فارسی
جمعه 09 شهريور 1403 - الجمعة 23 صفر 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

1
نفر 2
100% این مطلب را پسندیده اند

داستان شگفت‏انگيز حاتم اصمّ‏

 

«حاتم اصمّ» از زاهدان و عارفان وارسته عصر خود بود و با همه موقعيتى كه در ميان مردم داشت از نظر معيشت با عائله اش در كمال سختى و دشوارى به سر مى برد، ولى اعتماد و توكّل فوق العاده اى به حضرت حق داشت.

شبى با دوستانش، سخن از حج و زيارت كعبه به ميان آوردند. شوق زيارت و عشق به كعبه و رفتن به محلّى كه پيامبران خدا عليهم السلام در آنجا پيشانى عبادت به خاك ساييده بودند، دلش را تسخير و قلبش را دريايى از اشتياق كرد.

چون به خانه برگشت، زن و فرزندانش را مورد خطاب قرار داد كه اگر شما با من موافقت كنيد من به زيارت خانه محبوب مشرّف شوم و در آنجا شما را دعا كنم.

همسرش گفت: تو با اين فقر و پريشانى و تهى دستى و نابسامانى و عائله سنگين و معيشت تنگ، چگونه بر خود و ما روا مى دارى كه به زيارت كعبه روى؟ اين زيارت بر كسى واجب است كه ثروتمند و توانا باشد.

فرزندانش گفتار مادرشان را تصديق كردند، مگر دختر كوچكش كه با شيرين زبانى خاص خودش گفت: چه مانعى دارد اگر به پدرم اجازه دهيد عازم اين سفر شود؟ بگذاريد هرجا مى خواهد برود، روزى بخش ما خداست و پدر وسيله و واسطه اين روزى است، خداى توانا مى تواند روزى ما را از راه ديگر و به وسيله اى غير پدر به ما برساند.

همه از گفته دختر هوشيار، متوجّه حقيقت شدند و اجازه دادند پدرشان به زيارت خانه حق رود و آنان را دعا كند.

حاتم، بسيار خوشحال شد و اسباب سفر آماده كرد و با كاروان حاجيان عازم زيارت شد. همسايگان وقتى از رفتن حاتم و علّت رفتنش كه گفتار دختر بود خبردار شدند به ديدن دختر آمدند و زبان به ملامتش گشودند كه چرا با اين فقر و تهى دستى اجازه دادى به سفر رود، اين سفر چند ماه به طول مى انجامد، بگو در اين مدت طولانى مخارج خود را چگونه تأمين خواهيد كرد؟

خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر كوچك خانواده را در معرض تير ملامت قرار دادند و گفتند: اگر تو لب از سخن بسته بودى و زبانت را حفظ مى كردى ما اجازه سفر به او نمى داديم.

دختر، بسيار محزون و غمگين شد و از شدّت غم و اندوه اشك هاى خالصش به صورت بى گناهش ريخت و در آن حال ملكوتى و عرشى دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا، اينان به احسان و كرم تو عادت كرده اند و هميشه از خوان نعمت تو بهره مند بودند، آنان را ضايع مگردان و مرا هم نزد آنان شرمسار مكن.

در حالى كه جمع خانواده متحيّر و مبهوت بودند و فكر مى كردند كه از كجا قوتى براى گذران امور زندگى بدست آورند، ناگهان حاكم شهر كه از شكار برمى گشت و تشنگى شديد او را در مضيقه و سختى انداخته بود، عده اى را به در خانه آن فقيران نيازمند و محتاجان تهى دست فرستاد تا براى او آب بياورند.

آنان حلقه به در زدند. همسر حاتم پشت در آمد و گفت: كيستيد و چه كار داريد؟

گفتند: حاكم اينجا ايستاده و از شما شربتى آب مى خواهد. زن با حالت بهت به آسمان نگريست و گفت: پروردگارا، ما ديشب گرسنه به سر برديم و امروز حاكم منطقه به ما محتاج شده و از ما آب مى خواهد!!

سپس ظرفى را پر از آب كرد و نزد امير آورد و از اين كه ظرفى سفالين است عذرخواهى نمود.

امير از همراهان پرسيد: اينجا منزل كيست؟

گفتند: حاتم اصم كه يكى از زاهدان و عارفان وارسته است، شنيده ايم او به سفر رفته و خانواده اش در كمال سختى به سر مى برند.

حاكم گفت: ما به اينان زحمت داديم و از آنان آب خواستيم، از مروّت دور است كه امثال ما به اين مستمندان زحمت دهند و بارشان را بر دوش ايشان بگذارند. اين بگفت و كمربند زرّين خود را باز كرد و به داخل منزل انداخت و به همراهانش گفت: هركس مرا دوست دارد كمربندش را به اين منزل اندازد. همه همراهان كمربندهاى زرين خود را باز كرده به درون منزل انداختند. هنگامى كه مى خواستند برگردند حاكم گفت: درود خدا بر شما باد، هم اكنون وزير من قيمت كمربندها را مى آورد و آن ها را مى برد. چيزى فاصله نشد كه وزير پول كمربندها را آورد و تحويل همسر حاتم داد و كمربندها را برد!!

چون دخترك اين جريان را ديد، اشك از ديدگان ريخت. به او گفتند: بايد شادمان باشى نه گريان؛ زيرا خداى مهربان پرتوى از لطفش را به ما نشان داد و چنين گشايشى در زندگى ما ايجاد كرد.

دخترك گفت: گريه ام براى اين است كه ما ديشب گرسنه سر به بالين نهاديم و امروز مخلوقى به ما نظر انداخت و ما را بى نياز ساخت، پس هرگاه خداى مهربان به ما نظر اندازد آن نظر چه خواهد كرد؟ سپس براى پدرش اينگونه دعا كرد:

پروردگارا، چنان كه به ما مرحمت كردى و كارمان را به سامان رساندى، به سوى پدرمان هم نظرى انداز و كارش را به سامان برسان.


منبع : پایگاه عرفان
1
100% (نفر 2)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

مقام سكوت
حكايت مسلمان شدن مرتاض کافر به دست امام کاظم(ع)
رسول خدا و تواضع
الهام به مادر موسی
وقتی امام رضا (ع) به نیشابور رسیدند
توبه‏ مرد جزيره نشين‏
دعاى غلام حضرت سجّاد(عليه السلام)
ابوذر غفارى‏
داورى طاغوت
جنازه‌ای که کسی بالای سرش حاضر نشد؟!

بیشترین بازدید این مجموعه

جنازه‌ای که کسی بالای سرش حاضر نشد؟!
مقام سكوت
عجب از اين احمقان
داورى طاغوت
رسول خدا و تواضع
توبه‏ مرد جزيره نشين‏
داستان شيطان در قرآن‏
وقتی امام رضا (ع) به نیشابور رسیدند
الهام به مادر موسی
درخواست از امام حسین(ع) که مبادا از گناه شمر بگذرد

 
نظرات کاربر

کاربر
خیلی خوب بود انشائ الله هیچگاه توکل به خداوند بنده نواز را فراموش نکنیم
پاسخ
0     0
16 ارديبهشت 1391 ساعت 6:29 بعد از ظهر
پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^