فارسی
يكشنبه 04 آذر 1403 - الاحد 21 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
1
نفر 5
60% این مطلب را پسندیده اند

اثر روضه قمر بنی هاشم بر جوان عرق خور

اثر روضه قمر بنی هاشم بر جوان عرق خور

آنانکه به نظر خاک را کیمیا کنند .....

مترجم تفسیر بسیار مهم « المیزان » ، استاد بزرگوار حضرت آقاى سید محمد باقر موسوى همدانى ، در روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حکایت زیر را براى این عبد ضعیف و خطاکار مسکین نقل کرد:

در منطقه گنداب همدان که امروز جزء شهر شده ، مردى بود شرور ، عرق خور و دایم الخمر به نام على گندابى .او در عین اینکه توجهى به واقعیات دینى نداشت و سر و کارش با اهل فسق و فجور بود ، ولى برقى از بعضى از مسایل اخلاقى در وجودش درخشش داشت .روزى در یکى از مناطق خوش آب و هواى شهر با یکى از دوستانش روى تخت قهوه خانه براى صرف چاى نشسته بود.

 

هیکل زیبا ، بدن خوش اندام و چهره باز و بانشاط او جلب توجه مى کرد .کلاه مخملى پرقیمتى که به سر داشت بر زیبایى او افزوده بود ، ناگهان کلاه را از سر برداشت و زیر پاى خود قرار داد ، رفیقش به او نهیب زد : با کلاه چه مى کنى ؟ جواب داد : اندکى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده ، پس از چند دقیقه کلاه را از زیر پا درآورد و به سر گذاشت . سپس گفت : اى دوست من ! زن جوان شوهردارى در حال عبور از کنار این قهوه خانه بود ، اگر مرا با این کلاه و قیافه مى دید شاید به نظرش مى آمد که من از شوهرش زیبایى بیشترى دارم ، در آن حال ممکن بود نسبت به شوهرش سردى دل پیش آید : نخواستم با کلاهى که به من جلوه بیشترى داده گرمى بین یک زن و شوهر به سردى بنشیند.

 

در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شیخ حسن ، مردى بود باتقوا ، متدین ، و مورد توجه . مى گوید : در ایام عاشورا در بعد از ظهرى به محله حصار در بیرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم ، کمى دیر شد ، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند ، در زدم ، صداى على گندابى را شنیدم که مست و لا یعقل پشت در بود ، فریاد زد : کیست ؟ گفتم : شیخ حسن روضه خوان هستم ، در را باز کرد و فریاد زد : تا الآن کجا بودى ؟ گفتم : به محله حصار براى ذکر مصیبت حضرت سید الشهدا (علیه السلام)رفته بودم ، گفت : براى من هم روضه بخوان ، گفتم : روضه مستمع و منبر مى خواهد ، گفت : اینجا همه چیز هست ، سپس به حال سجده رفت ، گفت : پشت من منبر و خود من هم مستمع ، بر پشت من بنشین و مصیبت قمر بنى هاشم بخوان !از ترس چاره اى ندیدم ، بر پشت او نشستم ، روضه خواندم ، او گریه بسیار کرد ، من هم به دنبال حال او حال عجیبى پیدا کردم ، حالى که در تمام عمرم به آن صورت حال نکرده بودم . با تمام شدن روضه من ، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجیبى در درون او پدید آمد !پس از مدتى از برکت آن توسل ، به مشاهد مشرفه عراق رفت ، امامان بزرگوار را زیارت نمود ، سپس رحل اقامت به نجف انداخت.

 

در آن زمان میرزاى شیرازى صاحب فتواى معروف تحریم تنباکو در نجف بود ، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر میرزا قرار مى داد ، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شرکت مى کرد .شبى در بین نماز مغرب و عشاء به میرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنیا رفته ، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن کنند ، بلافاصله قبرى آماده شد ، پس از سلام نماز عشا به میرزا عرضه داشتند : آن عالم گویا مبتلا به سکته شده بود و به خواست حق از حال سکته درآمد ، ناگهان على گندابى همانطور که روى جانماز نشسته بود از دنیا رفت ، میرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن کردند !

 

برگرفته از کتاب توبه آغوش رحمت نوشته استاد حسین انصاریان


منبع : پایگاه عرفان
1
60% (نفر 5)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

حاجت بزرگ‏
حکایت سزاى توهين به بلال‏
چه كسى با من پيمان مى‏بندد
منفعت عظيم اهل شوق و بحث
ذو القرنين در شهرى عجيب‏
جنازه‌ای که کسی بالای سرش حاضر نشد؟!
ذره‏اى ريا
خدا از اين بينايى‏ها به ما هم عنايت كند
جز زيان و خسارت سودى نبرده‏اى
بهتر از بهتر

بیشترین بازدید این مجموعه

چه كسى با من پيمان مى‏بندد
ذره‏اى ريا
حکایتی از لقمه حرام‏
حكايت گرگان و كرمان‏
گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
حکایتی از چوپان و حضرت مسيح (ع)
حاجت بزرگ‏
حکایت خدمت به پدر و مادر
مگو آن شيعه ماست‏
خانه‏اى دو در

 
نظرات کاربر

مهدی از زاهدان
وقتی بادی از دوردست به دلی می وزد و قصد دارد هدیه ی غریبی باخودبیاورد که جان آلوده ای را تمیز کند این کار را ناخواسته با آن دل انجام می دهد ولیکن آن دل هرگز نمی داند چشمش با نگاهی همانند ماسه ی صحرا می لغزد و آن باد او را جلب می کند تاجایی که وقتی بادی هم نیست آن چشم و دل عاشق که معشوقش را گم کرده ، گریه را برای فراق معشوقش سرمی دهد... در یکی از سالهای محرم یکی از اقوام که خیلی ایشان رادوست دارم تا حدی که به ایشان پسرعمو می گویم، به منزل ما آمد و گفت : روزعاشورا است درخانه نمان بیا برویم مسجد . ساعت 10 صبح مسجد علی ابن ابی طالب (ع) رسیدیم ، تعزیه خوانی ، مداحی ، سینه زنی انجام شد مردم هم از اعماق وجود به آقا امام حسین (ع) عشق می ورزیدن ، نشسته بودم و فقط تماشامی کردم و تنها کسی بودم که اشک نمی ریخت . موذن گفت : اذان ظهرعاشورا و شروع به اذان گفتن کرد به اشهدان علی ولی ا لله که رسید، حالم منقلب شد و دیگر در مسجد نبودم انگار در صحرای کربلا و برروی یک ریل مانندی درحال حرکت بودم و صحنه غم انگیزی راتماشامی کردم که تاکنون ندیده بودم . گرد وخاک و خیمه های پاره و شمشیرهای افتاده و فضایی پراز غم و ماتم . شروع به جیغ زدن و گریه کرده بودم درحالی که همراهم حسین آقا درحال تکان دادنم بود که ساکت باش آبروریزی نکن متوجه نمی شدم . پسرعمویم هنگامی که به سوی منزل درحال برگشت بودیم بهم گفت مهدی : (البته ما با هم شوخی هم داشتیم) حکایت امروز تو ، حکایت خری درجنگل است که شیرجنگل قصه تعریف کرد ، همه خندیدند ولی خره نخندید. روزبعد خره شروع کرد به خنده ، حیوانات دیگر باتعجب از او سئوال کردند : چرا می خندی گفت : تازه متوجه شدم دیروز شیر چی گفت. باهم لبخندی زدیم و به راهمان ادامه دادیم.
پاسخ
0     0
3 شهريور 1397 ساعت 09:23 صبح
پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^