از زنى از شايستگان از عباد حق نقل شده :چون نماز شب را بجاى مى آورد بالاى بام مى رفت ، پيراهن و روبند بر خود محكم مى كرد و مى گفت : خدايا ! ستارگان درآمدند و به تاريكى شب هجوم آوردند ، چشم ها خوابيد ، پادشاهان در به روى همه بستند ، هر عاشقى با معشوق خلوت كرد و من در برابر حضرت تو ايستاده ام . آن گاه به نماز روى مى كرد تا سحر مى رسيد و صبح صادق از پى آن آشكار مى گشت ، مى گفت : اى خداى من ! امشب گذشت و امروز آمد ، اى كاش مى دانستم ديشبم را قبول كردى تا به خود تهنيت بگويم ، يا نپذيرفتى تا عزا بگيرم ، من تا هستم همينم چنانچه تو همانى ، به عزّتت قسم اگر از پيشگاهت مرا برانى من از اين در نمى روم ؛ زيرا آن اطلاعى كه من از جود و كرم تو دارم نمى گذارد از اين در نااميد شوم !!
منبع : برگرفته از كتاب داستانهاي عبرت آموز استاد حسين انصاريان