واقعۀ بسیار شنیدنی که برای خودم اتفاق افتاده را برایتان تعریف میکنم:
زمان طاغوت در شلوغی معصیتها و طوفان گناهان، خیابانهای تهران و شهرهای بزرگ کشور ما پر از کاباره و مشروب فروشی و زن و دختر بیحجاب و شکسته شدن حریم الهی بود. من قبل از انقلاب یک دهه، در شهر رشت منبر داشتم. خیلی به من سخت گذشت، چون به صاحبخانه میگفتم ماشین را نزدیک درب خانه بیاور که درب ماشین با درب خانه یک جا باز بشود، مینشستم در ماشین و جلو مسجد پیاده میشدم و دیگر هیچ جای خیابان را نمیشد نگاه کرد.
در آن شهر با جمعیت 000/150 نفری، چهارصد مغازه مشروب فروشی با مجوّز رسمی بود و خانهها و مکانهای بی جواز هم زیاد بود. امام ضلالت، همه شهرها را به فساد کشیده بود، به طوری که زمان طاغوت یکی از شهرهای ردۀ اول یا دوم در انواع فسادها در ایران، شهر مشهد بود؛ یعنی کنار حرم حضرت رضا(ع)، که هنوز هم آثارش هست و هنوز هم یکی از شهرهایی است که فساد در آن غوغا میکند! همۀ اینها عوارض جدایی از امام هدایت است.
زمان دیگری در قبل از پیروزی انقلاب، یعنی در سال 1354 شمسی در تابستان و در یکی از منازل تهران که حیاط بزرگی داشت منبر بودم. جمعیت زیادی میآمدند و حیاط پُر بود. وقتی از منبر پایین آمدم جوان شیک پوشی با لباسهای آن چنانی و لباسهای شبیه زنان روبهروی من نشست و گفت: آقا این حرفهایی که شبها میزنی مربوط به کیست؟ فهمیدم که تازه وارد است، گفتم: چند شب است میآیی؟ گفت: دو شب. گفتم: حرفها مربوط به سه نفر است: یکی آن که تو را خلق کرده است؛ یعنی خدا و دیگری پیغمبر اسلام که از همه بیشتر دلش برای بشر سوخت؛ سوم هم دوازده امام و مادرشان فاطمۀ زهراست.
گفت: تکلیف ما با این حرفها چیست؟ گفتم: نمیدانم شما چه کاره هستی؟ گفت: من در لالهزار تهران لباس زنانه میدوزم، لباس زنها را هم خودم اندازه میگیرم و پرو میکنم! گفتم: پس تو زودتر از ما به حورالعین رسیدی، خدا به ما وعده داده است که اگر به نامحرم نگاه نکنی، زنا نکنی، عرق نخوری، کار زشت انجام ندهی، ربا نخوری، نماز بخوانی و روزه بگیری در آینده در بهشت به تو حورالعین میدهیم؛ اما خوش به حال تو که بدون زحمت به آن رسیدی!
گفت: تکلیف من چیست؟ گفتم: تکلیفت این است که خود را از جهنم نجات بدهی. گفت: یعنی فردا نروم؟ گفتم: بله نرو؛ چون گناه را باید یک باره ترک کرد و واجب فوری است، و گناه امشب را نباید به یک لحظه دیگر انداخت. همین الان باید رابطه خود را با گناهی که به آن آلوده هستی قطع کنی؛ اگر ده دقیقه دیگر طول بکشد و مرگ تو فرا برسد، مرگ بسیار بدی خواهی داشت.
اگر بینماز هستی، باید همین الان با بینمازی وداع کنی. اگر با پدر و مادر خود قهر هستی، همین الان باید تصمیم آشتی بگیری. اگر رابطه شما با شوهر خود بیعلت به هم خورده، همین الان تصمیم به برگشت به خانه بگیر. اگر زن خود را آزار میدهی، همین الان باید تصمیم بگیری از آزار او دست برداری. اگر حرام میخوری، همین الان ترکش کن و مالهای حرام گرفته شده را به صاحبانش برگردان.
گفتم: همین الان باید از این شغل بیرون بیایی. گفت: چشم، اکنون اراده میکنم که دیگر از این شغل بیرون بیایم و از فردا هم دیگر سر این کار نمیروم.
این کار، واقعاً جهاد اکبر است و از جنگ با دشمن بیرونی سختتر میباشد؛ چون در جنگ با دشمن بیرونی همه چیز تلخ است و همراه با کشتن و خونریزی و دود و آتش است؛ اما جنگ کردن با لذت نفس، جنگ با شهوتِ حرام، جنگ با ارتباط با نامحرم و خنده و کرشمههای آن چنانی، جهاد اکبر است؛ یعنی از جنگ با دشمن بیرونی هم خیلی سختتر است و هم بهره آن خیلی بیشتر میباشد.
خلاصه، انقلاب پیروز شد و ده سال بعد از آن دیدار، روزی در شهر قم پیاده در خیابان ارم میرفتم، که ناگهان کسی از آن طرف خیابان مرا صدا زد، ایستادم، به من رسید و در آغوشم گرفت، چهرۀ نورانی و ملکوتی داشت، آثار سجده به پیشانیاش هویدا بود. گفت: ناهار برویم خانۀ ما، گفتم: به کسی وعده دادهام، گفت: شام بیا، گفتم: میخواهم بروم تهران، گفت: ده دقیقه بیا مسجد ما را ببین ما هشتاد نفر شهید دادهایم، دویست تا قاری قرآن داریم، خیلی بچههای با نشاطی هستند، به تو هم علاقه دارند. گفتم: آدرس مسجدت را بده میآیم.
گفتم: از درسهای طلبگی چه میخوانی؟ گفت: درسهای مقدمات و سطح را خواندهام و اکنون درس خارج و دورۀ اجتهاد را میگذرانم. گفت: بالاخره بعد از این برخورد و حرفها ما را شناختی؟ گفتم: نه، من اولین بار است که تو را میبینم؛ اما چهره تو خیلی قشنگ است و همه چیز آخوندی به تو تمام است، ما با این که آخوند معروفی هستیم، قیافۀ تو را نداریم. دوباره گفت: واقعاً نشناختی؟ گفتم: نه، گفت: من همان جوان زنانه دوز لالهزار هستم!
برگرفته از کتاب امامت و ولایت نوشته استاد انصاریان
منبع : پایگاه عرفان