آن مغازهدار به حضرت علي عليه السلام گفت: آقا! به شما چه ربطى دارد. من به اين خانم خرما فروختم و الان هم آن را پس نميگيرم و اين به شما ربطى ندارد. از طرفي آن دختر به قدرى نرم و به قدرى آسان داشت حرف مى زد، و از طرف ديگر، آن مغازهدار هم چهره اش درهم بود و سرسختي ميكرد؛ او دستهايش را به كمرش گرفته بود و مشتهايش را هم گره كرده بود كه اگر على عليه السلام بيشتر مقاومت كرد، او را بزند.
آدم در هر لباسى كه هست، چقدر خوب است كه نرم، گرم و خوب باشد. حالا اين دختر خرما را برده و خانمش قبول نكرده است، چه عيبى داشت كه اين مغازهدار اين خرما را ميگرفت و خرماى بهتري به او ميداد؟ ولي او اين كار را نكرد. او مشت به سينۀ اميرمؤمنان عليه السلام زد و به او گفت: از مغازهاش بيرون برود. آقا بيرون آمد، و از آن دختر خواست كه از آن مغازه بيرون بيايد. آنها با همديگر راه افتادند، و حضرت به آن دختر فرمود: خواهر ديدى، بقال قبول نكرد، پس بيا در خانه تان برويم و به خانمت ماجرا را بگويم، شايد خانمت قبولت كند، اين جا كه مغازهدار قبولت نكرد. اين در حالي بود كه على عليه السلام امير چند ميليون انسان بود.
جناب تاجر! ديروز كه از ده آمده بودى و براي حمالى قبولت نداشتند، حالا كه ميلياردر شدهاي، سينه ات را سپر كردهاي؟ من هم كه تا ديروز حرف يوميه ام را بلد نبودم، حالا كه در برابر چندين نفر از منبر پايين مى روم، كسى را نمى شناسم و خيال مى كنم خداى روى زمين هستم؛ چون بلدم حرف بزنم با دهانى كه دو روز ديگر آن را پر از خاك مى كنند؛ دهانى كه دو روز ديگر، كرمها لبهاى به اين زيبايى را مى خورند و مى برند. به راستي چه خبر است؟ اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: هر كسى سرمايه هاى وجوديش شكوفا نيست، از عواطف محبت، صفا و صميميت عبادت و فضيلت به دور است. اگر بيايند از من قيمت چنين كسي را بپرسند، من مى گويم قيمت او اندازۀ خس و خاشاكي نيست كه با آن لحظهاي آتشي ميافروزند.
دختر به راه افتاد و على عليه السلام هم به راه افتاد. صاحبخانه كه ديد دختر نيامده، پيش خود گفت: اين دختر جوان كجا رفت؟ او كه ديد رئيس مملكت اسلام آهسته آهسته دارد با كلفتش مى آيد، دوان دوان به سمت حضرت رفت. از آن طرف هم بازارى كه على عليه السلام را با مشت زده بود، داشت به طرف حضرت ميآمد؛ زيرا يك نفر به او گفته بود: مى دانى چه كسى را با مشت زدى؟ و او هم جواب داده بود: اگر تو هم هوس كردى، به تو هم مشتي بزنم. گفت: نه، سينۀ من ارزش مشت خوردن ندارد و من هوس آن را ندارم، اما من مى خواهم به تو بگويم، مشتى كه زدى، به سينۀ اميرمؤمنان عليه السلام بود. آن بازاري خود را به اميرمؤمنان عليه السلام رساند و به حضرت فرمود: مرا ببخش! حضرت گفت: من را ببخش كه به درب مغازه ات آمدم و وقت شما را گرفتم؛ با تو حرف زدم؛ مرا ببخش تا من پيش خدا مسئوليتى نداشته باشم. چرا حضرت چنين گفت؟ براي اين كه اين قدر اين آدم با عاطفه و بزرگوار بود. بعد هم مغازهدار خرما را از آن دختر گرفت و با خرماي بهتري عوض كرد.[14]
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
منبع : پایگاه عرفان