فارسی
پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403 - الخميس 15 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

هيهات مناالذله

هيهات مناالذله

مسلم است که اهمیت یک حقیقت را مى توان از دو چیز شناخت . به عبارت دیگر: از دو مؤلفه مى توان دریافت که این حقیقت داراى اهمیت ، در چه درجه و ارزش و مرتبه اى است ؟
۱- ذات خود آن حقیقت است . وقتى که آدم واقعا به ذات نور بیندیشد، مى گوید: نور یک چیز بسیار با ارزش است . ما به وسیله نور، اجسام ، پدیده ها، رنگ ها و همدیگر را مى بینیم . یعنى توجه شما به خود نور و به ذات نور، براى شما اثبات مى کند که این نور داراى اهمیت است .
۲- نظر به مختصات ، لوازم و سایر پدیده هایى که از آن شى بروز مى کند، که حیات و زندگى از آن هاست . چون حقیقت زندگى ((آن چنان که هست ))، بر ما مجهول است . مجهول به این معنا، نه این که دانش و دانستنى ها درباره زندگى نداریم . ما خیلى دانستنى داریم . ولى زندگى بالاتر از این دانستنى هاى ماست . چه کوچک فکر مى کنند کسانى که با معلومات محدود درباره انسان ، داورى ها به راه انداخته و از خود هم راضى هستند و گمان مى کنند براى بشر سخنى مى گویند. با این معلومات محدود، ما نمى توانیم حقیقت حیات را درک کنیم و بفهمیم حیات چیست . شعر زیر به یک معنا اشاره به مطلب دارد:
الذى حارت البریه فیه

حیوان مستحدث من جماد

((چیزى که مردم درباره آن در حیرت فرو رفته اند، زندگى است که از جماد ایجاد مى گردد.))
((ابوالعلاء معرى ))
آن چه که باعث حیرت تمام انسان هاست ، این است که زندگى از کدام پل عبور مى کند؟ که از این جماد بر مى آید و این طور جلوه پیدا مى کند. این مطلب ، همه را حیران گذاشته است . البته خوش باورى ها همه جا وجود دارد. مخصوصا با یک مقدار مطالب محدود - که مقدارى هم خوشایند، یا یک مقدار جذابیت هم داشته باشد - درک و جویندگى آدمى درباره آن حقیقت ، به سرعت به پایان مى رسد. در صورتى که آن حقیقت ، هیچ چهره اى از خود نشان نداده است .
البته درباره معنا و حقیقت زندگى از نظر بیولوژى ، از نظر فیزیولوژى ، از نظر خود طبیعت این حیات ، از نظر آغاز وجودش در این کره خاکى و از نظر لوازمى که از خود بروز داده ، خیلى سخن ها گفته شده است .
ما نمى توانیم تلاشى را که بشر انجام داده است، نادیده بگیریم . اما...، یک ((اما))ى کوچک در این جا مطرح است: ما زندگى را به عنوان یک پدیده و یک حقیقت براى خودمان مطرح مى کنیم و کارى با این نداریم که این حقیقت چه دارد، چه مى تواند داشته باشد و چه امکانى را این زندگى دارد. متاءسفانه غالبا در تاریخ، فقط یک بعد از آن حرکت مى کند تا به انسان بگویند: چه بودى؟ مى گوید ((این بودم و خداحافظ!)) جاى تاءسف است و با مشاهده این معنا، چگونه عده اى از این معلومات محدود رضایت دارند!
به هر حال، این مطالب براى درک این حقیقت کافى نیست. البته عمرها کوتاه، وقت ها و فرصت ها کم، حوصله ها کم، و مکتب خم رنگرزى هم که بسیار رایج است. یا شخصى رساله اى {درباره این موضوع} بنویسد و کار را تمام شده تلقى کند. یا فوق لیسانس و دکتراى خود را اخذ نموده و پى کار خود برود. یا اگر درباره حیات تحقیق کند، چند مطلب به دست بیاورد و به عنوان کشفیات تازه مطرح کند. اما حقیقت حیات و زندگى چیست؟ درباره این که {حقیقت زندگى} چیست که یک دفعه از همه آن چه در این جهان با آن مربوط است، تفکیک و جدا شده، مى توان بحث کرد. مثالى عرض ‍ مى کنم که بحث ما مشکل نباشد:
یک برگ از درخت را قیچى نموده و به آزمایشگاه مى بریم . حال ، مى توانیم درباره این برگ بریده از شاخه ، تحقیقات ، آزمایش ها و تجاربى داشته باشیم و معلوماتى به دست بیاوریم . این یک علم است .
علم دیگر، این است که برگ را طورى دیگر بشناسیم . آن برگى که متصل است به شاخه اى ، که متصل است به ساقه اى ، که متصل است به ریشه اى، که متصل است به مواد غذایى زمینى، که متصل است به منظومه شمسى ، که متصل به کهکشان ماست، که متصل به کیهان بزرگ است. این {دو علم درباره برگ} دو مساءله و دو شناخت است . البته نمى خواهیم بگوییم فقط این معرفت دوم باید در نظر ما باشد. هرگز براى بشریت چنین پیشنهادى نداریم که: ((دست نگهدار و برگ را نشناس، مگر موقعى که به تمام این کیهان بزرگ با این میلیاردها کهکشان مشرف شوى تا بفهمى این برگ به کجاها پیوسته و وابسته است، سپس اظهارنظر کن))!
ما چنین سخنى نمى گوییم. اما تو بشر، که مى دانى یک جزء در این هستى، به تمام معنا به تمام هستى مربوط است، ادعاى علم مطلق نکن و کار خود را انجام بده. مسأله ما این است. نه این که مى خواهیم بگوییم شناختن یک برگ، یا شناختن یک دانه شن، یا شناختن آب، باید با فارغ التحصیلى ما از شناخت کیهان بزرگ انجام بگیرد، بعد بگوییم ما فهمیدیم که آب چیست و این برگ یعنى چه. نخیر، این را نمى گوییم. اما حق داریم با تمام قاطعیت بگوییم: تو (بشر) که در مقابل حقیقتى قرار گرفته اى که وابسته و پیوسته به همه هستى است، حق ندارى به طور مطلق بگویى چنین است. یک کلمه نسبى، یا یک کلمه ((با نظر به این که)) به ادعاى خود اضافه کنید. مخصوصا با توجه به این که براى شناخت حقیقت، باید کل هستى مطرح شود.
منتها، ما مجبور و ملزم نیستیم ، و شاید هم نمى توانیم براى شناخت حقیقت یک چیز معین و محدود، همه هستى را بشناسیم . ولى خود این نشان مى دهد که ما در شناخت اشیا و حقایق ، نمى توانیم ادعاى مطلق بکنیم . حال ، اگر ما درباره حیات از نظر ارزش ها مستقیما نتوانستیم به حقیقت حیات نفوذ کنیم ، اما حق داریم بپرسیم آیا این آثارى که حیات از خود در سرتاسر تاریخ نشان داده است ، مى تواند زندگى را براى شما بسازد یا نه ؟ یعنى با ملاحظه گسترش این همه دانش ها، آیا مى فهمید که حیات ، چیز بسیار بااهمیتى است ؟ قطعا پاسخ مثبت است . اگرچه نمى دانیم حقیقت حیات چیست و مجبور هم نیستیم که بدانیم .
به عنوان مثال ؛ در بیابان ، یا مکانى مى رویم . موجود، یا چیزى پیدا مى کنیم و نمى فهمیم حقیقت آن چیست . همین طور که حرکت مى کنیم ، یک وقت نگاه مى کنیم و مى بینیم که عکس ما را نشان داد. این جسم صیقلى و صاف است . یا یک حالت شیشه اى و آیینه اى دارد و صورت ما را نشان مى دهد. یادداشت مى کنیم که چیزى را پیدا کرده ایم ، که داراى این خاصیت است و صورت را نشان مى دهد. حالا حقیقت آن چیست ؟ کارى با آن نداریم . سپس سنگى بر آن مى کوبیم و مى بینیم که مقاومت نشان داد. مى گوییم این چیست که حقیقت آن را نمى فهمیم، اما در مقابل ضربه سنگ خیلى مقاوم است؟ بسیار خوب ، دو امر معلوم و دو دانش خوب درباره چیزى که حقیقت آن را نمى دانیم ، به دست ما آمده است . آن را در آب مى اندازیم ، محلول نمى شود. مى گوییم سومین علم ما درباره این چیزى که مجهول است ، عبارت از این است که در مقابل آب هم مقاومت دارد و محلول نمى شود و... همین طور پیش مى رویم . از الطاف خداوندى بر بشر این است که شناخت به این شکل رسمیت دارد. شاید هم اکثریت شناخت هاى بشر همین طور است که نمى تواند به حقیقت اشیا نفوذ کند. لذا، از خواص آن ها بحث مى کند. بیایید درباره حیات این مساءله را مطرح کنیم : ما قدرت نفوذ به حقیقت حیات را نداریم ، آن هم از جهاتى که به تعداد یک ، دو، سه مورد نیست ، بلکه بیشتر است . یا از جهاتى ما مى توانیم استدلال کنیم که حقیقت حیات براى ما آن چنان که هست ، روشن نخواهد شد. ادعا هم زیاد است . البته بگذارید ادعا بشود، چه اشکالى دارد؟ به اصطلاح مى گویند: ((نه استخوانى دارد تا در گلو گیر کند و نه گمرک مى خواهد)). حقیقت مطلب این است که معلومات ما در این باره (حقیقت حیات) ناقص است . حتى شما کتاب آن شخصى را مطالعه کنید که صد در صد عینکش علمى است :
((فقط با شناخت مسیر تکامل زندگى است که ما نه فقط جوهر حیات را مى فهمیم ، بلکه به هفت میلیون سؤ ال که درباره زندگى در مقابل ما قرار گرفته است ، مى توانیم جواب بدهیم .))(۱)
هفت میلیون سؤال! خیلى کم است! و اگر در مقابل کودک بگذارید قهر مى کند. هفت میلیون سؤال درباره این نفس که شما مى کشید. {هفت میلیون سؤال} درباره این احساس که شما مى کنید. درباره این که مى خواهید و به طرف خواسته خود حرکت مى کنید. بنده نیز در این مورد نوشتم: با توجه به این که چرا ماده رو به تکامل آمده و به زندگى رسیده و زندگى این مسیر را انتخاب کرده است، تعداد سؤالات ما مى شود هفت میلیون و یک. سپس در صفحات بعدى نوشته است که این قضیه تکامل هم دقیقا جوابگو نیست. اگر دانشجو هستید، به کتاب حیات، طبیعت و منشاء تکامل آن، مراجعه کنید. در صفحه ۲۹۹، صریحا مى گوید:
آن {تکامل} هم تفسیر کننده نیست .
پس ما با حقیقتى روبه رو هستیم که پیرامون آن ، هفت میلیون سؤ ال وجود دارد. منتها، آثار و عظمت هاى آن را ما احساس مى کنیم . یک ابوذر غفارى ، از نظر صدق و صفا، مساوى با تاریخ است . پس در زندگى ، این را مى توان یافت که انسان از مسیر صدق و صفا، بسیار بسیار اوج مى گیرد. این همه دانش ها که گسترش یافته ، نتیجه این زندگى است . این همه فداکارى ها در راه عدالت و آزادى مسؤ ولانه ، این همه جانبازى ها در راه دفاع از شرف انسانى ، اثبات مى کند که این حیات هرچه هست ، هفت میلیون سؤ ال دارد و من نمى فهمم . مانعى نیست . هرچه که این هفت میلیون سؤ ال دارد، یکى این حقیقت است که انسان مى تواند در دفاع از شرف حیات ، میلیون ها فداکارى کند.
زمانى در پاسخ به نامه یکى از متفکران خارجى نوشتم: این آفتابى که ما با آن روبه رو هستیم ، همان مقدار قربانى را که در دفاع از جان به خاک و خون افتاده اند، تماشا کرده است، به همان مقدار نیز اگر بیشتر نباشد، قربانیان دفاع از شرف و کرامت را دیده است.
بسیار خوب، این هم یکى از معلومات ما، که فهمیدیم حیات هر چه که هست ، دفاع از ارزش و شخصیت آن به قدرى است که مى تواند این همه قربانى بگیرد. امشب شعار شما چیست که در این مکان نشسته اید؟ هیهات مناالذله . آیا معلوم شد جمله امام حسین (علیه السلام) یعنى چه ؟ {آیا معلوم شد} هیهات مناالذله چه چیزى را اثبات مى کند و اشاره به کدامین استعداد باعظمت انسان ها دارد؟
... قد ر کزنى بین اثنتین السله و الذله و هیهات مناالذله (۲)
((... {یزید} مرا میان شمشیر و پستى و خوارى قرار داده است، ولى هیهات، (محال است) براى ما تسلیم به ذلت و خوارى.))
ما با زندگى، از راه خواص و آثار آن آشنا مى شویم . حیات این خاصیت را دارد، که انسان با یک جهش روحى ، اوج مى گیرد. به عنوان فهرست ، فضیل بن عیاض یا حکیم سنایى و امثال آنان ، با یک جهش روحى و با یک جهش ‍ لحظه اى ، از منهاى بى نهایت تا به اضافه بى نهایت اوج مى گیرند. این مطالب را هم بنویسید که این انسان است . {بنویسید} حیات چنین است و ما درباره حیات ، داستان حسین را داریم . براى شناخت حقیقت و عظمت حیات ، مى توانیم یک قربانى به نام حسین بن على ارائه کنیم . درباره عظمت و ارزش ‍ انسان ها، بیش از هزاران مجلد کتاب وجود دارد. چون مسلما، چه مورخان داخلى و چه مورخان خارجى ، ذکر کرده اند که : حادثه اى به این سختى ، به این عظمت ، و با این مقاومت بسیار با کرامت و با شرف و با عزت و با افتخار، در تاریخ دیده نشده است .
پس ما مى توانیم از راه حسین بن على به شناخت زندگى برسیم و آن را پوچ گمان نکنیم . آرام آرام با ارزش حیاتى که در دست داریم و هر سال آن را داشته ایم و خواهیم داشت ، آشنا شویم که این زندگى ، یک قربانى مثل حسین بن على داشته است. البته نه آن زندگى که بعضى از جوامع دنیا پیش ‍ بینى نموده و از آن دفاع مى کنند که : فقط بخورید و بخوابید و لذت ببرید، زیرا مرگ نزدیک است . کیست آن خردمند آگاه که چنین سخنى را بپذیرد؟ آیا با این همه عظمت که حیات از خود نشان داده است ، شما مى خواهید بگویید این حیات ارزش ندارد؟ این زندگانى ، ابراهیم خلیل (علیه السلام) ، موسى بن عمران (علیه السلام) و امثال اینان به خود دیده است. آن زندگانى که با یک کلمه خدایى و با دم عیسى بن مریم (علیه السلام)، مرده را زنده کرده است. آن حیات و زندگانى که پیغمبر آخرالزمان محمد مصطفى (صلى الله علیه وآله) در میان یک عده معدود انسان بى حقوق، بى فرهنگ، بى اقتصاد، بى نظام، بى سیاست، با یک مقدار ادبیاتى (۳) که ما معناى مهمى در آن نمى بینیم ، سپرى کرده است .
او در میان چنین مردمى بلند شد و این اصل جاودانى را براى بشر بیان فرمود:
ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بانفسهم (۴)
((خداوند، حال (وضع ) قومى را تغییر نمى دهد، تا آن که وضع خود را تغییر دهند.))
پس بیاییم این موارد را بررسى کنیم . آن وقت مى فهمیم که دفاع کننده اش ‍ چه عظمتى دارد. والا اگر بشر به آن ترتیب بنشیند و صحبت کند و از حیات و از زندگى ، شبح و دورنمایى که آن هم به الگوهاى خودش تصور کرده است ، تماشا کند، هرگز با شخصیت هاى احیا کننده بشریت آشنا نخواهد شد. نخواهد فهمید که حسین کیست که این طور و به این جدیت ایستادگى کرده است ، که اگر هدف او جدى نبود، بشر چنین چهره جدى را در تاریخ نمى دید. هدف باید خیلى جدى و باعظمت باشد {تا بشر بتواند چنین چهره جدى در تاریخ ببیند}.
مطلب بعدى که باید مورد بحث قرار بدهیم ، این است که حیات چه زمانى مى تواند چهره جدى داشته باشد؟ مى خواهیم بدانیم که حسین بن على (علیه السلام) براى دفاع از شرف انسان ها و براى دفاع از حیات شایسته زندگى (۵)، چرا باید این همه مقاومت کند و به این شدت کار انجام بدهد؟ از آن زمان چند سال مى گذرد؟
۱۴۰۰ سال ، کمى کمتر. هر روز در دنیا کتاب هاى جدیدترى نوشته مى شود، هر روز حرکات عالى ترى انجام مى گیرد و هر روز هم این حماسه تازه تر مى شود و تازه تر هم خواهد شد. مى خواهیم {علت } این مطلب را بفهمیم . هر کسى که با این مساءله روبه رو است ، جوابى پیدا نخواهد کرد، مگر این که بداند ((امروز))، فردایى در پیش دارد. این سؤ ال بدون توجه به ((فردا)) جوابى نخواهد داشت ، و آن فردا در زندگى امروزى ما باید مؤ ثر باشد. والا این که قیامتى هست ، و اگر توانستید نمازى بخوانید و روزه اى بگیرید، که معاد از آن شماست ، اما به انسان ها چه مى گذرد و انسان ها در چه حالى هستند، آیا من مى توانم در برداشتن دردهایى شرکت کنم ؟ آیا من در جهالت غوطه ور نیستم ؟ آیا خودخواهى ، دود از دودمان من درنیاورده و من قربانى زبون خودخواهى نیستم ؟ آیا زانوهاى من در مقابل خودخواهى ساقط نشده و به زمین نیفتاده است ؟ بنابراین ، تمام حواس ما باید جمع باشد. در این باره فکر کنیم که فقط مساءله این نیست که یک تسبیح به دستتان بگیرید و {فقط ذکر} سبحان الله سبحان الله بگویید. پس من (انسان ) چه کاره ام ؟
حق و حقوق من و انسان هاى دیگر چه طور مى شود؟ آیا واقعا شما مى خواهید بى نهایت را پیدا کنید؟ آیا مى خواهید با بى نهایت ارتباط برقرار کنید که خدا نامیده مى شود و ((الله )) نام اوست ؟
یک سر بى نهایت همین جاست که شما نشسته اید. این ها (مردم ) جلوه گاه مشیت الهى هستند. اگر با او (انسان ) کار ندارید، پس مستقیم مى خواهید به کجا هدف گیرى کنید؟ پس من در این جا چه کاره ام ؟ شما چه کاره اى ؟ بنابراین ، آن هایى که مى خواهند بشریت را در زندگى محتاج به دین ندانند - یعنى همان مساءله اى که در قرون ۱۴ و ۱۵ دامنگیر اروپا بود و مربوط به جوامع اسلامى نبود - سه واقعه در آن زمان اتفاق افتاد و باعث شد که بگویند: دین را از زندگى دنیوى کنار بکشید و این تعبیر را به میان آورند:
ملکوت از آن من ، دنیا از آن قیصر. باید فکر کرد که این مساءله کدام جامعه بوده است ؟ والا اگر ما بگوییم زندگى همین است که ما به طور طبیعى از پدران و مادران به این دنیا مى آییم ، یک مقدار درس مى خوانیم ، فن و صنعت و هنر یاد مى گیریم ، ازدواج مى کنیم ، اولاد پیدا مى کنیم، با انسان ها در زندگى اجتماعى ارتباط برقرار مى کنیم، مى گوییم، مى خندیم ، شکست مى خوریم و پیروز مى شویم، و نهایتا از این دنیا مى رویم و تمام زندگى این است و بس!! امام حسین (علیه السلام) به این زندگى که ((این است و بس))، احتیاج نداشت. در این زندگى براى حسین هیچ احتیاجى وجود نداشت که قیام کند. خیلى بى پرده باید صحبت کرد. مگر حسین بن على رفته بود که به ابن زیاد بگوید نماز شب بخوان؟ حسین بن على رفته بود تا به آل امیه چه بگوید؟ مساءله این است که زندگى بدون مذهب، بدون دین، بدون گرایش هاى الهى، قابل تفسیر نیست.
زمانى من با عشق و علاقه ، این مساءله را تعقیب مى کردم ، و بارها هم در دانشگاه ها عرض کرده ام ، که اگر کسى از دانشجویان یا اساتید جستجو کند و ببیند آیا مى تواند قطع نظر از مذهب براى این زندگى فلسفه پیدا کند، شما را به خدا قسم ، زود به من خبر بدهید. اگر کسى بگوید که براى من همین کافى است که چند صباحى در این دنیا یک زندگى طبیعى بکنم و بروم، ما با او سخنى نداریم، او هم با ما سخنى ندارد. این همه فداکارى ها که عرض کردم - ولو به شکل دفاع از شرف انسانى - جنبه مذهبى دارد. وقتى بحث قوى و ضعیف مطرح است، آیا مى توان گفت شرف انسانى به من چه مربوط است؟ اگر براى ما این معنا اثبات نشود که انسان ها در این زندگى، شرف و حیثیتى دارند، ما در مقابل این مکتب که مى گوید: ((من قوى هستم، تو ضعیف))، چه جواب بدهیم؟ جواب را پیدا کنید. {قطعا} جواب ندارد. این ها را نمى توان به شوخى گرفت.
این ها را نمى توان به عنوان مطالب دانشگاهى مطرح کرد. زندگانى جدى تر از این است .

در تکمیل بحث و شاید استدلال به این مسأله - مخصوصا براى جوان ترها و کسانى که در کارهاى دانشگاهى هستند و روش آن ها آکادمیک است - مطلبى را هم در این مورد مجبوریم مطرح کنیم : گمان و تصور نکنید که فقط ارباب ادیان و انبیاى عظام این راه را رفته اند - که البته اول آن ها رفته اند - اول آن ها بودند که براى بشریت گفتند: ((اگر بخواهید زندگیتان جدى باشد، ابتدا به خواص آن پى ببرید و لوازم و کاربرد این زندگانى را ببینید، سپس ‍ بدانید که اگر زندگى از نظر ماوراى طبیعت و از نظر مذهبى آبیارى نشود، هیچ اصلى قابل اثبات نیست)). نه فقط دوشادوش آنان ، بلکه به عقیده بنده - در تعدادى از مطالب - اگرچه خود آن حکما و متفکران بزرگ تاریخ نام نبرند، اما به طور طبیعى، حکما و انسان شناسان آگاه، دنباله روى ابراهیم و انبیا هستند. به طور فطرى در این راه حرکت مى کنند و سخن آنان (حکما و متفکران) تابع و پیرو حرف انبیاست. حال، با توجه به این که بحثمان در جاده پر نور انبیا فارغ شدیم - یعنى اجمالى عرض کردیم - مى خواهیم ببینیم مغزهاى بزرگ بشرى در این باره چه مى گویند، زیرا ما با این سخنان کار داریم. نه این که اگر این را بیان کردیم، معنایش این است که آن شخصیت را صد در صد قبول داریم. ممکن است {آن شخصیت} اشتباهاتى هم داشته باشد. همیشه این را در نظر داشته باشید که اگر در توضیح معنایى از یک شخصیت بزرگ، مطلبى نقل مى کنیم، به معناى تاءیید صد در صد آن شخص نیست. جملاتى از افلاطون بدین قرار است. حال، چرا از افلاطون نقل مى کنیم؟ براى این که تمام فیلسوفان اجتماعى و فیلسوفان سیاسى و فیلسوفانى که در زندگى اجتماعى انسان ها اظهارنظر کرده اند، گفته اند: هنوز نوشته هاى افلاطون در این مساءله زنده است. و این که: ((تا کتاب جمهوریه افلاطون وجود دارد، همه کتاب ها سیاسى را به آب بشویید)). این سخن غالبا مورد اتفاق شرق و غرب است. به عبارات ایشان خیلى دقت کنید. این عبارات، ماحصل فلسفه افلاطون در تعلیم و تربیت و علوم سیاسى است:
((با این حال، کفایت نمى کند جدا کردن نفوس کودکان ، از آن چه که پاکى آنان را آلوده بسازد.))(۶)
اگر نگذارید کودک دروغ بگوید، کافى نیست . مثلا پسرم ، حرف زشت نزن . پسرم این خودکار از آن تو نیست ، فقط {این گوشزد نمودن} کافى نیست .
((و نیز کفایت نمى کند که عقول کودکان را با نور علم روشن بسازیم . (اگر چه لازم است ، ولى کافى نیست ). و به وسیله پند و نصیحت و بیان نمودن مثال ها، فضیلت ها را براى آنان قابل پذیرش بسازیم ، بلکه بالاتر از این ها، لازم است که اصول دین را که طبیعت در دل آنان به ودیعت نهاده است ، در درون آنان رویانده شود: آن اصول دین که عقاید نیرومندى از آن ها بروز مى کند، که انسان را با خدا مربوط مى سازد. خداست اول ، خداست وسط، خداست آخر همه کائنات . خداست مقیاس دادگرى براى مردمى که آفریده است در همه اشیا، و ایمان به وجود او، اساس همه قوانین است .))(۷)

درباره انسان ، تاکنون چند نفر جملات نهایى را گفته اند، که یکى از آن ها افلاطون است . این را همه مى دانند. دقت کنید، در ادامه مى گوید:
((ایمان به وجود او، اساس همه قوانین است . این است عقاید باعظمت و ضرورى که بایستى ملاک تربیت فرهنگى فرزندان قرار بگیرد.))(۸)
اگر گرایش هاى الهى براى زندگى دنیوى ما لازم نبود، این مرد (افلاطون ) چنین سخنى را بیان نمى کرد.
من در نظرات عده اى از غربى ها دیده ام که گفته اند: افلاطون یعنى تاریخ غرب. اگر کسى بخواهد غرب را بفهمد، {در صورتى که} افلاطون را بشناسد، غرب را شناخته است. البته همان طور که عرض کردم، این مطالب او چون موافق با مطالب انبیاست، ما هم مى پذیریم. مى دانید که پدر مادرش سولون (پدر بزرگ افلاطون)، قانون گذار یونان بود و کتابى هم به نام قانون دارد.
((این است آن عقاید باعظمت که اگر قانون گذار، انسانى حکیم باشد، باید با همه وسایل ملایم و جدى در نفوس شهروندان جایگیر بسازد. این عقاید به همان اندازه که ساده است ، مفید است . این عقاید به سه موضوع اساسى و به سه معتقد اساسى بر مى گردد: *الله ، *نظاره او بر هستى ، *دادگرى مطلق او، که هیچ تمایلى به او راه ندارد.))(۹)
بسیار خوب ، جناب افلاطون ! اگر ما این عقاید را به فرزندانمان تبلیغ نکردیم و در دل هاى آنان آبیارى نکردیم چه مى شود؟ البته کلمه آبیارى در تاریخشان هست . مى گوید:
((بدون این عقاید، انسان در این دنیا، هنگامى که تسلیم تمایلات و تاریکى هاى شهوات و نادانى هاى خود مى شود، در میان امواج تصادف ها گم خواهد شد.))(۱۰)
با آن که چندین قرن پیش ، این جملات گفته شده است ، تقریبا همین مطالب امروزى نیز این است که :
((اگر اصولى براى زندگى مطرح نشود، مخصوصا از جنبه فوق زندگى طبیعى ، تربیت انسان ها به مشکلات جدى بر مى خورد و تمام قضایا در زندگى به تصادف برخورد نموده و انسان هیچ علتى نمى تواند بیان کند)).
مثلا از شخصى سؤ ال مى کنید: چه کار مى کنى ؟ مى گوید: خوب دیگر، بله . چون که ، بدین جهت که ، فلان ... مجددا سؤ ال مى کنیم : ما براى چه به این دنیا آمدیم ؟ پاسخ مى دهد: خوب ، آمدیم دیگر... یک دیگر هم به آن مى چسباند. از او مى پرسیم ، بعد از این زندگى چه مى شود؟ مى گوید: مى رویم دیگر! مى گوییم آیا تکلیفى درباره انسان ها دارید؟ مى گوید نمى دانم دیگر! و همه زندگى مى شود تصادف .
من از شما خواهش مى کنم که کمى جدى فکر کنید و در جملات افلاطون دقت نمایید و ببینید این سخن چه قدر اصیل است:
((اگر این عقاید در درون انسان ها نروید و به صورت عنصر فعال در نیاید، زندگى در تصادف ها گم خواهد شد. آن انسان منکر خویشتن است ، مادامى که نمى داند از کجا آمده است و چیست آن ایده آل مقدس که باید نفس خود را براى پیروى از آن و تکیه بر آن ریاضت بدهد.))(۱۱)
ریشه فلسفه سیاسى افلاطون این جاست: ((و براى دولت مادامى که بر این قاعده متمرکز نشود، هیچ قاعده ثابتى وجود ندارد.))
در طول تاریخ هم این را دیدیم . یعنى ؛ ((کسانى که جامعه را به عنوان سیاستمدار، به عنوان حاکم ، به عنوان دولت و به عنوان پیشتاز اداره مى کنند، اگر خودشان به این عقاید معتقد نباشند، چیزى نمى توانند به جامعه بدهند. {اگر اداره کنندگان جوامع به این عقاید معتقد نباشند}، نمى توانند، این سه بذر اساسى (الله ، نظاره او بر هستى ، دادگرى مطلق او) را که حکمت وجودى این ها (زمامداران ) بسته به آن هاست ، در دل ها برویانند و شهروندان را از زندگى حقیقى برخوردار بسازند)). {واقعا افلاطون } چه قدر در اوج سخن مى گوید. من معتقدم اگر بشر از همان موقع ، مستقیما درباره تفکرات علوم انسانى فکر مى کرد، به کجا مى رسید!؟ از آن موقع تاکنون که این حرف ها زده شده است ، چندین قرن مى گذرد.
جناب بشر! از چندین قرن پیش تاکنون ، این حرف ها را زده اى ، پس تکامل تو کجاست ؟ چه چیزى باعث شده است تا علوم انسانى آن قدر درجا بزند که این سخن چند قرن پیش باشد؟ اکنون واقعا خجالت آور است که انسان بگوید علوم انسانى پشت صحنه است .(۱۲)
اگر واقعا حرکت ، حرکت تکاملى بود، بشر الان مى بایست واقعا در زندگى آرمانى قدم بزند. در جملات افلاطون دقت فرمایید:
((و براى دولت ، مادامى که به این قاعده تکیه نکند، یعنى تکیه بر سه اصل بزرگ براى شهروندان ، الله ، نظاره او بر هستى و دادگرى مطلق او که هیچ تمایلى به او راه ندارد، هیچ قاعده ثابتى وجود ندارد.))
حال ، چرا بدون تکیه به آن سه اصل بزرگ ، هیچ قاعده ثابتى وجود ندارد؟ استدلال او (افلاطون ) چنین است :
((زیرا عدالت که بر پادارنده حیات دولت و نظام آن است ، به جریان نمى افتد، مگر از طرف خداوندى که عدالت با جوهر ابدى او متحد است.))(۱۳)
درباره مطالب مهم سخن بگویید. والا چند کلمه خوش آیند چه ثمرى به بار مى آورد؟
جست وجو کن جست وجو کن جست وجو

گفت وگو کن گفت وگو کن گفت وگو

شرح سر آن شکنج زلف یار

موبه مو کن موبه مو کن موبه مو

رو به هاى وهوى بزمِ کوى یار

هاى وهو کن هاى وهو کن هاى و هو

وانگهى از خود منى و آلودگى

شستشو کن شستشو کن شستشو

اى خدا این نهر جان را از هوس

رفت ورو کن رفت ورو کن رفت و رو

وانگه از دریاى عِلمَت سوى جان

جوبه جو کن جوبه جو کن جوبه جو

اگر نمى خواهى در قرن از خود بیگانگى واقعا از خود بیگانه شوى :
گر نخواهى خود فراموشت شود

یاد او کن یاد او کن یاد او

و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم (۱۴)
((از آنان نباشید که خدا را فراموش کردند. نتیجه این فراموشى خدا، فراموشى خویشتن شد.))
و من اءعرض عن ذکرى فان له معیشه ضنکا(۱۵)
((و هر کس از یاد من روى بگرداند، در حقیقت ، زندگى تنگ و سختى خواهد داشت .))
از خداوند متعال توفیق شکر بخواهیم، به خاطر این که یک سال دیگر از عمر به ما عنایت فرمود تا نعمت عظماى مشاهده نشانه ابدیت را و این که این هستى و این حیات، هدفى بسیار جدى دارد، و آن چهره مبارک حسین است، مشاهده کنیم.
سال دیگر را چه مى داند حیات

یا کجا رفت آن که با ما بود پار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد گشتن و خاکش ‍ غبار

خداوند یک سال دیگر عنایت فرمود و ما را بار دیگر به یاد معشوق حقیقى خودمان حسین بن على (علیه السلام) فرزند فاطمه ، دور هم جمع کرد. شکرگزار خداى بزرگ هستیم .
خدایا! شکرگزارت هستیم . خدایا! ثنایت مى گوییم . پروردگارا! اعتراف به نقصمان شکر و اعتراف به ناتوانى از شکر خودمان را همواره به پیشگاه تو تقدیم مى داریم .
شناخت حسینى
بحث ما به این جا رسید، که براى شناخت عظمت حادثه خونین کربلا و براى فهمیدن عظمت داستان حسین ، قطعا باید زندگى معنا بشود. چون کار {حسین}، کار زندگى بود. یعنى یک انسان در سن میانسالى (۵۷ - ۵۸ سالگى)، با داشتن قدرت به بهترین زندگى آن روز، با داشتن استعداد دنیادارى آن روز، با داشتن نسب درجه یک در دنیا و با داشتن تمام امتیازات زندگى ، یک کلمه ((نه )) به کار برده و گفته است : ((این زندگى را نمى خواهم)). اجازه بدهید این نکته را عرض کنم : انسانى را در نظر بگیرید که از زندگى سیر شده ، زندگى بر او سنگینى مى کند و چشم پوشى او از زندگى مهم نیست {اما} کسانى دیگر وجود دارد که اصلا زندگى را نمى شناسد و با این آشنا نیست که :
هنگام تنگدستى در عیش کوش و مستى

کاین کیمیاى هستى قارون کند گدا را

در نوشته هاى یکى از بزرگان دیدم که ؛ ((کسى گفت : او دست به خود کشى زد. دیگرى گفت : او زنده نبود که کشته بشود)). در این مورد، دو بحث جداگانه مطرح است . فرق است بین آن انسانى که زندگى را نمى شناسد، با انسانى که عظمت زندگى را مى شناسد. امکانات زندگى براى بهره بردارى از مقام ، شخصیت ، موقعیت در اجتماع ، در همه جوامع آن روز حداقل در دوازده کشور اسلامى {براى امام حسین (علیه السلام)} در حد اعلا بود، با این همه مى گوید: من زندگى {با ستمکاران} را نمى خواهم . باید روى این مطلب خیلى دقت شود. آن زندگى که براى حسین مطرح شده بود، آن زندگى است که اصل و پایه دارد. او مى تواند چنین کارى انجام بدهد تا براى همه زنده ها آبرو باشد، که اصلا نشان بدهد که آیا مى دانید زندگى یعنى چه ؟ این امر، خیلى شناخت و آشنایى با زندگى مى خواهد. یک تشبیه دیگر؛ پدر این شریف ترین انسان {یعنى على بن ابى طالب (علیه السلام)}، در حقیقت زندگى چه چیزى احساس کرده بود که اگر او را هر روز صدبار مى کشتند و زنده مى کردند، باز مى گفت تکلیف ، تکلیف ! این امر چیست ؟ عمروعاص را براى او (حضرت على (علیه السلام) حکم قرار دادند. گفت عیبى ندارد، من زنده هستم . کار دارم ! این {احساس تکلیف على} از چیست ؟ اى مورخان ، آیا تا به حال در این باره تحلیل فرموده اید؟ من تا به حال ندیده ام . یعنى نرفتیم ریشه یابى کنیم ، که به قول شبلى شمیل ، به نقل از جورج جرداق ، {براى على} ((آن بزرگ بزرگان ، آن یگانه نسخه شرق و غرب، که نه دیروز و نه امروز نظیرش دیده نشده است ))(۱۶)، زندگى چه معنایى داشته است که توهین آورترین حوادث را بر سر او آوردند، ولى گفت : ((من تکیلف دارم و باید انجام بدهم )). و همان طور که دیدید، ایستادگى کرد. شما بیایید به کسانى که در فلسفه زندگى مى خواهند بحث کنند، بگویید این {زندگى على (علیه السلام)} را هم ببینید. هم چنین، زندگى شخصى را هم ببینید که سراسر آن را فقط یک مقدار شهوات ، اشباع شهوات، یک مقدار پول، یک مقدار مقام مى بیند و درباره آن را اظهارنظر نموده و مى گوید زندگى فلسفه ندارد. واقعا شرم هم خوب چیزى است ! کدام زندگى و زندگى چه کسى مدنظر شماست ؟
انما الحیوه الدنیا لعب و لهو(۱۷)
((زندگى دنیا، فقط سرگرمى و بازى است .))
آفریننده زندگى، خودش مى گوید که این زندگى (زندگى پست) فلسفه ندارد. خود آفریننده زندگى ، خود مدیر کارگاه هستى، خود به وجود آورنده کارگاه هستى، مى فرماید: زندگى لهو و لعب است .
گفت دنیا لهو و لعب است و شما

کودکید و راست فرماید خدا

کودک را با فلسفه حیات چه کار؟ عبارتى را که قبلا عرض کردم ، به خاطر بسپارید: ((شخصى به یک نفر گفت : فلانى خودکشى کرده بود. دیگرى گفت : او مگر زنده بود که خودکشى کند؟)) شخص زنده که خودکشى نمى کند. بر سر زندگى او چه آمده است که خود را از زندگى محروم کرده است ؟ او اول مرده ، سپس خودکشى کرده است . به اصطلاح ادبى لطیف ، اول مى میرد و سپس خودکشى مى کند.
به هر حال ، ما درباره کدام زندگى مى خواهیم بحث کنیم ؟ اشراف به موضوع ، اولین شرط تحقیق در آن موضوع است . اگر کسى بگوید ما مى خواهیم درباره موضوعى تحقیق کنیم و از او بپرسیم : آن موضوع چیست ؟ بگوید: یک چیزى است ...! تشکر و جواب به سخن پوچ او، این جمله است : ((خدا ان شاءالله شما را شفا دهد)). چاره او فقط همین (شفا) است . یعنى چه که یک چیزى است ؟ بگذارید مقدارى حیات ، قیافه خود را به شما نشان دهد، آن وقت پیرامون آن بحث کنید. جناب آقاى آلبرکامو، جناب آقاى کافکا، جناب آقاى ابوالعلاء معرى و... آیا حیات چهره خود را به شما نشان داد، که شما درباره آن فکر کردید و دیدید فلسفه ندارد؟ شما اگر حیات خود را در تنگناى هوى و هوس چند روزه معنا کرده اید و مى بینید فلسفه ندارد، اگر وجدان دارید، حق ندارید براى دیگران تعیین تکلیف کنید.
اخیرا عبارتى را ضمن سخنرانى در دانشگاهى بیان کردم و این سؤ ال را یکى از دانشجویان در دانشگاه سنندج به من داد. من احساس کردم که جمله ، از این دانشجو نیست . جمله را از آن بینوایان و بیچاره هایى گرفته است که زندگى را به همان معناى لهو و لعب گرفته اند و با این حال ، دنبال فلسفه اش ‍ هستند. جمله دانشجوى مزبور چنین بود: ((پوچى زندگى حقیقتى است، اگرچه تلخ )). این جمله ، مخصوصا براى جوانان ، زیبا و قشنگ است : ((زندگى پوچ است و این که مى گوییم زندگى پوچ است، حقیقتى است اگرچه تلخ )).
حال، جواب چیست؟ این جوان عزیز و ناآگاه - این شیرخوار معرفت که تازه وارد الفباى هستى شده است ، که خدا توفیقشان بدهد تا این راه را ادامه بدهند و دور خود نچرخند - نمى داند که آن چه پوچ قلمداد مى شود، آثار حیوانى معمولى و حیوانى طبیعى و آثار بى اساس زندگى است . اصلا حقیقت هم نیست که تلخ باشد. نه این که حقیقتى است تلخ . چنین زندگى اى حقیقت ندارد. خداوند مى فرماید: لهو و لعب .
اى کاش این شخص چنین اطلاعاتى داشت ، که بى اطلاعى چه آتشى در جامعه بشرى سوزانده است ! خود سازنده کارگاه هستى مى گوید: اگر مقصودتان از زندگى این است که چند صباحى بخورید، بخوایید، بزنید، بشکنید، پیروز شوید و شکست بخورید، این زندگى فلسفه ندارد، بلکه ضد فلسفه است . اما حیات طیبه :
... محیاى و مماتى لله رب العالمین (۱۸)
((زندگى و مرگ من براى خدا، پروردگار جهانیان است.))
اما حیاتى که انبیا خواسته اند تا بشریت آن زندگى را داشته باشد، این حیات به مجرد این که شما به آن توجه کنید، فلسفه اش در آن است . زندگى پیش ‍ کسى که عمروعاص را بر او حکم کنند، چه قدر باید فلسفه عمیق داشته باشد و باز بگوید: ((من اگر زنده باشم ، کارم را انجام مى دهم )). اى مورخان در این مورد چه مى گویید و چه طور فکر مى کنید؟ این که ((زندگى پوچ است حقیقتى است، اگرچه تلخ)) حقیقت نیست ، بلکه ضد قانون است . شما کدام زندگى را مى گویید پوچ است؟ زندگى تلخ نیست، بلکه خیلى شیرین است. بلى، زندگى حیوانى ((نرون ))ها، ((چنگیز))ها و دیگر جلادان تاریخ ، پوچ است. {بدیهى است که} زندگى حقیقى خیلى شیرین است، حتى شیرین تر از عسل . چون واقعا حقیقت است و حقیقت با تلخى نمى سازد.
براى کسى که بداند حقیقت چیست، براى کسى که از حقیقت اطلاعى دارد و با آن آشنایى دارد، حقیقت خیلى شیرین است.
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقى است

به ارادت بکشم درد که درمان هم ازوست

غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادى آن کین غم از اوست

حقیقت زندگى در برابر چه کسى پوچ است؟ بنابراین، جوان هاى عزیز، خیلى دقت کنید، زیرا مسأله (زندگى) شوخى بردار نیست. ممکن است سرنوشت شما به چند کلمه بسته باشد. مثلا مى گویند، ببینید آقاى ایرج خان چه جملات عجیبى گفته است!

مجددا در عبارت زیر دقت کنید و ببینید چه مى گوید: ((زندگى پوچ است اگرچه تلخ است ، ولى حقیقت است !)) کجاى این عبارت حقیقت است ؟ شگفت انگیز بودن کلمه یا جمله ، غیر از آن است که معنایى دارد.
یعنى بى معناترین حرف این است . همان جا زود سؤ ال کنید: کدام زندگى ؟ آن زندگى که فقط و فقط بر مدار خودخواهى و بر مدار خودکامگى مى چرخد، شیرین ترین حقیقت این است که بگوییم پوچ است . اما شما چه فکر مى کنید اى جوان هاى عزیز؟ با این جملات ممکن است مغز شما را تخلیه کنند و خداى ناخواسته ، ذهن شما را در تصرف خود بگیرند و مالک آن شوند. مى گویند: دیدید چه کلمه عجیبى گفته است !؟
شخص بى اطلاع نیز باید همان جا مچ طرف مقابل را بگیرد و بگوید: کدام زندگى را مى گویید؟ آیا زندگى امثال ابن زیاد و حجاج بن یوسف را مى گویید؟ یا زندگى حسین بن على (علیه السلام) را مى گویید؟ یا زندگى آن شخص را مى گویید که در شب عاشورا وقتى حسین گفت بروید، از رفتن خود امتناع کردند.(۱۹)
یکى از یاران گفت : ((یا حسین ، ما کجا برویم ؟ ما را مى خواهى به کجا رهسپار کنى ؟)) شما را به خدا در این عبارات فکر کنید: ((اگر دنیا ابدیت داشت ، از تو جدا نمى شدیم و به سراغ ابدیت نمى رفتیم ، چه برسد به این که دنیا موقت است . ما اکنون حقیقت و ابدیت را در چهره تو مى بینیم ، اى تجلى گاه حق و حقیقت ، کجا برویم ))؟
آیا این زندگى {در دیدگان یاران حسین } را مى فرمایید، یا زندگى کسى را که غیر از خودخواهى چیزى دیگر نمى فهمد؟ والله چنین زندگى اى ، پوچ اندر پوچ است .
این مساءله خیلى مهم است . حال انسان در آن دقایق ، شوخى بردار نیست . این انسان ها و این الگوهاى فضیلت ، در مرز زندگى و مرگ بودند. در آن مرز زندگى و مرگ مى پرسند: یا حسین کجا برویم ؟ اگر زندگى ابدى بود، از تو جدا نمى شدیم و به سراغ ابدیت نمى رفتیم . براى زندگى برویم زندگى کنیم ؟ اگر ما این لحظات را که رویاروى حق و حقیقت هستیم ، میوه زندگى و به عنوان نتیجه زندگى و پایان زندگى تلقى نکنیم ، کدام زندگى را بار دیگر به آغوش بکشیم ؟ حتى اگر زندگى ابدى بود، ما نمى پذیرفتیم .
واقعا درود خدا بر این جان هاى قرار گرفته در جاذبیت کمال باد! آن ها با دو دریچه کوچک نگاه مى کنند، ولى - در حقیقت - روزنه ابدیت را دیده اند.
به هر حال ، جوانان عزیز، از این جملات به آسانى نگذرید و دقت کنید به همین جمله که من به شما عرض کردم . همان طور که گفتم ، به هنگام سخنرانى در دانشگاه سنندج ، از طرف دانشجویان چند سؤ ال مطرح شد که یکى از سؤ الات این بود. نویسنده ، سؤ ال را با یک احساسى نوشته بود که واقعا براى او متاءثر شدم . خدایا! یک جوان باید در چه حالى قرار بگیرد که این جمله را براى خود، یک جمله نهایى حساب کند؟ با این که خیلى خسته بودم ، اما پاسخ او را دادم .
در روایات ما بسیار وارد شده است که بر زبان خود مسلط باشید، زیرا ممکن است عالمى را یک سخن ویران کند. بسیار خوب ، اى نویسنده و اى گوینده این عبارت ، اگر این جوان با دیدن این عبارت ، خودکشى مى کرد، آیا هیچ مى دانید که روز قیامت شما را صدا مى کردند و چه مى گفتند؟ مى گفتند: بیا اى قاتل همه انسان ها. بپرسید دلیل آن ها چیست ؟
من اءجل ذلک کتبنا على بنى اسرائیل انه من قتل نفسا بغیر نفس اءو فساد فى الارض فکاءنما قتل الناس جمیعا و من اءحیاها فکاءنما اءحیا الناس ‍ جمیعا(۲۰)
((از این جهت است که بر بنى اسرائیل مقرر داشتیم که حقیقت این است که اگر کسى ، یک انسان را بدون عنوان قصاص یا ایجاد فساد در روى زمین بکشد، مانند این است که همه انسان ها را کشته است . و اگر کسى را احیا کند، مانند این است که همه انسان ها را احیا نموده است .))
این زبان چون سنگ و فم (۲۱) آهن وش است

آن چه بجهد از دهان چون آتش است

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف

گه ز روى نقل و گه از روى لاف

زان که تاریک است و هر سو پنبه زار

در میان پنبه چون باشد شرار(۲۲)

این زبان چون سنگ و فم آهن وش است . اگر زبان را به هم بزنید، شراره پیدا خواهد شد و آتش خواهد جست .
گاهى شخصى صرفا براى نشان دادن خود سخنى مى گوید، و براى نشان دادن این که من مطلع هستم که فلان فیلسوف چنین گفت !! یا این که ؛ در قرون وسطى ما روبه روى فلان فلسفه هستیم !! گه ز روى نقل و گه ز روى لاف ، چرا باید بر زبان خود مسلط باشیم ؟ زان که تاریک است و هر پنبه زار. شراره آتش به انبار پنبه نزنید. اگر مولوى در زمان ما مى زیست ، مى گفت : تاریک است همه جا انبار بنزین ، و در این انبار بنزین ، کبریت نیندازید. اگر براى تو، انسان مطرح نیست ، امثال این جمله کبریت است : ((این حقیقت تلخ است که زندگى پوچ است ،)) آیا این جمله حقیقت است ؟ شما کوشش کنید و ببینید که مى خواهید چه چیزى به مردم بدهید، سپس چنین سخن بگویید: ((اى مردم ، زندگى معنا و مفاهیم گوناگون دارد و...))، همان گونه که سخنانى را درباره آن ، که در چندین قرن پیش ، {توسط افلاطون} گفته شده است، ما در جلسه پیش خواندیم. و مى گوییم خدایا، چه نعمت بزرگى به این مرد (افلاطون) داده بودى ؟ به این مردى که در حقیقت، حداقل یکى از باور کننده هاى نظریات انبیا بوده است . (البته در این نکته ، احتیاط را همیشه در نظر دارم ).
ظالم آن قومى که چشمان دوختند

وز سخن ها عالمى را سوختند

عالمى را یک سخن ویران کند

روبهان مرده را شیران کند(۲۳)

ظالم، اما به چه عنوان ؟ آقا جمله قشنگ و حرف جالبى گفته است ! آقا از نظر هنر ادبى خیلى وارد است ! ببینید چه جمله اى است : ((زندگى پوچ است ، حقیقتى است ، اگرچه تلخ است .)) این عبارت ، جوان را تکان مى دهد، زیرا اطلاع ندارد! تازه وارد میدان شده است و هنوز شیر معرفت را مى نوشد. این دو بیت را که بعضى اوقات در جلسات مى خوانم ، دقت کنید:
راه همواره است و زیرش دام ها

قحطى معنا میان نام ها

لفظها و نام ها چون دام هاست

لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست (۲۴)

آیا مى دانید با الفاظ شیرین ، بر سرنوشت بشر چه گذشته است ؟ به این مطلب دقت کنید: قاتلان امام حسین (علیه السلام) به فرزندش امام سجاد (علیه السلام) مى گویند: ((یا على بن حسین ، دیدى که قضا و قدر با پدرت حسین چه کرد؟)) قضا و قدر؟! قضا؟ عجب کلمه زیبایى ! قضا و قدر کرده است ؟
چشم باز و گوش باز و این عمى

حیرتم از چشم بندى خدا(۲۵)

کسانى هم که آن جا نشسته بودند، نگفتند: ((آقا، فیلسوفى نکن ! محبوب ترین مرد را در روز روشن کشته اى و بزرگ ترین شخصیت تاریخ را مظلوم کرده اى ، حال چه مى گویى ؟ چرا خود را تبرئه مى کنى ؟
چرا موقعیت خود را مى خواهى تبرئه کنى و صورت حق به جانب به خود مى گیرى ؟)) (فقط شخصى به نام عبدالله عفیف در مجلس ابن زیاد بود و پاسخ او را مى داد، والا مابقى در سکوت بودند).
یزید به حضرت زینب گفت : دیدى خدا با برادرت چه کرد؟ حضرت زینب (علیه السلام) گفت : ما راءینا (راءیت ) الا جمیلا. اگر زندگى را از عینک ما مى خواهى ببینى ، خدا آن را خیلى زیبا (جمیل و جمال) به ما نشان داد. اگر حضرت زینب مى فرمود: خوب بود و اشکالى نداشت ، فرق مى کرد با این که فرمود: زیبا بود. چون حیات و زندگى خیلى زیباست . چنین نتیجه و چنین میوه اى براى زندگى خیلى زیباست .
طبق مطالبى که جمع آورى نموده ام ، در چند مورد، امثال ابن زیاد، یزید و عمربن سعد جبرى شده اند.
خدایا، انسان چه چهره اى از خود نشان مى دهد. هنگامى که مى خواهد خود را تبرئه کند! این چهره ، چه چهره اى است ؟ چه چهره اى است آن موقع که انسان از خودش روى گردان است ؟ آیا با دو کلمه خودت را مى شکنى و نابود مى کنى ؟ {ابن زیاد} مى گوید: ((آیا قضا و قدر الهى را دیدى ؟)) کدام قضا و قدر الهى ؟ قضا و قدر الهى ، اختیار ما را در خود نقشه زندگى تثبیت فرموده است . این منم که امروز اگر احترامى به بشر بکنم ، یا نیاز یک نفر را برآورده کنم ، یا یک نفر را از جهل و از فقر نجات دهم ، در نقشه سرنوشت من با دست من ثبت مى شود. اگرچه نیرو از خداست ، اگرچه ؛ لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم است ، اما من خودم نیز داراى عمل و اختیار هستم .
راه هموار است و زیرش دام ها

قحطى معنا میان نام ها

قضا و قدر! آقا فیلسوف جدى شده ، آن هم از گروه جبرى ها! و مى خواهد خود را تبرئه کند. بالاخره ، هرطور این وجدان تا به ختم الله برسد خیلى راه دارد.
ختم الله على قلوبهم (۲۶)
((خداوند بر دل هاى آنان مهر نهاده است .))
بعضى ها مى گویند {عمربن سعد} اظهار پشیمانى کرد و مى گفت : ((اى کاش ‍ من این کار را نمى کردم .)) حال ، چرا این جمله را گفته است ، نمى دانیم .
به هر حال ، فریب الفاظ را، مخصوصا در علوم انسانى نخوریم . بارها عرض ‍ کرده ام که علوم پایه اى مثل ، فیزیک ، شیمى ، ریاضى ، گیاه شناسى ، پزشکى و... در مقابل چشم انسان است ، و روش ها و طرق مطالعه آن ها نیز معلوم است . اما این علوم انسانى است که آسان ترین علوم و مشکل ترین علوم است .
به جهت این که اگر کسى واقعا آزمایشگاه علوم انسانى را {بى طرف} در خود ببیند، براى او آسان است . مثلا چیزى را مى بیند و مى خواهد، یا آن را نمى خواهد، یا آن کار را نمى خواهد. اگر {کسى} با آزمایشگاه خودش سر و کار داشته باشد، خیلى آسان است . اما اگر بخواهد از خود بیرون بیاید و ببیند انسان هاى دیگر چه مى گویند، بدون این که بفهمد علل کارها، علل رفتارها و طرز سلوک آن ها چیست ، خیلى کار مشکلى است .
ان شاءالله در نظرتان باشد که درباره علوم انسانى ، به سرعت داورى نفرمایید. اگر دوستان و اساتیدى بافضل تر دارید، بگویید من این جمله را امروز دیدم و براى من خیلى جالب و شگفت انگیز بود، آیا به نظر شما این جمله درست است یا نه ؟ در همه چیز گدایى قبیح است ، الا در علم . در علم ، شرف انسان این است که گدایى و سؤ ال کند، دست التماس باز کند که به من بگویید، زیرا من توقف کرده ام . من رهگذرى هستم در این حیات چند روزه و اکنون ، گذارم به علم شما افتاده است و احتیاج دارم . این {در خواست} خیلى شرف و افتخار است .
اخیرا جمله اى دیدم که شاید اگر پیشتر از این مى دیدم ، آثار دیگرى در من ایجاد مى کرد. مى گوید:
((بشر آن قدر که از سؤ ال هاى به موقع پیشرفت کرده است ، معلوم نیست که از جواب هاى متغیر و درگذر، آن قدر استفاده کرده باشد.))
هم از آن سو جو، جواب اى مرتضى

کاین سؤال آمد از آن سو مر تو را(۲۷)

مخصوصا دقت کنید که سؤ ال چیست و از کجاست ؟ سؤ ال باعث پیشرفت بشر و از عوامل محرک تاریخ بشر بوده است .
تاءکید و تکیه ما این جمله است که : حیات انسان ها یک قربانى مثل حسین دیده است . مى خواستیم ببینیم حیات چیست که این همه غوغا در تاریخ به راه انداخته و واقعا بجا راه انداخته است . چرا هرچه مى نویسند و مى گویند کم است ؟ براى این که مساءله عشق الهى در کار است . در جلسه پیش {از افلاطون} عرض شد: ((براى دولت ، مادامى که بر این سه قاعده یعنى ؛ الله و نظاره او بر هستى و دادگرى مطلق او متمرکز نشود، هیچ قاعده ثابتى وجود ندارد)). خواهید گفت : پس تا حال بشر چه کار کرده و مى کند؟ بلى ، تا حال همان کار را کرده و مى کند که به این نتیجه مى رسد: ((زندگى پوچ است ، حقیقتى است تلخ .)) تاکنون کار بشر این بوده است . البته به استثناى آن رگه هاى الماس شخصیت هاى انسانى که الحمدلله در هر دوره بوده و خواهد بود.
بسوزد شمع دنیا خویشتن را

ز بهر خاطر پروانه اى چند

آنان پروانه اى چند هستند که شمع دنیا براى آن ها روشن است .
بگذر از باغ جهان یک سحراى رشک بهار

تا ز گلزار جهان رسم خزان برخیزد

یک نفر، اى زیبا، حرکت کن ، تا خزان از زندگانى بر طرف شود و مبدل به بهار شود. مى گویید آیا با یک نفر امکان پذیر است ؟ بلى ، حتى یک نفر.
کان ابراهیم امه (۲۸)
((ابراهیم به تنهایى یک امت بود.))
بعضى ها خیال مى کنند که اگر در زیر این سپر لاجوردین ، هرچه انسان هاى وارسته زیاد شوند، خداوند خیلى منفعت مى برد. این فکرها، عامیانه است ، هدف خداوندى از خلقت ، اگرچه یک انسان باشد که به کمال برسد، مساوى با به کمال رسیدن تمام انسان هاست .
{بنابراین ، در رابطه با جمله ((پوچى زندگى حقیقتى است ، اگرچه تلخ ))، مى توان گفت }:
من قال او سمع بغیر دلیل فلیخرج عن ربقه الانسانیه
((اگر کسى بدون دلیل چیزى بگوید یا بشنود، از جرگه انسانیت خارج مى شود.))
((ابن سینا))
چرا هیچ دولتى نمى تواند ثبات حقیقى داشته باشد، اگر شهروندان آن، این سه بذر (الله ، نظاره او بر هستى، دادگرى مطلق او) را که خدا به وسیله طبیعت در دل آن ها گذاشته است، نرویانند و آن ها را به بهره دهى نرسانند؟ {افلاطون} مى گوید:
((زیرا عدالت که بر پادارنده حیات دولت و نظام آن است ، به جریان نمى افتد، مگر از طرف خداوندى که عدالت با جوهر ابدى او متحد است.))(۲۹)
از دادگرى مطلق اوست که مى گوید: اگر در این مسیر حرکت کنید و انسان ها احساس کنند عدالتى که اجرا مى کنید، همان عدالت الهى است که با جوهر ذات او متحد است ، با کمال وجدان تسلیم شما خواهند شد.
خداوندا! پروردگارا! ما را از این نعمت عظمایى که با گوش فرادادن به حرکت حسین در اعمال خودمان تجدیدنظر مى کنیم و دل هایمان را هر سال از آلودگى ها - حداقل تا مدتى - تصفیه مى کنیم ، محروم مفرما.
خداوندا! پروردگارا! ما را از کاروانیان حسین محسوب بفرما. پروردگارا! تو خود مى دانى که ما واقعا به حسین تو علاقه مند هستیم و در این علاقه، نه ریایى داریم و نه شوخى و ما واقعا این محبوب تو را مى خواهیم. به این حسین که حیات را براى ما بامعنا نشان داده است، علاقه داریم. پروردگارا! هر روز که از عمر ما مى گذرد، ما را بیشتر و بیشتر، از مکتب حسین برخوردار بفرما.
((آمین))

نویسنده: علامه محمدتقى جعفرى

 

پی نوشت:


۱-حیات ، طبیعت ، منشاء و تکامل آن ، اپارین ، ترجمه هاشم بنى طرفى ، ص ۱۸۳.
۲-نفس المهموم ، محدث قمى ، ص ۱۴۹ - شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحدید، ج ۱، ص ۳۰۲.
۳-یعنى ادبیات جاهلیت ، ادبیات مخزرم ، ادبیات مولد، که از نظر معنا مهم نیست و فقط الفاظ زیبایى پشت سر هم قرار گرفته و به عنوان سبعه معلقه ، خودش را ارائه کرده است .
۴-سوره رعد، آیه ۱۱.
۵-البته حیات در زندان ها و زندگى در بدبختى ها هم زندگى است ، ولى شایسته زندگى نیست .
۶-السیاسه ، ارسطو، ترجمه سانتهیلر از یونانى به فراسنه ، و از فرانسه به عربى به وسیله احمد لطفى سید، ص ۲۰.
۷-همان ماخذ.
۸-همان ماخذ.
۹-همان ماءخذ.
۱۰-همان ماءخذ.
۱۱-همان ماءخذ.
۱۲-با اساتید یکى از بزرگ ترین کشورهاى دنیا که بحث مى کردیم ، به این جانب گفتند که علوم انسانى پشت صحنه است .
۱۳-السیاسه ، ارسطو، ترجمه سانتهیلر از یونانى به فراسنه ، و از فرانسه به عربى به وسیله احمد لطفى سید، ص ۲۰.
۱۴-سوره حشر، آیه ۱۹.
۱۵-سوره طه ، آیه ۱۲۴.
۱۶-الامام على ، صوت العداله الانسانیه ، جورج جرداق ، چاپ اول ، ص ۱۹.
۱۷-سوره مؤمن ، آیه ۳۹.
۱۸-سوره انعام ، آیه ۱۶۲.
۱۹-وقتى جملات یاران حسین بن على (علیه السلام) را به خاطر مى آورم، از شناخت خودم درباره زندگى شرمنده مى شوم، که خدایا! آیا این زندگى است که ما شناختیم ؟ آیا این زندگى است که ما درباره خودمان سراغ داریم ؟
۲۰-سوره مائده ، آیه ۳۲.
۲۱-فم = دهان .
۲۲-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى . محمدتقى جعفرى ، ج ۱، ۶۹۸.
۲۳-همان ماءخذ.
۲۴-همان ماءخذ. ج ۱، ص ۴۸۳.
۲۵-همان ماءخذ. ج ۶، ص ۶۳۶.
۲۶-سوره بقره ، آیه ۷.
۲۷-ر.ک : تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى . محمدتقى جعفرى ، ج ۶، ص ۶۳۷.
۲۸-سوره نحل ، آیه ۱۲۰.
۲۹-السیاسه ، ارسطو، ترجمه سانتهیلر از یونانى به فرانسه ، و از فرانسه به عربى به وسیله احمد لطفى سید، ص ۲۰

.

.

 

 


منبع : کتاب امام حسین (علیه السلام) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

نهضت امام حسین علیه السلام الگوی ماندگاری
حركت امام حسين عليه السلام از مكه مكرمه به سمت ...
سفر عراق و نامه بنی هاشم
فضیلتهای زیارت امام حسین(ع)
اين همه تاكيد، چرا؟
زندگي نامه حسين بن علي (شهيد کربلا)؛ فرهنگ عاشورا
چگونگی انتقام شهدای کربلا
پیشینه عاشورا و مسئله روزه یهود
آفتاب در میدان
آنان که جا ماندند !

بیشترین بازدید این مجموعه

فضیلتهای زیارت امام حسین(ع)
زندگي نامه حسين بن علي (شهيد کربلا)؛ فرهنگ عاشورا
امام لباسي را مي‌طلبد كه كسي بدان رغبت نكند
آنان که جا ماندند !
در اربعین چه گذشت؟
حركت امام حسين عليه السلام از مكه مكرمه به سمت ...
پیشینه عاشورا و مسئله روزه یهود
سفر عراق و نامه بنی هاشم
اين همه تاكيد، چرا؟
قیام امام حسین علیه السلام از دیدگاه طبری

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^