منابع مقاله:
کتاب : عرفان اسلامى جلد ششم
نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان
در «نهج البلاغة»، به عالى ترين وجه ممكن، حضرت مولى الموحدين، امام العاشقين، محبوب العارفين، اميرالمؤمنين عليه السلام، اولياى حق را معرفى كرده كه در ميان تمام حكمت هاى حكيمان، اين حكمت از همه پرارزش تر و بهتر است، در اين زمينه به ترجمه خطبه «نهج البلاغة» قناعت مى شود، امام عارفان در اين خطبه عرفانى سى و سه علامت براى اوليا و عباد واقعى حق بيان مى كند:
1- از محبوب ترين عباد حق، آن انسانى است كه خداوند او را در شناختن خويشتن و ساختن آن يارى فرموده است.
2- لباس انسانى كه محبوب خدا بوده و به شناخت و ساخت خويشتن توفيق يافته است، از اندوه و پوشاكى از بيم به خود پوشيده است.
3- نتيجه شناخت و ساخت خويشتن كه انسان را به مقام والاى محبوبيت خداوندى نائل مى سازد، ظهور فروغ تابناك هدايت در درون اوست.
4- اين محبوب خدا آماده قرار گرفتن در پيشگاه خدا در آن روز با عظمت است كه قطعاً فرا خواهد رسيد.
5- واقعياتى را كه براى او دور مى نمايد، بخود نزديك مى سازد.
6- شدائد رنگارنگ روزگاران را براى خود آسان ساخته است.
7- در اين دنيا با بينايى نافذ مى نگرد.
8- به طور بسيار فراوان در ذكر خداوندى به سر مى برد.
9- از آب حيات حق و حقيقت كه گواراى جان است سيراب مى شود.
10- مدخل هاى ورود به آن آب حيات را بر خود هموار نموده است.
11- با اولين جرعه ها از آن آب حيات بخش، راه روشن و هموار را پيش مى گيرد.
12- لباس هاى گوناگون شهوات را از پيكره وجود خود مى كند.
13- و از هر گونه همّ و غم رها شده، جز يك هم و نگرانى مقدس كه براى خود به تنهايى انتخاب نموده است.
14- او از صفت مهلك نابينايى نجات يافته است.
15- در حيات خود شركتى با هواپرستان ندارد.
16- اين محبوب خدا كليد گشاينده درهاى هدايت و قفل درهاى ضلالت و هلاكت است.
17- راهى را كه بايد سپرى كند، با بينايى شايسته تشخيص داده، مشعل هاى فروزان الهى را كه سر راهش نصب شده است، شناخته و ناهموارى ها و فرو رفتن در فراز و نشيب هاى راهش را پشت سر مى گذارد.
18- اين انسان رهرو كمال به محكم ترين وسايل صعود به ارزش هاى انسانى و الهى چنگ زده است.
19- يقينى كه درون او به وجود آمده است مانند نور خورشيد است كه به هر چيزى بتابد آن را روشن مى سازد.
20- نفس خويشتن را در با اهميت ترين امور، فقط براى خدا گمارده و در نتيجه عمل وى، در هر حادثه اى كه با او ارتباط برقرار مى كند و به او وارد مى گردد، انعكاس كننده كمال او مى باشد و هر فرعى كه براى او پيش آيد با بهترين وجه به اصل آن برمى گرداند و بر آن تطبيق مى نمايد.
21- اين محبوب خدا چراغى است فروزان در ظلمتكده هاى دنيا و بازكننده مشتبهات و تاريكى ها.
22- او كليدى است براى گشودن مشكلات.
23- راهنماى كاروانيان حيات است در زندگى.
24- سخنى كه مى گويد آن را مى فهماند.
25- و در آن هنگام كه موقعيت مقتضى سكوت است، ساكت مى شود و سالم مى ماند.
26- اخلاص به مقام ربوبى مى ورزد و به درجه رفيعه مخلصان نائل مى گردد.
27- اين محبوب خدا يكى از معادن دين الهى است.
28- او از عوامل نگهدارنده ارزش هاى انسانى در روى زمين است.
29- حق و حقيقت را توصيف مى نمايد و خود به آن عمل مى كند.
30- عدالت را بر نفس خود الزام نموده و اولين عدل و دادگرى او منتفى ساختن هوا و هوس هاى پليد از نفس خويشتن است.
31- هيچ گونه غايت و نهايتى براى خير و كمال را رها نمى سازد، مگر اين كه وصول به آن را قصد كند.
32- چنان در جاذبه حق قرار گرفته است كه به مجرد گمان و احتمال براى وصول به آن حركت مى نمايد.
33- مهار وجود خود را به كتاب خدا سپرده و آن كتاب الهى را براى خود رهبر و راهنما مى داند «1».
اى خداوندى كه به تمام موجودات مهربانى! اى بنده نوازى كه سائلى از دربارت محروم نشده! اى توانايى كه به يك طرفة العين آنچه اراده كنى انجام دهى! به اين خاك نشينان عنايتى كن، تا از ذلت جهل و گناه و عصيان و خطاكارى برهند.
حكمت در اصطلاحات و كنايات عرفا
هم چنان كه انبياى الهى و كتب آسمانى و امامان معصوم عليهم السلام بعضى از اسرار را كه در طاقت عقلى و روحى همگان نيست به صورت رمز و كنايه بيان كرده اند و اين رموز و كنايات در آن فن جنبه اصطلاح گرفته، عرفاى بزرگ و عاشقان جمال نيز بعضى از اسرار و حقايق را به صورت رمز و كنايه بيان كرده و در مقالات خود و به خصوص اشعار خود، آن رموز و كنايات را زياد به كار برده اند، هرگز تصور نكنيد.
كه شخصيت هاى بزرگ علمى و عرفانى منظورشان از آن لغات معناى معمولى و عامى آن بوده، دامن پاك آن راهروان راه و مخلصان پيشگاه مولا، منزه است كه از آن الفاظ مفهوم و مصداق مادى منظور داشته باشند.
چون در طول اين شرح چه در متن، چه در مقالات، چه در اشعار به اين گونه كنايات و رموز، زياد برخورد مى كنيد لازم افتاد كه در اين زمينه به معانى آسمانى آن اصطلاحات و رموز و كنايات اشاره رود، تا حق مطلب ادا گردد.
معانى اصطلاحات عرفانى
عشق: آتشى معنوى در قلب كه ماسواى محبوب حقيقى را مى سوزاند و جز حكومت عاشقانه آن حضرت چيزى باقى نمى گذارد.
هر كه را جامه زعشقى چاك شد |
او زحرص و جمله عيبى پاك شد |
|
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما |
وى طبيب جمله علت هاى ما |
|
اى دواى نخوت و ناموس ما |
وى تو افلاطون و جالينوس ما |
|
جسم خاك از عشق بر افلاك شد |
كوه در رقص آمد و چالاك شد |
|
عشق جان طور آمد عاشقا |
طور مست و خر موسى صاعقا |
|
جمله معشوق است و عاشق پرده اى |
زنده معشوق است و عاشق مرده اى «2» |
|
محبت: ولايت كه از معشوق به عاشق رسد، اختيارى و غير اختيارى و محبت دوستى باشد با حق تعالى بى سببى و علاقه اى و حركتى.
محبوب: وجود مقدس او را گويند چنانچه در دعاى بعد از زيارت حضرت رضا عليه السلام آمده:
يا مَحْبُوبَ مَنْ أحَبَّهُ «3».
اى محبوب كسى كه او را دوشت داشت.
خرابات: مركز تجمع اوليا و يا خراباتى صفات بشريه را گويند.
خراباتى شدن از خود رهايى است |
خودى كفرست اگر خود پارسايى است |
|
نشانى داده اندت از خرابات |
كه التوحيد اسقاط الاضافات |
|
خرابات آشيان ملك جان است |
خرابات آستان لامكان است «4» |
|
شاهد: آنچه حاصل شود دل را، از اثر مشاهده يا به علم لدنّى، علمى كه تو را نبود و حق داد بى واسطه اديب و استاد، يا بطريق وجد يا حال يا تجلى يا شهود.
شراب: غلبات عشق را گويند.
شراب و شمع و شاهد عين معناست |
كه در هر صورتى او را تجلاست |
|
شراب و شمع باشد ذوق و عرفان |
ببين شاهد كه از كس نيست پنهان |
|
شراب و شمع و جام آن نور اسراست |
ولى شاهد همان آيات كبراست |
|
شراب بى خردى دركش زمانى |
مگر از دست خود يابى امانى |
|
شرابى خور كه جامش روى يار است |
پياله چشم مست باده خوار است |
|
شرابى را طلب بى ساغر و جام |
شراب باده خوار ساقى آشام |
|
شرابى خور ز جام وجه باقى |
سقاهم ربهم او راست ساقى «5» |
|
مجلس: آنات و اوقات حضور با حق تعالى.
عشرت: لذات انس است با حق تعالى و شعور و آگاهى از لذت.
طرب: انس با حق تعالى و سرور دل در آن.
عيش: دوام حضور است با فراغت تمام.
خم خانه: محيط تجليات عالم قلوب و مهبط غلبات عشق.
ميكده: مقام مناجات.
ميخانه: عالم لاهوت.
باده: عشق ابتدايى.
ساقى: تجلى محبت كه سبب سكر گردد.
قدح: وقت.
جام: احوال.
صراحى: مقام.
خمر: موقف.
جرعه: اسرار و مقامات.
مستى: فرو گرفتن عشق است جميع صفات درونى و بيرونى را.
مست خراب: استغراق را گويند بى هيچ آگهى از هيچ.
نيم مست: آگهى استغراق را گويند و نظر داشتن بر استغراق خود.
هشيارى: اقامت است از غلبه عشق صفات درونى و بيرونى.
خمار: رجعت را گويند از مقام وصول به قهر نه به طريق انقطاع.
غمگسار: صفت رحمانى را گويند كه شموليت و عموميت دارد.
غم خوار: صفت رحيمى خاص و ربوبيت را گويند.
دلدار: صفت باسط را گويند.
سرور: محبت در دل.
دلبر: صفت قابضى را گويند به اندوه محبت در دل.
دلگشاى: صفت فتاحى را گويند در مقام انس در دل.
جانان: صفت قيومى را گويند كه قيام جمله موجودات به اوست كه اگر اين دقيقه پيوسته موجودات را نبودى وجود بقا نيافتى.
جان افزاى: صفت باقى ابدى را كه فنا را بدو راه نبود.
دوست: سبق محبت الهى بر محبت سالك.
قد: استواى الهى.
قامت: سزاوارى پرستش كه هيچ كس را جز حق تعالى اين سزاوارى نيست.
زلف: غيبت هويت كه كسى را بدان راه نيست.
موى: ظاهر هويت.
گيسو: طريق طلب به عالم هويت.
تاب زلف: كتمان اسرار الهى را گويند.
خم زلف: معضلات و مشكلات اسرار الهى را گويند.
رخ: مظهر حسن خدايى و تجليات محض نيز گويند.
خط: جناب كبريايى را گويند.
خط سبز: عالم برزخ را گويند.
خال: مركز دور را گويند.
خال سياه: عالم غيب را گويند.
چشم: صفت بصيرت الهى بر جميع احوال از خير و شر.
لب: كلام را گويند.
لب لعل: بطون كلام.
سرّ: صفت مشيت الهى.
فرق: صفت حيات الهى.
روى: مرآت تجليات.
چهره: تجليات كه سالك بر كيفيت آن مطلع شود.
سلسله: اعتصام خلايق به حضرت الهيت به طريق عموم.
سينه: صفت علم الهيت.
دست: صفت قدرت.
ساعد: صفت قوت.
انگشت: صفت احاطت.
سخن شيرين: اشارت الهى را گويند، انبيا را به وحى و اوليا را به الهام.
لا ابالى: باك نداشتن از حوادث و مصائب و پيش آمدها.
شمع: نور اللّه در قنديل دل افروخته.
صبح: طلوع احوال و اوقات.
بامداد: بدايت احوال و اوقات.
شبانگاه: نهايت احوال.
شب: عالم عمى را گويند و مقام غيب الغيب و عالم جبروت نيز گويند.
توبه: بازگشت از نقص و روى آوردن به كمال.
ايمان: مقدار دانش به حضرت حق تعالى.
اسلام: اعمال و متابعت.
دين: اعتقاد به واقعيات.
زهد: اعراض از زيادتى و فضولى دنيوى.
عبادت: اجتهاد سالك.
روزه: قطع التفات به غير.
زكات: ايثار و تصفيه.
كعبه: مقام وصلت.
حج: سلوك الى اللّه.
خرقه: صلاحيت و سلامت ظاهر.
سجاده: سند باطن.
رفتن: عروج از عالم بشريت به عالم ارواح.
درون: عالم ملكوت.
برون: عالم ملك.
سرو: علو مرتبه.
ريحان: نورى كه از تصفيه رياضت در دل حاصل آيد.
نشو: ترقى.
نما: عزت يافتن از پرورش ربوبيت.
سيل: غلبه احوال دل كه از فرح باشد.
باران: نزول رحمت.
آب روان: فرح دل.
زردى: ضعف سلوك.
سرخى: قوت سلوك.
سبزى: كمال مطلق.
سپيدى: يك رنگى به توجه طلب يار و قطع ماسوى.
نسيم: يادآور عنايت.
مطرب: آگاه كننده در طريق.
ترانه: راز محبت.
ناله زار: آه محبت.
هديه: نبوت و ولايت.
وصال: مقام وحدت مع اللّه در سرّاء و ضرّاء.
كنار: دريافت اسرار و دوام مراقبه.
فراق: غيبت از مقام وحدت.
هجران: التفات به غير حق.
غم: بند اهتمام طلب معشوق.
وجد و فقدان و خوف: حالاتى كه در دل پديد آيد بعد از مفارقت و باعث طلب باشد به اهتمام تمام و متأسف از مفارقت.
كلبه احزان: وقت حزن.
حزن: حالتى كه بعد از مفارقت در دل پديد آيد.
غمكده: مقام مستورى.
ميدان: مقام شهود.
چوگان: تقدير امور به طريق جبر.
گوى: مقهورى سالك.
تظلّم: استعانت و استعاذت بردن است به حضرت الهى از شيطان و نفس، يا از تقصير خود.
ناله: مناجات.
فرياد: ذكر جهرى.
آه: علامت جمال عشق كه زبان از بيان آن قاصر است و علامت كمال عاشق كه زبان و بيان از شرح آن عاجز است.
فغان: ظاهر كردن احوال درون.
رنج: وجود امرى برخلاف ارادت دل.
مردن: راندگى از حضرت حق.
راحت: وجود امر موافق با دل.
افتادگى: ظهور حالات الهى و ربوبيت و عدم قدرت.
بيهوشى: مقام طمس كه محو صفات شود.
ديوانگى: ظفر و استيلاى احكام عشق بر صفات عاشق در اعمال.
مدهوشى: استهلاك ظاهر و باطن در عشق.
بندگى: مقام تكليف.
آزادى: مقام حريت.
بينوايى: ناتوانى.
محنت: زحمات.
فقر: خلو كلى.
سعادت: خواندن ازلى.
شقاوت: راندن ازلى.
نزديكى: شعور به معارف اسما و صفات و افعال الهى.
پاكبازى: توجه خالص كه نه در اعمال ثواب خواهد و نه در علو مرتبه، بلكه خالص خداى را گويد و خواهد.
حضور: مقام وحدت.
غيبت: مقام اثنيت.
گرمى: حرارت محبت.
خواب: فناى اختيارى.
بيدارى: عالم صحو جهت عبوديت.
محمل: اوامر تكليفى.
علف: شهوات و مشتهيات نفس.
ساربان: راهنما.
زر: مجاهده و رياضت.
سيم: تصفيه ظاهرى و باطنى.
شست و شوى: برداشتن خودى ها كه از تقصير در وجود آمده باشد و صفاى حضور عاشق و معشوق.
گوهر: معانى و صفات اللّه.
تجلّى: آن است كه چون سلطان حق بر سر بنده غالب گردد، تا در سر او جز حق چيزى نمانده از غلبه سلطنت حق چنان گردد، گويى حق را مى بيند و تا يك چيز در همه هستى پيش دل بنده است نشايد كه دل بنده خداى را بيند.
قال عَلِىٌّ عليه السلام: لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقيناً «6».
امام على عليه السلام فرمود: اگر پرده ها كنار رود بر يقينم افزوده نشود.
هفتاد باب از حلال را رها مى كنم، از ترس آن كه در حرام افتم!! يعنى در دلم جز خداى چيزى نيست و آنچه هست از شؤون اسمايى و صفاتى اوست.
اى اسير خود حجاب خود تويى |
پاك بايد راهت از گرد دويى |
|
جان چو پروانه به روى شمع باش |
آنگهى در بزم وحدت جمع باش |
|
يك دل و صد آرزو بس مشكل است |
يك مرادت بس بود چون يك دل است |
|
هر كه را دل در پريشانى كشد |
زود بنيادش به ويرانى كشد |
|
جان عاشق جمع در عين فناست |
مرغ آزاد است و با يار آشناست |
|
پرده راه تو هم اوصاف توست |
پرده هاى خويش بر در، در نخست |
|
دل چو از سوداى نفسانى برست |
بر سر تخت تجلّى خوش نشست |
|
چون فنا گردى فنا را در فنا |
از بقاى حق رسيدى در بقا |
|
طالب: جوينده را گويند از راه عبوديت براى رسيدن به كمال.
شوق: حركت دل در طلب معشوق.
حسن: جمعيت كمالات.
جلال: ظاهر شدن بزرگى معشوق از جهت استغنا از عاشق و نفى غرور عاشق.
لقا: ظهور معشوق، چنان كه عاشق را يقين شود كه اوست.
لطف: پرورش دادن معشوق عاشق را.
ملاحت: نهايت كمالات است.
ظرافت: ظهور انوار از راه مشاهده.
كرشمه: التفات.
وفا: عنايت ازلى بى واسطه عمل خير و اجتناب از شر.
خشم: ظهور صفات قهرى.
كين: تسلط صفات قهرى بر عاشق.
جنگ: امتحانات به انواع بلاهاى ظاهرى و باطنى.
صلح: قبول اعمال.
پرده: موانع ميان عاشق و معشوق و آن از لوازم طريق باشد نه از جهت عاشق و معشوق.
حجاب: موانعى كه عاشق را باز دارد به نوعى از جهت عاشق به ارادت معشوق.
نقاب: اندك مانعى كه عاشق را باز دارد.
بام: كشف حجاب.
مستورى: تقدس كنه ماهيت كه از ادراك عالميان پوشيده باشد.
تندى: بى نيازى حق.
تكبر: بى نيازى او از اعمال.
شهود: وجود مطلق.
گنج: مقام عبوديت.
سوانح: علم ذوقى كه از عالم ارواح بر قلب انسانى نازل شود.
بصيرت: قوتى است در دل منوره به نور قدس كه حقايق و بواطن اشيا به او ديده شود و چون منور گردد به نور قدس و به هدايت حق، وهم و خيال از ديده او مرتفع گردد.
جذبه: تقرب عبد است به حضرت حق به مقتضاى عنايت الهى و مهيا گردانيدن مجموع مايحتاج بنده در طى منازل و قطع مراحل بى كلفت وسعى.
جمعيت: اجتماع همت است در توجه به سوى حضرت حق.
تفرقه: تقنّع خاطر است و مشغولى به خلق.
همت عالى: همم عاليه متعلق نگردد الا به حق و ملتفت نشود به غير او و راضى نبود به احوال و مقامات و توقف ننمايد به اسما و صفات و نظر نفرمايد الا به عين ذات.
هوى: ميل نفس به مقتضيات طبع.
هواجس: خاطر نفسانى.
واقعه: آنچه فرود آيد به دل از عالم غيب به هر طريق كه باشد.
وصل: فناى عبد است از اوصاف خود در اوصاف حق.
حجاب: انطباع صور در دل كه مانع قبولى تجلى حقايق بود.
حريت: و آن بر مراتب است: حريت عامه از رق شهوات و حريت خاصه از رقّ مرادات به فناى ارادت ايشان در ارادت حق و حريت خاصة الخاصه از رقّ رسوم و آثار به فناى وجود خود در تجلى نور الأنوار.
طوالع: اول چيزى كه پيدا شود از تجليات اسماى الهيه بر باطن عبد و مزين گرداند اخلاق و اوصافش را.
ليلة القدر: شبى كه سالك را به تجلى خاص مشرف گردانند، تا به آن تجلّى بشناسد قدر و رتبه خود را نسبت با محبوب.
مجذوب: عزيزى كه حق تعالى او را از براى خود برگزيند و برساند او را به جميع مقامات و مراتب.
محاضره: حضور دل با حق است.
محادثه: خطاب حق است بنده را.
موت: قمع هواى نفس.
موت ابيض: گرسنگى.
موت اخضر: ترك تجمل و تكبر و كهنه پوشى و قناعت.
موت احمر: مخالفت نفس.
سفر: توجه دل به حضرت حق.
خلوت: محادثه سر است با حق به حيثيتى كه غيرى مجال نيابد.
ذوق: اول درجات شهود حق «7».
در هر صورت اين اشارات و كنايات و مصطلحات در زبان عرفان داراى مفاهيم و معانى بلند آسمانى است و هيچ عارف و سالكى در استعمال اين كلمات در نثر و اشعار، معانى ظاهر آن را در نظر ندارد.
سالك پس از معرفت به قرآن و شناخت حلال و حرام خدا و توسل به انبيا و ائمه عليهم السلام و راهبرى يك عالم ربانى واجد شرايط، هم چون آخوند ملا محمد بهارى، آخوند ملا حسينقلى همدانى، مرحوم قاضى، مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى، بايد سيرش را به سوى محبوب ادامه دهد و قطع داشته باشد كه در اين مسير اگر در تمام حركات و شؤونش هماهنگى كامل با شرع و فقاهت داشته باشد و از تقواى لازم بهره اى براى او باشد به وصال و لقاى محبوب مى رسد.
و اگر از غير اين راه عبور كند، يعنى بدون معرفت و عمل و رعايت حلال و حرام، متوقع نجات و لقا باشد، جز ضلالت و گمراهى و تباهى و هلاكت نصيبى نخواهد برد.
سالك با تمام وجود بايد بيدار باشد كه دچار قطب و پيرو شيخ و خانقاه و اوراد و اذكار غير وارد نگردد كه تبرزين و كشكول و خانقاه و قطب و مريدى و مرادى نه اين كه كسى را به جايى نرساند، بلكه از كمال و رشد هم بازداشت.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- نهج البلاغة: خطبه 86.
(2)- مثنوى معنوى، مولوى.
(3)- بحار الأنوار: 99/ 55، باب 5، حديث 11.
(4)- گلشن راز: شيخ محمود شبسترى.
(5)- گلشن راز: شيخ محمود شبسترى.
(6)- غرر الحكم: 119، حديث 2086؛ بحار الأنوار: 66/ 209.
منبع : پایگاه عرفان