برخى از فاضلان و دانايان روايت كرده اند كه : چون حسين به كربلا فرود آمد، پرچم را در زمين فرو برده و آن را به كسى از اصحاب و يارانش نداد، پس (سبب آن را) از حضرت پرسيدند؟ فرمود: به زودى صاحب و دارنده آن مى آيد، پس آنان منتظر و چشم به راه بوده ناگاه ديدند غبار و گرد بلند شد، امام حسين به اصحابش فرمود: صاحب و دارنده پرچم اين است كه روى آورده است ، ناگاه ديدند حبيب بن مظاهر (يامظهر) است . پس به پا خاسته ، فرياد كردند: حبيب آمد. پس (فرياد ايشان را) زينب دختر اميرالمؤ منين (ع ) شنيده فرمود: اين مردى كه روى آورده است كيست ؟ به او گفته شد: حبيب بن مظاهر است فرمود: سلام و درود مرا به او برسانيد پس تحيت و درودش را به او رساندند، و چون روز دهم محرم شد حبيب آمد و برابر خيمه و خرگاه زنان نشست ، در حالى كه سرش را در دامانش گرفته گريه مى كرد. سپس سرش را بلند كرد و گفت : آه آه ! اى زينب (مى بينم ) روزى يافته مى شوى كه تو را بر شتر كج رفتار (كه معتدل و ميانه رو نيست ) سوار كرده و به شهرها مى گردانند، و سر برادرت حسين رو به رويت باشد، و گويى اين سر من (بريده شده ) به سينه اسب آويخته گرديده كه آن را به و دو زانوى خود مى زند، پس زينب سرش را به ستون خيمه و خرگاه زده فرمود: ديشب برادرم مرا به اين (پيشامد) خبر داده و آگاهم ساخت .
ناگفته نماند: از اين سخنان حبيب بن ظاهر دانسته مى شود كه آن جناب علم منايا و بلايا (مرگها و پيشامده مصايب و اندوه ها) را مى دانسته .
نویسنده: عباس عزيزى
منبع : 200 داستان از فضايل ، مصايب و كرامات حضرت زينب (ع)