عيسى مسيح عليه السلام، جوان، خوش قيافه و خوش قامت بود و تا آخر عمر هم ازدواج نكرد. در سى و سه سالگى بود كه به آسمان عروج كرد. يك روز در شهر ناصريه، از خانه يك زن معروف و مشهور به زنا بيرون آمد. همه مردم شهر ناصريه مى دانستند كه آن خانه يك زن جوانِ زناكار است. پيغمبر اولوا العزم، خوش قيافه، مجرد، از آن خانه بيرون آمد، يك نفر هم او را ديد و تعجب كرد كه:
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مى كنند |
چون به خلوت مى روند، آن كار ديگر مى كنند |
|
قانون حرمت زنا مال وحى است، پس مسيح اينجا چه كارى داشته است؟
مسيح عليه السلام هم خيلى آرام، ديد كه آن شخص او را ديده و فكرش منحرف شده است، جلو آمد و خيلى با محبت، سلام كرد، گفت: جناب! ديدى كه من از كجا درآمدم؟ گفت: واقعاً كه، خيلى شگفت آور است. اينجا چه كار مى كردى؟
مسيح عليه السلام فرمود: اى مرد! در دنيا دو نوع بيمار هست؛ يك بيمارى كه دردش را حس مى كند، پا هم دارد، خودش نزد طبيب مى رود، نسخه مى گيرد، خوب هم مى شود. اما يك بيمار هم هست كه نسبت به بيمارى اش هيچ آگاهى اى ندارد و نمى فهمد، ولى كس ديگرى بيمارى اش را مى فهمد، دلش مى سوزد، مى گويد:
بروم و طبيب را به بالاى سرش بياورم.
اين خانم جزء بيمارهاى نوع دوم بود. به زشتى و بدى زنا، به آلوده كردن شهر به خاطر كج بودن فكر و عملش توجهى نداشت. بايد طبيب بالاى سرش مى رفت.
من قلبم براى گناه كارهاى عالم آتش مى گيرد. ناراحت هستم. خودم آمدم، در زدم داخل نشده، از پشت درب اتاق، او را موعظه و نصيحت كردم، محبت كردم، از امروز به بعد توبه كرده است. ديگر هيچ كسى را راه نمى دهد.
آيا مى خواستى بروى و در بين مردم بگويى: مسيح را با چشم خودم ديدم كه به خانه فلان زن رفته بود؟ نمى توان به همه ديده ها و شنيده ها اعتنا كرد.
منبع : پایگاه عرفان