فارسی
جمعه 02 آذر 1403 - الجمعة 19 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

اويس قرن در آيينه عبادت‏

او انسان بزرگوارى بود كه وى را از زهاد ثمانيه دانسته‌اند و پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله سخت مشتاق ملاقات با او بود و در حق او فرمود:

بوى خدا را از جانب يمن استشمام مى‌كنم!!

كارش شتربانى بود كه اجرت آن را صرف نفقه مادر پير و نابيناى خود مى‌كرد؛ زمانى كه در طلب صحبت رسول خدا صلى الله عليه و آله شد و عشق آن جناب او را مهياى سفر مدينه كرد، نزد مادر رفت و اجازت سفر گرفت. مادر گفت: تو را اذن مى‌دهم كه به ديدار معشوقت بشتابى و بيش از نيم روز در مدينه نمانى و اگر حضرت را در مدينه نيافتى بيش از اين اجازت ماندن نمى‌دهم.

اويس به مدينه آمد و يار خود را نديد و چون روز به نيمه رسيد، برگشت. وقتى نبى اسلام صلى الله عليه و آله از سفر آمد فرمود:

اين نور چيست كه در اينجا مى‌نگرم؟

عرضه داشتند: شترچرانى به نام اويس بدين سرا آمد و مشتاق زيارت جنابت بود، چون تو را نيافت مراجعت كرد.

حضرت فرمود: اين نور را در اين خانه به هديه گذاشت و برفت.

سلمان عرضه داشت: او كيست كه داراى چنين منزلت است؟

فرمود: مردى است در يمن به نام اويس قرن كه چون قيامت شود يك تنه برانگيخته شود و به شمار موى مواشى و گوسپندان قبيله ربيعه و مضر از مردمان شفاعت كند، هر كس از شما او را ديدار كرد سلام مرا به او برساند و از وى دعاى خير خواستار شود و بُردى به اميرالمؤمنين عليه السلام عنايت كردند و فرمودند: بعد از من اويس به مدينه آيد، اين جامه را بر او بپوشان.

در زمان حكومت عمر به مدينه آمد، جناب ولايت مآب او را به خلعت پيامبر بپوشاند.

عمر او را ستود و نزد وى اظهار زهد كرد و گفت، كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نان جو بخرد؟ اويس گفت: آن كس را كه عقل نباشد و اگر تو راست مى‌گويى چرا مى‌فروشى؟ بگذار و برو تا حق هر كس هست برگيرد، عمر گفت: مرا دعايى كن. اويس گفت: از پس هر نماز مؤمنان و مؤمنات را دعا مى‌كنم، اگر با ايمان باشى دعايم شامل حالت مى‌شود وگرنه دعايم ضايع نكنم. عمر گفت: مرا وصيتى كن. گفت: اى عمر! خداى را شناسى و او تو را آگاه است. گفت: آرى. گفت: اگر غير او را نشناسى و به جز او، ديگرى تو را نداند بهتر است. عمر گفت: زيادت كن. گفت: قيامت نزديك است و من به ساختن زاد آن روز مشغولم. اين بگفت و برفت.

چون از مدينه بازگشت اهل يمن از حال او آگاه شدند و عظمت و شخصيت الهى او را يافتند و نسبت به او از در احترام برآمدند و او از آنجا كه طالب اين شؤونات نبود از يمن گريخت و به كوفه آمد و هويت خويش را از خلق پنهان داشته، مشغول بندگى حق در همه شؤون و استفاده كردن از فيض وجود مولاى عارفان شد.

حرم بن حيان- كه او نيز از زهاد ثمانيه و از اتقيا و عاشقان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بوده- مى‌گويد:

چون من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه درجه شفاعت اويس تا چه مرتبه است، پيوسته جوياى او بودم و آرزوى زيارت او بر من غالب شده بود، تا نشان وى را به كوفه يافتم و به طلب وى شتافتم.

روزى در كنار فرات شخصى را ديدم، جامه خود مى‌شويد، سخت ضعيف و لاغر اندام، از روى نشانه‌هايى كه داشتم وى را شناختم و بر او سلام كردم. جواب باز داد كه:

«عليك السلام يا حرم». خواستم دستش ببوسم، نگذاشت، لختى بر ضعف او گريستم.

گفت: تو را كه به من راه نمود؟ گفتم: آن كس كه نام من و پدر من به تو آموخت يا اويس.

گفت: اى پسر حيان! تو را بدين جايگاه چه آورد؟ گفتم: آمده‌ام تا با تو انس گيرم و بياسايم. گفت: هرگز خبر نداشتم كه كسى حق شناس شود و با غير او انس گيرد و بياسايد. گفتم: مرا وصيتى فرما. گفت: اى پسر حيان! فريفته دنيا مشو و خويشتن را درياب و ساخته مرگ باش و اعداد زاد و راحله كن كه سفرى بس دراز در پيش دارى. گفتم:

اى اويس! اراده كجا دارى؟ گفت: در طلب من خويش را به زحمت ميفكن و نشان مكان من مجوى. گفتم: معيشت تو چگونه باشد؟ گفت: اف باد بر اين دل‌ها كه شك بر آن‌ها غالب است و پند نپذيرد.

ديگر بار از او تمناى وصيت كردم. گفت: تا توانى در تحصيل معرفت سعى كن و براى يافتن حقيقت كوشش نماى كه لحظه‌اى از پروردگار غافل نباشى كه اگر خداى را به عبادت آسمانيان و زمينيان پرستش كنى تا به او يقين نداشته باشى از تو پذيرفته نخواهد شد.

گفتم: چگونه باورش كنم؟ گفت: ايمن باشى بدانچه تو را موجود است و در پرستش او به چيز ديگر مشغول نباشى.

اين بگفت و روانه شد و من از قفاى او همى نگريستم و همى گريستم تا از نظر من غايب گشت و ديگر كسى او را ديدار نكرد تا زمانى كه على عليه السلام آهنگ جنگ با معاويه ستم‌پيشه كرد، آن وقت در لشكرگاه حاضر شد و به ملازمت مولاى عارفان درآمد. على عليه السلام به قدوم او شاد خاطر گشت. در ركاب اميرالمؤمنين عليه السلام به جهاد و پيكار در راه خدا برخاست تا به فيض عظيم شهادت در راه دوست نايل آمد.

اين مرد بزرگ الهى و تربيت شده مكتب رسول اسلام صلى الله عليه و آله و فيض گرفته از امير مؤمنان در معرفت و شناسايى حضرت رب العزه به جايى رسيده بود كه بعضى از شب‌ها را به ركوع بسر برد و برخى از شب‌ها را به سجود به پايان رساند. به او گفتند: اين چه زحمت است كه بر خود مى‌دارى؟ گفت: اين راحت من است. اى كاش از ازل تا ابد يك شب بودى و من به يك ركوع يا به يك سجود به پايان مى‌بردمى و اين به اين خاطر مى‌كنم كه شايد مثل آسمانيان خدا را پرستش كرده باشم‌ .


منبع : پایگاه عرفان
  • عبادت
  • پیامبر
  • داستان
  • اویس قرن
  • نفقه مادر
  • 0
    0% (نفر 0)
     
    نظر شما در مورد این مطلب ؟
     
    امتیاز شما به این مطلب ؟
    اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

    آخرین مطالب

    حکایت توبه «وحشى»
    بيست و چهار خزانه براى بيست و چهار ساعت
    تو را چگونه ببينم
    مواردى از تاريخ اسلام‏
    سه مسلمان تائب
    از عجايبى كه ديده‏اى برايم بازگو كن‏
    استغراق در حق‏
    پیامبر سه شبانه روز گریست
    حکایتی از بی ارزشی دنیا
    اى خليفه! راه تنگ نبود كه بر تو گشاد گردانم!

    بیشترین بازدید این مجموعه

    پیامبر سه شبانه روز گریست
    توبه شقیق بلخی
    سه مسلمان تائب
    تو را چگونه ببينم
    گردنبند با برکت حضرت زهرا(س)
    حکایت توبه «وحشى»
    حکایت خدمت به پدر و مادر
    حکایتی از بی ارزشی دنیا
    فروش خانه همسایه امام صادق(ع)
    اى خليفه! راه تنگ نبود كه بر تو گشاد گردانم!

     
    نظرات کاربر

    پر بازدید ترین مطالب سال
    پر بازدید ترین مطالب ماه
    پر بازدید ترین مطالب روز



    گزارش خطا  

    ^