فارسی
پنجشنبه 22 آذر 1403 - الخميس 9 جمادى الثاني 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

با سلاح دعا ستمکار را مغلوب کرد

انفاس قدسیه اولیاء خدا انسان را متحول می کند

چند سالى در ایام ماه شعبان براى تبلیغ به شهر همدان مى رفتم . در آنجا با تعدادى از علماى بزرگ و اولیاى خدا به لطف خدا محشور و مانوس شدم و از انفاس قدسیه و برکات وجودى آنان بهره بسیار بردم .یکى از چهره هاى برجسته علمى ، که عمرى با قرآن مجید و روایات سر و کار داشت و بسیار اهل حال بود و از نفسى پاک و سازنده بهره داشت ، مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد حسن بهارى فرزند مرجع مجاهد آیت الله العظمى حاج شیخ محمد باقر بهارى بود .من در اوّلین دیدار مشتاق و عاشق او شدم و در همه سفرهاى تبلیغى ام به همدان خدمت آن مرد بزرگ که در آن شهر در میان مردم چهره اى ناشناخته بود براى بهره بردن معنوى زانوى شاگردى به زمین زدم . و هنگامى که خبر فوتش را شنیدم ، چون سرمایه دارى که همه سرمایه اش را از دست داده باشد ، متاثر و ناراحت شدم .در یکى از روزهایى که خدمت آن عارف عاشق بودم داستانى را از زندگى خود به این شرح براى من بیان کرد :به اشاره و خواست پیر استعمار و گرگ خونخوار یعنى حکومت انگلیس بى سوادى قلدر ، ستمگرى نابکار ، کافرى لجوج به نام رضا خان میر پنج که پس از مدتى به رضا شاه پهلوى معروف شد زمام حکومت ایران را به دست گرفت .او از هیچ ستم و ظلمى به مردم امتناع نداشت . بسیارى از اموال و املاک مردم را به زور از دست آنان گرفت ، با مجالس مذهبى مخالفت ورزید ، با عالمان دینى هم چون بنى امیه برخورد کرد ، و پرده حجاب را ـ که از ضروریات دین است به اشاره ارباب کافرش انگلیس ـ درید ، و جوانان مردم را براى حفظ حکومت ظالمانه اش به اجبار به سربازخانه گسیل داشت .من که از یک خانواده برجسته روحانى بودم و سنین جوانى را مى گذراندم ، از این که به سربازخانه بروم و دستیار حکومت ظلم باشم بسیار در ترس و وحشت بودم .روزى عمویم به خانه ما آمد و به من گفت : براى گرفتن شناسنامه اقدام مکن ; زیرا من براى تو شناسنامه گرفتم . گفتم در چه حدود سنى برایم شناسنامه گرفتى ؟ پاسخ داد : سن هیجده سالگى . گفتم : عمو جان بى توجه باعث گرفتارى من شدى . گفت : چرا ؟ گفتم : در این موقعیت سنى افراد را به دستور قلدرى چون رضا خان به سربازخانه مى برند .چون آدرس منزلم را اداره ثبت احوال به ارتش داده بود و من مى دانستم دیر یا زود دنبالم خواهند آمد ، نسبت به سنّ خود که در شناسنامه قید شده بود اعتراض دادم ولى اعتراضم پذیرفته نشد . روزى به سربازخانه نزد رئیس سربازگیرى که هم چون اربابش رضا خان به شدت با روحانیان مخالف بود رفتم ، گفتم : مرا از خدمت معاف دارید . گفت : امکان ندارد ، باید لباس سربازى بپوشى و دو سال کامل در خدمت دولت باشى .هرچه اصرار کردم که مرا از خدمت ـ آن هم خدمت به دولتى ظالم و ستمکار و مخالف با اسلام ـ معاف بدارد نپذیرفت . از اداره سربازگیرى بیرون آمدم و به منطقه بهار در چند فرسخى همدان براى استمداد از روح عارف بزرگ مرحوم حاج شیخ محمد بهارى که در آن ناحیه دفن است رفتم . کنار قبر به پیشگاه خدا نالیدم و گفتم : خدایا ! به خاطر نفس صاحب این قبر از هشتاد حاجتم هفتاد و نه حاجت را براى قیامت مى گذارم و یک حاجت را براى دنیا ، آن حاجت هم این که وسیله خلاص شدنم را از بلایى چون سربازى براى حکومت رضا خان فراهم آور .از بهار به همدان برگشتم در حالى که گسیل داشتن جوانان به سربازخانه بسیار شدت یافته بود و کسى هم جرات فرار یا نرفتن به سربازى را نداشت ، من که مى دانستم رئیس مربوطه به دنبالم خواهد فرستاد و ممکن است خانواده ام دچار مشقت شوند ، آماده رفتن به سربازخانه شدم .به مرد بزرگوارى از آشنایان برخورد کردم ، گفت : قصد کجا را دارى ؟ گفتم : سربازخانه . گفت : برگرد خانه زیرا از سربازى معافى . گفتم : مشکل به نظر مى رسد که از چنگ این ستمکاران آزاد شوم . گفت : شب گذشته خواب دیدم به سامرا رفتم ، جلسه مهم و باارزشى بود ، پدرت در آن جلسه حضور داشت ، به من گفت : به پسرم بگو ناراحت نباش ، با امام عصر (علیه السلام) درباره او صحبت کردم ، مشکل وى حلّ شد ، نه این که او را به سربازى نمى برند بلکه ورقه معافیت او را نیز خواهند داد .من با اطمینان به این واقعه به سربازخانه رفتم . مامور اطاق رئیس گفت : شما معافى ، پیش فلان عطار برو ، رئیس براى ملاقات با شما به آنجا مى آید . از سربازخانه بیرون آمدم و به مغازه آن عطار رفتم . رئیس به آنجا آمد و ضمن احترام فوق العاده نسبت به من ، معافى مرا به دست من داد ، و من از آن رنج روحى سخت به خاطر دعا و درخواست یارى از خدا رها شدم .

0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

حکایت من راهب نیستم
داستان شيطان در قرآن‏
من دختر رئيس قبيله هستم
داستان عجيب سليمان اعمش‏
حکایتی از چوپان و حضرت مسيح (ع)
دستت را بشوى
حکایت پیرمرد آتش‌پرست با حضرت موسی(ع)
رفیق صمیمی امام حسین (ع)
طى اللسان عارف وارسته شيخ نخودكى
زيارت قبر علامه لاهيجانى توسط امام زمان (عج)

بیشترین بازدید این مجموعه

دستت را بشوى
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
داستان عجيب سليمان اعمش‏
حکایتی از چوپان و حضرت مسيح (ع)
رفیق صمیمی امام حسین (ع)
داستان شيطان در قرآن‏
حکایت خدمت به پدر و مادر
حکایت من راهب نیستم
من دختر رئيس قبيله هستم
حکایت پیرمرد آتش‌پرست با حضرت موسی(ع)

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^