فارسی
شنبه 15 ارديبهشت 1403 - السبت 24 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

عجب در روايات‏

عجب در روايات‏

 

نوشته: حضرت استاد حسین انصاریان

 

در دعاى بيستم «صحيفه سجاديه» مى خوانيم:

وَعَبِّدْنى لَكَ، وَلا تُفْسِدْ عِبادَتى بِالْعُجْبِ «1».

الهى! بندگى مرا براى خود خالص قرار ده و از اين كه عجب عمل مرا فاسد كند مرا در پناهت محافظت فرما.

حضرت رضا عليه السلام مى فرمايد:

مردى در بنى اسرائيل چهل سال خدا را عبادت كرد، عبادتش مقبول حضرت دوست نيفتاد، به خود گفت: بدبختى از خود توست و علّت منع قبولى در وجود توست، از جانب حق ندا آمد، اين سرزنشى كه از خود كردى، از عبادت چهل ساله ات بالاتر است «2».

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

عالمى نزد عابدى رفت و از او پرسيد: نمازت چگونه است؟ گفت: از مثل منى كه عبادتم از خورشيد روشن تر است چنين سؤالى درست است؟ من از فلان سال تاكنون مشغول عبادتم، گفت: گريه ات چگونه است؟ پاسخ داد: چشمى اشك ريز دارم، عالم به او گفت: اگر مى خنديدى و مى ترسيدى از گريه با عجبت بهتر بود كه عمل نازفروش به پيشگاه حق نمى رسد «3».

قالَ رَسُول اللّهِ صلى الله عليه و آله فى حديث مَجى ءِ ابْليسَ الى موسىَ بنِ عِمْرانَ: فَقالَ لَهُ مُوسى : فَأخْبِرنى بِالذَّنْبِ الَّذى اذا أذْنَبَهُ ابْنُ آدَمَ اسْتَحْوذْتَ عَلَيْهِ، قالَ: اذا أعْجَبَتْهُ نَفْسُهُ، وَاسْتَكْثَرَ عَمَلَهُ، وَصَغُرَ فى عَيْنِهِ ذَنْبُهُ «4».

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در روايت آمدن ابليس نزد موسى و سؤال موسى از او كه در وقت چه گناهى بر فرزند آدم تسلّط پيدا مى كنى فرمودند: ابليس به موسى گفت: به وقت سه گناه:

1- عجب.

2- زياد ديدن عمل.

3- كوچك ديدن گناه.

قَالَ أميرُالمؤُمِنينَ عليه السلام فِى وَصِيَّتِهِ لِابنِهِ مُحَمَّد بنِ الحَنَفِيَّة: ايّاكَ وَالْعُجْبَ وَسُوءَ الْخُلْقِ وَقِلَّةَ الصَّبْرِ فَانَّهُ لا يَسْتَقيمُ لَكَ عَلى هذِهِ الْخِصالِ الثَّلاثِ صاحِبٌ، وَلا يَزالُ لَكَ عَلَيْها مِنَ النّاسِ مُجانِبٌ، وَألْزِمْ نَفْسَكَ التَّوَدُّدَ «5».

در سفارش هاى اميرالمؤمنين عليه السلام به فرزندش محمد بن حنفيه است: از عجب و بدخلقى و كمى صبر بپرهيز كه با بودن اين سه خصلت دوستى براى تو نخواهد ماند و دائم با بودن اين سه رذيلت تنها خواهى بود، خود را براى دوستى و محبت با مردم ملزم كن.

عَنْ أبى عَبدِاللّهِ عليه السلام: مَنْ دَخَلَه الْعُجْبُ هَلَكَ «6».

امام صادق عليه السلام مى فرمايد: كسى كه دچار عجب شود هلاك مى گردد.

 

عيسى و شخصى معجب

امام صادق عليه السلام فرمود:

راه و روش عيسى در تبليغ دين گردش در شهرها بود، در يكى از گردش هايش بيرون شد در حالى كه مرد كوتاه قدى از يارانش به همراهش بود.

چون عيسى به دريا رسيد، از روى يقين نام خدا را برد و روى آب به راه افتاد، چون آن مرد عيسى را اين چنين ديد او هم با يقين كامل نام حضرت حق را به زبان جارى كرد و دنبال عيسى به روى آب به راه افتاد تا به عيسى رسيد.

در اين حال عجب و خودبينى او را گرفت، با خود گفت: اين عيسى روح اللّه است كه به روى آب راه مى رود و من همانند او، پس او را بر من چه برترى است؟

امام فرمود: به محض اين انديشه به زير آب رفت، در آن حال عيسى را به عنوان كمك صدا زد، آن حضرت وى را از آب بيرون آورده سپس به او فرمود: چه گفتى؟

در پاسخ عيسى، انديشه اش را بيان كرد و اين كه آلودگى عجب گريبانش را گرفت، عيسى فرمود: خود را به جايى واداشتى جز آنجا كه خدايت واداشته و بدين جهت مورد خشم خدا شدى، از آنچه كه گفتى به درگاه حضرت حق توبه كن. سپس امام صادق عليه السلام فرمود: آن مرد توبه كرد و به مقامى كه خدا به او داده بود بازگشت «7».

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

دو نفر وارد مسجد شدند، يكى عابد و ديگرى فاسق، پس از مدتى از مسجد خارج گشتند در حالى كه فاسق صديق شده بود و عابد فاسق و اين به خاطر اين بود كه عابد در مسجد به عبادتش نازيد و فاسق در مسجد بر فسقش پشيمان شد و به راه توبه رفت «8».

از امام صادق عليه السلام روايت شده:

خداوند به داود خطاب كرد: اى داود! گناهكاران را بشارت ده و صديقان را بترسان، عرضه داشت: چگونه؟!

خطاب رسيد به گناهكاران بگو: توبه را قبول مى كنم و از گناه مى گذرم و به نيكان بگو: بترسيد از اين كه به اعمالتان بنازيد؛ زيرا بنده اى نيست كه عجب او را آلوده كند مگر اين كه هلاك گردد «9».

ابو حمزه ثمالى از حضرت سجّاد عليه السلام نقل مى كند كه حضرت فرمود:

از متكبّر فخر فروش عجب دارم كه ديروز نطفه بود و فردا جيفه است، عجب از كسى كه در حق خدا شك دارد در حالى كه اين همه مخلوقات الهى را مى بيند، عجب از كسى كه منكر مرگ است، در حالى كه هر شب و روزى مى ميرد و عجب از كسى كه جهان بعد را منكر است، در حالى كه جهان فعلى را مى نگرد و عجب از كسى كه براى خانه فنا كار مى كند، در حالى كه عمل براى خانه بقا را ترك كرده است «10».

صاحبا عمر عزيز است غنيمت دانش

گوى خيرى كه توانى ببر از ميدانش

چيست دوران رياست كه فلك با همه قدر

حاصل آن است كه دايم نبود دورانش

آن خدايى است تعالى ملك الملك قديم

كه تغيّر نكند ملك جاويدانش

جاى گريه است بر اين عمر كه چون غنچه گل

پنج روز است بقاى دهن خندانش

دهنى شير به كودك ندهد مادر دهر

گر دگر باره به خون در نبرد دندانش

مقبل امروز كند داروى درد دل خويش

كه پس از مرگ ميسّر نشود درمانش

خوى سعدى است نصيحت چكند گر نكند

مشك دارد نتواند كه كند پنهانش «11»

 

عُجب، مرضى خطرناك

ابو حامد در اين زمينه مى گويد «12»:

بدان كه عجب، بيماريى است كه علت آن جهل محض است و علاج آن معرفت محض است، پس كسى كه شب و روز اندر علم و عبادت است گوييم كه عجب تو از آن است كه اين بر تو همى رود و تو راه گذر آنى، يا آن كه از تو در وجود مى آيد و قوت تو حاصل مى شود؟

اگر از آن است كه در تو مى رود و تو راه گذر آن، راه گذرى را عجب نرسد كه راه گذر مسخّرى باشد و كار بوى نبود و وى اندر ميانه كه بود؟

و اگر گويى: من همى كنم و به قوت و قدرت من است، هيچ دانى تا اين قوت و قدرت وارادت و اعضا كه اين عمل بدان بود از كجا آوردى؟

اگر گويى: به خواست من بود اين عمل، گويم: اين خواست و اين داعيه را كه آفريد و كه مسلط كرد بر تو و كى سلسله قهر اندر گردن تو افكند و فراكار داشت.

هر كه داعيه اى را بر وى مسلط كردند وى را موكلى فرستادند كه خلاف آن نتواند كرد و داعيه نه از وى است كه وى را به قهر فرا كار دارد.

پس همه نعمت خداوند است و عجب تو به خويشتن از جهل است كه به تو هيچ چيز نيست.

بايد كه تعجب تو به فضل حق تعالى بود كه بسيار خلق از وى غافل ماندند و عمر به كار بد صرف داشتند و تو را از عنايت خويش استخلاص فرستاد و داعيه را بر تو مسلط كرد و تو را به سلسله قهر به حضرت عزت خود همى برد و اگر پادشاهى اندر غلامان خود نظر كند و از ميان همه يكى را خلعت دهد بى سببى و خدمتى كه از پيش كرده بود، بايد كه تعجب وى از فضل ملك تو بود كه بى استحقاق، وى را تخصيص كرد نه بخود، پس اگر گويد: ملك حكيم است تا اندر من صفت استحقاق نديدى آن خلعت خاص بمن فرستادى، گويند: تو صفت استحقاق از كجا آوردى؟

اگر همه از عطاى ملك است پس تو را جاى عجب نيست و هم چنان بود كه ملك تو را اسبى دهد عجب نياوردى و آن گاه غلامى دهد عجب آورى و گويى مرا غلامى داد كه اسب داشتم و ديگران نداشتند و چون اسب نيز وى داده باشد جاى عجب نبود، بلكه چنان بود كه هر دو به يك بار به تو دهد، هم چنين اگر گويى: مرا توفيق عبادت از آن داده است كه وى را دوست داشتم، گويند: اين دوستى اندر دل تو كى افكند، اگر گويى: دوست از آن داشتم كه بشناختم وى را و جمال وى بيافتم، گويند: اين معرفت و اين ديدار كه داد؟

پس چون همه از وى است بايد كه عجب تو بخود نبود، به جود و فضل وى بود كه اين صفات در تو بيافريند و داعيه قدرت و ارادت بيافريد، اما تو در ميان هيچ كس نه اى و به تو هيچ چيز نيست جز آن كه راه گذر قدرت حق تعالى اى و بس.

بدان كه گروهى را جهل به جايى باشد كه عجب آورند به چيزى كه آن بديشان نيست و به قدرت ايشان تعلق ندارد، چون قدرت جمال و نسب و اين جهل است هر چه تمام تر، چه اگر عالم و عابد گويد كه علم من حاصل كردم و عبادت من كردم خيال او را جايى هست، اما اين ديگر خود حماقت محض است و كس بود كه عجب به نسب ظالمان و سلاطين كند و اگر ايشان ببيندى كه در دوزخ به چه صفت باشند و اندر قيامت كه خصمان برايشان چه استخفاف كنند، از ايشان ننگ دارندى، بلكه هيچ نسب شريف تر از نسب رسول صلى الله عليه و آله نيست و عجب بدان باطل است و عجب گروهى بدانجا رسد كه پندارند كه ايشان را خود معصيت زيان ندارد و نخواهد داشت و هر چه خواهند همى كنند و اين مقدار ندانند كه چون خلاف جد و پدر خود كنند نسب خود از ايشان قطع كرده باشند و ايشان شرف در تقوا و تواضع دانستند نه در نسب و هم از نسب، ايشان كسانى بودند كه اهل جهنمند.

و رسول صلى الله عليه و آله منع كرد از فخر نسب گفت: همه از آدمند و آدم از خاك.

و چون بلال بانگ نماز كرد، بزرگان قريش گفتند: اين غلام سياه را چه محل بود كه اين وى را مسلم بود؟ اين آيت بيامد كه:

[إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ ] «13».

بى ترديد گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.

و چون اين آيت فرود آمده كه:

[وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ] «14».

و خويشان نزديكت را [از عاقبت اعمال زشت ] هشدار ده.

صفيه را كه عمه وى بود گفت: يا عمه محمّد! به كار مشغول شو كه من تو را دست نگيرم و اگر خويشان را قرابت وى كفايت بودى، بايستى كه فاطمه را از رنج تقوا برهانيدى، تا خوش همى زيستى و هر دو جهان را مى بودى.

اما اندر جمله قربت را زيادت اميدى است به شفاعت وى، ولكن باشد كه گناه چنان بود كه شفاعت نپذيرد و نه همه گناهى شفاعت پذيرد، چنان كه حق تعالى گفت:

 [وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى ] «15».

و جز براى كسى كه خدا بپسندد شفاعت نمى كنند.

و فراخ رفتن بر اميد شفاعت هم چنان بود كه بيمار احتما نكند و هر چيز همى خورد بر اعتماد آن كه پدرم طبيب استادى است، او را گويند: بيمارى باشد كه چنان گردد كه علاج نپذيرد و استادى طبيب سود ندارد، بايد كه مزاج چنان بود كه طبيب آن را علاج تواند كرد و نه هر كه به نزديك ملوك محلى دارد همه گناه را شفاعت تواند كرد، بلكه كسى كه ملك وى را دشمن دارد شفاعت هيچ كس نپذيرد و هيچ گناهى نبود كه نتواند كه سبب مقت باشد كه خداى تعالى سخط خويش اندر معصيت پوشيده به كرده است، باشد كه آنچه كمتر دانى سبب مقت آن بود، چنان كه حق تعالى گفت:

[وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ ] «16».

و آن را [عملى ] ناچيز و سبك مى پنداشتيد و در حالى كه نزد خدا بزرگ بود.

شما آسان همى گيريد و به نزديك خداى تعالى بزرگ است و همه مسلمانان را نيز اميد شفاعت هراس برنخيزد و با هراس عجب فراهم نيايد.

 

گفتار ملا عبدالرّزاق لاهيجى در مسئله عجب

اين مرد بزرگ مى گويد «17»:

آدمى هر چند در عبادت سعى كند و بذل جهد نمايد كه به ابليس نمى رسد، چه آن شقىّ عاقبت نامحمود چندين هزار سال عبادت پروردگار كرد و خاتمه عملش به شقاوت ازلى و لعنت سرمدى منجر شد و با وجود چنين عدوّى كه در جميع اوقات در مقام غدر و مكر آدمى است، حتى در مرض موت و وقت احتضار دست از آدمى برنمى دارد و مى خواهد كه سلب ايمان از او كند، به عمل ناقص خود چون توان اعتماد كرد و خاطر جمع توان بود؟!

نقل صحيح است كه علّامه حلّى عليه رحمة الخفىّ والجلىّ در وقت احتضار كلمات فرج به او تلقين مى كرده اند مى گفته: لا، پسرش بسيار مضطرب شده و از غايت اضطراب به جناب احديت استغاثه كرد و درخواست نمود كه شيخ را افاقه حاصل شود تا حقيقت حال ظاهر گردد، شيخ را از استغاثه پسر فى الجمله افاقه حاصل شد، از او پرسيد كه من هر چند شهادتين به تو عرض مى كردم مى گفتى: لا وجه اين چيست؟

شيخ فرمود: تو شهادتين عرضه مى كردى و شيطان لعين خلاف او را تلقين مى كرد من به او مى گفتم: لا، نه به تو، هرگاه علامه حلّى با وجود مناعت شأن در آن وقت از دست او خلاصى نداشته باشد واى به حال ديگران كه چه شود و چه خواهد شد؟!

بايد دانست كه اكثر صفات رديّه خبيثه مثل ظلم و جور و بغى و غضب و امثال اين ها فروع و نتايج كبرند و از عجب و كبر متولد مى شوند و اين دو صفت از صفات مهلكه است و ازاله آن بر همه فرض عين و عين فرض است و ادويه قامعه در استيصال اصل كبر از نفس امّاره از دو اصل مركّب مى گردد:

اصل اوّل: معرفت عيوب نفس و ذلت و حقارت آن.

اصل دوّم: معرفت حضرت ربوبيت و عظمت و كبريايى نفاذ قدرت آن حضرت است.

و هر كه بر اسرار و حقايق اين دو اصل اطّلاع يافت بى شك در نفس او تواضع و انكسار و خضوع پديد مى آيد و خوف و خشيت بر او غالب مى گردد و به صفت حكم و حيا و رحمت و رأفت متصف مى شود و چون طاير همت هر كس، آن حوصله ندارد كه در فضاى هواى عالم ملكوت و جبروت طيران كند و از سبحات اسرار ذات و صفات الهى از بحار مكاشفات مستفيض شود، بايد كه از استحضار اصل اول كه معرفت عيوب و آفات نفس است كه سهل ترين و نزديك ترين اسباب است غافل نباشد و خداوند عالم از جهت تنبيه طالبان منهج هدايت و مستعدان قبول فيض، نفحات عنايت مراتب بدايت و نهايت نفوس انسانى را در آياتى از كتاب مجيد خود ذكر فرموده است كه:

[قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ* مِنْ أَيِّ شَيْ ءٍ خَلَقَهُ* مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ* ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ* ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ* ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ ] «18».

مرگ بر انسان، چه كافر و ناسپاس است!* [خدا] او را از چه چيز آفريده؟

* از نطفه اى [ناچيز و بى مقدار] آفريده است، پس او را [در ذات، صفات و اندام ] اندازه لازم عطا كرد.* آن گاه راه [هدايت، سعادت، خير و طاعت ] را برايش آسان ساخت.* سپس او را ميراند و در گور نهاد،* و سپس چون بخواهد او را زنده مى كند.

در اين آيات كريمه اشاره واضحه است به كيفيت مراتب اول و اوسط و آخر احوال نفوس بشرى، پس عاقل بايد كه به نور بصيرت در دقايق اسرار اين آيات تامّل كند و احوال اول و اوسط و آخر خود از آن مشاهده نمايد.

اما اوّل آن است كه بداند كه چندين هزار دهور و اعصار پيش از وجود او گذشته است كه وجود موهوم او در كتم عدم منعدم و ناچيز بود و بر صفحه وجود از نام و نشان او هيچ اثرى نبود و كيست حقيرتر از آن كه عدم و نيستى، سابق بر وجود و هستى او باشد؟

پس حكيم بى چون به قدرت «كن فيكون» اصل وجود او را از كسوت خاك انشا فرمود كه اخس و احقر موجودات است، پس اصل خاكى او را صورت نطفه كريه داد، پس اساس جسم او را بر علقه مردار نهاد، پس آن علقه را مضغه گردانيد و اجزاى آن را به صلابت عظم رسانيد و عظم را به گوشت و پوست پوشانيد.

اين بدايت احوال آدمى است كه از عدم محض او را از ارذل شيئاً ايجاد فرمود و در اخسّ اوصاف كه خاك باشد اصل وجود او را آفريد تا بداند كه اوّل فطرت او جمادى مرده بوده كه در او نه حيات بود نه سمع و نه بصر و نه حسّ و نه حركت و نه نطق و نه علم و نه قدرت، پس نقايص خصايص او را بر مكارم اوصاف او تقديم فرمود، چون تقديم موت بر حيات و جهل بر علم و عجز بر قدرت و هم چنين ضلالت بر هدايت، چنان كه فرموده:

[مِنْ أَيِّ شَيْ ءٍ خَلَقَهُ* مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ ] «19».

[خدا] او را از چه چيز آفريده؟* از نطفه اى [ناچيز و بى مقدار] آفريده است، پس او را [در ذات، صفات و اندام ] اندازه لازم عطا كرد.

تا آدمى بر حقارت مرتبه خود در بدايت بينا گردد و بر عموم نعمت و شمول احسان او شكر گويد.

پس به ثبوت محاسن اوصاف بعد از انصاف به صفات خسيسه اشارت فرمود كه:

 [ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ ] «20».

آن گاه راه [هدايت، سعادت، خير و طاعت ] را برايش آسان ساخت.

تا بداند كه آدمى ميّتى بود بى جان و معدومى بود بى نام و نشان، حضرت ربوبيت جلّت عظمته او را حيات بخشيد و پس از كرى او را شنوا گردانيد و بعد از كورى بينايى عنايت فرمود و پس از گنگى گويايى و بعد از ضعف قوت و هم چنين بعد از ضلالت به درجه هدايت رسانيد تا به يقين شناساى انعام حضرت صمديت گردد و رعايت آداب عبوديت بر خود واجب داند و رذيله كبر و عجب بر خود راه ندهد و جور و ستم به زير دستان نپسندد و تحقيق كند كه عزّ وثنا و دوام و بقا جز جناب كبريايى را نمى شايد و با اين همه نقصان و خساست و ضعف و حقارت اگر در حال حيات امور معيشت بدو مفوّض بودى يا در ادامت وجود خود اختيارى داشتى، عجب و طغيان او را هم وجهى بودى، لكن شحنه «21» غيرت زمام اختيار به دست او نداد و مفتاح مراد در قبضه همت او ننهاد، بلكه وجود او را هدف سهام بليّات و مقهور تصاريف حوادث و آفات گردانيد و امراض هايله و اسقام مهلكه و طبايع متضادّه را بر او گماشت، نه او را بر جذب نفع و دفع ضرّ قدرتى و نه در كسب خير و منع شرّ قوّتى، عقل او را بيم اختلاس در هر زمانى و روح او را خوف اختطاف «22» در هر آنى، در حال صحّت اسير نفس و هوا و در وقت مرض بسته آلام و عنا، اين و اواسط حال آدمى.

عارف معارف الهيه حاج ميرزا حبيب اللّه خراسانى در اين زمينه مى گويد:

نيمه از خاك و نيمه از فلكم

نيمه از ديو و نيمه از ملكم

نيمه از روم رفته تا صقلاب «23»

نيمه از چين گرفته تا اتكم

صورتى مختصر نهفته در او

هر چه هست از سماك تا سمكم

هم چو آيينه دو رو دو جهان

در نهادم كه حدّ مشتركم

از كجا آمد اين دويى و تويى

چون من اندر به ذات خويش يكم

تو گرفتار قيد وهم و شكى

من برون از جهان وهم و شكم

تو اسير مقام لى و لكى

من برون از مقام لى و لكم

چون خليل اندر آتش از جبريل

نپذيرد اگر دهد كمكم

نام حق را هزار و يك گفتند

من يكى نيز از آن هزار و يكم

 

و اما آخر حال او آن است كه حق جلّ و علا اشارت به او نموده كه:

[ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ* ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ ] «24».

سپس او را ميراند و در گور نهاد،* و سپس چون بخواهد او را زنده مى كند.

يعنى بعد از انقضاى مدت حيات، جميع قواى ظاهر و باطنه كه نزد او وديعت بوده از او باز ستاند و او را به حال اولى جمادى راجع نموده، جيفه كريه او را به ظلمت خاك بپوشاند و آن بدنى كه به انواع ناز و نعمت مى پرورد طعمه مار و مور گرداند و جسم نازك او در ظلمت حبس طبقات خاك اسير ماند و دست روزگار جناح همت او را به ساحل فنا بند گرداند، چندين هزار دهور و اعصار و قرون بى شمار بر خاك او بگذرد كه كسى نام او در دفتر وجود نخواند، بلكه هيچ كس از موجودات اثرى از نام و نشان او نداند و كاشكى حاكم مشيّت او را در اين نيستى بگذاشتى و قاضى عدل او را در معرض سؤال نداشتى و ملائكه غلاظ و شداد بر او نگماشتى و خطاب قهر زبانه دوزخ نشنيدى و احمال اثقال سلاسل و اغلال نكشيدى و مرارت شراب صديد «25» و زقّوم نچشيدى، بلكه حاجبان وجود اجزاى متفّرقه او جمع كنند و او را عريان و حيران از خاك برانگيزانند و در مجمع محشر و موقف فزع اكبر، رسوايى افعال او را بر او خوانند و اگر عياذاً باللّه قطره اى از بحار رحمت غفار دستگير آن سرگشته نگردد، آن بيچاره به گرفتارى عذاب ابدى درماند.

پس كسى كه احوال اوّل و اوسط او آن است كه شنيدى و در آخر چنين خطرى در پيش دارد، چه جاى آن است كه شادى و فرح به خود راه دهد؟!

جميع انبيا و اوليا از خوف اين خطر، حظوظ جسمانى از خود بريده اند و بهبود خود را در عدم خود ديده، حضرت ختمى مرتبت عليه وآله تسليمات الاله با كمال قرب به جناب احديت گفتى «ما عبدناك حق عبادتك»، هرگاه اين حال مهتر عرصه نبوت و سرور صفوف ميدان ولايت باشد امثال ما مفلسان تيره روزگار بدين معنا اولى تر و غلبه خوف و خشيت به حال ما لايق تر، با اين همه مراتب، گنجايش عجب دارد كه كسى به خود راه دهد و به سمت كبر كه از دل سمات است موسوم شود، بلكه اگر تمام عمر به گريه و ناله گذارند سزاست و از تنعّمات به علف صحرا اكتفا كند رواست.

گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس

خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس

سنگ دل را سرمه كن در آسياى رنج و درد

ديده را زين سرمه بينا كن كمال اين است و بس

همنشينى با خدا خواهى اگر در عرش رب

در درون اهل دل جا كن كمال اين است و بس

پند من بشنو به جز با نفس شوم بدسرشت

با همه عالم مدارا كن كمال اين و بس

اى معلم زاده از آدم اگر دارى نژاد

چون پدر تعليم اسما كن كمال اين است و بس

چند مى گويى سخن از درد و رنج ديگران

خويش را اول مداوا كن كمال اين است و بس

 

 [فَمَنْ اعْجَبَ بِنَفْسِهِ فى فِعْلِهِ فَقَدْ ضَلَّ عَنْ مَنْهَجِ الرَّشادِ وَادَّعى ما لَيْسَ لَهُ؛ وَالْمُدَّعى مِنْ غَيْرِ حَقٍّ كاذِبٌ وَانْ أخْفى دَعْواهُ وَطالَ دَهْرُهُ فَانَّ أوَّلَ ما يَفْعَلُ بِالْمُعْجِبِ نَزَعَ ما اعْجَبَ بِهِ لِيَعْلَمَ أنَّهُ عاجِزُ حَقيرٌ وَيَشْهَدَ عَلى نَفْسِهِ بِالْعَجْزِ لِتَكُونَ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أوْكَدَ كَما فَعَلَ بِابْليسَ ]

 

نتيجه عجب

امام صادق عليه السلام در دنباله روايت مى فرمايد:

هر كس به هر برنامه خود عجب كند و بر ديگران فخر بفروشد، بدون شك از راه راست گمراه شد و مرتبه اى زياده از حدّ خود ادعا كرده، چرا كه كبر و آقايى رداى الهى است و سزاوار مرتبه خدايى است كه از جميع نقايص برى است، نه لايق مرتبه امكانى كه به اكثر عيوب معيوب و به اكثر نقايص موسوم است و هر كس چنين دعوا كند در دعوى خود كاذب است، هر چند ادعاى خود را به كسى اظهار نكند و هر چند زمان طولانى بر او بگذرد، حاصل آن كه: تا از آن دعواى باطل و اعتقاد فاسد برنگردد و توبه و رجوع نكند، به آن اعتقاد آثم و به آن دعوا معاقب و معاتب است.

از ابن سماك نقل مى كنند كه هر روز به نفس خود خطاب مى كرده و مى گفته است:

يا نَفْسُ تَقولينَ قَوْلَ الزّاهِدينَ، وَتَعْمَلينَ عَمَلَ الْمُنافِقينَ، وَفى الْجَنَّةِ تَطْمَعينَ، هَيْهاتَ هَيْهاتَ انَّ لِلْجَنَّةِ أقَواماً آخَرينَ وَلَهُمْ أعْمالٌ غَيْرُ ما تَعْمَلينَ «26»:

اى نفس! گفتارت گفتار زاهدان است و كردارت كردار منافقان و با اين حال طمع بهشت دارى، چه دور است چه دور است اين طمع تو، اهل بهشت قوم ديگرند و عمل ايشان عمل ديگر، امثال اين مخاطبات باعث دفع عجب است مورث زيادتى رغبت به طاعت.

كسى كو مهر جانانى ندارد

سراسر تن بود جانى ندارد

پى خواب و خور آن كس شد چو حيران

كه ذوق عيش انسانى ندارد

بود هر درد را درمان به جز عشق

كه آن دردى است درمانى ندارد

نشايد كس چو موسى رهبرى را

چو او گر علم چوپانى ندارد

 

نبارد ابر رحمت بر كسى كاو

سحرها اشك ريزانى ندارد

اول كارى كه خداوند قادر به صاحب عجب مى كند، سلب مال و علم و حسن و شهرت و قدرت از اوست، اين برنامه هايى كه اسباب عجب بودند، تا معجب بداند كه عاجز و حقير و فقير و ندار است و اين كمالات به قدرت ديگرى بوده، پس او را كبر سزاست نه اين را كه سراپا عجز و شرمسارى است و اين سلب كمالات از باب اتمام حجت است، باشد كه به اين وسيله ترك اين رذيله كند و ملازم خضوع و خشوع شود. چنانچه آنچه ابليس داشت به خاطر كبر و عجب از او گرفت، ولى آن ملعون ازل و ابد از سلب كمالاتش عبرت نگرفت و دست خضوع به سوى حضرت او دراز نكرد.

 [وَالْعُجْبُ نَباتٌ، حَبُّهَا الْكِبْرُ، وَأرْضُهَا النِّفاقُ، وَماؤُهَا الْغَىُّ، وَأغْصانُها الْجَهْلُ وَوَرَقُها الضَّلالَةُ، وَثَمَرُهَا اللَّعْنَةُ وَالْخُلُودُ فى النّارِ. فَمَنِ اخْتارَ الْعُجْبَ فَقَدْ بَذَرَ الْكُفْرَ، وَزَرَعَ النِّفاقَ؛ ولابُّدَ مِنْ أن يُثْمِرَ بِأنْ يَصيرَ إلَى النّارِ]

عجب، گياهى است كه دانه اش كفر و زمينش نفاق و آبش گمراهى است شاخه هايش نادانى و برگش ضلالت و ميوه اش لعنت و خلود در عذاب است.

پس هر كس مبتلا به عجب شود، گويا تخم كفر در زمين نفاق پاشيده و بايد به محصولش كه دورى از رحمت و افتادن در آتش است برسد.

 

 

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

 

(1)- الصحيفة السجادية: 94؛ مستدرك الوسائل: 1/ 142، باب 21، حديث 210.

(2)- الكافى: 2/ 73، باب الإعتراف بالتقصير، حديث 3؛ وسائل الشيعة: 15/ 232، باب 17، حديث 20357.

(3)- الكافى: 2/ 313، باب العجب، حديث 5؛ بحار الأنوار: 69/ 307، باب 117، حديث 2.

(4)- الكافى: 2/ 314، باب العجب، حديث 8؛ بحار الأنوار: 69/ 312، باب 117، حديث 8. (5)- الخصال: 1/ 147، حديث 178؛ بحار الأنوار: 70/ 297، باب 135، حديث 6.

(6)- الكافى: 2/ 313، باب العجب، حديث 2؛ وسائل الشيعة: 1/ 101، باب 23، حديث 241. (7)- الكافى: 2/ 306، باب الحسد، حديث 3؛ بحار الأنوار: 14/ 254، باب 18، حديث 49.

(8)- الكافى: 2/ 314، باب العجب، حديث 6؛ بحار الأنوار: 69/ 311، باب 117، حديث 6.

(9)- الكافى: 2/ 314، باب العجب، حديث 8؛ بحار الأنوار: 69/ 321، باب 117، حديث 37.

(10)- الأمالى، طوسى: 663، حديث 1387؛ بحار الأنوار: 75/ 142، باب 21، حديث 4.

(11)- سعدى. (12)- كيمياى سعادت: 620، علاج عجب.

(13)- حجرات (49): 13.

(14)- شعراء (26): 214.

(15)- انبياء (21): 28.

(16)- نور (24): 15.

(17)- ترجمه مصباح الشريعة، عبدالرزاق لاهيجى: 261- 266.

(18)- عبس (80): 17- 22.

(19)- عبس (80): 18- 19.

(20)- عبس (80): 20.

(21)- شحنه: داروغه- نگهبان- حاكم نظامى.

(22)- اختطاف: ربودن، ربودن هم چون برق. استراق سمع كردن (شيطان). (23)- الصُّقلاب: درختى از تيره صقلابيها كه براى گل هاى زينتى و سرخ رنگش كاشته مى شود.

(24)- عبس (80): 21- 22.

(25)- صديد: چرك و خونابه زخم. (26)- روضة الواعظين: 2/ 414.

 

 

 

  مطالب فوق برگرفته شده از 

کتاب : عرفان اسلامی جلد نهم


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

میلاد امام حسین علیه السلام
عنايت پيامبر به امام
عاشورا از نگاه قرآن، سوره ی مبارکه الانبياء: آيه ...
زیارت حضرت علی اكبر (ع)
وظائف یك مسلمان
راهکار امام صادق(ع) برای عاقبت بخیری
صدقه و انفاق در آیات و روایات
حجاب در قرآن(1)
نظرى بر اسامى و القاب حضرت فاطمه معصومه ...
عباس حداد کاشانی ساقی حرم

بیشترین بازدید این مجموعه

ورود مسلم بن عقیل به کوفه
راههای کسب اخلاص
مالك روز جزا
یا لیتنی های قرآن
شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام
شبهه ای در باب شکرگزاری!!
اینگونه «دل» کور می شود!!
فضيلت غسل جمعه در روايات
کرامات و معجزات حضرت فاطمه زهرا (س) (2)
متن دعای معراج + ترجمه

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^