فارسی
جمعه 02 آذر 1403 - الجمعة 19 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

حکایتی از مسلمان شدن مادر

 

معاوية بن وهب از زكريابن ابراهيم نقل مى كند كه زكريا گفت: من به مذهب نصرانى بودم پس مسلمان شدم و حج بجاى آوردم در آن ايام به محضر حضرت صادق مشرف شدم و گفتم: من بر مذهب نصرانيت بودم و اكنون مسلمان شده ام حضرت فرمود: چه چيزى در اسلام ديدى كه مسلمان شدى؟ گفتم قول خداى عزوجل را كه فرموده:

ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ: 

خدا نور اسلام را به قلبم تابيد و من به اسلام هدايت شدم، حضرت فرمود: آرى خدا تو را هدايت كرد و سپس سه بار گفت: خدايا او را هدايت فرما.

آنگاه فرمود پسرم از آنچه بخواهى از من بپرس، گفتم: پدر و مادر و زن و فرزندم بر كيش نصرانيت اند، و مادرم از دوچشم كور است و من با آنان زندگى مى كنم و از ظرف آنان غذا مى خورم، حضرت فرمود آنان گوشت خوك هم مى  خورند؟ گفتم: نه گوشت خوك مى خورند و نه با آن تماس دارند فرمود: زندگى با آنان و خوردن از ظرفشان براى تو آزاد است، به مادرت توجه داشته باش و به او احسان كن و پس از مرگش او را به كسى وامگذار كه مراسم تدفينش را انجام دهد، بلكه خودت به امور او اقدام كن، و به احدى مگو كه نزد من آمدهاى تا مرا در منى ديدار كنى انشاءالله.

مى گويد در سرزمين منى خدمت امام رسيدم گوئى معلم كودكان است از هر جانب مردم گرد او حلقه زده و نفر به نفر از حضرت مسئله مى پرسيدند.

پس از پايان حج به كوفه آمدم به مادرم مهربانى مى نمودم و شپش هاى لباس و سرش را از بين مى بردم و به او خدمت مى كردم، به من گفت: پسرم تا نصرانى بودى نسبت به من اينگونه نبودى از زمانى كه به سفر رفتى و بازگشتى رفتارت با من تغيير كرده آيا مسلمان شده اى؟ گفتم مادر مردى از فرزندان پيامبرمان رسول اسلام مرا به اين گونه رفتار با مادر فرمان داده است، مادر گفت آيا او پيامبر است؟ گفتم نه فرزند پيامبر است گفت نه فرزندم او پيامبر است زيرا اين گونه كارها نسبت به مادر از سفارشات پيامبران است، گفتم: مادر پس از پيامبراسلام پيامبرى نيست او فرزند پيامبر است، مادرم گفت فرزندم دين تو بهترين دين است آن را به من عرضه بدار پس اسلام را به مادر عرضه كردم و او مسلمان شد، سپس نماز را به او تعليم دادم، پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند آنگاه در همان شب عارضهاى به او دست داد، به من گفت پسرم آنچه به من تعليم دادى يك بار ديگر تعليم ده، چون بار ديگر شهادتين را به او تعليم دادم اقرار به توحيد و رسالت كرد و از دنيا رفت، چون صبح شد مسلمانان به تجهيز و تكفين او برخاستند و خود من به او نماز خواندم و وى را دفن نمودم.


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

گفتگوى حضرت سجّاد عليه السلام با جابر در مسئله ...
حكايتى از رمى جمرات‏
به امید کرم
من از آن عمل توبه كردم‏
به وقت سه گناه‏
حكايتى در عبرت‏
عبادت‏هاى خلاف دستور حق‏
چه نيكوست اجر عمل كنندگان‏
قطع طواف كرديد؟!
استغفار ماهيان دريا براى طالب علم

بیشترین بازدید این مجموعه

بيست و چهار خزانه براى بيست و چهار ساعت
اذكار باطل از دامن فرق باطل
حكايت گرگان و كرمان‏
حكايتى از رمى جمرات‏
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
حکایت خدمت به پدر و مادر
شهادت حق‏
حالتان چطور است؟
من از آن عمل توبه كردم‏
از على آموز اخلاص عمل‏

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^