسان اطمینان دارد که در آشنایى على (علیه السلام) با مرگ بسیار مؤ ثر بوده و آن شناخت خود زندگى است . چرا این را مورد توجه قرار ندهیم ؟ حقیقت این است که انسان هایى که با زندگى آشنایى پیدا کردند، مرگ براى آن ها یک چهره مبهم و ناشناس نیست و نخواهد بود. البته هر دو امر با هم قابل جمع است . مى توانیم این دو احتمال را در نظر بگیریم که على (علیه السلام)، هم در اوج عالم شهودى که به حال مبارکش دست مى داد، مرگ را ملاحظه فرموده و هم در نتیجه شناخت زندگى، با مرگ آشنا شده است، چون وقتى کسى زندگى را شناخت ، مرگ ، خودش را به او نشان مى دهد. دلیل آشنایى امیرالمؤمنین با مرگ، جملات بسیار عجیب در نهج البلاغه است . گاهى على (علیه السلام) سوگند خورده و مى فرماید:
والله لولا رجائى الشهاده عند لقائى العدو - ولو قد حم لى لقاؤ ه - لقربت رکابى ثم شخصت عنکم (۱)
((و به خدا سوگند، اگر در موقع رویارویى با دشمن ، امید شهادت نداشتم - که در آن رویارویى ، مرگ براى من مقدر باشد - مرکبم را حاضر مى کردم ، سپس از شما مردم جدا مى گشتم.))
یعنى ؛ قسم به خدا، وارد عرصه جنگ و جهاد نمى شوم ، مگر به امید آن که کالبد را در همین جایگاه ماده و مادیات رها کرده و پرواز کنم . به امید شهادت است که وارد میدان مى شوم . در جاى دیگر فرموده است :
والله لابن اءبى طالب آنس باالموت من الطفل بثدى اءمه (۲)
((سوگند به خدا، انس فرزند ابوطالب با مرگ ، بیش از انس کودک شیر خوار است به پستان مادرش.))
یا موقعى که آن ضربت نهایى به مغز مبارکشان اصابت مى کند، مى فرماید:
فزت برب الکعبه
((به خداى کعبه قسم ، رها شدم (نجات پیدا کردم.) ))
این آشنایى با مرگ ، مربوط به آشنایى با زندگى است . بیایید براى این که مرگ به ما دهن کجى نکند یا به یاد مرگ بودن ، ما را ناراحت نکند، یک بار دیگر براى شناخت زندگى بیندیشیم . این تفکرات ، زود به نتیجه مى رسد و مشکل نیست . فقط انسان باید احساس و دریافت کند که : انالله و انا الیه راجعون .(۳) ((ما از آن خداییم و به سوى او باز مى گردیم)). نه این که یک آیه از قرآن بخواند - که البته آن هم ثواب دارد - نه این که بخواهد فصاحت و زیبایى این آیه را درک کند - که خیلى زیباست - فصاحت {جملات قرآن} به گونه اى است که حتى ما که عرب نیستیم ، اگر کمى از ادبیات عربى و از محتواى آیه اطلاع داشته باشیم ، مى توانیم بفهمیم که این سخن ، ساخت آن ریگزار عربستان نیست . انالله و انا الیه راجعون . این کجا و آن فرهنگ کذایى که مى گفت ما از این قبیله هستیم ، کجا؟ آن فرهنگ که مى گفت ما نژادمان این است : یا مى کشیم یا کشته مى شویم . یا ما خونخواهى مى کنیم ، یا آن ها خونخواهى مى کنند.
انالله و اناالیه راجعون . فاصله بى نهایت است . از کجا به کجا؟ کدام آسانسورى ، بشر را از این جا بکشد و به بالا ببرد؟ با کدام سرعت؟ با سرعت بى نهایت .
در دوران جاهلیت ، پیوندهاى قبیله اى چنان بود که هر عضو قبیله مى گفت : من وطنم این جاست . من چنینم و چنانم :
و ما انا الا من غزیه ان غوت
((من از قبیله غزیه هستم . اگر غزیه گمراه است ، من هم گمراه هستم . اگر غزیه رستگار است ، من هم رستگارم . (من چنین هستم.) ))
این فرهنگ را ببینید، سپس بگویید: انالله و انا الیه راجعون . اصلا قابل تصور نیست . فاصله آن قدر زیاد است که مغز را مضطرب مى کند. اگر بزرگان عرب قدرت داشتند، در آن زمان که پیامبراکرم (صلى الله علیه وآله) همه آنان را متزلزل کرده بود و فرهنگ و آقایى را از دست آنان مى گرفت ، اگر دست پیغمبر را مى گرفتند و {به اعراب} مى گفتند این هم استاد شماست ، غائله ختم مى شد. نتوانستند کسى را پیدا کنند که بالاتر از او سخن بگوید.
این خیلى آسان بود که بگویند شما مطالبى را که بیان مى کنید، معلم و مربى و یا استاد شما این شخص است .
آیا فرمول انالله و انا الیه راجعون را که جمله اى مافوق آن براى بشر وجود ندارد، مى توان از آن فرهنگ سراغ گرفت ؟ آیا مى توان از آن فرهنگ زمینى پست چنین نتیجه اى گرفت ؟ بنابراین ، مساءله مرگ در منابع اسلامى به طور جدى مطرح است . بعضى از جوامع امروزى ، به مرگ اعتنا ندارند و اصلا درباره مرگ بحث نمى کنند. البته تاریخ و سابقه بى اعتنایى به مرگ کمى جدید است ، والا مى بینیم که مثلا تا صد سال پیش ، نویسنده هاى بزرگ دیگر کشورها هم درباره مرگ تعبیرات عجیبى دارند. معلوم است که درون آن ها موج عجیبى بوده است . در یکى از دفترهاى مثنوى ، مولوى درباره حضرت صالح (علیه السلام) تابلویى از مرگ را چنین ترسیم کرده است :(۴)
مردم ، سخنان این پیغمبر بزرگ و این برگزیده خدا را گوش ندادند و او آنان را نفرین کرد.
خودخواهى ها و خودکامگى ها، دود از دودمانشان در آورده بود. دیگر صالح را چگونه بشناسند؟ غیر از خودشان کسى را نمى شناختند. خداوند متعال فرمود که - به اصطلاح ما - کمى هم صبر کن . چنان که به حضرت نوح (علیه السلام) فرمود صبر کن و عجله نکن. بعد از این که حضرت صالح به کلى ماءیوس شد، خداوند فرمود روز اول از شهر بیرون برو. روز اول هوا زرد شد. روز دوم قرمز شد. روز سوم سیاه شد و آن روز، روز عزا بود. همه مردم ، تک تک افتادند. حضرت صالح از سرزمین خود بیرون رفت . بعد از چند روز که مراجعه کرد، مشاهده نمود تمام شمع ها خاموش است . گویى چراغى به نام چراغ زندگى در این دیار هرگز وجود نداشته و روشن نبوده است . اول شروع کرد: اى زبانتان کج ، اى مغزتان کج ، اى دستتان کج ، اى پایتان کج ، مگر من به شما نمى گفتم ، مگر من به شما پند نمى دادم ، مگر نصیحت نمى کردم ؟ حتى مگر تهدید نکردم ، که دنباله این {اعمال شما} عذاب است ؟ اما گوش فراندادید. باز خطاب و توبیخ کرد. یک وقت احساس کرد که در درونش چیز دیگرى موج مى زند. تعجب کرد که این موج چیست ؟ فکر کرد که خودش آنان را به کشتن داده است و او مرگ را بر سر این مردم فرود آورده است . از خود پرسید این چه حالى است ؟
ناگهان بر این مردم که تک تک افتاده بودند، احساس ترحم کرد. تا دیروز، آرزوها و امیدها در مغز داشتند.
تا دیروز، محبت ها به یکدیگر داشتند، و امروز گویى این ها در این دنیا نفس نکشیده اند. سکوت ! ترحم او را فرا گرفت و در درون خود با خدا به راز و نیاز پرداخت . خدایا، این ها را من به کشتن دادم ! این ترحم چیست ؟ این ها کسانى هستند که دستشان کج ، پایشان کج ، سخنشان کج ، مغزشان کج ، روحشان کج و جانشان کج بود. این چه جاى ترحم است ؟ این معنا را احساس کرد که اى صالح ، آنان با دست تو خاموش شدند. کمى فکر کن ، که مبادا نفرین تو نابجا بوده و عجله کرده باشى . اى صالح ، حیات و زندگى اینان را، بر باد مرگ سپردى و اکنون همه آنان با سکوتى ابدى به خاک افتاده اند.
این فرمول انالله و انا الیه راجعون ، پاسخگویى تمام این ناراحتى هاست . آرامش بخش وحشت و اضطرابى که در موقع مرگ سراغ انسان ها را مى گیرد، فقط همین جمله انالله و انا الیه راجعون است . جمله دوم هم ندارد. همان گونه که براى بیان هدف و فلسفه زندگى ، غیر از این جمله اى نداریم و نخواهیم داشت .
نه این که تا حال این را نگفته ام و بعد از این خواهم گفت . اگر زندگى و معناى زندگى این است که ما با آن در ارتباط هستیم ، ما زنده ها این (انالله ...) را مى چشیم و با آن آشنا هستیم . این براى خود انسان یقین است .
جوانان عزیز دقت کنند و در مطالعات بعدى هم خیلى با حواس جمع مطالعه کنند. فقط این جمله جوابگوست : انالله و اناالیه راجعون. والا آن چه که وسیله خود زندگى طبیعى است ، نمى تواند براى زندگى هدف باشد، آن هم در حد معناى والاى آن که بگکوییم : ((من اگر آزاد مطلق بشوم که این کار را بکنم یا آن کار را نکنم ، به هدف زندگى مى رسم)). بسیار خوب ، شما آزاد هستید. شما این توانایى را دارید که هر کارى مایل باشید، انجام دهید. آیا این {توانایى}، هدف شما محسوب مى شود؟ یا این که فقط علم، هدف است؟ یا این که من فکر مى کنم، مغز من به عظمت جام جهان نمایى است که در افسانه ها آمده و تمام هستى در آن منعکس است؟ حال، با این معرفت و با این علم جهان شمول که هستى در آن منعکس است، من چه کار کرده ام و بالاخره نتیجه اش چیست؟ مفاهیمى از جمله ثروت، شهرت، زیبایى و... تا به حال براى فلسفه زندگى گفته شده است، اما هیچ کدام قانع کننده نیست . فقط و فقط همین انالله و انا الیه راجعون مهم است، به شرط این که بشر بشنود. اگر نشنود، به چه کسى ضرر مى رسد؟ ضرر فقط متوجه خود بشر است. {بشر باید} بشنود که زندگى به این عظمت، نمى تواند هدف خود را در پایین پیدا کند. چنان که تاکنون نتوانسته است پیدا کند.
براى توجیه لذایذ اپیکورى و لذایذ خودخواهى در این زندگانى ، بشر را در پایین گرفتار نکنید، زیرا این امر شایان تمجید نیست . چون مى دانیم از این جا براى او بهره اى نخواهد بود که زندگى چیست ؟ آیا آش دهن سوزى بود یا نه ؟ گاهى یک درد آن ، یک عمر لذت را نابود مى کند. گاهى بعضى از دردها به قدرى زهرآگین و شرنگ زاست که انسان مى گوید اگر مرا مخیر مى کردند با این تلخى ها، آیا هفتاد، هشتاد سال لذت مى خواهى یا نه ؟ مى گفتم مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان ! این هم نوعى زندگى است . مخصوصا اگر کسى آگاهى هم داشته باشد که در همین حال که درون او از خنده لبریز است ، فقرهایى هم وجود دارد که انسان هاى گرسنه و برهنه را در حال جان کندن نگه داشته است ، اما او در حال خنده است . یا در آن حال که کسى در لذایذش غوطه ور است - بدون آن که متوجه باشد - ارواحى در آتش جهل شعله ور هستند.
اگر آدمى به این مسائل توجه کند، آیا واقعا لذت او در این دنیا عمیق مى شود؟ {قطعا} نمى شود. با این احتمال تلخى ها، چه طور امکان دارد در این جا از شکم حیات، فلسفه و هدف درآورد؟ به هر حال، اگر در مساءله مرگ دقت بفرمایید، خیلى از متفکران بزرگ، مخصوصا اگر کمى شامه جان شناسى هم داشته باشند، در مقابل مرگ زانوهاى بشر را لرزانده اند.
((با دیدگان فرو بسته، لب بر جام زندگى نهاده ایم و اشک سوزان بر کناره زرین آن فرو مى ریزیم ، اما روزى فرا مى رسد که دست مرگ ، نقاب از دیدگان بر مى دارد و هر آن چه را که در زندگانى ، مورد علاقه شدید ما بود، از ما مى گیرد. فقط آن وقت مى فهمیم که جام زندگى از اول خالى بوده است و ما از روز نخست ، از این جام ، جز باده خیال ننوشیده ایم.))
چون انالله او (انسان) درست نیست . لله را ندارد، تا با الیه ختم کند و قضیه تمام شود. کسى که به انالله و انا الیه راجعون توجه ندارد، اگر از او بپرسید، از کجا آمده اى ؟ مى گوید نمى دانم؛ یک نر و ماده بودند که از آن ها به وجود آمده ام . واقعا استدلال او چنین خواهد شد. آن نر و ماده هم به نر و ماده قبلى حواله خواهند کرد.
پس انسان چگونه مى تواند درباره زندگى، با قیافه اى زیبا بیندیشد و لذایذ زندگى را زیر پا بگذارد و از تلخى زندگى به مرگ، نجات پیدا کند؟ چرا تمام آن امیدها، آرزوها و احساسات به یکباره سکوت و رکود پیدا مى کند؟ چرا زانوهاى بشر در مقابل مرگ مى لرزد؟ اگر مى دانستم که شما مى خواهید مرا از مرگ نجات بدهید: لیک خاموش کرده مى آشوفتى بیایید کمى ظرفیت و تحمل پیدا کنیم. بیایید کمى درونمان را گسترش بدهیم و در مقابل هر تنشى، با تنش جواب ندهیم. بیایید هر آتشى را که مى خواهد شعله ور شود، با آتش خاموش نکنیم ، بلکه با آب خاموش کنیم . مثلى در فارسى داریم که: ((او خر خودش را مى راند))، یعنى او مشغول کار خودش است و اصلا توجه به شما ندارد. گفت: از سبب گفتن مرا مقدور نه در زیر لب مى گفتم خدایا! خودت آسان کن . خدایا! آیا این ها انسانند؟ به راستى انسان چه قدر بزرگ مى شود و چه قدر عظمت پیدا مى کند! براى نجات دادن انسانى ، هزاران اهانت مى شود، سپس مى گوید: تو جزئى و او کل است اگر روزى چند چرا سنگ مى شوید؟ بعضى ها تبدیل به ساختمان مى شوند. ساختمان براى سکونت است ، نه براى پرستش . بعضى به ریال تبدیل مى شوند. حال، اگر بخواهیم جان آشفته آن اشخاص را تعریف کنیم ، جان آشفته آنان پول یا ساختمان شده است! در صورتى که، نوش جان کسى باد اگر مالک پول باشد، البته در حدود مشروع آن . دست کندن از آن زیبایى ها و چنگال را بیرون کشیدن از این زیبایى ها و شهرت هاى جهانى مهم است . دیوید هیوم مى گوید: این دو پیغام مخالف در جهان گریه بر مزاجى که آخرین لحظات خود را مى گذراند و با آن خنده درونى که با یکدیگر نزاع نداشتند. مزاج انسان تمام مى شود و مسلما درد را احساس مى کند. در هنگام سکرات ، دانه دانه آن چه را که به او داده اند، پس مى گیرند. رکود شروع مى شود. پاها و دست ها از حس مى افتد، اما مسلما آن خنده نمى گذارد که آه بکشد و بگوید مثلا الان پا از حس افتاده است . خدایا! پروردگارا! چند شبى و چند روزى در هر سال ، با آشناى زندگى و مرگ در تماس قرار مى گیریم . همین طور که ملاحظه فرموده اید، این تماس هم براى مردم ما جدى است . لذا، توقع و انتظار مى رود که ان شاءالله از این چند روز، درس هاى بزرگى فرا گرفته بشود.
ابن سینا رساله اى به نام ((رساله دفع الغم من الموت)) دارد، که رساله اى است درباره دفع اندوه از مرگ ، و رساله خیلى ذى قیمتى است . ایشان شش انگیزه و دلیل براى ترس از مرگ بیان کرده است ، که با لطف خدا عرض خواهم کرد:(۵)
انگیزه اول - انسان نمى داند مرگ چیست . چون هر انسان همان گونه که تولد را یک بار مى بیند، مرگ را هم یک بار مى بیند. یعنى انسان نمى داند درد مرگ چه قدر است ؟ نمى داند احساسات و مشاعر انسان ، مغز و ذهن آدمى ، هم چنین اعصاب آدمى چه وضعیتى پیدا مى کند؟ این پرچمدار علم و معرفت - ابن سینا - مى گوید: پس شما از مرگ نمى ترسید، بلکه از جهلتان مى ترسید که نمى دانید مرگ چیست . به قول آن شاعر: من نگفتم جهل من گفت ، آن مگیر. فردى به کسى که مربى او بود و واقعا مى خواست او را از مرگ نجات بدهد، دشنام مى داد. او را در ظاهر اذیت مى کرد تا مرگ را از او دور کند. بعد از این که احساس کرد او را از مرگ نجات داده است، گفت : آیا شما آن ناسزاهایى را که من مى دادم ، مى شنیدید؟ مربى گفت: بلى، مى شنیدم. گفت: اى عزیز، اى زنده کننده من، اى ملک حیات، اى نماینده خدا، واقعا آن مطالب ناشایستى را که مى گفتم ، مى شنیدى؟ آه چه کنم؟ من نگفتم، جهل من گفت آن مگیر(۶). گفت: بر من اعتراض مکن. نادانى من آن ناسزاها را داد. اى مربیان و اى معلمان ، گاهى جهل انسان هاى مورد تعلیم و تربیت شما، باعث مى شود که به شما اهانت کنند، اما شما کار تربیتى خود را انجام بدهید.
شمه اى زین حال اگر دانستمى
بس ثنایت گفتمى اى خوش خصال
مى شنیدم فحش و خر مى راندم
من نگفتم ، جهل من گفت آن مگیر. این جا هم ایشان (مولوى) مى گوید از جهل بترسید. چون مى گویید ماهیت مرگ را ما نمى شناسیم و نمى دانیم در هنگام مرگ چه مى شود. بسیار خوب ، براى نادانى ات گریه کن .
چاره نادانى ، کلافه شدن نیست . شناخت زندگى ، مرگ را براى شما آشنا خواهد ساخت ؛ همان گونه که حسین بن على (علیه السلام) با مرگ و شهادت آشنا بود. تمام این ها را طى سالیان طولانى مى شنوید و خودتان هم در تواریخ مى خوانید.
این سخن یک بچه است : احلى من العسل . حسین بن على به قاسم بن الحسن گفت : اى فرزند برادرم ، مرگ را چگونه مى بینى ؟ پاسخ داد: احلى من العسل ، ((از عسل شیرین تر)). چنین پاسخى در این سن بر اثر تماس و قرار گرفتن در شعاع جذابیت حسین بود. بچه هم که معصوم نیست ، البته معصوم زاده و امام زاده است و مقام شامخى دارد، ولى به طور ذاتى معلومات به او نداده بودند. او در همان چند صباح که از مدینه راه افتاد و در خدمت عمویش بود، احساس کرد که زندگى و مرگ معنایى بالاتر از این ها دارد. در همان چند روز، درسى را که مى بایست بخواند، خواند. یا در کلمات خود امام حسین ، مى بینید مرگ چگونه مطرح مى شود، زیرا جاهل نیست و مى داند مرگ چیست .
انگیزه دوم - سختى دل کندن و چنگال برداشتن از این مادیات ، که انسان چنگ را در آن فرو برده و نمى تواند آن را از این ماده و مادیات بیرون بکشد. ابن سینا مى گوید: انگیزه دوم ترس بشر از مرگ ، عبارت از ((تلخى و سختى دل کندن علایق از ماده و مادیات است))، که واقعا هم همین طور است . این دیگر یک بحث علمى و فلسفى دشوار نیست ، بلکه انسان با مراجعه به خویشتن ، آن را احساس مى کند. چاره آن نیز خیلى روشن است . ریاضت هم نمى خواهد، بلکه بر چیزى که شرعا به دست انسان رسیده است ، باید مالک باشد، ولى بداند که کلید چیز به دست آمده باید در دست او باشد، نه کلید انسان در دست آن ، شما باید مالک آن باشید. در روایتى از حضرت رسول خدا (صلى الله علیه وآله) آمده است که فرمود:
ولو ان رجلا احب حجرا لحشره الله معه
((اگر مردى یک سنگ را دوست داشته باشد (و محبتش نسبت به آن سنگ شدید باشد)، با همان محشور خواهد شد.))
گاهى انسان به سنگ یا به آن چه که مورد علاقه اوست ، تبدیل مى شود. بشر بر مبناى همان مورد علاقه ، مسخ مى شود.
گر در دل تو گل گذرد گل باشى
((اکنون که دیگر عمرم به آخر مى رسد، ناراحتى روده هایم و معده ام مرا اذیت مى کند، اما شهرتم خیلى عالم گیر شده است.))
انسان خیال مى کند که بت فقط همان {سنگ و چوب} است. مى گوید: ((شهرتم خیلى اوج گرفته، اگرچه مزاجم در حال افول است)). اگر موارد مذکور را تحلیل کنید، معناى ((احلى من العسل)) را خواهید فهمید. یا آن طور استقبال امام حسین از شهادت و مرگ یعنى چه؟ براى کسى که میانسال بوده و حتى پیر هم نشده بود. حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) ۵۷ سال داشت. بچه شیرخوار داشت و تقریبا اوایل میانسالى ایشان بود، با این حال مى بینید که مرگ براى ایشان چه معنایى دارد.
انگیزه سوم - {انسان} نمى داند که پشت سر مرگ چه خبر است. {ترس از این دارد که} نکند به خاطر آن چه که انجام داده است، مورد سؤال قرار بگیرد. در این دنیا، همه زندگى را با یک بلى ، نه خیر، گرچه ، ممکن است ، شاید، بعید نیست و...، گذرانده است . زندگى در این دنیا را با شوخى گذرانده است و مى گوید نکند در آن جا، کار را جدى بگیرند. مى ترسد از این که چنین باشد. این که ترس ندارد، جدى بگیرید تا جدى نخورید. حقیقتا به دستورهاى الهى رفتار کنید و به ریش مرگ بخندید. به جاى این که مرگ به ریش شما بخندد، شما به ریش مرگ بخندید. انسان وقتى واقعا حق و حقوق انسان هاى دیگر را ادا کرد، خنده نباید از درون او قطع شود. اگرچه روزى ، دردى او را بگریاند. این گریه از چشم است ، ولى دل در حال خنده است .
یکى از عرفاى بزرگ ، مرحوم آقا میرزا هادى حائرى رحمه الله که ما سالیانى توفیق دیدار ایشان را داشتیم ، بیمار شد و ایشان را به بیمارستان برده بودند. آخرین کسالت او بود و یک روز مانده بود که از دنیا برود. من تلفن کردم تا حال ایشان را جویا شوم . فرزند ایشان گوشى را برداشت و بعد گوشى را به ایشان داد. من سلام کردم و گفتم آقا حالتان چه طور است ؟ درست مثل یک آدم ۲۵ ساله در میان ناز و نعمت و هیجان پاسخ داد. اصلا مثل این که هنوز سر پل مرگ نرسیده است . در صورتى که سر پل در حال عبور بود. گفت : ((حال را مى فرمایید یا مزاج را؟)) گفتم هر دو را بفرمایید. گفت : ((اما مزاج تمام شده و دیگر بقایى ندارد و آخرین لحظات من است . ولى فلانى ، آن خنده اى که در درون من از موقع بلوغ شروع شده است ، هنوز هم وجود دارد. مى خندم و از این دنیا مى روم . آن مسرت و سرور هنوز در دلم هست و خاموش نشده است)).
آیا مرگ براى این مرد، ترسناک و وحشتناک است ؟ نخیر، زیرا احساس کرده که مرگ چیست و آن خنده کار خودش را کرده است . با احساس این که من در این مسیر قرار گرفته ام : از ((انالله)) به مسیر ((و انا الیه راجعون)). پس چرا نخندد؟ چرا حتى گریه را پیغام الهى نداند؟
خنده از لطفت حکایت مى کند
خدایا! ما را از برکات این چند روز درس بزرگ محروم مفرما. پروردگارا خداوندا! جوانان ما را در آشنایى با حسین یارى و یاورى بفرما. پروردگارا! حکمت این نهضت بزرگ ، حکمت این جانفشانى بزرگ ، حکمت اصیل این معرفى زندگى و مرگ را بر ما قابل درک بفرما. خداوندا! جوانان عزیز ما را براى یک آینده روشن و درخشان آماده بفرما. السلام على الحسین و على على بن الحسین و على اولاد الحسین و على اصحاب الحسین .
یا اباعبدالله ! تا عمر داریم ، شب ها و روزها به یاد تو خواهیم بود. البته نه فقط همین شب ها و روزها، بلکه هرگاه انسان و انسانیت براى ما مطرح شود، خواهیم گفت پیشرو ما حسین بن على چنین کرد و چنین براى ما درس گفت: خداوندا! ما را از درس هاى حسینى برخوردار بفرما.
((آمین))
نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى
پی نوشت:
۱-نهج البلاغه ، خطبه ۱۱۹.
۲-همان ماءخذ، خطبه ۵.
۳-سوره بقره ، آیه ۱۵۶.
۴-ر.ک: تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۲، ص ۲۳۱.
۵-ر.ک: همین کتاب ص ۱۳۹.
۶-ر.ک: تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى ، محمدتقى جعفرى ، ج ۴، ص ۴۲۸.
۷-تانستمى = توانستمى .
۸-ر.ک: تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى . محمدتقى جعفرى ، ج ۴، ص ۴۲۸.
۹-همان ماءخذ، ص ۴۲۹.
منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت