زمانى در مكه سيل آمده بود و ديوارهاى كعبه بر اثر فشار سيل خراب شده بود. اين رويداد زمانى رخ داد كه هنوز پيامبر، صلىاللهعليهوآله، به رسالت مبعوث نشده بود و جوانى 25 يا 30 ساله بود.
اهل مكه از متعصبترين مردم منطقه بودند و هر قبيلهاى دوست داشت براى اينكه اسم قبيلهاش مطرح شود، در هر كارى جلو بيفتد. هنگامى كه خانه كعبه را دوباره ساختند، در نصب حجرالأسود ميان رؤساى قبايل كه تعدادشان هم زياد بود اختلاف افتاد، زيرا هر كدام اصرار داشتند حجرالأسود را قبيله آنها نصب كند.
آنها مردمى كينهورز و بداخلاق بودند و اگر در مسالهاى اختلاف مىكردند و اختلافشان به جنگ منتهى مىشد، معلوم نبود تا چه زمانى اين جنگ به طول بينجامد؛ چنانكه دو قبيله اوس و خزرج در مدينه بر سر موضوعى اختلاف كردند و اختلافشان حل نشد و كارشان به جنگ انجاميد؛ جنگى كه يك قرن و نسل به نسل طول كشيد. آنها در مساله نصب حجرالأسود هم دست از تعصب برنداشتند و نزديك بود شمشيرها از نيام كشيده شده جنگى آغاز شود كه رهبر باكرامت اسلام وارد مسجدالحرام شد و چون همه به فكر او اهميت مىدادند گفتند: صبر كنيد تا ايشان قضاوت كند.
رئيس هر قبيلهاى تصورش اين بود كه اگر قبيله او موفق به اين امر شود، اين مساله تا قيامت براى آنها شرافت بسيار مهمى تلقى خواهد شد. البته، از قِبَل اين شرافت درآمد خوبى نيز به دست مىآوردند.
پيامبر، صلىاللهعليهوآله، در ابتدا فرمود: شمشيرها را غلاف كنيد! همه همين كار را كردند. بعد، ايشان عباى مباركشان را روى زمين پهن كردند و حجرالأسود را روى عبا گذاشتند و فرمودند: نمايندگان قبايل بيايند يك گوشه از عبا را بگيرند و سنگ را سر جايش نصب كنند تا اين افتخار نصيب همه قبايل شود. و بدين ترتيب، به دعوا خاتمه دادند.
منبع : پایگاه عرفان