فارسی
دوشنبه 05 آذر 1403 - الاثنين 22 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
1
نفر 0

رضايت بر فقر

 

جوان عربى علاقه شديدى به درس خواندن پيدا مى كند كه به نجف بيايد و درس بخواند. مى آيد و شروع به درس خواندن مى كند، ولى از طرف خانواده به او كمكى نمى شود، چون نمى توانستند كمك مالى به او بدهند. در كمال فقر و مضيقه بود، ولى خوب درس مى خواند.

نان خشك، پوست هندوانه و خربزه اى از كوچه ها جمع مى كرد تا شكمش را سير كند. شب ها كتاب را زير چراغ دستشويى مى برد و در نور آن چراغ ها درس مى خواند. اين گونه زندگى را مى گذراند و گله اى نيز نداشت.

گله كردن از خدا نيز خوب نيست. بالاخره وجود مقدس او بر اساس حكمتش پرونده هر كسى را رقم زده است كه از دل همان حكمت مى شود نمره و درجه در آورد. گلايه و نارضايتى نمره را كم مى كند.

در آن شدت ندارى و در اوج جوانى، روزى در مسير درس، دخترى باادب، باكرامت و باوقارى كه صورتش پيدا بود، آمد برود، اين طلبه فقير و گرسنه بى توجه و بدون عمد، نگاهش به قيافه او افتاد و دلش رفت. نشد جلوى دل را بگيرد:

ز دست ديده و دل هر دو فرياد

 

كه هر چه ديده بيند دل كند ياد

     

گاهى كسى از خانه بيرون مى رود، اصلًا نيت او اين است كه به نامحرم نگاه كند، پس دارد معصيت مى كند، اما گاهى از خانه بيرون مى رود و اتفاقى، نه اينكه نيت بدى داشته باشد، چشمش به نامحرمى مى افتد، پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: طبق دستور قرآن، فورى ديده ات را برگردان.

آن نظر اول هيچ، اما نظر دوم «عليك»، يعنى به ضرر تو است و آن را گناه مى نويسند. «1» اين طلبه نيز اين گونه شد. اما با همان نگاه، دل رفت. سرش را پايين انداخت و ديگر نگاه نكرد. روزى با خود گفت: برويم و ببينيم در كدام خانه مى رود كه چند روز ديگر به خواستگارى او برويم.

رفت و خانه دختر را پيدا كرد و چند روز ديگر با آن لباس پاره رفت و در زد، ديد عجب حياط و ساختمانى! گفتند: بفرماييد. به اتاق آمد و آبى و شربتى خورد، پدر دختر گفت: فرمايشى داريد؟ پدر دختر از تجّار نجف بود و وضع مالى او خوب بود.

گفت: براى خواستگارى دختر شما آمده ام. گفت: دختر من؟ خجالت نمى كشى بلند شو برو. او را بيرون كرد.

با گردن كج و ناله و ناراحتى از خانه بيرون آمد.

در اين اوضاع اقتصادى كشنده و محروميت از اين دختر، حس كرد كه مريضى سل گرفته است. سرفه مى كرد و از سينه اش خون مى آمد. رفيقى داشت، به او گفت:

شيخ! چرا خيلى گرفته هستى؟ گفت: نان كه نداريم بخوريم، تابستان در اين گرماى شرجى، در بيابان هاى نجف به كمك كشاورزها مى رويم، مزد كم به ما مى دهند، آن را هم بايد خورده خورده بخوريم، تا تمام شود، اينها همه درد است، تازه سل نيز گرفته ام. درد سوم من نيز اين است كه دخترى را مى خواهم، كه به من نمى دهند.

رفيق او شخص بيدارى بود و چقدر خوب است كه كسى رفيق بيدارى داشته باشد. رفيق بيدار نيز يك فرصت است. رفيق بينايى كه ما را از چاله درآورد.

رفيق هاى اين دوره بيشتر افراد را در چاله مى اندازند و گرفتار مى كنند. از خدا و كرامات انسانى دور مى كنند.

گفت: اى شيخ! واقعاً خودت را بى صاحب حساب كرده اى؟ يعنى تو فكر مى كنى هيچ كس را ندارى؟ گفت: ما چه كسى را داريم؟ گفت: وجود مبارك امام زمان عليه السلام را داريم. باز كردن گره شيعيان در دست اوست. به او متوسل شو. گفت: چه كار بايد بكنم؟ گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برو و به حضرت متوسل شو! گفت: باشد.

چهل شب چهارشنبه رفت و متوسل شد. شب چهارشنبه چهلم، هوا خيلى سرد بود، سينه اش نيز خيلى خراب بود. گفت: من در مسجد بمانم و سرفه كنم و خون در مسجد بريزد، نجس كردن مسجد حرام است. بيرون آمد و روى سكوى گلى مسجد نشست و منقل كوچكى داشت، زغالش را آتش كرد و قهوه دم كرد. طبق رسمى كه عرب ها داشتند، چايى كمتر مى خوردند و بيشتر قهوه مى خوردند. قهوه كه دم كشيد، ديد كه جوان باادب و خوش سيما و نورانى آمد و روى سكوى آن طرف مسجد نشست.

شيخ گفت: خدايا! دو استكان قهوه درست كرديم، اين شخص از راه رسيده، اگر بگويد: براى ما قهوه بريز، همه را بايد به او بدهيم بخورد. چه كنم؟ در فكر بود كه از آن طرف سكو رو كرد و گفت: آقا! فرمايشى داريد؟ به او گفت: شيخ حسين! فعلًا قهوه براى ما بريز تا بعد بگويم. ديد نه خطرى كه حس مى كرد، درست است. قهوه را ريخت و از روى سكو بلند شد و آمد و گفت: بفرماييد.

او فقط لبش را تر كرد و بقيه را برگرداند و گفت: بخور تا همين الان سينه ات خوب شود. ما نيامديم كه از شما چيزى بگيريم، ما آمديم كه به شما چيزى بدهيم.

قهوه را خورد و ديد سرفه و خون بند آمد و سينه باز شد، مانند روز اولى كه از مادر به دنيا آمده بود. گفت: سينه ات خوب شد، مى ماند آن دختر، او رامى خواهى؟ گفت: خيلى. گفت: فردا كه به نجف برگشتى، خانواده او را نيز براى پذيرش تو آماده كرده ام، برو تا دختر را به تو بدهند. بعد گفت: اما راجع به فقر، با ازدواج مقدارى وضعيت معاش تو بهتر مى شود، ولى تقدير تو اين است كه هميشه با فقر دست و پنجه نرم كنى تا فقيران را از ياد نبرى و در قيامت نيز درجه بالاترى در بهشت داشته باشى.

اگر كسى راه را بداند كه دردش را به چه كسى بگويد، درد را اضافه نمى كند و مى فهمد كه در زندگى دست در دست چه كسى بگذارد، و الا:

اين دغل دوستان كه مى بينى

 

مگسانند گرد شيرينى

     

تا جيب تو پول دارد، تا چهره ات زيبا است، تا مى توانند در كنارت شهوت رانى كنند، قربانت مى روند، اما تا جيب شما خالى شود و قيافه اى زيباتر از تو پيدا كنند، به قدرى بى وفا هستند كه رهايت مى كنند و مى روند.

فرمود: دختر را نيز براى تو آماده كرده ام، دل پدر و مادرش صاف شده و به تو مى دهند. مى ماند ندارى و فقرت. كليد گشودن مشكل فقر در دست خداست، ولى تا آخر عمر، چنين كليدى براى تو نساخته است. اين ندارى تا آخر عمر با تو هست.

هر كارى كنى جاده ثروت به روى تو باز نمى شود.


منبع : پایگاه عرفان
1
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

آتش احسان بر خان حضرت على اكبر عليه السلام‏
حكايت روباه و گرگ‏
داستان شگفت انگيز مرگ هارون
داستانى آموزنده‏
حكايت ميرغضب و نان و نمك مجرم‏
مى‏خواهد قلبم از هم بشكافد
داستان جوان مطيع خدا
دعاى نيمه شب زندانى
حاجت بزرگ‏
حکایت سزاى توهين به بلال‏

بیشترین بازدید این مجموعه

داستان شگفت انگيز مرگ هارون
دعاى نيمه شب زندانى
منفعت عظيم اهل شوق و بحث
حكايت گرگان و كرمان‏
داستان عجيب سلمان و ابوذر
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
داستان شگفت انگيز سعد بن معاذ
آتش احسان بر خان حضرت على اكبر عليه السلام‏
حکایت ثعلبة بن حاطب‏
حکایت خدمت به پدر و مادر

 
نظرات کاربر

ممنون. خیی مفید بود.
پاسخ
0     0
4 آبان 1391 ساعت 7:35 بعد از ظهر
پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^