فارسی
يكشنبه 04 آذر 1403 - الاحد 21 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

پيشينه تاريخى قيام عاشورا

پيشينه تاريخى قيام عاشورا

واقعه عاشورا، از نظر عمق فاجعه و وسعت مصیبت و با توجه به دیگر جوانب آن در تاریخ کم نظیر و بلکه بى نظیر است. البته این نه بدان معناست که هرچه در مقاتل نگاشته شده و هرچه مرثیه خوانان مى گویند، صحیح است. بلکه ممکن است بسیارى از این مطالب سند قابل اعتمادى نداشته باشد، با این حال، مسائلى قطعى در این واقعه هست که اگر تنها به همین موارد توجه کنیم، روشن خواهد شد که در حق امام حسین علیه السلام و خاندانش چه رفتارهاى دور از انصاف، قساوت آمیز، دور از انسانیت و حتى دور از خوى و خصلت عربى صورت گرفته است؛ زیرا عربها در میان اقوام و ملل دنیا به پاره اى ویژگیهاى خود مى بالند و آنها را از صفات برتر خود مى شمارند. میهمان نوازى، یکى از این ویژگیهاست که از قدیم براى عربها شناخته شده بود. آنان هم اکنون نیز کم بیش این گونه اند. البته بسیارى از مردمان دیگر نیز که به صورت قبیله اى زندگى مى کنند، میهمان نوازند اما این ویژگى در میان عربها از قدیم برجسته تر بوده است. اگر کسى بر عربى وارد مى شد و چیزى در منزل او نمى خورد و نمى آشامید، این به منزله جنگ با او تلقى مى شد. آن قدر پذیرایى از مهمان را لازم مى دانستند که اگر کسى بر آنها وارد مى شد، حتما باید چیزى در خانه آنان تناول مى کرد. (۱) با این همه، کوفیان با پافشارى بسیار، جمعى را به دیار خود دعوت کردند، ولى در کربلا از دادن یک جرعه آب، حتى به طفل شش ماهه این میهمانان امتناع ورزیدند. چنین میهمان نوازى و قساوتى را در کجاى تاریخ مى توان یافت؟
اما این حادثه عظیم و این مسائل شگفت انگیز چگونه رخ داد؟ آیا کسانى که کمر به قتل امام حسین علیه السلام و یارانش بستند، مردمانى غیر مسلمان بودند که از خارج مرزهاى سرزمینهاى اسلامى آمده بودند؟ آیا آنان که با فرزندان پیامبر اسلام صلى الله علیه و اله چنین کردند، از کفار یا مشرکان یا از یهود و نصارا بودند؟
پاسخ تاریخ به این پرسشها منفى است با اینکه قرآن مى فرماید: لتجدن اءشد الناس عداوه للذین آمنوا الیهود،(۲) هیچ سند تاریخى اى یهودیان را قاتلان حسین علیه السلام و یارانش نمى داند. همچنین تا به حال کسى نگفته است که محاربان سیدالشهدا علیه السلام نصرانى بودند؛ چنان که به طور قطع قاتلان سیدالشهدا علیه السلام زرتشتى یا مشرک نیز نبودند؛ بلکه مسلمانان، و تنها مسلمانان کوفه بودند که فاجعه کربلا را آفریدند. (۳) بدین ترتیب این سؤ ال مطرح مى شود که چگونه مسلمانان، خود به چنین عمل فجیعى دست زدند و چنین معصیت بزرگ و جنایت عظیمى مرتکب شدند؟
براى یافتن پاسخ این پرسش، باید به تحلیل و بررسى مختصر برخى حوادث صدر اسلام، از بعثت پیامبر صلى الله علیه و اله و عصر خلفا تا شهادت امام حسین علیه السلام، بپردازیم.


نفوذ منافقان در میان اصحاب پیامبر
در زمان حیات پیامبر اکرم صلى الله علیه و اله، در میان مسلمانان کسانى بودند که اسلام را چندان قبول نداشتند و بنا به دلایلى و برخلاف میل باطنى و از روى کراهت اسلام را پذیرفته بودند و تظاهر به مسلمانى مى کردند. قرآن در این زمینه آیات فراوانى دارد، و حتى سوره اى به نام آنان با عنوان «منافقون» نازل شده است. خداى تعالى در آیات متعدد قرآن درباره حالات منافقان سخن گفته است؛ از جمله اینکه آنان واقعا ایمان نیاورده اند، آنان دروغ گو هستند، نماز را با تنبلى و کسالت مى خوانند، ریاکارند، کم به ذکر خدا مى پردازند. آیات زیر بر این دسته از اوصاف آنان دلالت دارند:
إ ذ جاءک المنافقون قالوا نشهد إ نک لرسول الله و الله یعلم إ نک لرسوله و الله یشهد إ ن المنافقین لکاذبون؛ (۴) وقتى که منافقون نزد تو آمدند، گفتند: ما گواهى مى دهیم که تو رسول خدا هستى؛ و خدا مى داند که تو رسول او هستى و خدا شهادت مى دهد که منافقان دروغ گویان اند.
... وإ ذا قاموا إ لى الصلاه قالوا کسالى یراؤ ن الناس و لا یذکرون الله إ لا قلیلا؛ (۵) وقتى که به نماز برمى خیزند، با کسالت نماز مى خوانند و خدا را یاد نمى کنند مگر اندکى.
شواهد بسیارى وجود دارد که قرآن کسانى را که ایمان ضعیفى داشتند و ایمان آنان به حد نصاب نمى رسیده، جزو منافقان به شمار آورده است. بسیارى از ایشان افزون بر اینکه ایمان واقعى نداشتند، به پیامبر اکرم صلى الله علیه و اله نیز حسد مى بردند، چنان که قرآن مى فرماید:
اءم یحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله؛ (۶) آنان به آنچه خداى تعالى از فضلش به مردم داده، حسد مى ورزند.
بنابر شواهد و مدارک تاریخى، بعضى از افراد قریش وقتى نام پیامبر اکرم صلى الله علیه و اله را در اذان مى شنیدند، ناراحت مى شدند، از جمله وقتى که پیامبر اکرم صلى الله علیه و اله مکه را فتح کرد و دستور داد بلال اذان بگوید، یکى از قریشیان با شنیدن نام پیامبر صلى الله علیه و اله در اذان ناراحت شد و گفت: خوشا به حال پدرم که از دنیا رفت و این ندا را نشنید. (۷) دو عشیره قریش در حکم پسر عمو بودند. اینان درباره پیامبر صلى الله علیه و اله مى گفتند: این نیز عموزاده ماست: طفل یتیمى بود، در خانواده فقیرى بزرگ شد، حال به جایى رسیده که در کنار اسم خدا، نام او را مى برند؛ و از این وضعیت ناراحت مى شدند. (۸) برخى از این افراد، پس ‍ از رحلت پیامبر صلى الله علیه و اله در حدود بیست و پنج سال در جامعه اسلامى به منصبهایى رسیدند. گروهى از ایشان کسانى بودند که بعد از فتح مکه مسلمان شدند. اینان تا فتح مکه حدود بیست سال در مقابل پیامبر ایستاده بودند ولى بالاخره خداى تعالى پیامبرش را بر ایشان پیروز کرد و رسول اکرم صلى الله علیه و اله - به رغم تمام دشمنیها و کینه توزیهایى که در حق او روا داشتند - دست محبت بر سرشان کشید و آنان را «طلقاء» (آزادشدگان) نامید. حضرت زینب نیز بعد از واقعه عاشورا در اوج قدرت بنى امیه این امر را یادآور شده، بنى امیه را با عنوان «طلقاء» مى خواند. (۹)
خباثت بنى امیه ذاتى بود. آنان به قدرى ناپاک بودند که در وجودشان اثرى از نورانیت دیده نمى شد. شخصیت بارز و مشهور این گروه در آن زمان ابوسفیان بود. خباثت این گروه تا حدى است که همه بنى امیه در زیارت عاشورا لعن شده اند: «اللهم لعن بنى امیه قاطبه البته ممکن است افراد انگشت شمارى همچون «عمر بن عبدالعزیز» از این گروه مستثنا باشند، اما در مجموع، آنان انسانهاى بدسرشتى بودند. در روایات نقل شده است که منظور از «الشجره الملعونه» در قرآن، بنى امیه اند.
این گروه از همان آغاز دعوت پیامبر صلى الله علیه و اله، با آن حضرت بناى مخالفت گذاشتند. بنى امیه و بنى هاشم دو تیره از قریش و بنى عبدمناف بودند که پیش از اسلام نیز با یکدیگر اختلاف خانوادگى داشتند، ولى از زمانى که پیامبر اسلام صلى الله علیه و اله از میان بنى هاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنى بنى امیه با بنى هاشم بالا گرفت و بنى امیه تا جایى که در توان داشتند، مسلمانان و پیغمبر صلى الله علیه و اله را در مکه آزار دادند. پس از اینکه مسلمانان به مدینه مهاجرت کردند و حکومت تشکیل دادند، توانستند بعضى از حقوق خود را از بنى امیه و سایر مشرکان بازگیرند.
زمانى که کاروان تجارتى قریش به سرپرستى ابوسفیان در مسیر شام بود، مسلمانان براى استرداد بخشى از اموال خود به این کاروان حمله بردند، که این ماجرا به جنگ بدر انجامید. بعد از این واقعه، جنگ و نزاع میان مسلمانان و قریش تا فتح مکه ادامه یافت. اما هنگامى که مسلمانان مکه را فتح کردند و ابوسفیان و طرفدارانش مغلوب شدند، پیامبر اکرم صلى الله علیه و اله خانه وى را پناهگاه قرار داده، فرمودند که هر کس به خانه ابوسفیان پناه برد، در امان است. ایشان با این اقدام کوشیدند تا دلهاى آنان را به مسلمانان نزدیک، و از فساد و خرابکارى آنان جلوگیرى کنند. به همین دلیل کسانى مانند ابوسفیان را که در آن روز پناه داده شدند «طلقاء» یعنى آزادشدگان پیامبر صلى الله علیه و اله خواندند. اما با وجود اینکه بنى امیه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شدند، هیچ گاه از دشمنى قلبى شان با بنى هاشم و شخص پیامبر صلى الله علیه و اله کاسته نشد و هرگز ایمان واقعى در قلب آنان راه نیافت. آنان هرچند براى حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام کرده، نماز مى خواندند و در اجتماعات مسلمانان شرکت مى جستند، ولى ایمان قلبى نداشتند.
سرانجام پیامبر اکرم صلى الله علیه و اله رحلت کرد. هنوز جنازه ایشان دفن نشده بود که بعضى از مسلمانان، به دلایلى، در سقیفه گرد آمدند و ابوبکر را به جانشینى پیغمبر صلى الله علیه و اله برگزیدند و با او بیعت کردند. از آنجا که ابوبکر از تیره هاى قوى قریش نبود، به دلیل تعصبات قبیله اى، بسیارى از تیره هاى نیرومند قریش، این امر را برنمى تافتند در این میان، ابوسفیان که با اسلام و مسلمانان دشمنى قلبى داشت فرصت را غنیمت شمرد و نزد عباس، عموى پیامبر صلى الله علیه و اله، رفت و گفت: «چه نشسته اى که ما، بنى عبدمناف را کنار زدند! على را که پیامبر به خلافت برگزیده بود، کنار گذاشتند و فردى از طایفه تیم، جانشین پیغبر شد. این چه مصیبت است!»، سپس فریاد زد: «اى فرزندان عبدمناف! حق خود را بگیرید. «انى لا رى عجاجه لا یطفئها الا الدم؛ من طوفانى مى بینم که جز خون چیزى آن را فرو نمى نشاند». (۱۰)
سپس به همراه عباس نزد امیر المؤمنین آمدند و گفتند ما با ابوبکر بیعت نمى کنیم، و آماده ایم که با شما بیعت کنیم. امیر مؤمنان علیه السلام فرمود: «اى مردم، امواج فتنه را با کشتیهاى نجات بشکافید و دست از این فخرفروشیها بردارید. [اگر من امروز براى رسیدن به خلافت اقدامى مى کنم] مانند کسى هستم که میوه نارسى را بچیند و چنین کارى مثل زراعت در زمین دیگرى است. اگر حرف بزنم، مرا متهم مى کنند که در پى مقام هستم، و اگر سکوت کنم، مى گویند على از مرگ هراس دارد. هیهات که این سخن بعد از [نبردهاى من با قهرمانان عرب و پیکار در میدانهاى سهمگین ] صحیح باشد. به خدا سوگند، انس فرزند ابوطالب به مرگ از انس طفل به پستان مادر بیشتر است. بلکه اسرارى را از آینده مى دانم که اگر براى شما افشا کنم مانند طنابى که در چاهى گود رها شود و در مسیر خود با اضطراب به دیوارهاى چاه برخورد مى کند، شما هم مضطرب خواهید شد [و تحمل شنیدن آنها را نخواهید داشت.]»(۱۱) بدین ترتیب، افتخار آنان این بود که از قریش و از بزرگان مکه هستند، و این افتخارات را به رخ یکدیگر مى کشیدند، و از همین روى، نمى پذیرفتند که طایفه اى همچون تیم، بر آنان حکومت کند. امام على علیه السلام نیز با تاءکید بر لزوم حفظ مصالح اسلام آنان را دعوت به آرامش کرده، از اختلاف و تفرقه برحذر مى داشتند. حضرت امیر علیه السلام، همچنین ابوسفیان را به خوبى مى شناخت و مى دانست که اگر مجالى بیابد قصد دارد انتقام خون کشتگان بدر را از مسلمانان بازگیرد.
ابوسفیان در دوران خلافت ابوبکر و عمر، همواره در کمین فرصتى بود تا حکومت را به دست گیرد: گاه اشکال تراشى مى کرد، و گاه با ابوبکر و عمر درگیر مى شد و به مشاجره لفظى با آنان مى پرداخت، به گونه اى که در برخى مواقع کار به فحاشى و سخنان زشت و تند مى انجامید؛ (۱۲) ولى با این همه فرصت مناسبى پیدا نکرد. او سرانجام بر آن شد که به سرزمینى دور از حجاز برود و فعالیت خود را براى فراهم کردن زمینه هاى تشکیل حکومتى به نام اسلام ادامه دهد. به همین منظور خلیفه دوم را قانع ساخت که معاویه را در مقام والى به شام بفرستد. شاید خلیفه دوم نیز از توطئه چینیهاى بنى امیه به ستوه آمده بود و در نتیجه براى دور کردن آنان از مرکز خلافت، حکومت شام را به معاویه واگذار کرد. این امر، ابوسفیان را به نفوذ در آینده کشور اسلامى امیدوار ساخت.
زمانى که عمر از دنیا رفت، مردم طبق نقشه اى از پیش طراحى شده، که بنى امیه نیز در طرح آن سهیم بودند، با عثمان بیعت کردند. پس از این ماجرا، بار دیگر ابوسفیان امیدوار شد که به قدرت دست یابد؛ چرا که عثمان از بنى امیه و از خویشاوندان نزدیک او بود. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفیان اقوام و نزدیکان خود را در خانه عثمان جمع کرد و به آنان گفت: «اى فرزندان امیه، حکومت را مانند چوگان بازى [توپ] از همدیگر دریافت کنید. سوگند به کسى که ابوسفیان به او سوگند مى خورد، نه عذابى در کار است و نه حسابى، نه بهشتى و نه جهنمى، نه برانگیخته شدنى و نه قیامتى». (۱۳) او با چنین سوگندى - و نه سوگند به خداوند کعبه - بهشت و دوزخ را نفى، و تصریح مى کند که جدال ما بر سر حکومت و ریاست است: تا به حال بنى هاشم ریاست کرده اند، و از این پس نوبت با بنى امیه است؛ امروز که حکومت در دستان بنى امیه قرار گرفته است، باید آن را با قدرت نگه دارند؛ و حکومت باید به صورت میراثى در این خانواده باقى بماند.
اما مسلمانان ساده لوح این حقیقت را در نمى یافتند. آنان، که شمارشان نیز اندک نبود، نمى دانستند که ابوسفیان ایمان ندارد. فرزند ابوسفیان، معاویه، نیز مانند پدر بود و در مواردى عقیده خود را آشکار ساخته بود. چنان که زبیر بن بکار نقل کرده است، شبى مغیره نزد معاویه بود که صداى اذان برخاست. معاویه با شنیدن شهادت به رسالت پیامبر صلى الله علیه و اله، چنان ناراحت شد که گفت: ببین محمد چه کرده است که نام خود را کنار نام خدا گذاشته است. یزید، پسر معاویه هم در حال مستى آنچه در دل داشت با صراحت به زبان آورد:
لعبت هاشم بالملک فلا

خبر جاء و لا وحى نزل (۱۴)

«بنى هاشم با سلطنت بازى کردند والا نه وحیى نازل شده و نه خبرى از آسمان آمده است».
برترین هدف امیرالمؤمنین على علیه السلام در عصر خلفا
پس از رحلت پیامبر اکرم صلى الله علیه و اله، گروهى تصمیم گرفتند خود را جانشین او معرفى کنند، و این سرآغاز انحرافى بزرگ در میان مسلمانان بود. امیرالمؤمنین علیه السلام در وهله نخست با ایشان به بحث و گفت وگو نشست و کوشید با استدلال، آنان را هدایت کند. او حدود شش ماه براى روشن ساختن مسئله خلافت براى مردم و اصلاح انحراف جامعه تلاش ‍ کرد. امام به مردم تذکر داد که با تعیین جانشین از طرف خدا و بر دست پیغمبر اکرم صلى الله علیه و اله، انتخاب خلیفه توسط مردم نادرست است. او بارها فرمود: «من جانشین پیامبر صلى الله علیه و اله هستم باید جامعه اسلامى را هدایت کنم». (۱۵) امام علیه السلام شبها فاطمه زهرا علیها السلام و حسنین علیهما السلام را به در خانه اصحاب مى برد تا فرمایشات پیامبر صلى الله علیه و اله را به آنان یادآورى کند، اما برخى از ایشان مى گفتند: ما چنین مسئله اى را به خاطر نمى آوریم. بسیارى نیز مى گفتند: اگر پیش از این یادآورى کرده بودى، ما با دیگرى بیعت نمى کردیم، اما اکنون بیعت کرده ایم.
سرانجام پس از شش ماه امیرالمؤمنین علیه السلام به ناچار براى حفظ مصالح اسلامى، در ظاهر با خلیفه بیعت کرد و حکومت را به رسمیت شناخت، و اگر آن حضرت چنین اقدامى نمى کرد، در جامعه مسلمین فتنه و خونریزى برپا مى شد. بنابراین، مصلحت امت اسلامى در آن موقعیت ایجاب مى کرد که حضرت صبر و سکوت پیشه کنند، و از آنجا که برخورد عملى امکان نداشت، تکلیف از ایشان ساقط بود.
بعد از سه خلیفه، مردم جمع شدند و با امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت کردند. حضرت فرمود: لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر لالقیت حبلها على غاربها. (۱۶) اگر آن جمعیت بسیار حاضر نمى شدند و با وجود یارى کنندگان حجت تمام نمى گردید؛ هر آینه مهار شتر خلافت را بر کوهان آن مى انداختم. در شرایطى که مردم آمادگى پذیرش حکومت مرا دارند و با حضور یاوران، حجت بر من تمام شده و تکلیف بر عهده من آمده است، دیگر جاى درنگ باقى نمانده است. براین اساس، امیرالمؤمنین علیه السلام افزون بر مشروعیتى که از جانب خداوند داشتند، با اقبال مردم، قدرت عمل نیز پیدا کردند.
به هر حال، طى این مدت - به خصوص در زمان خلیفه اول و دوم - امیرالمؤمنین علیه السلام کوشید تا حقایق، احکام و معارف اسلام را در جامعه ترویج کند. او شاگردانى همچون ابن عباس تربیت کرد که با بحث و راهنمایى، خلفا را متوجه اشتباهاتشان مى کردند. با توجه به فرموده هاى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و اله درباره امیرالمؤمنین علیه السلام، وضعیت اجتماعى نیز به گونه اى متحول شده بود که بسیارى از صحابه از بیعت با خلفا پشیمان شده بودند؛ گرچه آنان عدول از بیعت را صحیح نمى دانستند و قلبا به حضرت امیر علیه السلام علاقه داشتند. افزون بر این، اشتباهات مکرر خلفا، ایشان را وادار مى کرد که رهنمودهاى امام علیه السلام را در زمینه معارف و احکام اسلامى بپذیرند. آن گونه که محدثان اهل تسنن نقل کرده اند خلیفه دوم بیش از هفتاد مرتبه گفته است: «لولا على لهلک عمر؛ اگر على نبود عمر هلاک مى شد». (۱۷) یا «لا ابقانى الله لمعضله لیس لها ابوالحسن؛ اگر روزى على نباشد، خدا مرا در آن روز زنده نگاه ندارد، مبادا که مشکلى پیش آید و من راه حل آن را ندانم». (۱۸)
خلفا، در عمل، علم و راءى على علیه السلام را درباره معارف اسلامى مى پذیرفتند و این بهترین روش حفظ اسلام و معارف آن در آن زمانه بود؛ هرچند گاه لغزشهایى نیز از آنان سر مى زد. با این حال خطرى که اسلام و جامعه اسلامى را تهدید مى کرد، فراموشى اصل مسئله تصدى حکومت به دست ولى امر تعیین شده از جانب خداوند بود.
این وضعیت تا دوران خلافت عثمان ادامه داشت. از زمان وى انحرافات عملى فزونى گرفت، و اولین روز بیعت مردم با عثمان، ابوسفیان بنى امیه را در خانه او جمع کرد و درباره حفظ حکومت و قدرت در بنى امیه با آنان سخن گفت. (۱۹) پس از این ماجرا، حاکمانى که براى شهرهاى مختلف تعیین شدند، غالبا از بنى امیه یا از طرفداران و دوستان آنان بودند. در میان بنى امیه، این تفکر حاکم شد که تمام آنچه درباره دین گفته شده بود، واقعیت نداشته و تنها مسئله حکومت مطرح بوده است، و بنى هاشم، براى به دست آوردن حکومت، مسئله دین را مطرح ساخته اند و آن را دستاویزى براى رسیدن به اهداف خود قرار داده اند.
صاحب منصبانى که در حکومت عثمان تعیین مى شدند، همچون سلاطین رفتار مى کردند و خود را «مالک الرقاب» و صاحب اختیار مردم مى دانستند. آنان تمام اموال موجود در منطقه تحت امر خویش را متعلق به خود شمرده، به دلخواه در آن تصرف مى کردند؛ ثروتهاى انبوهى از بیت المال اندوختند و حقوق مردم را تضییع کرده، به بیچارگان و ضعفا ظلم کردند، تا اینکه سرانجام مردم به تنگ آمده، عزم خود را جزم کردند که خلیفه را از میان بردارند و به دلیل ستمهاى فراوانى که دست نشاندگان عثمان در ایالتهاى اسلامى بر آنان روا مى داشتند به قتل عثمان کمر بستند.
در چنین موقعیتى، اگر على علیه السلام در جهت قتل عثمان گام برمى داشت، سنت غلطى رایج مى شد و مردم به اهل بیت علیهم السلام بدبین مى شدند و مى پنداشتند که اختلافها بر سر دنیاست. به همین دلیل، ایشان نه تنها در زمینه قتل عثمانى اقدامى نکردند، مانع آن نیز شدند. اما تلاشهاى ایشان مؤ ثر نیفتاد و مسلمانانى که به خشم آمده بودند عثمان را کشتند.
بعد از قتل عثمان، همان مردم به سوى على علیه السلام هجوم آوردند و به ایشان گفتند، که باید جانشین عثمان شود. امیر مؤمنان علیه السلام زمانى که مسئولیت خلافت را پذیرفت، فرمود: «من این مسئولیت را بدین شرط مى پذیرم که همانند پیغمبر اکرم صلى الله علیه و اله و بر اساس سنت خدا و رسول او عمل کنم». بسیارى از افراد هنگام بیعت مى گفتند ما به این شرط بیعت مى کنیم که تو نیز مانند خلفاى قبل رفتار کنى، اما حضرت على علیه السلام فرمود: من چنین بیعتى را نمى پذیرم. بیعت با من باید بر این اساس ‍ باشد که طبق کتاب و سنت عمل کنم. (۲۰)
سرانجام مردم بر اساس فرموده امیرالمؤمنین علیه السلام با ایشان بیعت کردند. اما در جامعه اسلامى کسانى بودند که از چنین بیعتى رضایت نداشتند. مخالفت برخى از آنان، مانند بنى امیه و در راءس آنها معاویه، به دلیل نداشتن ایمان واقعى بود. گروه دیگر نیز اگرچه نماز مى خواندند، روزه مى گرفتند و حتى همراه با پیغمبر صلى الله علیه و اله در جهاد شرکت کرده بودند، اما ایمانشان ضعیف، و علاقه آنان به دنیا، تا حدى بود که متعبد به احکام اسلام نبودند و طبق فرمایش امام حسین علیه السلام بندگان دنیا بودند و دین لقلقه زبانشان بود. (۲۱) این افراد تا زمانى که دین و دین دارى با دنیاى آنان در تزاحم نباشد، دین دارند، اما اگر دین، مزاحم دنیایشان باشد، در این صورت از دین طرفدارى نمى کنند و گرچه در ظاهر مسلمان و تابع احکام اسلام اند، در عمل منافع خود را مقدم مى دارند. برخى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و اله، همچون طلحه و زبیر، که از شخصیتهاى ممتاز و نامزدهاى خلافت بودند و قبل از دیگران با على علیه السلام بیعت کردند، قبل از دیگران بیعت خود را شکستند و جنگ جمل را به راه انداختند. بعد از آنان نیز معاویه جنگ صفین، و خوارج جنگ نهروان ر برپا کردند.
رفتار امیرالمؤمنین علیه السلام، در دوران خلافتشان با رفتار آن حضرت قبل از آن دوران، تفاوت فراوان داشت. او پیش از خلافت در مسند قدرت نبود تا بتواند با دشمنان مبارزه کند، اما پس از بیعت مردم، على علیه السلام با دشمنان اسلام و تمام کسانى که علیه حکومت اسلامى قیام کرده بودند، به مبارزه برخاست. آن حضرت، ابتدا با اصحاب جمل، سپس با اصحاب صفین و در نهایت با اصحاب نهروان پیکار کرد.
بنابراین یکى از مراحل مبارزه با مخالفان و کسانى که اسلام را تهدید مى کنند، جنگ است؛ اما در صورتى که شرایط آن فراهم باشد؛ شرایطى از قبیل قدرتى که از جانب خداوند مشروعیت یافته، و همچنین مردم آن را پذیرفته باشند و از آن حمایت کنند. اگر این شرایط فراهم بود، بر عهده حاکم است که - حتى به وسیله شمشیر - از اسلام حمایت کند؛ همچنان که بیشتر دوران خلافت امیرمؤمنان علیه السلام، صرف این گونه جنگ ها شد.

فرصت طلبى بنى امیه
از نگاه بنى امیه، رقیبان، گوى سلطنت را ربوده و ایشان را از میدان بیرون ساخته بودند. بنى امیه نیز که مغلوب میدان شده بودند، بر خود لازم مى دانستند روزى این شکست را جبران کنند. گروهى دیگر نیز چنین تفکرى داشتند. آنان زیرک تر از ابوسفیان و خاندان او بودند و مى کوشیدند تا ردپایى از خود بر جاى نگذارند. بعضى از این افراد در جامعه به مقامات عالى نیز رسیدند. امامان معصوم علیهم السلام درباره آنان فرموده اند: لم یؤ منوا بالله طرفه عین. (۲۲)
آنان حتى لحظه اى به خدا ایمان نیاورده بودند، اما عمرى مردم را با تظاهر به ایمان، فریب مى دادند. اگرچه شمار کسانى که بتوانند چنین توطئه هاى عظیمى را طراحى و در فرصت مناسب اجرا کنند، زیاد نیستند، سرچشمه تمام فتنه ها همین شیاطین اند. عده دیگرى نیز فریب مى خوردند و بازیچه دست آنان مى شوند و به این امید که در سایه قدرت ایشان به نوایى برسند، از آنان حمایت مى کنند. آن گاه که قدرت و سرمایه در اختیار گروه اول قرار گیرد، زمینه مناسب ترى براى فریب دیگران به دست مى آوردند - چنان که ابوسفیان نیز یکى از ثروتمندان عرب به شمار مى آمد. در چنین موقعیتى گرچه عده اى از مردم ساده دل، بى هیچ اجر و مزدى به آنان خدمت مى کردند، هواداران بنى امیه به طمع مال یا مقام، تابع دستورهاى آنان بودند. آن زمان که بنى امیه تمکن مالى داشتند، این گروه به طمع سکه هاى طلا از ایشان حمایت کردند و زمانى که بنى امیه به قدرت رسیدند، به امید کسب پست و مقام تابع آنان شدند. حتى زمانى که بنى امیه به قدرت نرسیده بودند، برخى، به شرط گرفتن پست و مقام از ایشان حمایت مى کردند و با یکدیگر پیمان مى بستند که هر زمان به مقامى رسیدند، به فکر یکدیگر باشند. با این حال اکثریت دنباله روان بنى امیه مردم ساده دلى بودند که با تبلیغات، و تهدید یا تطمیع مختصرى، بى هیچ مزد و پاداشى براى آنان کار مى کردند.
بنابراین، گروه اول را افراد اندک شمارى همچون ابوسفیان، مغیره، و ابوعبیده جراح که طراحان و مغزهاى متفکر فتنه به شما مى آمدند، تشکیل مى دادند؛ عده دیگرى نیز به سبب وابستگى قبیله اى یا به طمع مال و مقام در پى گروه اول به راه مى افتادند؛ و گروه سوم که اکثریت را تشکیل مى دادند، تنها از روى ساده دلى دنباله رو این جریان شده بودند. بنابراین مى توان گفت که بزرگ ترین عامل انحراف اسلام از مسیر اصیل خود، سادگى توده مردم بوده است.
درباره ساده لوحى مردم شام داستانهاى فراوانى در تاریخ نقل شده است. بعد از جنگ صفین، سربازان معاویه شتر یکى از یاران حضرت امیر علیه السلام را غصب کرده بودند، و او براى باز پس گرفتن شترش نزد معاویه آمد. معاویه از او خواست که براى اثبات ادعاى خود شاهدى بیاورد، اما کسى در شام او را نمى شناخت؛ بنابراین نتوانست ادعاى خود را ثابت کند. از طرفى کسى که شتر او را غصب کرده بود، دو شاهد آورد که به نفع او شهادت دادند و گفتند: این شتر ماده متعلق به فلان شخص است. معاویه هم بر اساس شهادت آن دو نفر گفت که شتر از آن شخص شامى است. صاحب اصلى شتر در اعتراض به قضاوت گفت: شتر من نر است، چگونه این دو نفر شهادت دادند که این شتر ماده متعلق به این فرد شامى است و تو هم براساس گفته آنها قضاوت کردى؟! معاویه در جواب گفت: برو به على بگو معاویه صدها هزار سرباز دارد که شتر نر و ماده را از هم تشخیص ‍ نمى دهند و من با این چنین سربازانى به جنگ با على مى آیم.
معاویه در شام
پیش از اینکه امیرالمؤمنین علیه السلام به حکومت برسد، خلیفه دوم، معاویه را در مقام عامل و والى - یا به اصطلاح امروز استاندار - منصوب کرده بود. خلافت معاویه در عهد عثمان کاملا تاءیید و تثبیت شد و چون خویشاوند خلیفه سوم بود، اختیارات بیشترى به دست آورد، و در شام دستگاهى براى خود فراهم کرده بود. شام از مدینه دور بود و جزو قلمرو دولت روم شرقى به شمار مى رفت. از این روى، آنان بیشتر با رومیانى در تماس بودند که به تازگى پذیراى دین اسلام شده بودند. (۲۳) نوع حاکمیت و موقعیت جغرافیایى شام به گونه اى نبود که اهل آن به صورت صحیح و کامل به معارف اسلامى دسترسى پیدا کنند. معاویه نیز نمى خواست آنان اسلام را به خوبى بشناسند. او در فکر ریاست و سلطنت خود بود و کارى به دین و ایمان مردم نداشت؛ چنان که بعد از عقد پیمان صلح با امام حسن علیه السلام، در مسجد کوفه به صورت علنى و با صراحت به این امر اذعان کرد. (۲۴) بالاخره بعد از اینکه مردم با على علیه السلام بیعت کردند، معاویه به این بهانه که على علیه السلام قاتل عثمان است، شورش کرد و ابتدا افرادى چون طلحه و زبیر - که خود در قتل عثمان شرکت داشتند - و عایشه را - که مردم را به قتل او تحریک مى کرد -(۲۵) تحریک کرد تا به بهانه قتل عثمان با آن حضرت به جنگ برخیزند. سپس خود او نیز، به همین بهانه، علم جنگ برداشت. این همه در حالى بود على علیه السلام هیچ نقشى در قتل عثمان نداشت، و حتى هنگام محاصره عثمان، امام حسن علیه السلام به دستور ایشان براى او آب مى برد. در مقابل، معاویه با آنکه مى توانست مانع قتل عثمان شود، اقدامى نکرد؛ زیرا مى دانست با بودن عثمان نوبت به خلافت او نمى رسد. معاویه مدتى را در جنگ با امیرالمؤمنین علیه السلام گذراند و با توطئه ها و نقشه هاى عمرو عاص و بعضى دیگر از خویشاوندان، دوستان، بستگان و بزرگان قریش قبل از اسلام، توانست به همراهى خوارج، جنگ صفین را به ضرر امیرالمؤمنین علیه السلام خاتمه دهد. در آن جنگ، مسئله حکمیت را مطرح کردند و این امر موجب شد که معاویه بتواند خود را در مقام خلیفه مطرح کند، و سرانجام نیز امیرالمؤمنین علیه السلام به دست خوارج به شهادت رسید.
پس از شهادت امام علیه السلام، امام حسن علیه السلام اندک زمانى مبارزه با معاویه را ادامه داد. اما دسیسه ها و نیرنگهاى معاویه و نیز ضعف ایمان و سستى اى که در نیروهاى امام حسن علیه السلام پدید آمده بود، آن حضرت را مجبور ساخت که صلح را بپذیرد؛ چرا که جنگهاى طولانى عصر امیرالمؤمنین علیه السلام آنان را خسته کرده، و امید به پیروزى را از ایشان ستانده بود. بسیارى از فرماندهان سپاه نیز که تحت تاءثیر این وضع به معاویه متمایل شده بودند، با وعده و عیدهاى او و دریافت پولهاى گزاف به سپاه او پیوستند. بدین ترتیب، امام حسن علیه السلام با مردمى مواجه بود که به هیچ روى حاضر به حمایت از ایشان نبودند. از این زمان به بعد، معاویه نقشه هاى بسیار ماهرانه اى براى تثبیت حکومت در خاندان خود کشید.
معاویه در نهایت، به این نتیجه رسید که باید از زمینه هاى موجود، به نفع حکومت و توسعه قلمرو سلطنت خویش بهره گیرد. اگرچه نام این حکومت «خلافت» بود، در واقع، مانند حکومت روم و ایران آن روز، حکومت سلطنتى بود، و آنان آرزو داشتند مانند کسرا و قیصر سلطنت کنند. براى این منظور از زمینه هاى موجود در جامعه آن روز، بسیار استفاده کردند.
على علیه السلام و ارائه الگوى حکومت اسلامى
معاویه از سیاست مداران و هوشمندان روزگار خود بود؛ به حدى که به داهیه العرب شهرت یافت. مى گفتند على علیه السلام در سیاست به پاى معاویه نمى رسید وگرنه مى توانست بر او پیروز شود. امیرالمؤمنین علیه السلام در این باره فرمود:
لولا کراهیه الغدر لکنت من اءدهى الناس؛ (۲۶) اگر نبود که من مکر و حیله را مکروه مى دارم، از زرنگ ترین مردم بودم.
اگر امیر مؤمنان علیه السلام با معاویه یا سایر مخالفان اندکى مماشات مى کرد، آیا آنان مى توانستند به چنان موقعیتى نایل شوند؟ حتى امروز کسانى مى کوشند از این شیوه براى تضعیف مقام ولایت، به طور کلى، و مقام عصمت پیامبر اکرم صلى الله علیه و اله و ائمه اطهار علیهم السلام، به طور خاص، بهره گیرند تا نسلهاى آینده، به عصمت ایمان عمیق نداشته باشند و برترى معصومان را در همه شئون نپذیرند. براى مثال یکى از شبهات مزبور بدین قرار است. امام على علیه السلام درباره هنگامى که مردم به خانه وى هجوم آوردند تا با او بیعت کنند، مى فرماید: «نزدیک بود حسنین علیه السلام زیر دست و پا بماند». (۲۷) در میان بیعت کنندگان با على علیه السلام شخصیتهاى برجسته اى همچون طلحه و زبیر حضور داشتند. این دو از اعضاى شوراى شش نفره اى بودند که خلیفه دوم، عمر، تعیین کرده بود. اینان خود نامزد خلافت بودند، ولى با این حال با على علیه السلام بیعت کردند. برخى معتقدند بهتر آن بود که على علیه السلام این دو نفر را دعوت مى کرد و با هدایایى از آنان دلجویى به عمل مى آورد؛ شاید بهتر بود امام علیه السلام به آنان اظهار مى کرد که من در دست یابى به مقام خلافت مدیون شما هستم، و بدین ترتیب، آنان را مطیع خویش ‍ مى ساخت. با توجه به اینکه حضرت به علم الاهى از آینده خبر داشت و با روحیات ایشان نیز کاملا آشنا بود، باید احتمال مى داد که با آنان مماشات نکند، جنگ برپا خواهد شد. بنابراین بهتر بود براى جلوگیرى از خونریزى و جنگ و اتلاف نیروها، با آنان همکارى و همفکرى مى کرد و در اداره مملکت، با ایشان به مشورت مى نشست؛ مى توانست بخشى از مملکت را که آنان مى خواستند در اختیارشان بگذارد و قسمى از بیت المال را نیز به آنان واگذار مى کرد، تا در تدبیر قلمرو خویش به کار گیرند. در این صورت، حتى اگر آنان از بیت المال سوء استفاده مى کردند، بهتر از این بود که هزینه هاى هنگفتى براى جنگ و خونریزى صرف شود. این تفکر سیاست مدارانه، آن زمان نیز در میان برخى از مردم شایع بود و این اشکالات را بر على علیه السلام وارد مى ساختند. همین افراد مى گفتند على سیاست ندارد، یا اینکه سیاست معاویه بیشتر است.
همچنین مى گفتند امیرالمؤمنین علیه السلام از وضعیت معاویه نیز به خوبى آگاه بود و مى دانست او سیاست مدار حیله گرى است که مردم را رام کرده و بیت المال را در اختیار گرفته و آن را سخاوتمندانه و به درخواست خود خرج مى کند. اگر على علیه السلام با این گونه شخصیتها کنار مى آمد و با اندکى با آنان مماشات مى کرد، چنین جنگها و خرنریزیهایى رخ نمى داد و هزینه هاى فراوان براى آن صرف نمى شد. (۲۸)
پاسخى تعبدى به این شبهات این است که امیر مؤمنان علیه السلام از علم امامت برخودار بود، یا خدا به ایشان امر کرده بود که چنین کند، و او نمى توانست از امر خداوند تخلف کند؛ و نیز امام علیه السلام معصوم است، و خطا نمى کند و مطابق آنچه خدا امر فرموده، عمل مى کند؛ وظیفه او همان بوده که انجام داده است.
این پرسشها پاسخى قانع کننده تر نیز دارند. پیش از پرداختن به این پاسخ، باید خاطرنشان کرد که امیر مؤمنان علیه السلام در مصرف بیت المال، احتیاط فراوان به خرج مى داد. شبى طلحه و زبیر در حالى خدمت على علیه السلام آمدند که او در روشنایى چراغى مشغول رسیدگى به امور بیت المال بود. امام علیه السلام به محض اینکه با ایشان به گفت وگو پرداخت، آن چراغ را خاموش، و چراغ دیگرى روشن کرد. آنان پرسیدند: این چراغ با چراغ دیگر چه فرقى داشت؟ حضرت در جواب فرمود: چراغ اول به بیت المال تعلق داشت و من مشغول رسیدگى به حساب بیت المال بودم، ولى اکنون شما مى خواهید درباره مسائل دیگرى حرف بزنید، و من حق ندارم از چراغ بیت المال استفاده کنم. (۲۹) از سویى، این افراد در زمان خلفاى پیشین از بیت المال بسیار بهره برده، و املاک و ثروتهاى فراوانى به دست آورده بودند و غلامان و کنیزان فراوان داشتند. (۳۰) اینک این افراد با چنین سخت گیریهایى مواجه شده بودند.
اما حقیقت این بود که على علیه السلام این راهها را مى دانست و مى توانست همچون خلفاى پیش از خود رفتار کند. اگر او نیز هر بخش از مملکت را در اختیار یکى از شخصیتها قرار مى داد و مانند خلفاى قبل و بعد از خود، بیت المال را آن گونه که خود مى خواست، صرف مى کرد، اکنون درباره او چه مى اندیشیدیم؟ در این صورت، میان على علیه السلام و معاویه تفاوتى احساس نمى شد. اگر امروز ما میان على علیه السلام و دیگران فرق مى گذاریم، بدین جهت است که على علیه السلام در مسیر دیگرى بوده است. اگر آن حضرت غیر از این رفتار مى کرد، مثل معاویه چند صباحى با موفقیت حکومت مى کرد و مى گذشت. اما نام و یاد آن حضرت زنده مانده است و دوست داران او محبت ایشان را نسل به نسل، در دل پرورده اند. على علیه السلام کسى نبود که همچون معاویه فکر و عمل کند. ایراد گرفتن بر سیره حکومتى او سخن تازه اى نیست، و در زمان خود على علیه السلام نیز چنین شبهاتى را مطرح مى ساختند و او را با معاویه مقایسه مى کردند. لذا آن حضرت از این سخنان نالیده و فرموده است:
الدهر اءنزلتى ثم اءنزلتى حتى یقال على و معاویه؛ (۳۱) روزگار مرا پایین آورده، و [آن قدر] پایین آورده تا اینکه مى گویند على و معاویه [و مرا با معاویه قیاس مى کنند].
آن زمان نیز همین اصحاب پیامبر صلى الله علیه و اله، کسانى که سالها در رکاب على علیه السلام و در محضر او بودند، مى گفتند که معاویه نیز ویژگیهاى مثبتى دارد، سخاوتمند و بخشنده است، تدبیرى دارد و کشورى اسلامى را اداره مى کند. همین افراد زمانى که از على علیه السلام گله مند مى شدند، نزد معاویه مى رفتند. حتى نزدیکان على علیه السلام هر وقت از على علیه السلام گله مند مى شدند و تقاضاهایى داشتند که على علیه السلام به آنها پاسخ مثبت نمى داد، نزد معاویه مى رفتند. آنان این دو را با هم مقایسه مى کردند و معتقد بودند، فقط عدالت و عبادت على علیه السلام از معاویه بیشتر است. اما اگر على علیه السلام به شیوه اینان و نیز برخى سیاست مداران این عصر عمل مى کرد، مسلمانان بعد از آن حضرت تا به امروز، از اسلام چنین برداشتى مى کردند و این رفتار را وظیفه یک خلیفه اسلامى مى دانستند. در این صورت، خلافت اسلامى با سلطنت کسرا و قیصر تفاوتى نمى داشت.
در نتیجه سیره على علیه السلام در آن روزگار است که مى توان گفت امروز ما با حقیقت اسلام آشنا هستیم و مکتب تشیع را به منزله اسلام اصیل در اختیار داریم. هر چند على علیه السلام موفق نشد که معاویه را شکست دهد و از میان بردارد، توانست سیاست ناب اسلام را به مردم دنیا بشناساند، و به جهانیان نشان دهد که اسلام اجازه نمى دهد براى تاءمین بعضى از مصالح شخصى یا عمومى، از اصول و مبانى چشم پوشید. اگر على علیه السلام آن گونه عمل نکرده بود، اکنون ما نمى دانستیم که اسلام اجازه نمى دهد دموکراسى غربى بر کشور اسلامى حاکم شود و شیوه اسلام براى اداره جامعه مغایر با شگردهاى حکومت دارى غرب است. هدف على علیه السلام ارائه الگوى صحیح براى حکومت اسلامى بود. غرض آن حضرت اجراى احکام الاهى بود، نه به چنگ آوردن حکومت به هر نحو ممکن. از این روى، در شوراى شش نفره، هنگامى که عبدالرحمن بن عوف از آن حضرت خواست که علاوه بر عمل بر کتاب و سنت پیامبر صلى الله علیه و اله، عمل به سیره شیخین را نیز بپذیرد تا با او به عنوان خلیفه بیعت کنند، حضرت نپذیرفت، و بدین ترتیب، عثمان به خلافت برگزیده شد و آن حضرت بار دیگر از حق الاهى خود براى مدتى طولانى محروم گشت. (۳۲)
چنین سیاستى با اصول دموکراسى غربى مطابقت ندارد. اگر على علیه السلام این گونه عمل نکرده بود، امروز کسى نمى توانست مدعى شود که اسلام نظام حکومتى خاصى دارد، و در غیر این صورت، اسلام دینى متزلزل و تابع سلیقه ها و قرائتهاى مختلف مى بود؛ قرائتى از آن خلیفه اول، قرائت دیگر از آن خلیفه دوم، و قرائت سومى نیز از آن على علیه السلام. اگر اساس و مبنایى در کار نباشد، نمى توان گفت سخن معصوم را باید پذیرفت، ولى قبول سخن دیگران به طور مطلق، ضرورتى ندارد.
سرّ اینکه على علیه السلام، مانند خلفاى پیش از خود، با برخى افراد مماشات نکرد، این بود که او نمى خواست تنها براى زمان خود الگویى ارائه دهد و حکومت را به هر نحوى، پیش برد؛ بلکه مى خواست طرح حکومتى اسلام را براى مردم همه عصرها تا روز قیامت، معرفى کند. اسلام طرفدار عدالت است. اگر عدالت با صلح و سازش و آرامش حاصل آید، نباید قطره خونى ریخته، یا کمترین اهانتى به کسى شود. على علیه السلام همان کسى بود که وقتى شنید خلخال از پاى دخترى یهودى یا زرتشتى کشیده اند، گفت: «اگر مسلمانى از این غصه دق کند و جان دهد، سزاوار است». (۳۳) آیا ممکن است چنین کسى بپذیرد که بدون دلیل هفتاد هزار نفر کشته شوند.
زمانى که امام خمینى قدس سره در پاریس بودند، خبرنگاران از ایشان پرسیدند اگر شما پیروز شوید و شاه برود، چگونه حکومتى را بر ایران حاکم خواهید کرد؟ ایشان در جواب فرمودند: «حکومت على علیه السلام. الگوى ما حکومت على علیه السلام است». (۳۴)
سیاست معاویه بعد از شهادت على علیه السلام
معاویه پس از شهادت امام على علیه السلام با سوء استفاده از ضعفهاى جامعه اسلامى آن روز کوشید اندیشه علوى را تحریف کند و تفکر دیگرى را جایگزین آن سازد. او تلاش کرد نگرش مردم را تغییر دهد و طرح دیگرى دراندازد. بر همین اساس بود که سران و شخصیتهاى بزرگ و رؤ ساى قبایل را با بذل و بخششهاى خود اغفال کرد و در اختیار گرفت، و اکثر مردم نیز تابع رؤ ساى خود بودند. دیگران نیز با ارعاب و تهدید منحرف مى شدند. معاویه طى بیست سال حکومت بر جهان اسلام، براى ایجاد رعب و وحشت، ترور، کشتار و خونریزى بى حد و حساب به راه انداخت و براى این منظور از افرادى چون بُسر بن ارطاه و سمره بن جندب استفاده کرد. جز شمارى اندک که حواریون على علیه السلام خوانده مى شدند و بیشتر در عراق و حجاز مى زیستند، بقیه مردم مرعوب قدرت و سیاست معاویه بودند. آنان را به خاطر شخصیت معنوى شان دوست مى داشتند و محترم مى شمردند. حجر بن عدى، عمرو بن حمق خزاعى، رشید هجرى و میثم تمار از این جمله اند. آنان مردانى زاهد و با تقوا و داراى مقامات عالى معنوى بودند؛ به گونه اى که حتى از اخبار غیبى خبر مى دادند. (۳۵) معاویه هرچه کوشید آنان را با تمجید و تعریف فریب دهد و رام خویش سازد، نتوانست. اینان مردانى بودند که به على علیه السلام عشق مى ورزیدند و تمام هستى شان را فداى بیان فضایل و مناقب او مى کردند. معاویه درباره آنان درمانده شد، و سرانجام تصمیم گرفت آنان را از میان بردارد. از این روى، سر عمرو بن حمق را برید و براى همسرش - که در زندان به سر مى برد - فرستاد. او با دیدن سر بریده شوهرش بر خود لرزید؛ آن گاه سر بر زانو گذاشت و گفت: مدتى طولانى او را از من پنهان کردید و اکنون سر بریده اش را براى من آوردید؛ خوش آمده است. (۳۶)
روزى عمرو بن حمق خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام رسید و عرض کرد: مولاى من، من به خاطر اینکه شما حاکم هستید و مقامات و امکانات در اختیار دارید، نزد شما نیامده ام؛ من به این دلیل در محضر شما هستم که خداوند اطاعت شما را بر ما واجب کرده و حق بزرگى و سرورى ما را براى شما قرار داده است. على جان، اگر به من دستور دهید که تمام کوهها را جابه جا کنم و من چنین قدرتى داشته باشم، چنین خواهم کرد؛ و اگر امر کنید آب تمام دریاها را بکشم و من از عهده آن برآیم، چنان خواهم کرد؛ و اگر فرمان دهید که تمام عمرم شمشیر به دست با دشمنان شما بجنگم، و من چنین کنم، هنوز نتوانسته ام حق شما را ادا کنم؛ حق شما بر من از این عظیم تر است. امیرالمؤمنین علیه السلام خوشحال شد و براى او دعا کرد و فرمود: «اى کاش صد نفر مانند تو در میان مسلمانها بود». (۳۷) فقط شمار اندکى از این درجه ایمان برخوردار بودند. هرچند کشتن این افراد مایه بدنامى معاویه را بین مسلمانها مى شد، کار به جایى رسید که او جز قتل آنان چاره دیگرى نیافت. دو نفر دیگر از حواریون على علیه السلام - یعنى رشید هجرى و میثم تمار - از دست معاویه جان سالم به در بردند. ولى سرانجام به دست عبیدالله بن زیاد، اندک زمانى پیش از شهادت امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند. امیرالمؤمنین به آنان خبر داده بود که چه زمانى و چگونه شهید خواهند شد. روزى به میثم فرمود: چگونه است حال تو آن هنگامى که تو را بر چوبه اى از نخل به دار بیاویزند و زبان تو را ببرند و بعد با نیزه شکمت را بدرند؟
میثم از حضرت پرسید: آیا در آن حال مسلمان هستم؟
حضرت فرمود: آرى.
میثم خوشحال شد.
على علیه السلام فرمود: بدان که تو را به تبرا جستن از من فرا مى خوانند تا بگویى که من از على بیزارم. آیا این کار را خواهى کرد؟
میثم گفت: به خدا سوگند تا زمانى که نفس داشته باشم، چنین نخواهم کرد. سپس على علیه السلام به او بشارت داد و فرمود: بدان که در بهشت با من خواهى بود. (۳۸) این مردان بزرگوار با علم به اینکه با اظهار حقانیت على علیه السلام جان خویش را از دست خواهند داد، از بیان حقیقت خوددارى نمى کردند.
سالها بعد، حجاج بن یوسف، سعید بن جبیر را احضار کرد و از او خواست که از على علیه السلام بیزارى جوید؛ ولى سعید از این کار امتناع ورزید. از این روى زبانش را بریدند و او را به شهادت رساندند. (۳۹) همچنین دست و پاى رشید هجرى را بریدند. رشید پیش از شهادتش گفته بود که من از مولایم على علیه السلام شنیده ام که شما دست و پاى مرا قطع مى کنید و زبانم را مى برید. عبیدالله بن زیاد گفته بود براى اینکه سخن على علیه السلام دروغ از کار درآید، این کار را نخواهم کرد. ولى بعد از اینکه دست و پاى رشید را بریدند، او مشغول بیان فضایل على علیه السلام شد و عبیدالله مجبور شد توسط حجامى زبان او را ببرد و بر خلاف میل او، این خبر، درست واقع شد. (۴۰)
در این مقام، این سؤ ال مطرح مى شود که حدود و شرایط امر به معروف و نهى از منکر چیست؟ آیا این فریضه به محض احساس ضرر جانى ساقط مى شود؟ چرا این بزرگواران جان خویش را بر سر بیان سخن حق نهادند؟ متاءسفانه کار علمى عمیقى را این باره صورت نگرفته است. تنها امام خمینى قدس سره اول بار فتوا دادند که تقیه در امور مهم حرام است، ولو بلغ ما بلغ. (۴۱) ولى دیگران جرئت نداشتند چنین فتوایى صادر کنند؛ زیرا در این زمینه چندان کارى انجام نشده است. امام خمینى قدس سره هم در مقام عمل، چنین شهامتى داشت و هم در این زمینه به طور عمیق تحقیق و مطالعه کرده بود. از همین روى با شجاعت اعلان کرد: ولو جان شما در خطر باشد، حتى اگر صدها و هزاران نفر نیز کشته شوند، باید نظام اسلامى برقرار شود و باید کسانى که درصدد از بین بردن اسلام، عقاید اسلامى و ارزشهاى اسلامى هستند، از بین بروند و تقیه در این مسائل حرام است، ولو بلغ ما بلغ.
باید مبانى فقهى این مسئله به طور صحیح تبیین شود تا مشخص گردد که در چه مواردى تقیه جایز، و در چه مواردى واجب است. آیا مواردى هست که تقیه جایز، ولى ترک آن ارجح باشد؟ همچنین در کجا نباید به هیچ روى تقیه کرد. اگر این احکام درست تبیین نشود، شیاطین، تساهل و تسامح را به اسلام نسبت مى دهند، و از این طریق، غیرتمندى را از مسلمانان مى گیرند و شک و شبهه در میان جوانان مسلمان ایجاد مى کنند که چون اسم نظام، اسلامى است، باید تسلیم همه چیز آن بود. حال آنکه در حکومت على علیه السلام ینز اگر از والى حضرت خطایى سر مى زد، مردم نزد آن حضرت مى آمدند و اعتراض مى کردند.
روزى على علیه السلام اقامه نماز را گفته بود و مى خواست تکبیر بگوید. در همین حال، زنى که از راه دورى آمده بود، خدمت ایشان رسید و گفت: اى امیر مؤمنان، با شما کارى دارم. حضرت تکبیر نگفت و از کار او پرسید. زن گفت: حاکمى که براى شهر ما فرستاده اى، به ما ظلم مى کند.
اشک از دیدگان على علیه السلام جارى شد و فرمود: بار خدایا، تو مى دانى که من راضى نبودم که او به این مردم ظلم کند، و دستور داد قلم و کاغذ آوردند و حکم عزل آن والى را نوشت. (۴۲)
براین اساس، اسلامى بودن حکومت بدین معنا نیست که کارگزاران آن حکومت اشتباه نمى کنند و نمى توان به آنان اعتراض کرد، بلکه در صورت تخطى مسئولان از وظایفشان، باید آنان را امر به معروف و نهى از منکر، و وظایفشان را به آنان گوشزد کرد.

نویسنده:آیت الله محمدتقى مصباح یزدى

پی نوشت:

-ر.ک: حسین الحاج حسین، حضار، العرب فى عصر الجاهلیه، ص ۸۹ و ۹۰.
۲-«مسلما یهودیان را دشمن ترین مردم با مؤمنان خواهى یافت» مائده (۵)، ۸۲.
۳-مسعودى، مروج الذهب، ج ۳، ص ۷۳.
۴-منافقون (۶۳)، ۱.
۵-نساء (۴)، ۱۴۲.
۶-نساء (۴)، ۵۴.
۷-ابن هشام، السیره النبویه، ج ۴، ص ۴۱۳.
۸-برخى منابع ابوسفیان را گوینده این سخن معرفى مى کنند. ر. ک: قطب الدین راوندى، قصص الانبیاء، ص ۲۹۴.
نظیر این مطلب درباره معاویه نیز نقل شده است. ابن ابى الحدید مى گوید: احمد بن طاهر در کتاب اخبارالملوک نقل کرده است: معاویه شنید مؤ ذن اذان مى گوید همین که مؤ ذن گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله، معاویه به تمسخر گفت: اى پسر عبدالله، خدا پدرت را بیامرزد! چه بلند همت بودى و براى خود نپسندیدى مگر اینکه نام تو همراه نام پروردگار جهانیان باشد (شرح نهج البلاغه، ج ۱۰، ص ۱۰۱.)
همچنین زبیر بن بکار به نقل از مطرف بن مغیره ماجراى مشابهى نقل کرده است. مغیره بن شعبه از جمله استانداران معاویه بود فرزندش مطرف نقل کرده که سالى به همراه پدرم به شام رفتیم و مدتى در آنجا بودیم. هر روز پدرم نزد معاویه مى رفت و هنگام برگشتن از تدبیر و زرنگى معاویه سخن مى گفت، تا اینکه شبى از نزد او به محل اقامتمان آمد و شام نخورد و گفت از نزد کافرترین و خبیث ترین مردم آمده ام. گفتم: پدر چه مى گویى؟ گفت: امروز به معاویه گفتم: یا امیرالمؤمنین به هدفى که داشتى رسیدى و گمان مى کنم دیگر بنى هاشم مزاحم تو نباشند. بهتر است به آنان نیکى کنى تا اجر و پاداش ببرى و نام نیکى از خود به یادگار بگذارى. در این هنگام معاویه گفت: هیهات، هیهات! چگونه امید باقى ماندن نام نیک داشته باشم، در حالى که ابوبکر آمد و حکومت کرد و رفت؛ نامش نیز با او رفت. نام عمر نیز با رفتن او رفت؛ ولى هر روز پنج بار نام ابن ابى کبشه (لقبى که مشرکان به پیامبر مى دادند) را فریاد مى کشند و مى گویند: اءشهد اءن محمدا رسول الله. من هدفى جز دفن این نام ندارم. (اخبار الموفقیات، تحقیق دکتر سامى مکى العانى، ص ۵۷۷.)
۹-سید بن طاووس، اللهوف فى قتلى الطفوف، ص ۱۸۲.
۱۰-محمدباقر مجلسى، بحار الانوار، ج ۲۸، ص ۳۲۸.
۱۱-اءیها الناس شقوا اءمواج الفتن بسفن النجاه و عرجوا عن طریق المنافره و ضعوا تیجان المفاخره... مجتنى الثمره لغیر وقت إ یناعها کالزارع بغیر اءرضه فإ ن اءقل یقولوا حرص على الملک و ان اءسکت یقولوا جزع من الموت. هیهات من اللتیا و التى و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه بل اندمجت على مکنون علم لو بحث به لاضطربتم اضطراب الا رشیه فى الطوى البعیده (ابن ابى الحدید. شرح نهج البلاغه، ج ۱، ص ۲۱۳).
۱۲-مسعودى، مروج الذهب، ج ۲، ص ۳۱۴.
۱۳-«یا بنى امیه تلقفوها تلقف الکره فو الذى یحلف به ابوسفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنه و لا نار و لا بعث و لا قیامه» (ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۹، ص ۵۳).
۱۴-على بن عیسى اربلى، کشف الغمه، ج ۲، ص ۲۱.
۱۵-نهج البلاغه، خطبه ۳.
۱۶-ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۱، ص ۲۰۲.
۱۷-ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۱، ص ۱۸.
۱۸-ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۱، ص ۱۸.
۱۹-ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۱، ص ۱۸.
۲۰-ابن واضح، تاریخ الیعقوبى، ج ۲، ص ۵۵.
۲۱-محمدباقر مجلسى، بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۳۸۲.
۲۲-ضیاءالدین عراقى، نهایه الافکار، ج ۳، ص ۱۹۳.
۲۳-مسعودى، مروج الذهب، ج ۳، ص ۴۱ و ۴۲.
۲۴-ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبین، ص ۴۵؛ شیخ مفید، الا رشاد، ص ۱۹۱.
۲۵-شیخ مفید، الجمل، کنگره شیخ مفید، قم، ۱۴۱۳ ه‍ ق، ۴۲۹.
۲۶-نهج البلاغه، خطبه ۲۰۰.
۲۷-نهج البلاغه، خطبه ۳.
۲۸-امروزه درباره امام خمینى قدس سره، یا مقام معظم رهبرى نیز چنین القائاتى را مطرح مى سازند: اگر درباره فلان شخص ‍ اندکى مدارا مى شد، کار به اینجا نمى کشید.
۲۹-مقدس اردبیلى قدس سره، حدیقه الشیعه، ج ۱، ص ۴۴۰.
۳۰-مورخ و جغرافى دان مشهور، مسعودى، درباره ثروت طلحه و زبیر نقل کرده که زبیر بن عوام ثروتى به میزان پنجاه هزار دینار گرد آورده بود؛ علاوه بر کنیزان و غلامان، باغها و املاک کشاورزى، خانه هایى در شهرهاى بصره، کوفه و اسکندریه ساخته بود که هم اکنون، یعنى سال ۳۳۲ ق.، خانه زبیر در بصره باقى است و مسافران تاجر از بحرین و سایر جاها آن خانه را کرایه کرده، در آن سکنا مى گزینند. آن گاه که زبیر از دنیا رفت، از جمله چیزهایى که به ارث گذاشت، هزار اسب و هزار کنیز و غلام بود.
طلحه بن عبیدالله نیز خانه اى در کوفه ساخته بود که هم اکنون در محله کناسه کوفه به خانه خاندان طلحه معروف است و در مدینه، خانه اى با آجر و گچ و ساج ساخته بود و درآمدش از غله عراق هر روز هزار دینار و بلکه بیشتر بود... (مروج الذهب، ج ۲، ص ‍ ۳۵۰).
۳۱-ابن طاووس، فرحه الغرى، ص ۷.
۳۲-ابن واضح، تاریخ الیعقوبى، ج ۲، ص ۵۵.
۳۳-ر.ک: نهج البلاغه، خطبه ۲۷.
۳۴-صحیفه نور، ج ۲، ص ۴۷.
۳۵-از جمله کرامات این بزرگواران خبر دادن از مرگ معاویه بود. هنگامى که معاویه در شام از دنیا رفت، میثم تمار به دوستانش ‍ خبر داد و گفت: طوفانى برپا شده و من احساس مى کنم معاویه در شام از دنیا رفته است. افرادى که میثم را مى شناختند، متوجه بودند که او نسنجیده سخن نمى گوید. مدتى بعد، عبیدالله بن زیاد حاکم کوفه شد و ماجراى قتل میثم رخ داد. میثم همچنان فضایل على علیه السلام را مى گفت و مردم را به پیروى از خاندان پیامبر صلى الله علیه و اله دعوت مى کرد. عبیدالله هرچه کوشید میثم را از این کار باز دارد، نتوانست. نقل شده است چند روز قبل از ورود حسین بن على علیه السلام به عراق، و زمانى که جناب مسلم در کوفه به سر مى برد و عبیدالله بن زیاد در صدد کشتن او بود، میثم سوار اسبى، و حبیب بن مظاهر نیز سوار اسبى دیگر بود. این دو به همدیگر رسیدند و به حدى به هم نزدیک شدند که گردن اسبها باهم مماس شد. سپس میثم به شوخى به حبیب بن مظاهر گفت: من مرد سرخ ‌مویى که دو گیسو از دو طرف سر او آویزان است مى بینم که چند صباحى دیگر به خاطر یارى پسر پیامبر کشته مى شود. منظور او، خود حبیب بود. حبیب نیز گفت: من هم مرد اصلعى را مى شناسم که موهاى جلو سرش ریخته و شکمش مقدارى برآمده است. او را بر چوبى از نخله خرما به دار مى زنند. روز بعد لجامى به دهانش مى زنند تا دیگر نتواند سخن بگوید و بعد، زبانش را مى برند. پس از آن، در روز سوم نیزه اى به شکمش مى زنند.
شخصى که از نزدیک شاهد این سخنان بود، خبر این گفت وگو را به رشید هجرى گفت. رشید گفت: خدا میثم را رحمت کند؛ یک کلمه را نگفت و آن کلمه این است که بعد سر او را براى حاکم مى فرستند و صد درهم بر جایزه کسى که سر او را مى آورد، افزوده مى شود. (شیخ طوسى، اختیار معرفه الرجال معروف به رجال کشى، ج ۱، ص ۲۹۲).
۳۶-ابن اثیر، اسد الغابه فى معرفه الصحابه، ج ۴، ص ۱۰۱.
۳۷-علیخان شیرازى، الدرجات الرفیعه فى طبقات الشیعه، ص ۴۳۱؛ محمدباقر مجلسى، بحار الانوار، ج ۳۲، ص ۳۹۹، باب ۱۱، روایت ۳۷۱.
۳۸-شیخ طوسى، اختیار معرفه الرجال معروف به رجال کشى، ج ۱، ص ۲۹۵ و ۲۹۶.
۳۹-شیخ مفید، الاختصاص، ص ۲۰۵.
۴۰-شیخ طوسى، اختیار معرفه الرجال معروف به رجال کشى، ج ۱ ص ۲۹۰.
۴۱-ر.ک: صحیفه نور، ج ۱، ص ۳۹؛ ج ۷، ص ۳۶.
۴۲-ابن عبد ربه اندلسى، العقد الفرید، ج ۱، ص ۳۳۵.
-----------------------------------


منبع : کتاب آذرخش کربلا
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

مديريت حسينى
جبرئيل براى آدم روضه مى خواند
آخرين ياري خواهي امام (ع) براي اتمام حجت
نهضت امام حسین و رسوا ساختن هیئت حاكمه
دولت معنوی در گذر فرهنگ اصلاح و شهادت
امام حسین (ع) در نثرغیر اسلامی
آمار نهضت کربلا
امام حسین علیه‏السلام و عاشورا در کلام اهل بیت ...
الهام گرفتن، درس آموختن و الگو قرار دادن ...
ریشه‌یابی حادثه عاشورا با نگاهی به اندیشه‌های ...

بیشترین بازدید این مجموعه

شهادت جناب قاسم بن الحسن بن علی بن ابيطالب عليه ...
تاریخ تشیع در عصر امامت امام حسین(ع)
حسين و عاشورا
پيام‌هاي‌ احياگري‌ عاشورا از زبان عاشوراییان
ریشه‌یابی حادثه عاشورا با نگاهی به اندیشه‌های ...
آمار نهضت کربلا
ارزش هاى حسينى
مديريت حسينى
وسايل تقرّب به خدا
اهميت امر به معروف و نهى از منكر در جامعه اسلامى

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^